•6•

سلام. حالتون چطوره قشنگا؟
یه غر کوچولو بزنم؟ چرا انقدر توی‌کامنت گذاشتن تنبل شدین آخه؟
*استیکر مرد دست به کمر*
این‌همه تایپ می‌کنم بعد شما دو تا کامنت نمی‌ذارید؟ این انصافه؟🤨
تنبل باشید منم تنبل میشمااا
الان این پارت طولانیه. کامنتش کم باشه جمع می‌کنم میرم اصلا🤧

امیدوارم از خوندنش لذت ببرید🦋
○●○●○

چیزی که هست اینه که... هری دست از کارهاش برنداشت. قطعا لویی با گفتن جمله‌ی 'احتمالا هیچ‌وقت همدیگه رو نمي‌بينیم.' خودش رو چشم زده بود، چون کاملا ناگهانی اون شبح همه‌جا سر و کله‌ش پیدا می‌شد. وقتی که لویی توی کافه تریا بود، اون هم اون‌جا بود. وقتی که از راهروهای دانشگاه می‌گذشت، اون هم اونجا بود. توی تک‌تک کلاس‌هایی که لویی عضوی ازشون بود به بهانه‌های مختلف پیداش می‌شد. هم‌چنین مطمئن می‌شد که با تک‌تک کارهاش اعصاب اون پری رو بهم بریزه. هر دفعه همین کار رو می‌کرد، حالا یا با توهمِ یه نیشگون روی پوست گردنش یا با یه حرف بی‌مزه یا انداختن کتاب‌های لویی روی زمین یا گذشتن از کنارش با یه نگاه تمسخرآمیز.

و لویی داشت تمام تلاشش رو می‌کرد تا به هشدارهای النور و نصیحت‌هاش گوش بده. سعی می‌کرد تا به بخش منطقی وجودش گوش بده. تلاش می‌کرد تا اون فرد بزرگ‌تر و عاقل‌تر باشه و پسر فرفری رو نادیده بگیره.

اما مسئله این بود که تمام این‌ها واقعا درد داشت. چون هر کلمه‌ای که از بین لب‌های هری بیرون می‌اومد یا هر حرکتی که انجام می‌داد تا لویی رو معذب کنه، همشون یه نمایش بودند تا به لویی یادآوری کنه که اون پری چقدر ناچیزه. تمام این‌ها فقط یه نمایش برای به رخ کشیدن قدرتش بود. هری می‌دونست که این نقطه ضعف لوییه، می‌دونست که لویی از این متنفره که بقیه دست کم بگیرنش اون هم چون فقط یه پریه... و داشت از این موضوع به نفع خودش استفاده می‌کرد.

لویی نمی‌دونست اصلا چطور یه روز بابت شناخت این موجود کنجکاو شده بود. چطور یه روزی نسبت بهش احساس دلسوزی داشت و فکر می‌کرد که زیباست.
البته از نظر ظاهری هنوز هم جذاب بود اما برای چشم‌های لویی این زیبایی هیچ مفهومی نداشت. چشم‌های سبزش دیگه جالب‌ توجه نبود. لویی دیگه کششی برای لمس اون فرفری‌های ابریشمی توی وجودش احساس نمی‌کرد. دیگه دلش نمی‌خواست پوست سفیدش رو با انگشت‌هاش لمس کنه.

این واقعا ناراحت کننده بود. لویی واقعا دوست داشت بدون توجه به زشتیِ درون اون موجود، از زیباییِ ظاهریش لذت ببره اما هر دفعه که نگاهش به هری می‌افتاد تنها چیزی که احساس می‌کرد عصبانیت بود.

به خوبی از نیت هری باخبر بود. اون پسر چون فکر می‌کرد گیر دادن به یه نفر بامزه‌ست این کار رو نمی‌کرد. هری استایلز به خوبی می‌دونست چطور عصبانیت و انرژی منفی رو درون یه نفر به وجود بیاره. می‌دونست چه‌جوری با ذهن بقیه بازی کنه. می‌دونست چطور باید یه نفر رو بشکنه و به احساساتش لطمه بزنه.

لویی تا حالا این‌جوری بهش فکر نکرده بود. تا حالا قدرتی که اون شبح داشت رو از همه جوانب بررسی نکرده بود و صادقانه، هری ترسناک بود. نه فقط به خاطر اینکه به راحتی می‌تونست باعث درد بشه، بلکه به خاطر بازی‌ای که با بقیه راه می‌انداخت.

