•اولین دیدار هری و لویی (از دید هری)•

سلاممم
استقبالتون کم شده‌ها👀
فکر نکنید حواسم نیست
من تازه رفتم بوک جدید پیدا کردم براتون ترجمه کنم... اگر وضعیت این باشه بعد از کلیژن از بوک جدید خبری نیست🧍🏻‍♀️
●○●○●

اجازه نداشت که توی راهروهای خوابگاه بدوه پس طبیعتا دقیقا داشت همین کار رو می‌کرد. صادقانه این فقط به خاطر هیجانی بود که اون لحظه توی رگ‌هاش جریان داشت.

دقایقی قبل، هری داشت بعد از عصری خسته کننده به سمت اتاقش می‌رفت -که البته شاید آخرِ شب برای اینکه یکم هوا بخوره دوباره بیرون می‌رفت- اما جلوی درب ورودی بود که به کمرون برخورد کرد و خب... پوستش تمام روز داشت مور مور می‌شد و احساس می‌کرد چیزی شبیه به ناامیدی درون بدنش جمع شده و به هر حال باید یه جوری تخلیه‌اش می‌کرد... باید یه جوری خودش رو آروم می‌کرد. و خب کمرون اونجا بود دیگه، نه؟ یه هدف ساده و آسیب پذیر.

پس این‌جوری شد که هری با یه عصای چوبی توی دستش‌، درست مثل یه عوضی، در حال بالا دویدن از راه پله‌ها بود و کمرون پشت سرش در حال تقلا بود تا خودش رو بهش برسونه. نفسش به شماره افتاده بود و اضطرابش چنان قابل لمس بود که هری‌ می‌تونست توی هوا احساسش کنه، انگار که اون رو در بر می‌گرفت و توی خودش غرق می‌کرد.
هری آموزش دیده بود تا از اینکه باعث درد دیگران باشه لذت ببره. اینکه درد دیگران رو احساس کنه... اون رو نفس بکشه. البته همیشه به این آسونی نبود. روزهایی بود که خواستار حسی گرم و لطیف بود. روزهایی که هنوز به درستی نمی‌دونست برای چه کاری به وجود اومده. اما مگه چقدر می‌تونی بابت انجام یه کار تنبیه بشی تا بفهمی ارزش مقاومت رو نداره؟

مسببِ درد دیگران شدن چیزی بود که باعث می‌شد ذهنش از درد و رنج خودش دور بشه. و خب جایگزین کردن گریه و رنج‌هاش با آرامش خیلی آسون‌تر بود. شاید هر چقدر بیشتر انجامش می‌داد، بخش بزرگ‌تری از درد خودش از بین می‌رفت... پس هری کسی که بود رو پذیرفته بود.
حالا مادرش بهش افتخار می‌کرد! بهش افتخار می‌کرد و قطعا یه روز از اون حجم دردی که تحمل می‌کرد، رها می‌شد. باید باور می‌کرد که یه روزی بالاخره رها میشه.

به انتهای راه پله که رسید توی راهرو پیچید و جلوی یه در منتظر موند. کمرون هنوز بهش نرسیده بود. وقتی که بالاخره سر و کله‌اش پیدا شد، هری رو دید که صبورانه منتظرش ایستاده. پیشونی پسر از عرق خیس شده بود. قبل از اینکه بخواد برای نزدیک شدن به هری قدم برداره، محکم نرده راه پله رو گرفت و بهش تکیه زد. وقتی که بالاخره مقابل همدیگه قرار گرفتند کمرون شروع به التماس کرد. "لطفا- لطفا پسش بده. فقط می‌خوام برگردم خونه..."

با شنیدن لحن شکست خورده‌ی پسر، چیزی توی دل هری تکون خورد. چهره‌اش درهم رفت. اجازه نداشت چنین احساساتی رو داشته باشه.
باید بیشتر تلاش می‌کرد. درست مثل هر وقت دیگه‌ای که چنین چیزی پیش می‌اومد (چون واقعا زیاد پیش می‌اومد اما حاضر بود بمیره قبل از اینکه کسی چیزی راجع بهش بفهمه.) باید سخت‌تر تلاش می‌کرد. پس احساسش رو نادیده گرفت.
اگر اسمی روی اون حس نمیذاشت پس مجبور نبود بهش توجه کنه. هری نیشخندی به روی کمرون زد و صدای خنده آرومش توی راهرو پیچید. و بعد توی هوا ناپدید شد و کمرون تنها کاری که تونست بکنه پرت کردن خودش به سمت جایی بود که هری لحظاتی قبل اونجا ایستاده بود‌.

