•بیماری لویی•

*فوت کردن گرد و خاک روی بوک*
اهم اهم... سلام🧍🏻‍♀️
حالتون چطوره؟
یه مدت نبودم چون حالم چندان از نظر روحی خوب نبود ولی به هر حال برگشتم و الان بهترم. معذرت می‌خوام بابت این تاخیر طولانی. امیدوارم از این چپتر لذت ببرید💛
○●○●○

لویی واقعا اونقدرها مریض نمی‌شد. در حقیقت آخرین باری که بیماری‌ای فراتر از کمی فین‌فین گریبانش رو گرفته بود رو به خاطر نمی‌آورد. فصل تابستان همیشه احاطه‌اش کرده بود و فصل‌های سرماخوردگی دهکده گریم هیچ‌وقت تغییر دماشون به جنگل نمی‌رسید. لویی همیشه یه پسر شاد و سالم با بُنیه بالا و سیستم ایمنی قوی بود، پس چرا اصلا باید مریض می‌شد؟

پس آره... مریض نمی‌شد. و به خاطر همین هم بود که وقتی مثل همیشه صبح پنجشنبه از خواب بیدار شد یکم بیشتر از همیشه خسته بود و سردش بود ولی زیاد بهش توجه نکرد. با خودش فکر کرد که شاید فقط بد خوابیده... امید داشت یه روز معمولی و خوب داشته باشه، گرچه وضعیت هوا کمی خاکستری و خسته‌کننده بود و این روی اعصابش می‌رفت اما به جز اون هیچ چیزی برای غر زدن وجود نداشت. اون روز کلاس اکولوژی داشت و بعد یه ناهار طولانی و خوب همراه هری و النور و بعد از کمی مرتب کردن اتاقش و شستن لباس‌هاش، باید ساعت سه به قرارش با استن توی کتابخونه می‌رسید. به محض اینکه از تخت بیرون می‌رفت و یکم فعالیت می‌کرد قطعا سرحال می‌شد.

~
خب دقیقا هیچ چیز اون‌جوری که لویی امید داشت پیش نرفت. تمام روز لرز به تنش می‌افتاد و پوستش حساس‌تر از قبل شده بود. فهرست ذهنیش از علائم اختلالِ اضطرابِ پس از سانحه‌اش رو بررسی کرد چون می‌دونست که علائم اضطراب می‌تونن به صورت فیزیکی هم خودشون رو نشون بدن اما در حال حاضر بیشتر از حد معمول اضطرابی احساس نمی‌کرد. در واقع خیلی خوب داشت پیش می‌رفت پس نمی‌تونست بگه حالش ربطی به مشکلات اضطرابش داره.
سر درد و خستگیش هر لحظه بیشتر می‌شد- تمرکز روی در‌س‌ها براش سخت‌تر از روزهای دیگه شده بود و با اینکه اون صبح یکی از گرم‌ترین و راحت‌ترین بافت‌هاش رو پوشیده بود اما بدنش گرم نمی‌شد. توی اعضای بدنش احساس سنگینی داشت و هر لحظه بیشتر از قبل آشفته و عصبی‌ می‌شد.

زمان ناهار که رسید احساس می‌کرد چشم‌هاش دارن از کاسه بیرون میان اما لویی مصمم بود که این حالش رو کنار بزنه و زمان خوبی رو کنار دوستانش بگذرونه.

وقتی که به کافه‌تریا رسید هری و النور رو خیلی زود پیدا کرد- اون دو سر یه میز نشسته بودند و لویی جلوی خودش رو گرفت تا ابروهاش با تعجب بالا نپرن. نمی‌تونست پیشرفت رابطه اون دو رو از وقتی که خودش و هری با هم توی رابطه رفته بودند درک کنه. به سختی می‌شد گفت اون دو با هم دوست هستن و به اندازه دوست‌ها با هم سازگار نبودند. النور مدام راجع به رفتنِ سر زده هری به خونه‌اش غر می‌زد اما هیچ‌وقت جلوی پسر رو نمی‌گرفت و بهش اجازه می‌داد تا از آشپزخونه‌اش استفاده کنه.

گاهی اوقات که لویی برای دیدن النور می‌رفت هری یه سری چیزهایی که النور درخواست کرده بود رو از دنیای زیرین می‌آورد و اون‌ها رو بهش می‌داد تا براش ببره و النور هم همین کار رو می‌کرد. که البته لویی این رو درک می‌کرد. از مزایای دوستی با کسانی بود که اهل دنیای متفاوتی بودند. اما گاهی هری چیزهای دیگه‌ای مثل چای گیاهی یا بيسکوئيت رو هم بدون دلیل مشخصی می‌فرستاد.

لویی هنوز دلیلش رو ازش نپرسیده بود چون وقتی که هری اون‌ها رو به دستش می‌داد با چنان ناآگاهیِ معصومانه‌ای انجامش می‌داد که لویی دلش نمی‌اومد به روش بیاره اما لویی حس می‌کرد این کار یه جور اعلان صلح باشه. در هر حال النور چیزی راجع به این کارشون نمی‌گفت.

(احتمالا اون دختر هم متوجه شده بود که هری توی زمینه پیدا کردن دوست مثل یه جوجه اردک گمشده عمل می‌کنه و به خاطر همین بود که بعضی اوقات راجع به کارهای عجیبش باهاش شوخی می‌کرد.)

این یه قرار عجیب بین اون‌ها بود که ظاهرا براساس شرم و حسی منفعلانه/تهاجمی و همین‌طور بر پایه عشق به لویی شکل گرفته بود و به خاطر همین لویی ترجیح می‌داد چیزی راجع بهش نگه.