'می‌تونم باعث بشم که خیلی بد به فاک بری. اگر بخوام می‌تونم زندگیت رو تموم کنم.' و حالا داشت تلاشش رو می‌کرد. لویی این رو فهمیده بود. داشت کاری می‌کرد تا خیلی آروم لویی عقلش رو از دست بده... و شاید لویی واقعا آرزوی مرگ داشت.
___

دوشنبه‌ی بعد بود که همه چیز به هم ریخت. در واقع این سری فقط تقصیر کارهای هری نبود. لویی اون روز حال بدی داشت و درست مثل یه بمب‌ ساعتی بود و هری فقط باعث شد منفجر بشه.

اون روز واقعا روز شانس لویی نبود. وقتی که بیدار شده بود آسمون ابری و خاکستری رنگ بود و باعث شده بود خیلی سریع گوشه‌ی لب‌هاش به سمت پایین خم بشن. از آب و‌ هوای ابری متنفر بود.

به عنوان یه پریِ طبیعت باید می‌تونست توی هر آب و هوایی یه نکته‌ی مثبت پیدا کنه و می‌دونست که باران ضروریه اما لویی فقط نمی‌تونست تحملش کنه. باران باعث می‌شد به بدترین شیوه‌ی ممکن خیس بشه و سردش بشه. علاوه بر اون، کار و مسئولیت‌هاش رو سخت‌تر می‌کرد و درسته که باران برای سبز و شاداب موندن طبیعت لازم بود اما لویی نمی‌تونست جلوی خراب شدنِ حالش رو بگیره. لویی از چیزهای رنگی خوشش می‌اومد. عاشق بررسیِ انواع رنگ‌های سبز و آبی و زرد و قرمز بود. عاشق ترکیب و مقایسه‌ی رنگ‌ها بود. این کار باعث می‌شد ذوق‌زده بشه.
و می‌دونید؟ وقتی همه چیز خاکستریه یه‌جورایی حالش گرفته می‌شد و نمی‌تونست پر انرژی باشه.

رنگ آسمون خاکستری بود. یه نوع خاکستریِ تیره که همراه با قطره‌های بارون روی زمین سقوط می‌کرد و با گل و لای روی چمن‌هایی که نامنظم کوتاه شده بودند، ترکیب می‌شد. لویی از چمن‌های نامنظم هم متنفر بود. آخه کار به این سادگی رو هم از عهده‌ش برنمیان؟ فقط باید مطمئن بشن که چمن، همه‌جا رو به یه اندازه بپوشونه و اندازه‌ی مناسبی داشته باشه. حتی یه احمق هم می‌تونه این کار رو درست انجام بده! با این حال یه نفر بهش گند زده بود.

اون رنگ خاکستری درست هم‌رنگ آب دریاچه و اقیانوس موقع وقوع طوفان بود. درخت‌ها رنگ خاکستری خسته کننده‌ای به خودشون گرفته بودند و ساختمان‌ها به شکلی غم انگیز دیده می‌شدند. مثل این بود که همه چی رو از لنز سیاه و سفید تماشا کنه. و درسته که از نظر لویی زندگی هم سیاه و سفید بود ولی به این معنی نبود که دوست داشت همه چی توی جهان رو با اون رنگ دپرس کننده ببینه. (البته شرط می‌بست که هری از باران لذت می‌بره.)

خلاصه که وقتی بیدار شد با یه آب و هوای بد مواجه شد و بدتر از اون اینکه دیرتر از چیزی که قصدش رو داشت بیدار شد و این اصلا چیزی نبود که براش‌ عادی باشه. انقدر خسته بود که به زور از روی تخت بلند شد. همون‌طور که لباس‌هاش رو می‌پوشید، بدنش برای خوابِ بیشتر فریاد می‌زد.

و وقتی که با کتاب‌های اشتباه به اولین کلاسش رسید حالش حتی بدتر هم شد. بعد از اون هم خودکارش از دستش افتاد، زیر صندلی یه نفر دیگه رفت و مجبور شد از لای دست و پای بقیه خودکارش رو بیرون بکشه.

سر کلاس تاریخ یونان نمی‌تونست تمرکز کنه و وقتی که استادش صداش زد، لویی نتونست جواب سؤالش رو بده و لویی از اینکه کم بیاره، متنفر بود. مشخص بود که النور متوجه شده یه مشکلی وجود داره اما چیزی نگفت و لویی واقعا ازش ممنون بود، چون امروز روزی نبود که حوصله‌ی حرف زدن داشته باشه و خوشحال بود که یه دوست فهمیده مثل النور برای خودش پیدا کرده.