هری سمت دیگه‌ی درِ خوابگاه (حالا برای هر کسی که بود) ظاهر شد و بهش تکیه زد. نگاهش رو به زمین دوخت و لبخندی روی لبش نشست. آدرنالین با سرعت توی رگ‌هاش جاری بود. این هم از این... حالا خود واقعیش شده بود. تونسته بود انجامش بده. تونسته بود!

هنوز غرق در حس آسودگیش بود که صدایی حواسش رو پرت کرد."اینجا چه خبره؟"

کمرون هنوز اون بیرون بود - هری می‌تونست درد، ناامیدی و بیچارگیش رو از اون طرف در احساس کنه. تمام اون احساسات مثل یه پتو دورش پیچیده شده بودند و باعث می‌شدند احساس سبکی‌ کنه. (البته هنوز هم کافی نبود. هيچ‌وقت کافی نبود اما تمام تلاشش رو می‌کرد تا روز به روز بدجنس‌تر از قبل بشه.)

سعی کرد افکارش رو کنار بزنه... به هر حال یه نفر باهاش حرف زده بود! یه نفر با یه صدای ظریف و گوش‌نواز، چیزی شبیه به آوای زنگوله‌های کوچولو. هری سرش رو بلند کرد تا ببینه اون صدا متعلق به کیه.

یه پری بود- نه! این همون پری‌ای بود که دیده بود! همون پری‌ای که چند روز قبل گوشه ساختمان با چشم‌های گرد و بدن کوچک و نوری روشن و پاک توی وجودش، پنهان شده بود و یواشکی نگاهشون می‌کرد.

لویی... اهل جنگل شمالی. هری می‌شناختش. اون رو کنار النور دیده بود اما تا حالا با دقت نگاهش نکرده بود... حالا شانسش رو پیدا نکرده یا اهمیتی نداده بود.

اما حالا داشت نگاه می‌کرد و چیزی کوچک توی سینه‌اش لرزید اما نمی‌دونست دقیقا چی بود. لویی یه پری کوچولوی خوشگل بود... و از نزدیک حتی خوشگل‌تر هم بود. شونه‌های ظریف، موهای نرم و لطیف و یه هاله‌ی صورتی که روی گونه‌هاش سایه انداخته بود‌. لب‌هاش رو جمع کرده و ابروهاش رو به هم گره زده و چشم‌هاش آبی‌ترین آبی‌ای بود که تا حالا دیده بود... انگار که یه بخش از آسمون رو توی اون تیله‌ها حبس کرده بود. مژه‌هاش بلند بودند، بدنش برآمدگی‌های زیبایی داشت و پوستش طلایی بود. معصوم به نظر می‌رسید... خیلی خیلی پاک و معصوم.

هری یه‌جورایی دلش می‌خواست اون پسر رو آشفته کنه... که تقارن وجودش رو بهم بریزه. نتونست جلوی نیشخند روی لبش رو بگیره. سرش رو کمی روی شونه خم کرد. "سلام!"

به نظر نمی‌اومد پسر پری تحت تاثیر قرار گرفته باشه. چشم‌هاش رو حتی از قبل هم باریک‌تر کرد، واضح بود که بهش شک داره اما در هر حال فاصله‌اش با زمین رو کمتر کرد. "توی اتاق من چیکار می‌کنی؟" پسر پری پرسید و سوالش منطقی بود اما هری کارهای مهم‌تری با این پسر داشت.

"من تو رو می‌شناسم!" به جای اینکه پاسخ پسر رو بده، با نیشخندی درخشان و بزرگ گفت. "تو همونی هستی که چند روز پیش جاسوسی منو می‌کردی، مگه نه؟"

گونه‌های لویی به رنگ رز دراومدند. لذت‌بخش بود. پسر کوچولوی دوست‌داشتنی‌ای بود، نه؟ "نخیر من اون نیستم!"

خنده‌دار بود‌. هری به آرومی بهش نزدیک شد و جوری که تیله‌های لویی با هر قدمش خیلی ریز حرکت می‌کردند رو زیر نظر گرفت. "پشت ساختمون اصلی بود، درسته؟ مشتاق بودم که با هم گپ بزنیم اما با عجله رفتی. حالا چقدر وقت اونجا ایستاده بودی؟"

"اصلا نمی‌دونم راجع‌ به چی‌ حرف‌ می‌زنی."
هری انکارهای مکرر پسر رو نادیده گرفت. نُچی گفت، سرش رو به آرومی تکون داد و قدمی به جلو برداشت. "فکر نمی‌کنم بتونم چنین صورت زیبایی رو فراموش کنم."

"من... من نیستم! یعنی... من نبودم- چی؟!" لویی پلکی زد و حباب کوچکی از پیروزی توی ذهن هری ایجاد شد. پسر رو آشفته کرده بود. "تو دوست‌داشتنی‌ای."