"سلام!" تا جایی که می‌تونست پر انرژی بهشون سلام کرد و به سرعت کنار هری نشست.
اون دو جوابش رو دادند و هری به سمتش خم شد و بوسه نرمی روی گونه‌اش نشوند. "حالت خوبه؟" پسر به سرعت پرسید و لویی توی ذهنش ناسزا گفت. "آره. چرا خوب نباشم؟" هری نصفه و نیمه شونه‌ای بالا انداخت. "فقط فکر کردم شاید برای سردردت چیزی نیاز داشته باشی."

"حالم خوبه." لویی با تاکید گفت. شعله کوچکی از خشم توی سینه‌اش روشن شد. خسته بود و درد داشت و همین به اندازه کافی آشفته‌اش کرده بود اما اینکه نمی‌تونست چنین چیزی رو از هری‌ پنهان کنه آزارش می‌داد. شبح درد احمق!

"اما ممنون بابت اینکه حریم خصوصیم رو زیر پا گذاشتی."

هری نیشخندی زد اما لویی توجه‌اش رو روی غذاش متمرکز کرد و با لجبازی مشغول سیخونک زدن به سیب‌زمینی‌های توی بشقابش شد. "چنین قصدی نداشتم، فقط کنجکاو بودم."

"اگر چیزی بخوام ازت درخواستش می‌کنم!"

"واقعا این‌کار رو می‌کنی؟"

لویی چشم غره‌ای تحویل پسر داد و نتونست جلوی خودش رو بگیره و توی دلش خودش رو سرزنش کرد. تمام صبح منتظر دیدن هری بود و حالا که انتظارش به پایان رسیده بود هنوز هیچی نشده وارد منطقه جنگی شده بودند اون هم فقط به خاطر اینکه هری می‌خواست بهش کمک کنه. می‌دونست که هری از این کارش متنفره. اینکه در برابر مهربونیش جبهه می‌گیره... می‌دونست این کار سرخورده‌اش می‌کنه. می‌دونست باعث میشه احساس ناامنی کنه.

قبل از اینکه بتونه واکنش دیگه‌ای نشون بده النور گلوش رو با حالت معذبی صاف کرد و باعث شد هر دو پسر به خودشون بیان. لویی با احساس گناه چهره در هم کشید و به دختر خیره شد."متاسفم." زمزمه کرد. "برای سمینار یونانی فردا آماده‌ای؟" با عوض شدن موضوع لویی متوجه برقِ راحتیِ خیال که توی نگاه دختر نشست، شد. النور به سرعت از تغییر بحث استقبال کرد. "فکر کنم! اما احساس می‌کنم با برداشتن این کلاس دارم تقلب می‌کنم. مجبور نیستم برای شرکت توی بحث در مورد جنگ تروا مطالعه چندانی بکنم. تو حس بهتری راجع بهش داری؟" لویی شونه‌ای بالا انداخت اما لبخندی اطمینان‌بخش روی لب‌هاش نشوند. "آره، کم و بیش."

اوایل این موضوع یه مشکل بود، چون یاد گرفتن در مورد منشأ جنگ تروا به معنای کمی صحبت در مورد اریس بود و این برای لویی زیادی بود. (و منظور از 'زیادی بودن' کلا هر اشاره‌ای به اون زن بود.) و در ابتدا فقط کلاس‌ها رو نادیده می‌گرفت و از النور می‌خواست تا در مورد مطالب مهم براش بگه و سعی می‌کرد خودش رو به بقیه کلاس برسونه. اما حالا کمی در این مورد راحت‌تر شده بود. بعد از چندین مکالمه با پروفسورش، تراپیستش و هری(که البته کمی راجع به صحبت در موردش تردید داشت اما هری با این موضوع‌ مشکلی نداشت) و از اون‌جایی که اون و هری راجع به ماجرای اریس مشکلات مشترکی داشتند، پسر شبح خیلی بهش کمک کرده بود.

این یه موضوع حساس بود اما اینکه حساسیت قضیه رو کنار بذارن و بتونن با هم راجع بهش صحبت کنند و تمام مدت هری به ادامه دادن تشویقش کنه -مخصوصا که اون پسر تماما درکش می‌کرد- خیلی خوب بود. هری خیلی خوب بود. خدایا، لویی باید بابت برخورد عصبیش عذرخواهی می‌کرد.

النور لبخندی به روش زد. "خیلی خوبه! در هر حال مطمئنم که تمرکز جلسه قراره روی خود جنگ باشه. همه چیز قراره خوب پیش بره. من بیشتر در مورد مقاله‌مون استرس دارم. مال خودت رو شروع کردی؟" و این سوال شروعی برای مکالمه طولانیشون راجع به مقاله‌شون بود که بعد به کلاس‌های دیگه‌شون و بعد تعطیلات بهاره و بعد صحبت راجع به خانواده‌هاشون منتهی شد. این خوب بود، باعث می‌شد یکم حواسش از حال بدش دور بشه. البته هری توی هیچ‌کدوم از بحث‌ها شرکت نکرد و لویی کاملا از این موضوع آگاه بود. همین باعث می‌شد تمام مدت دلش پیچ بخوره.

بعد از کم و بیش 45 دقیقه، النور رفت تا خودش رو به کلاس بعدیش برسونه. با یه دست تکون دادن کوتاه و خداحافظی سریع دختر ازشون جدا شد و لویی رفتنش رو برای مدتی تماشا کرد قبل از اینکه نگاهش رو روی هری برگردونه.