خلاصه که لویی روز افتضاحی داشت و به هیچ وجه پیشرفتی هم نکرد، مخصوصا وقتی که توی ساختمان اصلی بود و یه صدای بم و آشنا و رو اعصاب رو شنید که اسمش رو از ته راهرو صدا می‌زد. این موقع از روز این ساختمان پر از موجودات مختلف بود و این به این معنا بود که هری می‌خواست یه نمایش به راه بندازه."لویی، دارلینگ!"

ابتدا لویی می‌خواست کار همیشگیش رو بکنه. یه نگاه کینه‌جویانه بهش بندازه و به راهش ادامه بده و تقریبا همین کار رو هم کرد و با توجه به حالش واقعا هم خوب انجامش داد، اما‌ به نظر می‌اومد که هری تصمیم داشت اون روز همون روزی باشه که لویی رو به کشتن میده."داری از دستم فرار می‌کنی پیکسی؟"

راهت رو ادامه بده. راهت رو ادامه بده. راهت رو ادامه بده...

"آخی... واقعا داری فرار می‌کنی، مگه نه؟ خیلی کیوته که فکر می‌کنی می‌تونی این‌جوری از دستم خلاص بشی."

کلاست درست اون گوشه‌ست... ادامه بده.

"مشکل چیه لویی؟ از یه مکالمه‌ی کوتاه خوشت نمیاد؟"

کلاس بومی شناسیه. خوش می‌گذره. قراره خیلی خیلی خوش بگذره. حتی همین الان هم بهت خیلی خوش می‌گذره.

و بعد هری اون حرفی رو زد که تا اون لحظه نگه‌ش داشته بود. "عجب... فکر می‌کردم می‌خوای منو با اثبات اینکه قدرتمندی تحت تاثیر قرار بدی. فکر نمی‌کردم از یه رو در رو شدن ساده هم بترسی."

می‌دونید چیه؟ بومی شناسی بره به درک!

ناگهان از حرکت ایستاد و تلاش کرد تا نفس‌های سریعش رو کنترل کنه. دست‌های کوچولوش محکم دور کتاب‌هاش حلقه شده بودند. این دقیقا همون لحظه‌‌ای بود که باید اون فرد بزرگ‌تر می‌بود و کاری نمی‌کرد. همون لحظه‌ای که فقط باید یه نگاه ساده تحویلش می‌داد و راهش رو ادامه می‌داد. اونجا بود که باید به هری ثابت می‌کرد که منطقی و عاقله و حرف‌های اون تاثیری روش نداره. فقط مسئله اینه که... اون این‌جوری‌ نبود!

به آرومی برگشت تا به چشم‌های هری نگاه کنه. برق تمسخری که توی نگاهش بود باعث می‌شد بخواد موهاش رو از جا بکنه. دلش می‌خواست موهای هری رو از جا بکنه!

"چیزی نیاز داری؟" از بین دندون‌های چفت شده‌ش غرید و هری جوری ابروهاش رو بالا انداخت که احتمالا از دید خودش معصومانه بود. "فقط فکر کردم می‌تونیم یه صحبت دوستانه با هم داشته باشیم."

"نه قصدت این نبود."

"نه واقعا، نه." هری شونه‌هاش رو بالا انداخت. "فقط وقتی عصبانی هستی خیلی کیوت میشی."

کیوت. لویی دیگه دلش نمی‌خواست کیوت باشه، مخصوصا نه از دید کسی مثل هری استایلز. "چرا انقدر به من گیر میدی؟" لویی پرسید و چشم‌هاش از روی عصبانیت گشاد شد."چی باعث شده انقدر روی من حساس بشی؟"

"روی تو حساس بشم؟ هانی، من دارم بهت لطف می‌کنم. دارم کمکت می‌کنم تا حقیقت رو بفهمی."

"چی رو بفهمم دقیقا؟ چون فکر می‌کردم تا الان متوجه شده باشی که اهمیتی برای من نداری."