لویی گلوش رو صاف کرد، به وضوح بزاقش رو فرو داد و ابروهاش رو درهم گره کرد. تمام افکارش توی چهره‌اش مشخص بود. حالت‌های مختلف صورتش کارتونی بودند و هری شرط می‌بست تمامش ناخودآگاه اتفاق می‌افته. وقتی همه چیزش انقدر واضح بود قطعا شکستنش خیلی لذت‌بخش بود. برای خوندن احساساتش هری نیازی به قدرت‌هاش نداشت. همه چیز در مورد اون پسر واضح و روشن بود.

"تو چطور... اون بیرون داشتی چیکار می‌کردی؟" لویی پس از مدتی سکوت پرسید. "اوه." هری با بی‌خیالی ابروهاش رو بالا انداخت. "فقط یکم شیطنت بود... داشتم خوش می‌گذروندم."

تمام مدت مکالمه‌شون عصای کمرون پشت کمر هری پنهان مونده و به نظر می‌رسید لویی متوجه این شده بود که هری یه چیزی رو پشتش نگه داشته. یکی از ابروهاش بالا پرید و تلاش کرد تا یه نگاهی بهش بندازه و در نهایت وقتی موفق نشد نگاهش رو روی هری برگردوند. نگاهش برای حتی یه لحظه هم نلرزیده بود و هری متوجه این شده بود. این یکی جدید بود. باعث می‌شد هری احساس دیده شدن بکنه اما نه به شیوه‌ همیشگی.
معمولا بقیه متوجه حضورش توی یه مکان می‌شدند اما به سختی کسی نگاهش می‌کرد. "اونجا چی داری؟" لویی پرسید. گوشه لب‌های هری کمی بیشتر از قبل بالا رفت. این موضوع هیچ ربطی به لویی نداشت اما هری کنجکاو بود... می‌خواست واکنشش رو ببینه. می‌خواست جوری که چهره‌اش راجع به احساسات درونیش داستان‌سرایی می‌کرد رو ببینه. می‌خواست ببینه چطور افکارش رو لو میده‌.

"یه عصاست." و بعد عصا رو جلوی خودش نگه داشت تا لویی اون رو ببینه. و اوه... اصلا ناامید نشد. نه حتی یه ذره‌. چشم‌های پسر گرد شد و همون‌طور که در حال درک موضوع بود، وحشتش به وضوح توی نگاهش به نمایش در اومده بود. "اون... اون عصای کمرونه. کمرون بهش احتیاج داره!"

هری می‌خواست به پسر بابت توضیح واضحات تبریک بگه اما این کار رو نکرد. در عوض با بی‌خیالی انگشت‌های بلندش رو روی چوب تیره عصا کشید. "فکر می‌کنم همین‌طور باشه."
"این وحشتناکه!" حالا اخم بزرگی روی صورت پسر بود و واضح بود که تعجب کرده. انگار که حتی توی آشفته‌ترین رویاهاش هم نمی‌تونست تصور کنه که کسی با یکی دیگه بدجنسی کنه. "چرا این کار رو کردی؟"

پیچیده‌ست... هری با خودش فکر کرد اما چیزی نگفت. یه روزی این کار منو آزاد می‌کنه... هری این رو هم نگفت. هیچ‌کدومشون توی این لحظه اهمیتی نداشتند. "چرا نکنم؟" این چیزی بود که گفتنش اهمیت داشت. دهن لویی باز موند... هری متوجه وحشت پسر پری شد."چون کمرون به اون عصا نیاز داره!" لویی شروع به توضیح کرد. "اون بیچاره فقط یه پا داره... فکر نمی‌کنی به اندازه‌ی کافی زجر کشیده؟"

حس نارضایتی ازش ساطع می‌شد اما تاثیرش روی هری درست مثل یه نسیم گذرا روی پوستش بود. واقعا قابل تحسین بود که جرأت کرده بود این‌طوری با هری صحبت کنه... چون اکثر موجودات عواقب احتمالی حرفشون رو پیش‌بینی کرده و برای همین سکوت رو انتخاب می‌کردند.

"سوال اصلی اینه که چه کسی تصمیم می‌گیره که چه اندازه از زجر کافیه؟" هری فکرش رو به زبون آورد. "اصلا چنین چیزی قابل اندازه‌گیریه؟" به نظر هری قابل اندازه‌گیری نبود اما کنجکاو بود که جواب پسر رو بدونه.