پسر به بشقابش خیره شده بود، دستش رو زیر چونه زده و باعث شده بود لپ نرمش کمی فشرده بشه و بیرون بزنه. قلبش با هجوم حس محبتی که نسبت به پسر احساس می‌کرد فشرده شد.

"هی." به آرومی‌ گفت و خودش رو به پسر‌ نزدیک‌تر کرد. "متاسفم. نباید عصبی می‌شدم."
گوشه لب هری کمی بالا رفت و نگاهش روی لویی نشست. توی چشم‌هاش کمی‌ دلهره بود اما خیلی زود راحتی خیال جاش رو پر کرد."اشکالی نداره. سردرد باعث میشه هر کسی زود عصبی بشه. دفعه بعد سعی می‌کنم محتاط‌تر باشم." لویی سرش رو به طرفین تکون داد. "تو هیچ کار بدی نکردی. فقط مهربونیت رو نشون دادی."

دستش رو جلو برد و دست هری رو بین دست‌ خودش گرفت و به بازوش تکیه زد. می‌تونست احساس کنه که اضطراب با هر نفس از بدن هری دور میشه با این حال احساس گناه هنوز هم بهش سیخونک می‌زد.

هری جوابی نداد اما سرش رو خم کرد و لپش رو به سر لویی چسبوند. یکم سرش رو حرکت داد تا لپش پیشونی لویی رو لمس کنه قبل از اینکه دوباره اون رو روی موهای کاراملی پسر پری بچسبونه. "اما یکم داغی. مطمئنی که نمی‌خوای برگردی به اتاقت و استراحت کنی؟"

لویی آهی کشید. "خوبم. درست مثل یه اسبِ قوی سالمم!"

خودش رو عقب کشید تا بتونه یه لبخند گنده تحویل هری بده. به نظر نمی‌رسید پسر قانع شده باشه با این حال بیشتر از اون چیزی نگفت.
قطعا حالا که یه چیزی خورده بود، حالش بهتر می‌شد. بقیه روزش قرار بود عالی پیش بره!

~
جدا باید از فکر کردن به همه‌ چیز دست برمی‌داشت چون کم کم داشت فکر می‌کرد که داره خودش رو چشم می‌زنه.

وقتی که زمان قرارش با استن رسید حتی نتونسته بود نیمی از بخش خودش از خوابگاهشون رو تمیز کنه چون هر پنج دقیقه باید به خودش استراحت می‌داد و به خاطر همین نتونست لباس‌هاش رو بشوره.

بعد از کم و بیش بیست دقیقه لرزیدن زیر پتو و تلاش برای گرم شدن که به صورت مفتضحانه‌ای شکست خورد، از جا بلند شد تا به ادامه تمیزکاریش برسه. تمام بدنش عملا باهاش ساز مخالف می‌زد. پوستش به حدی حساس شده بود که به کشیده شدن تیشرتش روی بدنش هم واکنش نشون می‌داد. دردِ توی سرش هم حرکت کرده بود و به پشت چشم‌هاش تغییر مکان داده بود.
وقتی که داشت کتاب‌های ادبیات و دفاتر و مدادهاش رو برمی‌داشت دلش می‌خواست از شدت میل نداشتن به درس خوندن گریه کنه... مخصوصا با این حالش! اما فکش رو به هم فشرد تا جایی که درد توی صورتش پیچید و بعد یه لیوان آب خورد و از خوابگاهش بیرون رفت. به خودش گفت که حالش خوبه... حالش فاکینگ خوبه!

وقتی که لویی روی صندلی نشست با توجه به جوری که چشم‌های استن گرد شد، قطعا کارش توی پنهان کردن قیامِ بدنش بر علیه‌اش خوب نبود.
"پشمام!" استن به آرومی‌ پلک زد. "تو حالت خوبه؟ خسته- به نظر میای."

" 'خسته' یه کد مخفی برای 'افتضاح به نظر میای‌' ـه؟" لویی پرسید و وسایلش رو روی میز مقابلش کوبید. "آم... آره."

"خیلی ممنون!" لویی چشم‌هاش رو چرخوند اما وقتی که درد توی چشم‌هاش پیچید ناله‌ی آرومی کرد. حرکت بدی بود! "من خوبم. فقط یه سردرده."

به نظر نمی‌رسید استن حرفش رو باور کرده باشه اما حداقل دیگه قضیه رو کش نداد. لویی این کار رو به بغل شدن و سوال و جواب شدن ترجیح می‌داد. اگر می‌گفت حالش خوبه پس خوب بود! اگر می‌گفت حالش خوبه پس خوب بود! همین‌طور که این جمله رو با خودش تکرار می‌کرد کتاب اکولوژیش رو باز کرد و همین‌طور که یه جمله رو بارها و بارها پشت هم می‌خوند هم توی ذهنش تکرارش کرد. کم کم احساس می‌کرد داره به اون جمله از انتهای یه تونل نگاه می‌کنه. حتی وقتی صدای نفس‌های خودش توی گوشش پیچید هم به تکرار اون جمله با خودش ادامه داد. و همین‌طور تکرارش کرد تا زمانی که یه دست به نرمی روی شونه‌اش نشست و باعث شد به خودش بلرزه.
"مطمئنی که حالت خوبه لو؟" استن که این بار نگرانی به هر کلمه‌اش گره خورده بود، به نرمی پرسید.

