•8•

کامنت و ووت فراموشتون نشه🦋
○●○●○

لویی حتی یک بار هم پشت سرش رو نگاه نکرده بود اما به خوبی می‌دونست که هری داشت دنبالش می‌اومد. سکوت بی‌نظیری بینشون بود. هیچ‌کدوم هیچ صدایی ایجاد نمی‌کردند و فقط صدای برخورد قدم‌هاشون با سنگ‌ریزه‌های زیر‌پاهاشون بود که به گوش می‌رسید.

اینکه به صدای طبیعت گوش بسپاره لذت‌بخش بود و بهش حس خونه رو می‌داد. به هر حال به اندازه‌ی کافی صدای نخراشیده‌ی هری رو شنیده بود! اما متاسفانه اون سکوت خیلی طولانی نشد."صبر کن." هری با صدای آرومی گفت و از حرکت ایستاد. "سر جات وایستا!"

لویی بلند غرید."چی میگی؟" 

"دهنت رو ببند!"

هری مچ دستش رو گرفت و اون رو پشت درخت بزرگی کشید و بعد به مسیر پوشیده از چمنی که همون نزدیکی بود، اشاره کرد. شنل قرمزی اون‌جا ایستاده بود و مشغول چیدن گل بود. لویی چشم‌هاش رو چرخوند."اینجا که زمین نیست هری. جادو اینجا نرماله. اون اجازه داره که ما رو ببینه. حتی یه بار باهاش حرف زدم. خیلی مهربونه."

هری برای چند لحظه ساکت بود و لویی حدس می‌زد که اون پسر از این‌که اشتباه کنه خوشش نمیاد. دروغ بود اگر می‌گفت که درکش نمی‌کنه. ترجیح می‌داد بمیره تا اینکه در اشتباه باشه اما دیدن یه نفر دیگه توی این شرایط واقعا لذت‌بخش بود.

"اوه..." هری زمزمه کرد و نگاهش رو به پاهاش دوخت. اون پسر انقدر بلند بود که لویی حس‌ می‌کرد اگر یکم دیگه از اون فاصله‌ی نزدیک بهش نگاه کنه، ممکنه گردنش کج بشه. "حالا میشه به راهمون ادامه بدیم؟" با بی‌صبری پرسید و مچ دستش رو از بین انگشت‌های هری بیرون کشید. "نه صبر کن." هری مخالفت کرد. هنوز هم داشت اون دختر جوان رو که توی مسیر بود تماشا می‌کرد. "داره جالب میشه."
"چی داری‌ میگی-"
"هیش!" هری با عصبانیت ساکتش کرد.

لویی نفس‌ عمیقی کشید، دست‌هاش رو مشت کرد و به هری چشم غره رفت. ناخن‌هاش از شدت فشار داشت کف دستش رو سوراخ می‌کرد. حس می‌کرد بیشتر از هر وقت دیگه‌ای توی زندگیش بهش توهین شده. "هری استایلز تو الان به من گفتی هیش؟" با عصبانیت پرسید.

"برای سه ثانیه دهنت رو می‌بندی لویی؟ یه گرگ اون‌جاست. می‌خوام ببینم به دختره آسیب می‌زنه یا نه." لویی اخمی‌ کرد و سرش رو برگردوند و یه بار دیگه به اون جاده نگاهی انداخت."خیلی فرومایه‌ای!"

هری در جواب پوزخندی زد."دقیقا توی عمرت چند تا لغت‌نامه رو بلعیدی؟"

لویی قبلا‌ هم اون گرگ رو دیده بود. یه گرگ بزرگ با خزهای کاراملی -که اصلا هم شبیه به رنگ موهای لویی نبود- به آرومی داشت به شنل قرمزی نزدیک می‌شد، انگار که می‌ترسید اون دختر بترسه و جیغ زنان فرار کنه.