ابروهای لویی چنان به هم گره خورده بود که احتمالا به زودی با همدیگه ترکیب می‌شدند. "بله. چنین چیزی قابل اندازه گیریه!" و بعد پسر روی یه پاش تکیه داد، دستش رو به کمرش زد و چنان ظاهر حق به جانبی به خودش گرفت که هری فقط گاهی اساتید دانشگاه رو توی اون حالت دیده بود. "برو اون بیرون و عصاش رو پس بده." پسر پری دستور داد و باعث شد هری برای لحظه‌ای خشکش بزنه. واقعا- واقعا لویی... داشت بهش می‌گفت که چیکار بکنه؟ واقعا فکر می‌کرد هری قراره بهش گوش بده؟

برای چند ثانیه سر تا پای پسر رو نگاه کرد تا بلکه چیزی رو پیدا کنه که نشون بده داره شوخی می‌کنه... اما هیچ چیزی نبود‌. اون موجود کوچولو فکر می‌کرد می‌تونه بهش دستور بده... به هری! صدای خنده ناباورش قبل از اینکه بتونه جلوش رو بگیره،‌ بلند شد.

"اوه هانی..." موفق شد میان خنده‌اش حرفش رو به زبون بیاره. "مگه تو کی هستی که بهم بگی چیکار کنم؟"

واقعا شاعرانه بود... جوری که به آرومی اما پیوسته چهره پسر تغییر می‌کرد. کشش ماهیچه‌های صورتش، تیره شدن نگاهش و جمع شدن لب‌هاش نشان از خصومت داشت. انگار تازه متوجه شده بود که اون شبح عوضی‌ای بیش نیست.

حس رضایت سینه هری رو گرم کرد. با خودش فکر کرد که حالا دیگه لویی هم مثل بقیه موجودات توی یه الگوی قابل پیش‌بینی قرار می‌گیره... تا اینکه پسر پری دوباره به حرف اومد.
"یه موجود خوب!" پسر از بین دندون‌هاش غرید. "این کسیه که من هستم. و تو قراره اون عصا رو به کمرون پس بدی... که احتمالا اون بیرون نشسته و نمی‌دونه باید توی وضعیتی که تو باعثش شدی، چیکار بکنه. اصلا کی چنین کاری می‌کنه؟ چیزی از اخلاقیات می‌دونی؟"

هری فقط پلک زد‌. واقعا لویی هنوز فکر می‌کرد قدرتی برای دستور دادن به هری داره؟ هرگز تو تمام عمرش موجودی رو ندیده بود که چنین غروری داشته باشه و ازش نترسه! دیگران معمولا این‌جوری به کارهاش واکنش نشون نمی‌دادند. در برابر هری روی خواسته‌شون پافشاری نمی‌کردند و اون رو به چالش نمی‌کشیدند.

"تو می‌دونی من کی‌ام؟" سعی کرد ناممکن‌ترین احتمال رو در نظر بگیره و دستش رو دور عصا محکم کرد انگار که اون وسیله نمادی برای غرورش بود.

لویی هنوز هم توی چشم‌هاش زل زده بود. تیله‌های یخیش به طرز غیرقابل باوری سرسخت و پر از اعتمادبه‌نفس بود‌. "آره."

هری سرش رو نامحسوس تکون داد‌ اما بیشتر برای افکار خودش بود تا چیز دیگه‌ای. پس سراغ نظریه‌ی غرورِ کورکننده لویی برمی‌گشتند.
"پس احتمالا باید مراقب اون دهن خوشگل و کوچولوت باشی."

"من ازت نمی‌ترسم." هری نتونست جلوی خنده‌اش رو بگیره. اوه پس این مشکل لویی بود. یه حس قهرمانانه داشت. خوشگل و بی‌آزار بود و نیاز می‌دید که یه جوری این رو جبران کنه. اون پسر خودپسند بود... هری می‌تونست احساسش کنه. پری کوچولوی زبون درازی که آرزو می‌کرد بیشتر از چیزی باشه که هست. درست مثل هری کلیشه‌ای بود.

هری قدم کوچکی به جلو برداشت و ابرویی بالا انداخت. "اوه واقعا؟ با یه حرکتِ دستم می‌تونم چنان دردی به جونت بندازم که فکر کنی داری می‌میری...تو یه پیکسی بیشتر نیستی. اگر جای تو بودم یکم بیشتر فکر می‌کردم."

همون ثانیه‌ای که کلمه پیکسی از دهن هری بیرون اومد چشم‌های لویی از روی عصبانیت ریز شد. یکی به نفع هری!
"من یه پری‌ام!" لحنش چنان سرد بود که واقعا قابل تحسین بود. احتمالا اون لحن روی هر کسی به جز هری تاثیر میذاشت. "و تو رقت‌انگیزی."

