▪ تهِ سیگار ▪

پسر مو قهوه ای وارد خونه ی بزرگی که متعلق به مادرش بود، شد. بوی سیگار گرون قیمت پدرش خونه رو پر کرده بود و باعث شد کمی سرفه کنه. به سمت اتاق مادرش رفت و در رو زد.

وقتی اجازه ش رو گرفت وارد اتاق شد. مادرش رو به پنجره نشسته بود. پیرهن مشکی تنش بود و موهای جو گندمیش بالای سرش بسته شده بود. رژ سرخ روی لباش با لاک قرمز روی ناخن های بلندش همخونی داشت و یه حالت خبیث به آدم القا میکرد.

"عزیزم!" اون زن گفت. میدونست پسرشه.

"مامان-"

"اون دراز بی قواره ی بی دست و پا رو که نیاوردی خونه ی من؟" زن غرید. پسر دستاشو مشت کرد ولی چیزی نگفت. فقط یه "نه، مامان." کافی بود.

"خب؟" زن پرسید.

"تو یه کافه با یه پسری نشسته بود و داشتن خوش و بش میکردن. از دوستاش نیست، همکارش هم نیست. به گمونم دوست جدیدشه." پسر گزارش داد. از اینکه پادویی بکنه خسته شده بود.

اون تو این خونه هیچ جایگاهی نداشت؛ مگر پادو بودن برای مادرش و ته سیگاری تمیزکن برای پدرش.

لویی تاملینسون هیچ از این وضعیت راضی نبود. حداقل داییش دو سه روز پیش مرد و از شر این خانواده راحت شد.

البته، پسر اون یکی داییش، لیام پین تنها هم سن لویی تو خانواده بود. لویی ازش متنفر بود. لیام میتونست با خیال راحت کارش رو انجام بده و همه جا بره، این لویی بود که باید مدام تعقیبش میکرد و تا ابد تو سایه ی پسر داییش زندگی میکرد.

و همه ی اینا تقصیر مادرشه.

تنها اتفاق خوبی که تو زندگی لویی افتاده بود، دوست پسرش، هری بود. اون یه پسر خیلی قد بلند و جذاب با یه اخلاق خیلی کیوت و دستپاچه بود.

آخرین باری که اومده بود تو این خونه همون شبی بود که ایوانشون کلا بخاطر حماقت پدر لویی سوخت. البته، هری استایلز هم حماقت کرده بود، ولی نه در اون حد که مادر و پدر لویی بهش تلقین کردن.

اون شب میشه گفت بدترین شب سال نو برای لویی بود. لیام اونقدر خندید که بی حال افتاد و لویی برای یه لحظه ی کوتاه آرزو کرد جونش همونجا دربیاد.

ولی خب اون پسر داییشه، زشته این حرفا!

به هرحال، لویی تاملینسون خبر نداشت که قراره دو ساعت بعد اینکه اون از خونه بیرون اومد، درحالی که مادرش تو اتاقش درحال تماشای ستاره ها و نقشه کشیدنه، یه نفر یواشکی میاد تو خونشون و چشمای پدرش رو با سیگاراش میسوزونه- البته نه قبل اینکه قلبش رو سوراخ کنه.

میدونید، سوختن چشما به وسیله ی ته سیگار دردناکه و کسی که این شکنجه رو میبینه، قطعا فریاد میزنه. اون سوراخ خونی تو سینه ی آقای تاملینسون بخاطر این بود که صداش زیاد درنیاد تا مزاحم نقشه کشیدن خانم تاملینسون نشه.

وگرنه دلیل خاصی نداشت...

ممنون~ نظرتون تا اینجا درباره داستان چیه؟
مریلآ

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top