لویی زیر لب غرید. صدای دوستش رو نمی‌تونست به خوبی بشنوه. این قطعا نشونه خوبی نبود. خودش و صندلیش رو به عقب هل داد و هر دو دستش رو به میز تکیه داد تا بتونه از جا بلند بشه. استن دستش رو دور شونه‌اش انداخت و اون رو محکم نگه داشت.

"یکم آب می‌خوام." لویی گفت. "خیلی‌خب. آب توی کیفم هست، یه ثانیه صبر کن."

استن به سرعت میز رو دور زد و مشغول گشتن کیفش شد تا اینکه قمقمه آب رو پیدا کرد. در بطری رو باز کرد و اون رو به دست لویی داد و پسر پری در ثانیه‌ای محتواش رو خالی کرد. خنکیش باعث می‌شد حس ناخوشایند خشکی گلوش کمتر بشه و از گرمایی که سرش رو در برگرفته بود کم می‌کرد.

"لویی فکر کنم واقعا لازمه بری و استراحت کنی."
خدایا. لویی چشم‌هاش رو محکم بست و چند باری نفس عمیق کشید. می‌تونست تک تک دم و بازدم‌هاش رو توی تمام بدنش احساس کنه. انگار که نفس‌هاش توی استخوان‌ها و قفسه سینه‌اش می‌پیچیدند. اصلا نمی‌دونست داره عرق می‌کنه یا سردشه.

شاید- شاید باید می‌رفت و استراحت می‌کرد قبل از اینکه وضعیتش به چیزی مضحک تبدیل بشه. یا شاید حتی همین الان هم مضحک بود؟ احتمالا گزینه دوم درست‌تر بود. استراحت هر لحظه خوشایندتر از قبل به نظر می‌رسید.

"شاید بهتر باشه برم دنبال هری؟" وقتی که لویی جوابی بهش نداد استن پیشنهاد داد. "نه!" دل لویی کمی بهم پیچید. بزاقش رو فرو داد‌. "یا... شاید هم آره."

آره. حالا که بهش فکر می‌کرد متوجه می‌شد که احتمالا در اشتباه بوده‌. استقامتش فقط تا همین‌جا تونسته بود اون رو برسونه اما حالا سردش بود و خستگی بهش چیره شده و نمی‌تونست درست فکر کنه و آره... هری رو می‌خواست. الان فقط هری رو می‌خواست.

قبل از اینکه بتونه اون فکر رو تموم کنه یه بدن مقابلش ظاهر شد. چشم‌های لویی که تا قبل از اون به زمین خیره بودند حالا به یه جفت بوت پاشنه‌دار چسبیده بودند که فقط می‌تونستند متعلق به یه نفر باشن. وقتی که در نهایت نگاهش رو بالاتر آورد، چشم‌هاش به پارچه کتان نرم و ظریفی گره خورد که بالاتنه‌ای لاغر و فوق‌العاده رو می‌پوشاند. حتی قبل از اینکه پسر صحبت کنه می‌دونست فرد مقابلش چه کسیه.

"لویی؟" حتی می‌تونست از روی صداش هم اخمش رو حدس بزنه. لویی فقط به جلو خم شد و سرش رو به سینه هری چسبوند. گرم و دلچسب بود، محکم و در عین حال نرم و رایحه شبنم صبحگاهی رو با خودش داشت. آرامش‌بخش بود. لویی با رضایت هومی‌ کشید، جرقه‌ای از راحتی برای لحظه‌ای توی مه تب‌آلودش نفوذ کرد.

"چه بلایی سرش اومده؟" هممم. لویی نمی‌دونست چون هری مستقیما خودش رو خطاب قرار نداده باید تسلیم اون راحتی بشه یا باید دردی که به خاطر ترسِ توی صدای هری قلبش رو فشرد رو در نظر بگیره. یا شاید هم باید نگران این می‌شد که عمرا دیگه نمی‌تونست حالتی که در حال حاضر داشت رو تغییر بده. قطعا این آخری خیلی مهم‌تر بود.

"فکر کنم مریض شده باشه." قبل از اینکه لویی بتونه چیزی بگه، استن جواب داد. "احتمالا چیز جدی‌ای نباشه اما فکر کنم بهتر باشه امروز دیگه درس نخونه." هری 'اوه' کوتاهی گفت و با توجه به جوری که بدنش زیر سر لویی تکون خورد احتمالا سرش رو برای تایید تکون داده بود.

"من دقیقا همین‌جام، می‌دونی دیگه؟" لویی روی تیشرت هری زمزمه کرد. دستی توی موهاش فرو رفت و به نرمی نوازشش کرد.

"معلومه!" هری توی موهاش نفس کشید. "تعقیبم می‌کردی؟"

"نه، من توی اون یکی حالتم بودم و حس کردم که حالت بده."

"من که حالم بد نیست!"

"به یاد بیار که با کی داری حرف می‌زنی و بعد دوباره حرفت رو تکرار کن." و لویی واقعا از قدرت هری متنفر بود. اصلا عادلانه نبود.

دست هری به نرمی به سمت پیشونی لویی رفت، دست‌هاش نوازشگرانه روی پوستش حرکت کرد و زیر لب فحش داد. "داری توی تب می‌سوزی لو."
لویی کار بیشتری به غیر از یه غرغر نامفهوم توی تیشرت هری از دستش برنمی‌اومد. می‌دونست امروز احمقانه رفتار کرده اما طوری که هری باهاش صحبت می‌کرد باعث می‌شد حس کنه یه بچه‌ست و این دقیقا همون چیزی بود که از اول ازش دوری می‌کرد.