"اوه واقعا؟"

"خب..." لویی لب‌هاش رو جمع کرد و ابروهاش رو بالا انداخت. "من اون کسی نیستم که دارم یه موجود بیچاره که نصف خودمه رو اذیت می‌کنم!"

"نصفِ تو؟ پیدا کردنش باید سخت باشه پیکسی." هری گفت تا فقط مثل یه دیک رفتار کرده باشه اما در کمال تعجبش لویی گستاخانه ادامه داد. "انقدر هم مطمئن نباش. قطعا شگفت‌زده میشی..." هنوز هم فکر می‌کرد نسبت به هری برتری‌ای داره. "چرا نمیری یکی هم قد خودت رو اذیت کنی؟ می‌ترسی نتونی مقابل یکی هم اندازه‌ی خودت دوام بیاری؟"

جرأتی که این پسر داشت...

اگه لویی تواناییش رو زیر سوال نبرده بود قطعا هری تحت تاثیر قرار می‌گرفت. هیچ‌کس تا حالا این کار رو نکرده بود. هیچ‌کس! لویی می‌دونست هری کیه و باز هم داشت این حقیقت رو نادیده می‌گرفت. هری هیچ‌وقت با چنین چیزی رو به رو نشده بود. خشم توی شکمش نشست، به سمت قلبش رفت و هر چیزی رو سر راهش فشرد... جوری که اون فشار داشت هر لحظه غیرقابل‌تحمل‌تر می‌شد.

هری چشم‌غره‌ای رفت و قدم دیگه‌ای به جلو برداشت. به آرومی به پایین خم شد تا جایی که چشم‌هاش مقابل چشم‌های لویی قرار گرفت. پسر پری زیادی ازخودراضی به نظر می‌رسید. حتی حالا هم نمی‌تونست احساساتش رو پنهان کنه. "توانایی‌های منو زیر سوال نبر لیتل وان." به آرومی زمزمه کرد، خشم نهفته‌اش صداش رو خش انداخته بود. "می‌تونم باعث بشم خیلی بد به فاک بری. اگر بخوام می‌تونم زندگیت رو تموم کنم. پس نصیحتم رو قبول کن و سرت رو از کارهای من بیرون بکش."

لویی کوتاه نیومد... در عوض متقابلا بهش زل زد. "فکر کردم سر اینکه من ازت نمی‌ترسم با هم به توافق رسیدیم." هری می‌تونست تک تک کک و مک‌های روی بینی پسر رو بشماره. "و اگه ذره‌ای نجابت توی وجودت هست... فقط یه ذره‌ی کوچولو از وجودت که نفرت انگیز نباشه... میری و عصای کمرون رو بهش برمی‌گردونی."

هری می‌خواست موهاش رو بکنه. می‌خواست فریاد بزنه که ذره‌ای نجابت توی هیچ گوشه‌ از وجودش جایی نداره. که هدف موجودیتش همینه.
"من از کارگرهایِ زبون‌درازِ طبیعت دستور نمی‌گیرم."

لویی جوابی نداد فقط پاهاش رو کمی‌ بیشتر از قبل باز کرد تا اعتمادبه‌نفسش رو بیشتر به رخ بکشه. این یه بازی بود. هری می‌دونست که هست. برپایه سرسختی و لجبازی بود و هیچ‌کدوم نمی‌خواستند اولین نفری باشن که ارتباط بین چشم‌هاشون رو قطع می‌کنند.

لویی لب‌هاش رو به هم می‌فشرد‌، نفس‌های خشمگینش از بینی کوچکش بیرون می‌اومدند، درست به اندازه هری عصبی بود‌ و نگاهش از روی خصومت برق می‌زد. زمستون... درست شبیه زمستون بود.

خدایا... اون احتمالا خوشگل‌ترین پسری بود که هری تو عمرش دیده بود و این خشمش رو بیشتر از قبل می‌کرد. سکوتشون طولانی شد و نه یه نفس بلند، نه حتی حرکت یه عضله و نه یه پلک زدن کوچک... اثری از هیچ‌کدوم نبود‌.

و بعد از چیزی که هری حس می‌کرد سال‌ها از زمان ورودش به اون اتاق گذشته، لویی دوباره غافلگیرش کرد. نگاهش رو گرفت، صورتش خشمگین و شونه‌هاش از روی تسلیم به پایین خم شده بود اما هری می‌تونست چیزی جدید رو توی خمِ ناراحتِ گوشه‌ی لب‌هاش ببینه.

"خیلی‌خب." لویی زمزمه کرد. "هر کاری می‌خوای بکن." و بعد از کنار هری‌ گذشت و در همون حین، آرنجش‌ رو توی پهلوی پسر شبح فرو برد و به سمت در رفت.