اگر به‌خاطر طرز نگاهش نبود، احتمالا لویی لبخندش رو مهربون برداشت می‌کرد. "جایگاهت رو... عزیزم. باید جایگاهت رو درک کنی." با یه مهربونیِ مصنوعی به لویی نزدیک‌تر شد و با صدای آرومی شروع به صحبت کرد. "تو خیلی خودت رو دست بالا می‌گیری، پیکسی. می‌خوای دیده بشی، مگه نه؟ می‌خوای یه قهرمان باشی."

صدای خنده‌ی چند نفری بلند شد و اون موقع بود که لویی متوجه شد تقریبا تمام افرادِ توی راهرو سرجاشون ایستادند و دارن بحث اون‌ها رو تماشا می‌کنند‌. تماشا می‌کنند که هری داره یه پری کوچولوی بیچاره رو به سخره می‌گیره.

اتفاقی نبود که هری اونجا و اون لحظه به سراغش اومده بود. می‌دونست که لویی روی مود خوبی نیست. این بازی رو راه انداخته بود تا لویی عصبی بشه و مقابل بقیه یه احمق از خودش بسازه. همین باعث شد لویی عصبانی بشه.

"این واقعا شیرینه." هری ادامه داد و سرش رو با دلسوزی ظاهری تکون داد. "خواسته‌ی قشنگیه. دوست دارم که ببینم به آرزوت می‌رسی و یه قهرمان بالدار سه متری میشی اما حقیقت اینه که..." آه مسخره‌‌ای کشید. "منم یه وظایفی دارم که باید بهش رسیدگی کنم، مگه نه؟"

"فکر می‌کنم همین‌طور باشه." لویی با لحن سردی گفت. هری نگاهی بهش انداخت و سرش رو تکون داد."ممنون بابت درکت لویی... ولی باید بهت هشدار بدم. ممکنه درد داشته باشه!"

"خیلی ممنون واقعا... اصلا حدس نمی‌زدم که این‌طور باشه."

همون‌طور که بقیه منتظر ادامه بحثشون بودند، سکوت سنگینی بر فضا حاکم شد. لویی به سردی به هری زل زده بود و حالت تهاجمی خودش رو حفظ کرده بود. برای خودش هم جای تعجب داشت که با این بازی مسخره‌ای که هری راه انداخته بود چطور هنوز کنترلش رو از دست نداده بود.

دوباره، با فاصله کمی ایستاده بودند و قد بلند هری روی تنش سایه انداخته بود. پسر با ظاهر مثلا متواضعی از بالا بهش نگاه می‌کرد.

"تو هیچی‌ نیستی." هری با لحن آرومی شروع به صحبت کرد. "قرار‌ نیست به هیچ‌کدوم از رویاهات برسی. تو یه موجود کوچولویی و فقط ساخته شدی تا گل‌های خوشگل رو پرورش بدی. تو قرار نیست چیزی فراتر از این باشی لویی... تواناییش رو نداری. هر چی زودتر این موضوع رو بفهمی راحت‌تر باهاش کنار میای و کار منم ساده‌تر میشه."

نباید انقدر ناراحت می‌شد. واقعا نباید حرف‌هاش بهش آسیبی می‌زد، چون هری فقط این رو گفته بود تا درد کشیدن لویی رو تماشا کنه. اما درد داشت... بیشتر از اونی که لویی تو زندگیش تجربه کرده بود درد داشت. اون همیشه همین ترس رو داشت. که به هیچ چیز نرسه. اینکه همیشه همینی که هست بمونه... یه وسیله. می‌ترسید که هیچ‌وقت نتونه تغییری ایجاد کنه. می‌ترسید تا ابد همین پریِ شکننده و ظریف باقی بمونه که کاری بیشتر از رشد دادن درختان نمی‌تونه انجام بده.

و حالا تمام احساسات بد بهش هجوم آورده بودند و زیر پوستش می‌خزیدند تا تمام ناراحتی‌ای که از صبح متحمل شده بود رو بیرون بریزه و لویی واقعا دلش می‌خواست همه چی رو بشکنه. می‌خواست کاری کنه تا هری احساس افتضاحی داشته باشه. می‌خواست کاری کنه تا هری از درد به خودش بپیچه. می‌خواست کاری کنه تا هری نتونه حتی نفس بکشه و برای بخشایش به لویی التماس کنه. می‌خواست کاری کنه تا هری دردی که به بقیه میده رو احساس کنه.