"من که یه بچه نیستم." موفق شد با قاطعیت زمزمه کنه و هری در جواب آهی کشید. "می‌دونم عزیزم. فقط دلم می‌خواد با خودت مهربون‌تر باشی."

لویی که جواب مناسبی پیدا نمی‌کرد فقط بزاقش رو فرو داد. هری که درک کرده بود قرار نیست جوابی بگیره بدن لویی رو به پهلوش چسبوند، پسر رو اونجا نگه داشت و بعد روی میز کمی خم شد و مشغول جمع کردن وسایل پسر پری شد. استن پشت میز نشست و هری کوله‌ی لویی رو روی دوشش انداخت.

"امشب لویی رو ازت قرض می‌گیرم." هری رو به استن گفت و لویی زیر لب غر زد. " من که یه کتاب نفرین شده لعنتی نیستم!"و استن هم‌زمان باهاش جواب هری رو داد. "خوبه، وقتی عقلش سرجاش برگشت برش‌گردون."

"میریم توی خوابگاه من بخوابیم، باشه؟"

"باشه..." لویی آهی کشید. "حالا هر چی."

خوابیدن در حال حاضر خیلی گزینه خوبی به نظر می‌رسید. خواب، اون هم توی یه تخت نرم، با یه پتوی گرم و یه پسر دوست‌داشتنی کنارش!
لرزی به تنش افتاد و باعث شد صداش بلرزه و همین آخرین ذره‌ی صبر هری رو از بین برد. "بیا اینجا." و بعد کمی خم شد و دست‌هاش رو زیر باسن لویی گذاشت و بلندش کرد تا پسر بتونه پاهاش رو دور کمرش بپیچه.

"چی- هری!" لویی با ضعف گفت و ناخودآگاه دست‌هاش رو دور گردن هری‌ حلقه زد تا بتونه تعادلش رو حفظ کنه.

"درس خوندن خوش بگذره استن!"هری گفت قبل از اینکه خودشون رو ناپدید کنه‌. کم و بیش دو ثانیه طول کشید تا هردوشون، در حالی که لویی هنوز توی بغل هری بود، توی خوابگاه پسر شبح ظاهر بشن. لویی سرش رو توی گردن هری فرو برده بود -که احتمالا نباید این کار رو می‌کرد- اما پوست اون بخش نرم و راحت بود و در برابر پوست خودش خیلی خنک بود‌.

"باورم نمیشه این کارها رو می‌کنی!"

"قرار نیست با این حالت مجبورت کنم کل دانشگاه رو پیاده طی کنی!" رسما می‌تونست چرخش چشم هری رو از توی حرفش احساس کنه. "من با راه رفتن مشکلی ندارم! تمام روز راه رفتم!"

"و نباید این کار رو می‌کردی."

"حس می‌کنم بدنم بین مسیر جهنم و قطب جنوبه با این حال حاضر نیستی یکم احترامی که لایقشم رو بهم بدی."

"می‌خوای با این حرفات رنگم کنی؟"

لویی آهی کشید. "فاک یو."

"یادت میاد وقتی آشنا شده بودیم چقدر بابت فحش دادن بهم گیر می‌دادی؟"

"خب، کاری کردی قفل مرحله جدیدی از عصبانیتم باز بشه."

"خیلی شیرینی."

"می‌کشمت." لویی با حالت آوازگونه‌ای گفت و همون موقع هری هر دوشون رو چرخوند تا وقتی که پشتش رو به تخت قرار گرفت و خودشون رو روی تشک انداخت. به آرومی دست‌هاش رو از دور لویی باز کرد و روتختی رو کنار زد تا برای لویی جا باز کنه.

"می‌دونی، هر چی زمان بیشتری می‌گذره تهدیدهات اثرشون کمتر میشه." وقتی که هر دو توی حالت راحتی قرار گرفتند پتو رو روی بدنشون کشید. لویی می‌خواست به بحث ادامه بده ولی حالا که توی چنین جای نرمی قرار گرفته بود، بین ملحفه‌های نرم و گرما و پوست و هری، پلک‌هاش به سرعت سنگین شدند. لجبازی ذره ذره از بدنش بیرون رفت، به هری نزدیک‌تر شد، پاهاشون رو توی هم گره زد و سرش رو روی سینه‌اش گذاشت.

حالا هر چی. لویی مریض بود. اگه دعوا می‌کرد نتیجه اصلا عادلانه نمی‌شد. پس تا بعد از خوابش به خودش استراحت می‌داد.

"باید باهات به هم بزنم، می‌دونی؟" این آخرین چیزی بود که گفت قبل از اینکه چشم‌هاش رو ببنده. هری نفسش رو بیرون داد و انگشت‌هاشون رو توی هم گره کرد. "آره، آره. اول یه چرت بزنیم بعدا حرف می‌زنیم."

~
لویی برای یه زمان طولانی خوابید. وقتی که از خواب بیدار شد هنوز هم حس می‌کرد که با یه کامیون تصادف کرده. بدنش سنگین و زبونش خشک بود اما سرش دیگه اونقدرها نبض نمی‌زد و افکارش کمی شفاف‌تر شده بودند.

هری کنارش نبود، این رو وقتی فهمید که سرش رو با اخم به سمت جایی که پسر شبح باید می‌بود، چرخوند. دستش رو روی ملحفه کشید... هنوز جای پسر گرم بود.

