▪ روح خونی ▪

شب خیلی زود از راه رسید و لیام بخاطر کارای جدی ترش با زوهو مجبور شد شب رو خونه ی دوست قدیمیش بمونه؛ طبیعتا زین هم باهاش میموند.

پس اینسانگ بدون هیچ حرفی- همونطور که ازش انتظار میرفت- اتاق مهمان رو به زین نشون. پسر مو مشکی تشکر کرد و سعی لبخند بزنه، ولی برق چشمای روباهی شکل اینسانگ بدجور دیوونه ش میکرد.

یه چیز خیلی ترسناک درباره ی چشماش بود‌. گربه ی چاق تو دستاش خرخر کرد و زین در رو بست. متوجه شد نفسش رو حبس کرده و وقتی بیرونش داد، به سکسکه افتاد.

زیر لب لعنتی فرستاد و دعا کرد تا لیام سریعتر بیاد پیشش.

لیام باعث میشد تو این خونه ی عجیب و غریب احساس امنیت کنه.

به هرحال، اون روی تخت دراز کشید و گوشیش رو چک کرد. سعی میکرد با جک در تماس باشه و دیروز اون پسر گفت حالش خوبه و دوست پسر (؟) عوضیش بهش دست هم نزده. خیالش راحت بود.

زین کودن نیست، اون فقط زیادی نگران جکه.

نیم ساعت نگذشته بود که در اتاق زده شد. دوتا ضربه ی آروم و استوار. قلب زین تندتر تپید. میخواست در رو باز کنه و لیام رو ببینه، ولی وقتی با اینسانگ روبرو شد چشماش کمی برق "ترس" زدن.

کات ثروت و ترس؟

پسر ساکت و آسیایی با اون لبخند کوچیک و شیرینش یه چیز سفید به سمت زین گرفت- لباس.

زین بهشون نگاهی انداخت و متوجه شد لباسای خواب هستن. اون لبخند زد و آروم تشکر کرد. وقتی اینسانگ یه تبلت نسبتا بزرگ از کیفی که کنارش بود برداشت، زین تازه متوجه شد چوب پنبه تو اون کیف خوابه.

اینسانگ چیزی روی صفحه ی سفید تبلت نوشت؛

"چیزی لازم ندارید؟ گرسنه یا تشنه که نیستید آقای زین؟"

زین تک خنده ی آرومی کرد و سرش رو تکون داد. اینسانگ لبخند زد، اون دوباره نوشت؛

"شب در اتاق رو قفل کنید. این خونه شبا خطرناک میشه. من طبقه ی پایینم."

"ممنون، اینسانگ، فقط زین کافیه؛ و حتما قفلش میکنم~" زین مهربون جواب داد و اینسانگ بعد اینکه لبخند زد، روی تبلتش چیزایی رو وارد کرد و چراغای سالنهای خونه خاموش شدن.

حالا فقط چراغ اتاق زین روشن مونده بود و چراغای ال ای دی خیلی ریز و کم نور.

پسر تنها ترجیح داد لباسای خواب خودشو بپوشه و به محض اینکه اینسانگ رفت، لباسای سفید رو پرت کرد تو یه کیسه و محکم گرهش زد.

هیچ دلیلی وجود نداشت زوهو یا اینسانگ نخوان زین رو بُکُشن. اصلا چه معلوم اونا واقعا باورشون شده زین یه پسر عادیه که عاشق لیام پین شده- لیام پین کثیف که داره برای قدرت بیشتر یکی یکی اعضای خونوادش رو میکُشه.

دستای زین خون آلودن.

همیشه بودن...

ولی این خون، مال خودش نیست. مال روحشه...و طعمه هاش.

و بعد از یک قرن و دو روز، مری رایدر از گور -کلاساش- بیرون می آید یوهاهاع ♡ دوستون دارم گوگولیا

مریلآ

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top