قرار نبود به هری اجازه بده که برنده بشه. چون لویی می‌تونست به هر چیزی که می‌خواد برسه. پس چند تا نفس عمیق کشید و بعد با هر ذره‌ای از سرکشی و جرأت که توی وجودش بود به هری نگاه کرد. "تو قرار نیست برنده بشی." با صدای آرومی ‌گفت و نگاهش رو از نگاه متکبر هری جدا نکرد. جوری تظاهر به تواضع می‌کرد که لویی می‌خواست بزنتش. "توی چی قرار نیست برنده بشم، پیکسی؟"

لویی جواب سؤالش رو نداد، فقط چشم‌هاش رو براش ریز کرد و جلوتر رفت."می‌دونی چی جالبه؟" لویی پرسید. "اینکه تو اومدی اینجا و داری به من میگی که اعتماد به نفس من چیزی جز یه توهم نیست، در صورتی که تو اعتبار و قدرتت رو از طریق ترس به دست آوردی. جایگاهی که داری به خاطر اینه که اطرافیانت ازت می‌ترسن. این چه حسی داره هری؟ لطفا بهم بگو چه حسی داره که هر کسی که از کنارت می‌گذره انقدر ازت می‌ترسه که احساس می‌کنه بهتره مثل برده‌ات رفتار کنه یا تلاش می‌کنه تا از برخورد باهات دوری کنه. چه حسی داره که کسی رو جز خودت نداشته باشی تا بهش تکیه کنی؟ لطفا بگو... چه حسی داره که فقط درد رو بشناسی، چون احتمالا باید غیرقابل تحمل باشه."

با هر جمله‌ی لویی، چشم‌های پسر فرفری تیره‌تر می‌شد و لویی تقریبا می‌خواست بخنده چون کارش داشت جواب می‌داد؛ پس ادامه داد.

"وقتی که بهش فکر کنی، تو هم چیزی بیشتر از من راجع به دنیا نمی‌دونی. به مردم صدمه می‌زنی چون استعداد دیگه‌ای نداری. بهشون آسیب می‌زنی چون این تنها چیزیه که باعث میشه احساس تهی بودن نداشته باشی. یه شبح مثل تو هیچ‌وقت عشق یا خوشحالی رو نمی‌شناسه و تجربه‌شون نمی‌کنه، چون تو به وجود اومدی تا نابودشون کنی. تو فقط درد رو می‌شناسی و حقیقتا دلم برات می‌سوزه."

اون نیشخند ازخودراضی حالا از روی صورت هری‌ پاک شده بود و لویی بابتش به خودش افتخار می‌کرد. هری اونقدرها هم که فکر می‌کرد قدرتمند نبود. فک هری بهم فشرده می‌شد و لویی یکم نگران بود که نکنه دندون‌هاش بشکنه و از طرف دیگه چشم‌های سبزش از آسمون بی‌ستاره هم تاریک‌تر شده بود.

"تو خیلی ساده لوحی." هری در نهایت گفت. "شاید این طور باشه." لویی به خیره شدن بهش ادامه داد. "اما تو هم همین‌طور، دارلینگ!"

"احتمالا بهتره که بری." لحن هری به شدت جدی بود.

"تو ناراحتی." لویی ادامه داد، نفرت انقدر کورش کرده بود که متوجه نبود هری چی داره میگه... فقط می‌خواست اون پسر رو بشکنه. "مادرت، کسی که باید بهت اهمیت و عشق می‌داد تو رو به وجود آورده تا کارهای کثیفش رو براش انجام بدی و تو جوری قدم برمی‌داری که انگار صاحب دنیایی. در واقع تو اون کسی هستی که هیچی نیستی."

می‌دونست که احتمالا حرف اشتباهی زده چون هری با غرشی ترسناک و دست‌های مشت شده به سمتش خیز برداشت. لویی بلافاصله برای دفاع از خودش بال زد و کمی از زمین فاصله گرفت.

"می‌کشمت." هری گفت و جمله‌ش به هیچ وجه شبیه یه تهدید نبود... بیشتر شبیه به یه قول بود. ظاهرا لویی موفق شده بود روی نقطه ضعفش دست بذاره. "می‌کشمت!" و بعد به سمتش دوید و لویی هم به سرعت شروع به پرواز‌ کرد و آره... این احتمالا ایده بدی بود. امان از این زود جوش آوردنش!