هری تماشا کرد که پسر با احتیاط در رو باز کرد. نمی‌تونست کمرون رو ببینه اما می‌دونست که اونجاست و وقتی لویی به پایین نگاه و شروع به صحبت کرد، مهر تاییدی روی افکار هری زد.
"سلام عرض شد." لویی رو به پسر کوتوله گفت و صداش حالا به شدت نرم بود. تمام تند و تیز بودن زبونش و سردی لحنش از بین رفته بود. حالا شبیه به مهربون‌ترین موجود زنده دنیا بود. "بیا بریم رفیق. زودباش، بیا برسونیمت به اتاقت... هوم؟"

لحظه‌ای سکوت و بعد صدای کمرون به گوش رسید. "ممنونم." صداش خسته به نظر می‌رسید اما دردش با درک اینکه لویی کسیه که داره باهاش حرف می‌زنه، آروم آروم داشت از بین می‌رفت و درون هری رو سرد و پوچ می‌کرد.

"هی، مشکلی نیست باشه؟ حالا اگر دستت رو بذاری اینجا..." لویی به پایین خم و کمی از دید هری خارج شد.

شاید هری باید دعوا رو ادامه می‌داد. شاید باید از اونجا می‌رفت، یا شاید باید انقدر اذیت می‌کرد تا لویی هم خشمش رو نشون بده اما نمی‌تونست به چیزی جز صدای مهربون لویی توجه کنه. جوری که تمام تشکر‌ها و عذرخواهی‌های کمرون رو با محبت پاسخ می‌داد... هری تا به حال چیزی شبیه‌ اون نشنیده بود. (البته شاید هم همه یه لحن مهربون داشتند فقط هری تا به حال تجربه‌اش نکرده بود.)

وقتی که اون دو ایستادند دست لویی دور کمر کمرون و دست کمرون دور شونه لویی بود. لویی نگاهی به درون اتاق انداخت. جوری که چشم‌های لویی همون لحظه‌ای که روی هری نشست از آبِ جاری به یخ تبدیل شد، درست شبیه به زدن یه دکمه بود.

همین باعث شد دردی ممنوعه توی سینه هری بپیچه. نمی‌تونست از جاش تکون بخوره. نمی‌دونست باید چیکار کنه، تا حالا چنین چیزی براش پیش نیومده بود... اصلا چنین چیزی نباید برای کسی مثل اون اتفاق می‌افتاد! اون فقط یه پری کوچولوی کوفتی بود و جوری هری رو به زمین میخ کرده بود انگار که قدرت جاذبه دستش بود.

"بهش اجازه نده که از کارش لذت ببره. من برات یه عصای جدید درست می‌کنم." لویی رو به کمرون زمزمه کرد. "می‌تونم یه عصا از شاخه‌ی هر درختی که دوست داری یا هر درختی که توی دانشگاه هست برات بسازم." کمرون سرش رو تکون داد. "من- باشه!"

لویی لبخندی به روی کمرون زد و بعد آخرین نگاهش رو به هری انداخت. "لطفا از اتاقم بیا بیرون." اون لحن اصلا مهربون نبود.

هری چند ثانیه‌ای ثابت موند قبل از اینکه زندگی به بدنش برگرده. اون طوفانی که تمام روز توی بدنش بود با مسببِ دردِ کمرون شدن آروم گرفته بود اما حالا همون حس زنده شده و دوباره داشت توی رگ‌هاش می‌جوشید. وقتی که قدم‌هاش رو به سمت در برداشت تا از اتاق خارج بشه، شکست کاملش رو احساس می‌کرد.

"ممنونم." لویی گفت اما اون تشکر به هیچ عنوان صادقانه به نظر نمی‌رسید. به محض اینکه هری کامل از اتاق خارج شد لویی در رو بست و بعد نادیده‌اش گرفت، انگار که هری چیزی جز هوا نبود. به سمت کمرون برگشت و بی هیچ حرفی کمکش کرد تا پسر به سمت راه پله‌ها بره.

قرار نبود این‌جوری بشه. هری- هری قرار بود بهش خوش بگذره! قرار بود یه چیز سریع و راحت باشه، درست مثل همیشه! طوفان درونش قرار بود مثل همیشه آروم بگیره! کنترل شرایط و قدرت دستش بود و همه چیز داشت عالی پیش می‌رفت... همه چیز خوب بود تا اینکه پا درون اتاق لویی گذاشت.

و حالا... حالا تنها ایستاده بود و یه عصای مسخره دستش بود و احساس حماقت می‌کرد. قدرتش رو از دست داده بود. کنترل شرایط از دستش در رفته بود. دیگه به هیچ عنوان بهش خوش نمی‌گذشت. هدفش از بین رفته بود و حالا احساس می‌کرد که- خب... احساس می‌کرد یه عوضیه. احساس می‌کرد یه عوضیه و این حس روی دلش سنگینی می‌کرد.