اما دختر این کار رو نکرد. با دیدن گرگ گل از گلش شکفت و با خوشحالی ازش استقبال کرد و دستش رو جلو برد تا نوازشش کنه. به نظر می‌اومد گرگ به این ارتباط و لمس عادت داره، چون رسما داشت خودش رو به دست اون دختر می‌کشید. این صحنه قطعا و یقینا زیبا بود. لویی با خوشی و هری با ناامیدی آهی کشیدند. "لعنت بهش." هری زیر لب‌ گفت."واقعا دلم می‌خواست ببینم که یه اتفاق هیجان انگیزتر میفته."

لویی برای چندمین بار نگاهی خشمگین به سمت اون پسر حواله کرد و هر چقدر احساس منفی توی وجودش بود، نثارش کرد تا بهش این پیام رو برسونه که 'تو فقط یه هدر دهنده‌ی اکسیژنی' و بعد دوباره به سمت اون دو برگشت.

شنل قرمزی گل‌هاش رو با احتیاط توی سبد گذاشت و ظاهرا در همون حین، یک مکالمه‌ی آروم و یک طرفه با گرگ داشت. مهربونی دختر واقعا لویی رو تحت تاثیر قرار داده بود. اون قدردان انسان‌هایی بود که با حیوانات مهربان بودند... از نظر لویی این نشان‌گر شخصیتشون بود.

خیلی طول نکشید تا اینکه دختر از جا بلند شد و قصد رفتن کرد. دست‌های ظریفش خرده‌هایی از چمن رو که روی شنلش بود، پاک کرد و قبل از اینکه توی دل جنگل بره، برای بار آخر سر گرگ رو نوازش کرد.

گرگ برای چند لحظه سر جاش ایستاد، به خودش پیچید و ناله‌ای سر داد و مشخص بود که احساس تنهایی می‌کنه. لویی می‌خواست جلو بره و بغلش کنه. "باید یه کاری بکنیم!" پسر پری رو به هری زمزمه کرد.

هری برای چند ثانیه به لویی خیره شد و بعد ابروهاش جوری بهم گره خورد انگار دل رحمی لویی براش غیر قابل باور بود. "لویی این فقط وقت تلف کردنه. بیا بریم."

"اما بهش‌ نگاه کن." لویی خواهشمندانه گفت." می‌تونیم یکم باهاش مهربون باشیم."

"و دقیقا به همین دلیله که نمی‌خوام برم اون- یا خود خدا!" هری جمله‌ش رو با بهت قطع کرد. چشم‌هاش گرد شده بود و دهنش باز مونده بود. "عجب! پشمام!"

"ببین دایره لغاتت انقدر کوچیکه که احساس می‌کنی نیازه که حتما-" هری اصلا به حرفش گوش نداد، فقط بدون حرف دستش رو جلو برد، شونه پسر کوچیک‌تر رو گرفت و اون رو به سمت گرگ برگردوند. یا در واقع گرگ سابق! چون دیگه گرگی توی اون جاده نبود.

توی همون نقطه قبلی حالا یه مرد بود. یه مرد که فقط لباس زیر تنش بود. یه مرد نیمه لخت که با شونه‌های افتاده، روی چمن‌ها نشسته بود. لویی با گیجی‌ چشم‌هاش رو بهم فشرد. "چی-"

"اون همون گرگه‌ست." هری‌ گفت. "یه تغییرشکل‌دهنده‌ست."

"تو- مطمئنی؟" البته که این بهترین جواب ممکن نبود اما لویی واقعا نمی‌دونست دیگه چی باید بگه. اعتراف می‌کرد که حسابی گیج شده بود. گرگینه‌ها باید غیر قابل پیش‌بینی، خطرناک و خشمگین می‌بودند، اما اون موجودی که اون‌جا بود این‌طور نبود. اون مرد ناراحت به‌نظر می‌رسید. انقدر چهره‌ش غمگین بود که غمش به سینه‌ی لویی هم منتقل شد. باید به اون موجود بیچاره کمک می‌کرد! نمی‌تونست به راهش ادامه بده، اون هم وقتی که می‌دونست این مرد دوست‌داشتنی تنها وسط جاده نشسته و غصه می‌خوره. این کار درست نبود!