اون‌ها توی راهرو به سرعت جلو می‌رفتند. بال‌های لویی چندباری توی صورت بقیه خورد و اون موجودات بیچاره رو گیج کرد. هری درست پشت سرش بود. صورتش رو از روی نفرت جمع و دست‌هاش رو با خشم مشت کرده بود و به دنبال بدنِ معلقِ لویی می‌دوید و موجودات بیچاره رو با بی‌رحمی از سر راهش کنار می‌زد و چشم‌هاش فقط روی کمر ظریف پریِ مقابلش قفل شده بود.

قلب لویی توی دهنش‌ می‌زد. بال‌هاش به سرعت تکون می‌خوردند تا راهش رو بین جمعیت باز کنه. یه بخشی ازش متعجب بود که چرا هری جلوش رو نمی‌گیره. چرا بهش صدمه نمی‌زنه اون هم وقتی که می‌تونه توی چند ثانیه کاری کنه که از درد به خودش بپیچه. این‌جوری کارش راحت‌تر می‌شد.

بال‌هاش تا به حال هیچ‌وقت با این سرعت تکون نخورده بودند. این خیلی عجیب بود اما با وجود جریان آدرنالین توی رگ‌هاش و دلیل واضحی که برای هُل دادن مردم داشت، یه‌جورایی آرامش بخش هم بود. تقریبا... داشت بهش خوش می‌گذشت.

نگاه سریعی به پشت سرش انداخت. چهره‌ی جدی هری و چشم‌های تیره‌اش فاصله کمی باهاش داشت و اون موقع بود که متوجه شد. هری داشت این کار رو می‌کرد تا چیزی رو ثابت کنه. داشت تلاش می‌کرد تا لویی رو بدون استفاده از قدرتش گیر بندازه و تا اون‌جایی که لویی می‌دونست، اون پسر قرار بود شکست بخوره. نتونست جلوی خودش رو بگیره و نخودی خندید. اون باعث شده بود هری استایلز، شبح آلگوس، اونقدر عصبانی بشه که احساس کنه باید دنبالش راه بیفته. این یه موفقیت عجیب بود.

مشخصا هری متوجه‌ی خوش گذرونی لویی شده بود... همین باعث شد چشم‌هاش رو از قبل هم براش ریزتر کنه. لویی انقدر از حس خودش متعجب شده بود که از حرکت ایستاد. "داره بهت خوش می‌گذره، پیکسی؟" صدایی کنار گوشش پرسید و باعث شد لویی جیغی بزنه و تا نزدیکی سقف بالا بره. هری از ترسوندن اون پری راضی به نظر می‌رسید و حالا داشت با نگاهش اون رو به چالش می‌کشید. "به نظر میاد یه نفر ترسیده." با نیشخندی رو به لویی گفت. "و یه نفر هم هیچ درکی از فضای شخصیِ بقیه نداره!" لویی دست‌هاش رو جلوی سینه‌ش به هم گره زد و با نفرت گفت‌‌.

"من می‌تونم تمام روز رو صبر کنم." هری گفت‌."با خوشحالی اینجا صبر می‌کنم تا بال‌هات از شدت خستگی دیگه توان نگه داشتنت رو نداشته باشن."

"کلاست رو از دست میدی." لویی تلاش کرد تا جوابی بده و بعد از گفتنش بود که متوجه شد تا چه حد جواب بدی بوده! در حقیقت افتضاح بود، چون هری خندید و باعث شد گونه‌های لویی گل بندازه. "و مهم‌تر از همه، فکر کنم تو هم کلاست رو از دست میدی!"

لویی با احتیاط تک تک حرکات هری رو زیر نظر گرفت و آروم آروم پایین اومد و به زمین نزدیک‌تر شد. هری نگاهش رو ازش نگرفت و تمام مدت ثابت ایستاده بود. حتی تلاشی برای حمله به پری انجام نداد اما در هر صورت نگاهش هنوز به شدت خصومت آمیز بود و لویی شک نداشت که اون پسر قرار نیست به این زودی بی‌خیالش بشه.

و حدسش هم درست بود، چون به محض اینکه پاهاش به زمین رسید هری به سمتش خیز برداشت و دوباره روز از نو، روزی از نو.

انقدر ادامه دادند که به راه پله‌های مرمری رسیدند و به سرعت نور ازشون پایین رفتند... البته خب، لویی که داشت پرواز می‌کرد. احتمالا هری هم داشت روی پله‌ها می‌غلتید ولی لویی شک داشت اون پسر آبروی خودش رو این‌جوری ببره... اما به هر حال دوست داشت غلتیدنش روی پله‌ها رو ببینه. قطعا خیلی صحنه جالبی می‌شد.