لویی و کمرون به آرومی صحبت می‌کردند و هری توی آوای صدای لویی گم شده بود. لحنش درست مثل ظاهرش بود. به لطافت گلبرگ، ظریف و معصوم. این به طرز غیرقابل توضیحی آزارش می‌داد. جوری که نسبت به هری لحنش سخت و سرد و تیره بود... هيچ‌وقت چنین تفاوت و تغییر رفتار واضحی رو ندیده بود... هيچ‌وقت!

در خصوصی‌ترین و کوچک‌ترین قلبش که درون قلب دیگه‌اش و اون یکی هم درون قلب دیگه‌اش قرار داشت، حسی ضعیف از اشتیاقی درخشان وجود داشت. کوچک بود اما بزرگ‌تر از اونی بود که برای کسی مثل هری مجاز باشه. بارقه‌ای از اشتیاق درونش وجود داشت که می‌خواست کسی با اون هم با مهربانی صحبت کنه.

مدت‌ها پیش پذیرفته بود که این چیزها برای کسی مثل اون نیست اما نمی‌تونست جلوی خودش رو بگیره، واقعا نمی‌تونست-

بازوی لویی حمایت‌گرانه دور کمر کمرون حلقه شده بود و همون‌طور که حرف می‌زد و حواس کمرون رو پرت می‌کرد تا ناراحتیش رو از بین ببره، لبخندی کوچک توی تک تک کلماتش بود. دردی که قبلا از پسر کوتوله ساطع می‌شد از بین رفته و حالا چیزی کوچک شبیه به نا راحتی جای اون رو گرفته بود... و این هیچ کمکی به هری نمی‌کرد. پوچی وجودش رو پر کرده بود، چیزی که از وقتی بچه بود احساسش نکرده بود. پوچی‌ای که هری ناامیدانه در تلاش بود تا با محبت پرش کنه.
ممنوعه و کوچک بود اما وقتی که تمام وجودش پوچ بود همون بارقه کوچک همه‌‌ی چیزی بود که داشت.

قبل از اینکه کمرون و لویی پا روی اولین پله بذارن هری خودش رو بهشون رسوند. بدنش خود به خود حرکت می‌کرد. پشت سرشون ایستاد و با سرفه‌ای کوتاه متوقفشون کرد.

"آم..." وقتی که به سمتش برگشتند نگاهش رو به پاهاش دوخت تا جوری که مهربونی از صورت لویی رخت می‌بنده رو نبینه. "بیا." عصا رو به سمت کمرون گرفت و هنوز هم اون عصا مثل نمادی برای غرورش بود که حالا داشت تسلیمش می‌کرد.

سکوتی سنگین فضا رو پر کرده بود. کمرون چشم‌های گردش رو بین هری و لویی و عصاش می‌چرخوند. نگاه هری هم بین زمین و کمرون جا به جا می‌شد اما هنوز هم جرأت نداشت به لویی نگاه کنه. این کار در حد تو نیست، ذهنش تمام مدت تکرار می‌کرد.

"آم..." کمرون در نهایت گفت و با احتیاط عصای چوبی رو از دست هری گرفت، انگار که می‌ترسید هری دوباره آزارش بده. شاید این کاری بود که هری باید انجام می‌داد. تقریبا مطمئن بود که باید همون کار رو بکنه اما نه... این کار رو نمی‌کرد."ممنونم."

"آره..." هری زمزمه کرد. "حالا هر چی."

کمرون، لویی رو رها کرد تا تعادلش رو به دست بیاره و بعد به سمت لویی برگشت -به سمت لویی... نه هری!- و لبخند بزرگی زد جوری که هری احساس کرد اصلا اونجا حضور نداره. "تو... تو یه معجزه‌ای!" با خوشی گفت. "ممنونم که بهم کمک کردی."

و بالاخره هری جرأت به خرج داد و به لویی نگاه کرد‌. پسر پری با لبخند بزرگی به کمرون خیره بود و برای یه لحظه فقط نگاهی از خود راضی به هری انداخت. خدایا، اون پسر عصبیش می‌کرد.

چشم‌غره‌ای که هری بهش تحویل داد برای کشتن اون پسر کافی بود. (البته هری نمی‌خواست بهش آسیب بزنه. چرا بهش آسیبی نمی‌زد؟ مشکل هری چی بود؟ لویی داشت باهاش چیکار می‌کرد؟ حتی با اینکه داشت بهش فکر می‌کرد هم نمی‌تونست نظرش رو عوض کنه و کاری انجام بده. باید خودش رو جمع و جور می‌کرد.)