وقتی سرش رو بلند کرد یه بدن قد بلند رو کنار میز هری دید. پسر داشت آب جوش رو از کتری برقیش توی قوری سرامیکیش می‌ریخت (که یه هدیه از طرف مادر لویی بود) بوی خوش چایی تمام اتاق رو پر کرده بود. وقتی که لویی بدنش رو کشید و باعث شد تخت کمی صدا کنه، پسر به سمتش برگشت. نگاهش دقیق اما لبش خندون بود.

"صحتِ خواب."
"ساعت چنده؟" لویی به نرمی و بالحنی خواب‌آلود زمزمه کرد.
"ده دقیقه از نیمه شب گذشته."

هاه؟

خدایا. تعجبی نداشت که مثل یه مرده سنگین بود. یه خواب خیلی کامل قبل از دوازده رو از سر گذرونده بود و حالا روتین خواب منظمش رو به هم ریخته بود. البته خسته‌تر از اونی بود که بخواد بابت چنین چیزی استرس بگیره. به علاوه، هری زیر نور ملایم چراغ خوابش و هم‌چنین نور ماه که از پنجره روی صورتش افتاده بود، خیلی زیبا به نظر می‌رسید. چشم‌های لویی خطوط روی بازوان هری، کمر دوست داشتنی، مچ‌های ظریفش، موهای ژولیده از خواب و تیغه بینیش رو تماشا کرد. هری قبل از اینکه شروع به صحبت کنه گلوش رو صاف کرد. هر لحظه که می‌گذشت لویی به خاطر فاصله‌اش با پسر ناراضی‌تر از قبل می‌شد.

"برات یکم سوپ آماده کردم... یعنی برای خودمون." هری با سر به دو کاسه سوپ که روی مایکروویوش بود، اشاره کرد. " و چایی. و یکم بستنی هم هست که توی یخچال النوره. بعدا میرم و میارمش. البته اگر تو بخوای، اگر نخوای می‌تونم یه چیز دیگه- "

"هری."

"بله؟"

"چرا اون طرف اتاق ایستادی؟"

هری دست از تکون خوردن برداشت و چند باری با گیجی‌ پلک زد. "سوپ." پسر تکرار کرد و دوباره به کاسه‌ها اشاره کرد. خدایا... لویی می‌خواست بغلش کنه.

"بله متوجه شدم!" به نرمی خندید. "میشه اول بیای اینجا؟"

با شنیدن خنده لویی نیشخند بزرگی روی لب‌های هری نشست، به سمت پسر پری رفت و توی تخت برگشت. لویی احساس می‌کرد با هر اینچ کم شدن فاصله‌شون دلش راضی‌تر از قبل میشه. یعنی تب باعث می‌شد عشقت به یه نفر چند برابر بشه؟ یادش نمی‌اومد قبلا چنین تاثیری رو مواقع مریضیش احساس کرده باشه.

"اگه درست یادم باشه قبل از خواب می‌خواستی باهام به هم بزنی." خودش رو کنار لویی روی تخت انداخت، انگشتانشون رو بهم گره زد و دست گره خورده‌شون رو زیر سرش گذاشت. لبخند دندونی‌ای به لویی زد، چشم‌هاش برق می‌زد و شبیه به نرم‌ترین موجودی بود که لویی توی تمام عمرش دیده بود. درست شبیه به نورِ ماه بود که روی پوستت می‌رقصید و خودش رو توی فاصله بین انگشتانت جا می‌داد، انگار که می‌تونست بغلشون کنه. قبل از اینکه بتونه افکارش رو به سمت منطقی‌تری ببره و احتمالا از تاثیرات تبش هم بود، از هری پرسید."تا حالا کسی بهت گفته که شبیه یه پرنسس اهل گریمی؟"

بینی هری برای لحظه‌ای چین خورد. انگشتان لویی برای نوازشش مورمور می‌شد. "شروع جالبی برای به هم زدن انتخاب کردی ولی ایرادی نداره. نه، تو اولین نفری!"

"خب، شبیه‌شونی... مخصوصا با اون چشم‌های معصومت."

(لویی یه مدت پیش متوجه یه چیز فوق‌العاده شده بود- وقتی که توی سالن بزرگ و نورگیر دانشگاه قدم می‌زدند و نور طلایی خورشید روی برآمدگی لب هری و خط فکش می‌رقصید، پسر خیلی زیبا شده بود پس هری رو زیبا صدا زد و در جواب، پاهای چکمه پوش هری به هم گره خورد و نزدیک بود بیافته. صورت گل‌انداخته‌اش و لرزش ریز صداش وقتی که گلوش رو صاف کرد تا صحبتش رو ادامه بده چیزهایی بودند که تا ابد توی ذهن لویی ثبت شده بودند. از اون موقع تمام معادل‌های کلمه زیبا رو لیست کرده بود و توی مکالمات روزمره‌اش اون‌ها رو جا داده بود‌. اگر می‌دونست به این راحتی می‌تونه کاری کنه که هری قرمز بشه زودتر این کار رو انجام می‌داد.
پیدا کردن راه‌های جدید برای اینکه ثابت کنه هری موجود خطرناکی نیست بلکه نرم‌ترین پسر دنیاست از کارهای موردعلاقه لویی شده بود. فکر نمی‌کرد لذت اینکه وقتی هری گوشه‌گیر و سرد می‌شد و لویی تنها کسی بود که می‌تونست دستش رو دراز کنه و یه جرقه آتشین توی قلب هری روشن کنه هیچ‌وقت از بین بره‌.)