یه چیز جالب در مورد هری این بود که با وجود بدن انسانیش، به نظر نمی‌اومد قابلیت‌هایِ انسانیِ زیادی داشته باشه. به نظر نمی‌اومد ذره‌ای از نفس افتاده باشه. حتی وسط تعقیب و گریزشون، با لویی حرف‌ می‌زد تا نشون بده که تا چه حد این دنبال بازی براش بی‌اهمیته... و همین لویی رو عصبانی می‌کرد.

اون‌ها هنوز هم در حال پشت سر گذاشتن پله‌هایی بودند که به نظر می‌اومد انتهایی ندارند. حتی با اینکه چند باری لویی تصور می‌کرد که قراره به طبقه اول برسن اما باز هم راه پله‌ها ادامه داشتند. بال‌هاش کم کم داشتند خسته می‌شدند. نفس‌هاش سنگین شده بودند و همون‌طور که خودش رو مجبور به ادامه دادن می‌کرد، لب‌هاش رو محکم به دندون گرفته بود.

به نظر می‌اومد هری متوجه حالش شده باشه. "خسته شدی؟"
"خوابش رو ببینی." لویی غرید.
"خوبه. جلوت رو بپا یه موقع خودت رو داغون نکنی." پسره‌ی عوضی!

لویی نگاه منزجری حواله‌ش کرد و به جلو خیز برداشت و بالاخره به نظر می‌رسید که داشتند به آخرین طبقه می‌رسیدند. قرار بود به اون پسره‌ی پُر مدعا نشون بده که چه کارهایی می‌تونه بکنه. پس تا جایی که می‌تونست و بدنش بهش اجازه می‌داد با سرعت پرواز کرد و می‌تونست احساس کنه که هری ازش عقب افتاده. نیشخندی روی لب‌های باریکش نشست و اون موقع بود که به دیوار انتهای راهرو برخورد کرد. هری هیچ جا نبود پس‌ لویی برنده شده بود.

به جز اینکه... لویی با گیجی به عقب چرخید و پشتش رو به دیوار سیمانی چسبوند. این راهرو برای اینکه راهروی طبقه اول باشه بیش از حد کوچیک و تاریک و خالی بود. هیچ چراغی روشن نبود، به جز نور آبی رنگی که از شکاف کوچکِ دری که سمت چپ راهرو بود، بیرون می‌اومد.

و اون موقع بود که متوجه شد اونجا طبقه اول نیست، بلکه زیرزمینه. زیرزمین... همون‌جایی که برای سفر به دنیاهای دیگه می‌اومدند. مگه این طبقه نباید قرنطینه و ورود بهش ممنوع می‌بود؟

لویی وقتی که متوجه شد اگر کسی اونجا پیداش کنه کارش تمومه، مضطرب شد.
به سرعت به عقب برگشت تا از راه پله بالا بره اما با دیدن پشت سرش از جا پرید و جیغ بلندی کشید. هری با فاصله‌ی چند قدم ازش ایستاده بود و به دیوار تکیه زده بود و به ناخن‌های دستش نگاه می‌کرد.

"چطور این کار رو کردی؟" لویی با صدای جیغ مانندی پرسید. هری لبخند خشک و کوتاهی زد و بعد ناگهان، کمر لویی به یکی از درها برخورد کرد. بال‌هاش که به درِ چوبی چسبیده بودند، از شدت فشاری که روشون بود، درد گرفته بودند. یه بازوی عضلانی زیر گردنش قرار گرفت و مجبور شد سرش رو بالا بگیره. حالا یه فشار ناراحت کننده‌ی دیگه هم روی ترقوه‌هاش بود و لویی تقلا می‌کرد تا از دست اون پسر خلاص بشه.

نفس‌های هری به لب‌هاش برخورد می‌کردند. "فکر می‌کنی چنین ترفندی رو به این راحتی لو میدم؟" شبح زیر لب غرید و لویی به چشم‌هاش خیره شد. نگاهش تیره و ترسناک بود و مردمک‌هاش گشاد شده بودند. لرزی به تنش افتاد.

کارش ساخته بود.