حالا که کمرون عصاش رو پس‌ گرفته بود می‌تونست به خوابگاهش برگرده... و همین کار رو هم کرد. همون‌طور که از پله‌ها پایین می‌رفت برای لویی با خوشی دست تکون داد. لویی و هری جایی که بودند باقی موندند. حالا که قضیه تموم شده بود هری تازه داشت درک می‌کرد چیکار کرده... و حالش داشت بد می‌شد‌. این اولین باری بود که بعد از از دست دادن بال‌هاش خلاف کسی که بود کاری انجام می‌داد.

این- این پسره‌ی پیکسی، این موجود لپ گلی، کوچولو و ساده لوح برای یه لحظه چنان قدرتی به دست آورده بود که باعث شده بود هری خلافِ موجودی که بود عمل کنه.

انقدر قدرت به دست آورده بود تا باعث بشه دردی که هری باعثش شده بود بیهوده بشه. باعث شده بود موجودیت هری حس بیهوده‌ای داشته باشه. باعث شده بود وجودش حس اشتباهی داشته باشه. هری مدت‌ها بود که این حس رو نداشت. تمام عمرش تلاش کرده بود تا چیزی باشه که حس اشتباهی نداشته باشه و لویی تمام تلاشش رو با یه کار ساده از بین برده بود- اگر چه فقط یه لحظه‌ی ضعیف و کوچولو بود اما با این حال این کار رو کرده بود.

لویی باعث شده بود همون حس ناامنی‌ای که مادرش اون رو اونقدر پست و خطرناک می‌دونست که کاری کرده بود هری به خاطر حفظ جونش هم که شده پنهانش کنه، دوباره سر و کله‌اش پیدا بشه.

و این خوب نبود. خطرناک بود. به شدت خطرناک. صورت هری از شدت خشم می‌سوخت. نمی‌تونست بیشتر از این نزدیک لویی بمونه وگرنه کاری می‌کرد که به خاطرش قطعا اخراج می‌شد. "فکر نکن که امروز رو فراموش می‌کنم پیکسی." رو به پسر پری زمزمه کرد. "به هادس قسم کاری می‌کنم که تک تک روزهای زندگیت رو با پشیمانی از امروزت بگذرونی."

"آره آره... باشه." لویی با نگاهی سرکش بهش خیره شد. "شرط می‌بندم که همین‌طوره."

به نظر نمی‌اومد لویی ترسیده باشه و این به همون اندازه که ترسناک بود خشمگینش هم می‌کرد.
هری می‌تونست همین حالا بهش آسیب بزنه. می‌تونست. اگر می‌خواست می‌تونست کاری کنه که لویی از شدت درد روی زمین به خودش بپیچه. می‌تونست کاری کنه از هر چی که گفته پشیمون بشه.

اما این کار رو نکرد. یکم بهش فکر کرد... لویی مثل بقیه موجودات نبود و هری به یه نقشه نیاز داشت. پس به جای انجام هر کاری فقط سرش رو تکون داد و نگاه کینه‌توزش رو بهش دوخت. "اگر راجع به امروز با کسی حرف بزنی بال‌هات رو می‌بُرم."

"آخی... راز کوچولوت پیش من در امانه!" لویی با شادی گفت و هری تمام توانش رو جمع کرد تا اون پسر رو خفه نکنه. وقتی که از پیش لویی رفت فقط یه فکر توی سرش بود.

اگر قرار بود از دست لویی خلاص بشه -و باید هم خلاص می‌شد- باید قدم به قدم انجامش می‌داد. به یه نقشه زمان‌بر اما تاثیرگذار نیاز داشت. به زمینه‌سازی نیاز داشت، نباید عجله می‌کرد. باید نسبت به این پسر مراقب می‌بود. می‌تونست انجامش بده‌. اول زمینه سازی و بعد باید پسر رو به مرز شکستن می‌رسوند و در نهایت اون رو بین خاکسترهای خودش رها می‌کرد. یه بار دست کم گرفته بودش و قرار نبود دیگه این کار رو بکنه.

هر کسی می‌تونست بشکنه فقط باید روی نقاط مناسبی فشار رو وارد کرد و روندش چیزی بود که هری باهاش آشنا بود. این تمام چیزی بود که هری می‌دونست و براش ساخته شده بود- اگر نمی‌تونست لویی رو بشکنه پس به هیچ دردی نمی‌خورد!

صدای درون ذهنش حالا شبیه به صدای مادرش شده بود. قرار بود به آرومی لویی رو تکه تکه کنه. قرار بود نابودش کنه. باید این کار رو می‌کرد. مجبور بود.

●○●○
مرسی که میخونید.
دوستتون دارم💛

~آیدا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top