▪ بچه های بزرگ ▪
مُتل کهنه بود.
تاریک بود و نمناک. ساکت نبود، صدای موسیقی از مد افتاده سرسام آور بود، بدتر از اون، صدای همخونی بی ریتم مشتری ها بود. اونا زیادی مست بودن.
زین به اینجور جاها عادت داشت ولی از حالتی که لیام به خودش گرفته بود، فهمید اون روی نقطه ی مخالف زینه.
حق داشت. این شرایط برای کسی که با یه قاشق نقره ای تو دهنش بزرگ شده یه کم غیرمعمول بود.
"یه اتاق. دو تخته. از طرف هوران اومدم." زین زمزمه کرد و زن پشت کانتر پوزخندی زد. لباس کوتاه و رقت انگیزش به رنگ بنفش آتیشی بود و سایه های چشماش اونو بد ذات نشون میداد. ظاهرش دیگه مهم نبود وقتی کلید رو گذاشت روی کانتر.
بعد از گذشتن از راهروهای چوبی و پله های موریانه خورده، به اتاقی که کلیدش تو دستای زین بود رسیدن. در باز شد و بعد اینکه وارد شدن، لیام سریع در رو بست.
"نمیتونستیم بریم یه جای...بهتر؟" اون ناله کرد. شده بود مثل پسربچه های لوس؛ و زین خوب سعی کرد اینو بهش بفهمونه.
" لوس." اون غرید، کفشاشو در آورد و دوزانو روی تخت نشست. "تو واقعا لوسی. باید از همون روز که مرداتو فرستاده بودی دنبالم میدونستم. اصلا منو از کجا پیدا کردی؟ باید نفوذ زیادی داشته باشی تا منو پیدا کنی...تو شهر به این بزرگی..." زین پرسید. عادت نداشت زیاد حرف بزنه، اونم با 'مشتریاش' که برای یه مدتی 'رئیسش' بودن.
لیام خنده ی صدا داری کرد. سوئیشرتش رو درآورد و پشت یه صندلی چوبی کهنه که تو اتاق ول بود، انداخت؛ خودشم نشست روی همون صندلی.
"داستانش مفصله..." اون گفت و یه چیزی تو چشماش برق زد. "ولی زین...من اینو میدونم که کات ثروت از کارفرماهاش این یدونه سوالو نمیپرسه." اون گفت. خوشحال بود، احساس میکرد مچ زین رو گرفته. زین کمی تعجب کرد...
"مهم نیست." اون آه کشید، "اون مرتیکه با جک چیکار داشت؟" نفرت رو میشد تو صداش احساس کرد.
"نمیدونم...ولی هر چی بود، خوب نبود." لیام جواب داد، و سوالای بعدی به سمتش پرت شدن:
"اون از کجا جک رو میشناخت؟ از کجا میدونست تو ازش اطلاعات داری؟ تو خودت این اطلاعات رو از کجا گیر آوردی؟ اصلا چرا رفتیم اونجا؟" زین شده بود مثل یه بچه ی بی قرار، این لیام رو اذیت میکرد.
"خفه شو! محض رضای فاک، زین! خفه شو!" اون داد کشید و زین آروم شد...تکیه داد به طاق تخت دونفره که ملافه هاش -به طرز تعجب آوری- تمیز بود.
"من نمیفهمم چرا اون پسر اینقدر برات اهمیت داره، ولی بخاطر تو بود که الان نمیدونم دوست دوران بچگیم زنده ست یا نه. اعتراضیم ندارم! ولی خیلی بچگونست وقتی اینطوری میخوای ازش مراقبت کنی...اینجا تو این متل که معلوم نیست آدمای توش انسانن یا چی!" لیام پرحرفی کرد. زین ایستاد...ذهنش.
ذهنش ایستاد، روحش خفه شد و نفساش قطع شدن. فقط برای یه ثانیه ی کوتاه یه درد تیزی از سرش گرفت و زد به قلبش...
"برمیگردیم." و اینطوری بود که لیام یه تماس سریع با منشیش گرفت تا نزدیک ترین پروازی که وجود داشت رو براشون بگیره. اون سوئیشرتش رو برداشت و اونا دوباره سوار ماشین شدن. فرودگاه فقط چند مایل دورتر بود و اونا چهارساعت وقت داشتن.
"فکر نمیکردم اینقدر زود از نقشه ات دست برداری." زین زمزمه کرد و پاشو روی پدال گاز فشار داد. لیام آب دهنش رو محکم قورت داد. انگار لال شده بود، نمیدونست چی بگه. سکوت بهترین انتخاب بود، اون هنوز فامیلش که بخاطرش اومده بود اینجا رو نکُشته بود...
به یک باره، گفتن اینجور چیزا به این راحتی براش حال به هم زن جلوه کرد. نمیدونست چون الان داشت با کسی که یکی از اعضای خونوادش در خطره، میرفت که نجاتش بده این فکرو میکرد، یا...
از همون اولم دلش رو نداشت که اعضای خونوادش رو بُکُشه.
به فکراش خندید...
هنوزم جنازه ی اون دوتا لندهور که زین رو پرت کرده بودن تو اتاقی که اول همو اونجا دیدن، جلوی چشماش بود. لیام اونا رو کُشته بود.
با اسلحه ی خودش. دستای خودش.
♧
شاید یه پارت دیگه هم نوشتم...نمیدونم.
احساس خوبی ندارم، هیچ احساس خوبی ندارم.
♧
مریلآ
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top