پس از پشت درخت بیرون پرید و یه "سلام!" بلند‌ گفت تا توجه اون گرگ رو جلب کنه.

مرد به خودش لرزید و به سرعت از جا بلند شد و اطرافش رو نگاه کرد تا منبع صدا رو پیدا کنه. وقتی که لویی رو دید که با چند قدم فاصله ازش ایستاده، کمی آروم شد اما هنوز هم با شک بهش نگاه می‌کرد."تو کی هستی؟"

لویی با خوش‌رویی لبخند درخشانی زد. "من لویی‌ام. یه پری‌ام. اسم تو چیه؟"

مرد یا در واقع پسرِ مقابلش -چون اون چشم‌های قهوه‌ای که توسط مژه‌های کوتاهش احاطه شده بودند، نگاه پسرونه و جوانی رو توی خودشون زندانی‌ کرده بودند- محتاطانه جوابش رو داد."لیام"

"لیام" لویی‌ تکرار کرد و لبخندش حتی برای یه ثانیه هم از روی صورتش محو نشد. "چه اسم دوست‌داشتنی‌ای. خیلی بهت میاد. این‌جا چیکار می‌کنی؟" گونه‌های لیام گل انداخت. "اوه هیچی. فقط می‌دونی... داشتم فکر می‌کردم."

"فکر کردن خوبه. به چی فکر می‌کردی؟"

"آم، می‌دونی... چیزهای مختلف." لیام کمی روی پاهاش جا به جا شد و به پشت سر لویی خیره شد."دوستت کیه؟"

لویی به عقب چرخید و هری رو دید که یه شونه‌ش رو به درخت تکیه داده و در حالی که لب‌هاش رو بیرون داده، بهشون نگاه می‌کنه. با دیدن توجه اون دو نفر لبخند مصنوعی‌ای تحویلشون داد. "اوه." لبخند لویی تا حدودی کمرنگ شد. "اون هریه و ما دوست نیستیم. اون به مردم صدمه می‌زنه." حالت چهره لیام کمی محافظه‌کارانه شد."چقدر... خوب؟"

"مشکلی نیست. اون کاری نمی‌کنه." لویی بهش اطمینان داد‌. "مگه نه هری؟"

"البته که نه!" هری با لحن بی‌حسی جوابش رو داد و به ناخن‌های دستش خیره شد. لویی چشم‌هاش رو چرخوند. "بگذریم." لویی ادامه داد و تمرکزش رو روی لیام برگردوند. "تو یه‌جورایی تنها به نظر می‌رسیدی و من فکر کردم که شاید به یه نفر احتیاج داشته باشی." لیام لبخند غمگینی زد. "این مهربونیت رو می‌رسونه اما آم... فکر کنم که مشکلی برام پیش نمیاد. ممنونم."

"شنیدی لویی؟" هری با صدای بلندی مخاطب قرارش داد‌. "مشکلی براش پیش‌ نمیاد. حالا بیا بریم."

"اگر انقدر دلت می‌خواد بری، پس برو و خودت راه رو پیدا کن." لویی بهش پرید و به سمت لیام برگشت. "احساس می‌کنم یه چیزی آزارت میده. چیزی هست که در موردش بتونم بهت کمک کنم؟"

هری غرید."این تویی که داری آزارش میدی، پیکسی. دست بردار!" لویی به عقب‌ چرخید و به هری خیره شد. "عذر می‌خوام اما دقیقا کِی نظر تو رو پرسیدم؟"

لیام محتاطانه نگاهش رو بین اون دو چرخوند، انگار که داشت تلاش می‌کرد تا رابطه بین اون دو رو درک کنه."اصلا چرا شما دو تا اینجا و با همید؟" لویی دستش رو تکون داد."داستانش طولانیه. بیا وارد جزئیات نشیم. حالا... بیا حرف بزنیم، هوم؟ بیا راجع به دلیل اینکه چرا اخم کرده بودی حرف بزنیم."