سرش رو روی ترقوه‌های هری گذاشت و دستش رو نوازشگرانه روی پهلو هری کشید و بعد اون رو محکم دور کمرش قفل کرد و خودش رو بهش چسبوند. "قرار نیست باهات به هم بزنم." بعد از کمی فکر در حالی که لب‌هاش به پوست هری چسبیده بود، زمزمه کرد. "دوست‌داشتنی‌تر از اون هستی که بخوام این کار رو بکنم."

کش اومدن لذت بخش لب‌های هری رو روی پیشونی داغش احساس کرد. "پس خوش به حال من!" نفسش رو بیرون داد. "الان حالت چطوره؟" لویی برای ثانیه‌ای به جوابش فکر کرد. "حس می‌کنم یکم دارم می‌میرم اما شدتش از قبل کمتره." هری خنده ریزی کرد و سرش رو تکون داد. "گرسنته؟ موقع شام خواب بودی."

"یکم. اما قبل از هر چیز لازمه که یکم همین‌جوری دراز بکشیم." هری چیزی نگفت فقط بدن لویی رو بالاتر کشید تا صورتشون مقابل همدیگه باشه. دستش رو جوری دور شونه‌ها و گردن لویی حلقه کرد انگار که می‌خواست در برابر چیزی ازش محافظت کنه و بعد بوسه آرومی روی بینی لویی نشوند. و بعد یه بوسه دیگه به یکی از کک و مک‌های زیر چشم لویی زد. و بعد یکی دیگه گوشه لب لویی. درست به نرمی و سبکی بوسه‌های قبلیش. جوری که دل لویی به هم پیچ می‌خورد هیچ ربطی به مریضیش نداشت.

"این‌جوری تمام میکروب‌های منو می‌گیری، می‌دونی دیگه؟" روی لب‌های هری زمزمه کرد، هری بوسه دیگه‌ای روی لب‌هاش نشوند و سرش رو به طرفین تکون داد. "من مریض نمیشم." نیشخند بزرگی زد. "اما میکروب‌هات می‌تونن تلاششون رو بکنن."

همه چیز گرم و گرم و گرم بود اما یجورایی لذت‌بخش بود. داشتن هری کنارش آرامش‌بخش بود. بودن بدن‌های سنگینشون زیر ملحفه‌های سبک و نوازش‌های ظریف حس خوبی داشت. سر لویی هنوز درد می‌کرد اما وقتی این همه حس خوب احاطه‌اش کرده بود اهمیت چندانی نمی‌داد. ملحفه‌ها بوی بارون می‌داد، بوی بارون و زمین و تمیزی. راحت و نرم. درست مثل هری.

"هی." هری بعد از چند لحظه سکوت گفت. "می‌تونم یه چیزی ازت بپرسم؟"

لویی ابرویی بالا انداخت. "البته."

"این- این کاریه که هر وقت مریض میشی انجام میدی؟"

"چه کاری؟"

"تمام اون... قبول نکردن کمک از بقیه. چون من نمی‌خوام برات رئیس بازی دربیارم اما... اگر بدونم که قراره موقع مریضی کمک بقیه رو تا وقتی که از حال بری قبول نکنی شب‌ها نمی‌تونم بخوابم."

چیزی ناخوشایند با شنیدن لحن نگران هری و دیدن اخم دلواپسِ صادقانه‌اش توی دل لویی به هم پیچید. اون پسر حق داشت. لویی اون روز احمقانه رفتار کرده بود. درک اینکه کی باید کمک دیگران رو بپذیره و کی ردشون کنه هنوز براش سخت بود. هری احتمالا متوجه معذب شدن لویی به خاطر اون سوال شده بود چون یکی از دست‌هاش رو بالا آورد و به نرمی با انگشت شستش صورتش رو نوازش کرد.

"در دفاع از خودم باید بگم که من اونقدرها مریض نمیشم." لویی زمزمه کرد.

"اما وقتی که میشی..." هری بزاقش رو فرو داد. "لطفا فقط- بهم بگو‌. یا حداقل به یه نفر دیگه. اما ترجیحا به من! تا مجبور نشم حس بدت رو دریافت کنم و با فکر بهش دیوونه بشم. وقت‌هایی که ناراحتی بهم میگی پس این خیلی هم فرقی با اون نداره."

"درسته." لویی آهی کشید و دست هری رو گرفت تا با انگشت‌هاش بازی کنه. پسر شبح یه رینگ با طرح رز پوشیده بود که لویی چند هفته قبل اون رو براش درست کرده بود. نتونست با دیدنش جلوی لبخند کوچکش رو بگیره.

"عادت‌های قدیمی سخت از بین میرن. دوست ندارم بقیه دائما نگرانم باشن." هری هومی گفت. "می‌دونم. اما این- من فقط می‌خوام مراقبت باشم. تو همیشه مراقب منی. منم می‌خوام این کار رو برای تو بکنم."

این اعتراف کوچک درست مثل شکفتن گل‌های نیلوفر روی تمام سطح بدن در هم پیچیده‌شون جاری شد و انگشت‌های پای لویی رو قلقلک داد. "دفعه بعد بهت اجازه میدم این کار رو بکنی." به نرمی قول داد و هری دوباره لویی بوسید- این بار بیشتر از یه نوک زدن ساده بود اما به شدت نرم و ظریف بود، درست مثل گلبرگ‌های گل رز. (هر موقع که همراه هری بود همین حس رو داشت.)

"خوبه، ممنونم." وقتی که از هم جدا شدند هری بعد از تکون کوتاه سر و با لب‌های گیلاسیش زمزمه کرد. لویی می‌خواست دوباره ببوستش که هری عقب رفت و به آرومی بین بدنشون فاصله انداخت و از روی تخت بلند شد.