"می‌دونی، از جوری که هستی خوشم میاد، لویی." هری با لحنی آروم گفت و با جدیت ادامه داد." واقعا میگم... اما باید یاد بگیری که دهنت رو بسته نگه داری، وگرنه قسم می‌خورم که..."
"بهم صدمه بزنی؟" لویی با کنایه گفت و با توجه به موقعیتش سعی کرد حسابی با زبونش نیش بزنه. "خب اون تازه شروعشه."
"تو مدام حرف می‌زنی اما اصلا درک نمی‌کنی."
"و تو رقت انگیزی."چشم‌های هری از اون فاصله حسابی درشت بودند و لویی می‌تونست نفرت رو از نگاهش بخونه.

"تو..." هری زمزمه کرد و بهش نزدیک‌تر شد."بهتره که دهنت رو ببندی."

لویی حق به جانب‌ترین قیافه‌ای که می‌تونست رو به خودش گرفت و تا جایی که می‌تونست سرش رو بالا گرفت و مستقیم به نگاه سوزان هری خیره شد. "اگه می‌تونی مجبورم کن."

گوشه‌های لب‌های سرخ رنگ هری به بالا مایل شد و لویی خودش رو بابت نبستن دهنش سرزنش کرد و فقط منتظر درد شد اما چیزی که چند ثانیه بعد احساس کرد، افتادن بود.

در چوبی‌ای که بهش چسبیده بود، ناگهان دیگه اونجا نبود و همون‌طور که به عقب تلو تلو می‌خورد تنها کاری که تونست بکنه جیغ زدن بود و هری هم، از اون‌جایی که بهش چسبیده بود، همراهش به جلو سقوط کرد.

چند ثانیه‌ی بعدی به سرعت گذشت. یه نفر با عصبانیت داشت فریاد می‌زد "برگردید، برگردید اینجا... بچه‌های احمق!" اما اون‌ها زمانی برای گوش دادن به اون حرف‌ها نداشتند، چون هری هنوز به لویی چسبیده بود و لویی... خب لویی کوچیک‌تر از اونی بود که بتونه وزن هردوشون رو تحمل کنه و تعادلش رو به دست بیاره. پس سه قدم دیگه هم به عقب تلو تلو خورد.

نگاهش به چشم‌های هری افتاد که دوباره به رنگ سبزشون برگشته بودند. سبز، درشت‌تر از حالت عادی و هم‌چنین وحشت‌زده."نه لویی! فاک! ما باید..."

و بعد چیزی روی زمین بود که پاهاش بهش گیر کرد و هر شانسی که برای حفظ تعادلش داشت رو به راحتی از دست داد.

لویی از روی ترس جیغی زد و ناخن‌هاش رو توی بازوی هری فرو برد تا شاید بتونه تعادلش رو به دست بیاره و بعد سقوط کردند.

چرخش بی‌انتهاشون تهوع‌آور بود. انگار که جهان نمی‌تونست تصمیم بگیره که اون‌ها رو کجا بفرسته. رنگ‌های مختلف با سرعت از کنارشون می‌گذشتند و باعث شدند لویی سرگیجه بگیره و با ترس به بازوی هری بچسبه. احتمالا باید خجالت زده می‌شد. البته اگر نگران نجات جونش نبود احتمالا خجالت می‌کشید و خب... می‌تونست دست هری رو هم دور کمر خودش احساس کنه، پس کسی نمی‌تونست سرزنشش کنه.

وقتی که بالاخره روی زمین افتادند به خاطر فشار و سرعت افتادنشون صورت لویی توی چمن‌ها فرو رفت. چمن سبز و نم‌دار. در ثانیه‌ای از جا بلند شد و با سرخوشی به اطرافش نگاهی انداخت. جنگل زیبایی بود... واقعا زیبا بود. رنگ سبز جنگل، سایز هر بوته و حتی اندازه‌ی شاخه‌های هر درخت فوق العاده بی‌نقص و منظم بود. مسیر‌ها سبز و درختان به تازگی شکوفه زده بودند. لویی اون‌جا رو می‌شناخت. از موقعی که به دنیا اومده بود بین اون مکان و خونه‌ش مدام در حال رفت و آمد بود‌.

"ما کجاییم؟" هری از پشت سرش با اضطراب پرسید‌. "خدای من..." لویی با صدای جیغ‌مانندی گفت. "خدای من!"

"ما کدوم گوری هستیم، لویی؟"

لویی تلاش کرد تا صداش رو آروم نگه داره گرچه ترجیح می‌داد که به جاش فریاد بزنه‌.

"به دهکده گریم خوش اومدی!"

○●○●○

مرسی که می‌خونید.

دوستتون دارم💚

~آیدا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top