"چیزی نیست." لیام به آرومی گردنش رو خاروند. "تو مجبور نیستی که..."

"یعنی‌ می‌خوای بگی هیچ ربطی به شنل‌قرمزی‌ِ دوست‌داشتنی‌ نداره؟" لویی به آرومی وسط حرفش پرید.

به نظر می‌اومد اون حرف توجه لیام رو جلب کرده، چون گونه‌هاش سرخ شد و سرش رو پایین انداخت و به دست‌های بزرگش خیره شد. "در واقع اسمش‌ سوفیاست." زیر لب‌ زمزمه کرد."چطور تو-"

"من اینجا رو می‌شناسم، پس مردم رو هم می‌شناسم." لویی لبخند از خود راضی‌ای زد. "ازش خوشت میاد؟ اون واقعا خوشگله... و مهربون هم هست. می‌تونم بفهمم چرا ازش خوشت اومده!"

به نظر می‌اومد که لیام دوست داره آب بشه و بره توی زمین و همون موقع‌ بود که هری تصمیم گرفت به سمتشون قدم برداره و رسما به جمعشون بپیونده. "لویی داری معذبش‌ می‌کنی."

"حالا‌ انگار خودت بهتر از من بلدی!"

هری با ناباوری به لویی خیره شد اما لویی توجه‌ش رو به سمت لیامِ سرخ شده برگردوند. "چرا تا حالا هیچ حرکتی‌ نزدی؟" لویی شروع کرد. " اون دوست داشتنیه و تو هم همین‌طور. چرا یه قدم برنمی‌داری تا یه زوج قشنگ رو با هم تشکیل بدید؟"

چشم‌های لیام روی لویی، هری، دست‌هاش و درخت‌های اطرافشون می‌چرخید. چینی به پیشونیش داد و سرش رو تکون داد. لویی کم کم داشت به این نتیجه می‌رسید که شاید گرگ بودن خیلی هم به اون پسر نمیاد. اون بیشتر شبیه به یه پاپی گم شده بود. رنگ چشم‌هاش لویی رو به یاد شکلات آب شده می‌انداخت و به نظر می‌رسید که لب‌هاش‌ همیشه اون حالت مظلومانه رو داشتند.

شاید بهتر بود به جای گرگ به یه شکل دیگه در بیاد! گرگ‌ها درنده‌خو و وحشی بودند اما لیام بیشتر شبیه به یه پاپی وفادار و خونگی بود.

"من نمی‌دونم اینجا چه خبره." لیام سرش رو خاروند. "من- گوش کن. لازم نیست نقش یه واسطه برای آشنایی یا چیزی مثل این رو ایفا کنی، چون فایده‌ای نداره. اون هیچ‌وقت حتی به من نگاه هم نمی‌کنه!" مشخص بود که لیام به حرفی که می‌زنه باور داره. همین باعث شد اخمی روی صورت لویی بنشینه. دوست نداشت بقیه ناراحت باشن. این آزارش‌ می‌داد. می‌خواست لیام خوشحال و عاشق باشه و مصمم بود که قبل از ترک کردن دهکده‌ی گریم کمکش کنه.

"خب‌ تا حالا باهاش حرف‌ زدی؟ می‌دونی، به عنوان یه انسان؟"

"این خیلی عجیبه." لیام زیر لب زمزمه کرد. "نه این‌کار رو نکردم. نمی‌تونستم...من- من لکنت می‌گیرم و احتمالا گیج میشم و یه چیزی میگم که بهش بر می‌خوره و - نه. همین‌جوری خیلی بهتره."

"اما شرط می‌بندم اون ازت خوشش میاد. من ازت خوشم میاد، می‌دونی؟ تو دوست داشتنی‌ای. زودباش! بیا بریم باهاش حرف‌ بزنیم!"

"فکر نمی‌کنم که-"

"اگر این کار رو نکنی تمام عمر حسرتش رو می‌خوری."

"اگر انجامش بدم هم حسرتش رو می‌خورم."