"حالا، بذار برم این سوپ لعنتی رو توی مایکروویو بذارم. بعد می‌تونیم با هم یه فیلم ببینیم؟ مگه اینکه هنوز خسته باشی!"

صدای ناله ناراضی و خجالت‌آورش به‌خاطر دور شدن هری ازش رو فرو داد. "نه. فیلم خوبه‌. سوپ هم همین‌طور. میشه یه دونه از اون فیلم‌های دیزنی رو ببینیم؟"

هری یه مدت قبل لویی رو با فیلم‌های دیزنی آشنا کرده بود تا بهش نشون بده انسان‌های زمینی چطور از داستان‌های پریان و اسطوره‌ها استفاده می‌کنند تا لویی بتونه توی کلاسش ازشون استفاده کنه. لویی ازشون خوشش می‌اومد. اون‌ها راحت و شاد و آرامش‌بخش بودند. به علاوه فکر نمی‌کرد توی این وضعیت بتونه روی فیلمی پیچیده‌تر از فیلم کودکان تمرکز کنه.

"حتما!" هری موافقت کرد. "پیترپن رو می‌شناسی؟"

"نه. باید بشناسم؟"

"فکر نکنم. این یه داستان زمینیه."

"هممم. در مورد چیه؟"

"یه پسر کارتونی که پرواز می‌کنه و توی سرزمین رویاها زندگی می‌کنه و با دزدهای دریایی شیطانی می‌جنگه."

"خوب به نظر میاد."

"هم‌چنین اون‌ها تمام مدت یه پیکسی رو پری صدا می‌زنن و هيچکس تا حالا تصحیحشون نکرده. فکر کنم دیدنش برای کنترل خشمت مناسب باشه."

لویی دست‌هاش رو مشت کرد. "می‌تونم نظرم رو عوض کنم؟"

"مگه تراپیستت در مورد مواجه با حساسیت‌هات باهات صحبت نکرده بود؟ بالاخره باید باهاش روبه‌رو بشی!"

"الان مریضم و حساس‌تر از اونم که به رشد شخصیتم اهمیتی بدم."

"خیلی‌خب." هری جلوی لبخندی که داشت لب‌هاش رو کش می‌آورد، گرفت. لب‌هاش رو جمع کرد و توی فکر فرو رفت‌. مایکروویو با صدای ریزی بهشون فهموند که سوپشون حاضره و هری مشغول آماده کردنشون شد تا اون‌ها رو توی تخت بیاره.

بعد از برداشتن دو قاشق و یه بطری آب برای لویی، چایی رو روی میز کنار تخت گذاشت و بالاخره توی تخت کنار لویی نشست و کاسه سوپ رو به دستش داد.

"از فیلم کوکو (Coco) خوشم میاد."
لویی با احتیاط سوپ رو بو کرد- احتمالا سوپ مرغ بود. خوب بود، برای اولین بار توی روز می‌تونست گرسنگی رو احساس کنه. "خیلی خب. اونم یه فیلم دیزنیه؟"

"آره. نسبت به اون قبلی‌هایی که دیدیم جدیدتره. البته هیچ ارتباطی به دنیای ما نداره اما من ازش خوشم میاد."

چند تا از فرهای کنار گوش هری به هم گره خورده بودند پس لویی ناخودآگاه دستش رو دراز کرد تا اون‌ها رو از هم جدا کنه و سعی کرد کاسه سوپش رو روی ران‌هاش ثابت نگه داره.

"واقعا برام خیلی جالبه که تمام این فیلم‌ها رو می‌شناسی. اصلا کی وقت کردی تمامشون رو تماشا کنی؟"

هری لبخندی زد، شیطنت توی نگاهش موج می‌زد. "هیچ ایده‌ای نداری که مردم چقدر می‌تونن پای یه انیمیشن کودکانه گریه کنن."

"پس تو فقط کل شب اونجا پیششون می‌موندی؟"

"اگر که روز خسته‌ کننده‌ای بود، آره!"

تصور اینکه هری به یه انسان زمینی احساساتی بچسبه تا پایان یه انیمیشن کودکانه رو ببینه باعث شد لویی نخودی بخنده. "عاشقتم." لویی گفت چون حقیقت داشت.

هری سرخی گونه‌هاش رو پشت ماگش پنهان کرد اما پدیدار شدن چال عمیق گونه‌هاش پرستیدنی بود.

وقتی که پسر ماگش رو کنار گذاشت دستش رو دور لویی حلقه کرد و پسر رو به سمت خودش کشید. جوری که لویی توی بغل اون پسر جا می‌گرفت باعث می‌شد احساس کنه از جنس‌ مایعاته. انگار که می‌تونست توی تمام فرورفتگی‌های بدنش جا بگیره. انگار که اون دو برای هم مقدر شده بودند، که احتمالا هم همین‌طور بود. لویی واقعا نمی‌خواست جایی غیر از اونجا باشه.

"عاشقتم." هری به نرمی زمزمه کرد.
~

(لویی با دیدن کوکو گریه کرد. اما ایرادی نداشت. می‌تونست تقصیرها رو گردن تبش بندازه. و هری هم یکم چشم‌هاش خیس شده بود. به هر حال وقتی که تیتراژ فیلم بالا رفت لویی خودش رو توی بغل پسر جمع کرد و به خواب رفت. شاید مریض شدن اونقدرها هم بد نبود.)

○●○●○

دوستتون دارم💛
~آیدا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top