"چرا مردم مانع خوشحالی خودشون میشن؟" لویی دست‌هاش رو بالا انداخت و با استیصال پرسید. "این از دور پاییدنش قرار نیست خوشحالت کنه. چرا فقط یه قدم برنمی‌داری؟ چرا برای چیزی‌ که باعث‌ خوشحالیت میشه کاری نمی‌کنی؟ عشق تو رو خوشحال می‌کنه!"

صدای خنده تلخ هری مانع ادامه دادن حرفش شد. "اوه لویی. تو چیزی راجع به احساسات انسانی‌ نمی‌دونی، مگه نه؟"

چی رو جا انداخته بود؟ لویی با خودش فکر کرد. مشکل‌ چی بود؟ عشق قرار بود انقدر پیچیده باشه؟ نه. عشق باید مثل نفس‌ کشیدن می‌بود... این چیزی بود که از بچگی بهش‌ گفته بودند. 

مشخصا هری متوجه گیجیش شده بود، چون آهی کشید و سرش رو تکون داد. "مردم هیچ‌وقت به اون راحتی که فکر می‌کنی یه قدم برای روابطشون برنمی‌دارن." هری شروع به توضیح دادن کرد. "چون از آسیب دیدن می‌ترسن."

فرصتی برای جواب دادن به لویی نداد و با لبخندی عذرخواهانه اما مصنوعی به سمت لیام برگشت. "باید اون رو ببخشی." با لحن ملایمی گفت."لویی در حال حاضر دچار نوعی بحران وجودی شده... نمی‌تونه درک کنه که تو چه حسی داری. ما همین الان از اینجا میریم-"

"نه!" لویی چشم غره‌ای به پسر قد بلند‌ رفت و دست‌هاش رو مشت کرد."هردوتون خوب گوش کنید. همه چیز اونقدرها هم که شما فکر می‌کنید سخت نیست! بعضی چیزها ساده‌ان. عشق ساده‌ست و ارزش ریسک کردن رو داره. ما به خونه مامان‌بزرگ شنل‌قرمزی میریم و تو باهاش حرف می‌زنی. بیاید بریم. از این طرفه، درسته؟" قدمی به جلو برداشت و به مسیری اشاره کرد.

هری غرید و دست‌هاش رو توی موهای آشفته‌ش کشید. "لویی داری مسخره بازی درمیاری. این قضیه به ما ربطی‌ نداره." لویی جلوی خودش رو گرفت تا زبونش رو برای اون پسر‌ بیرون نیاره."اما الان دیگه ربط داره!"

لیام هنوز سرجاش ایستاده بود و به لویی که منتظرِ اون و هری بود تا دنبالش برن با تردید نگاه می‌کرد. نفس عمیقی کشید تا خودش رو کنترل کنه و بعد به دنبال لویی راه افتاد.

"خیلی‌خب، بریم انجامش‌ بدیم. هوم؟ آره بریم انجامش بدیم... اما تو باید کمکم کنی."

و درست به همین سادگی، لویی دوباره ذوق کرد و دست‌هاش رو با هیجان به هم کوبید."ممنونم لیام! بریم تا دختره رو به دست بیاری!" 

"داری‌ میای فرفری؟" وقتی که این سوال رو پرسید، حتی به سمت هری‌ نگاه هم نکرد و فقط شروع به راه رفتن کرد."دیگه هیچ‌وقت بهم نگو فرفری!" دنبالشون راه افتاد و وقتی که به اون دو نفر‌ رسید، کنار لویی شروع به راه رفتن کرد و به آرومی غرغر کرد.

لویی قبل از اینکه بتونه جلوی خودش رو بگیره لبخند بزرگی زد. به یه کلمه‌ی خاص در برابر پیکسی گفتن هری نیاز داشت، مگه نه؟ "بهم نگو که باید چیکار کنم، فرفری!"

○●○●○
می‌خواستم دیشب آپ کنم ولی فرصت نشد🥺 به هر حال امیدوارم لذت ببرید.

دوستتون دارم💛
~آیدا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top