•49•
ووت و کامنت فراموشتون نشه لطفا🍉
○●○●○
آخرین روزی که زین به عنوان یه شهروند زمینی گذروند به طور غیر منتظرهای براش احساسی بود. بیصبرانه منتظر نقل مکان به گریم بود تا خانوادهاش رو ملاقات کنه، نزدیک لیام زندگی کنه و با یه محیط کاملا جدید آشنا بشه. تا زیر و بم دستان طلاییش رو یاد بگیره و بتونه اون دستکشها رو کنار بذاره. تا به معنای واقعی یه شروع دوباره داشته باشه، اون هم با پسری که احساسات لطیفی نسبت بهش داره و شاید این بار در کنار خانوادهای که بهشون احساس تعلق داشته باشه.
اینطور نبود که در مورد اینکه رابطهاش با خانوادهاش جواب نده نگران نباشه، به هر حال تقریبا بیست سالی گذشته بود... مدت زمانی که زین داشت رشد میکرد، شخصیتش شکل میگرفت و به کسی که هست تبدیل میشد، اونها کنارش نبودند. زین همین الان هم یه فرد مستقل محسوب میشد. شاید زمان ارتباط برقرار گرفتن با والدینش گذشته بود، شاید همه چیز بینشون سرد و خفقانآور میشد. شاید اونها به موهای بهم ریخته و بازوهای پر از تتوش نگاه میکردند و از چیزی که میدیدند خوششون نمیاومد. شاید هم توی یه کت و شلوار تنگ گیرش میانداختند و یه سری قوانین سختگیرانه و یه آینده برنامهریزی شده بهش میدادند که زین اونها رو نمیخواست. تفاوت بین سلطنتیهای گریم و زمین رو نمیدونست اما از ته قلبش امید داشت که اونها زین رو به عنوان کسی که هست با تمام خواستههاش بپذیرند. (میخواست کارهای هنریش رو انجام بده حتی موقعی که یه عنوان مثل پرنس یا چیزی مثل این داشته باشه... دوست داشت کارهای قدیمیش رو ادامه بده.)
اصلا شاید پذیرای اون نباشن. شاید تمام اینها یه تصادف باورنکردنی باشه، شاید زین فقط یه یتیم غمگین باشه که یه جهش ژنتیکی اون رو مستعد جادو کرده یا چیزی مثل این. مسلما چنین چیزی دور از ذهن و عجیبه اما با توجه به شانسش اصلا بعید نیست!
"پس اینجایی!" صدایی از پشت سرش باعث شد از افکارش بیرون کشیده بشه. زین به عقب چرخید و لیام رو دید که پشتش ایستاده بود و دو جعبه رو روی هم گذاشته بود و تلاش میکرد تا تعادلشون رو حفظ کنه.
"آره اینجام." زین با صدای ضعیفی تایید کرد اما با دیدن دوست پسرش که دو تا جعبه توی دستهاش بود و تلاش میکرد با فوت کردن نفسش تار مویی که توی چشمش بود رو کنار بزنه، لبخند کوچیکی گوشه لبش نشست. لیام همیشه بهترین تلاشش رو میکرد، فرقی نداشت برای جابهجایی یه جعبه باشه یا نجات جون یه آدم... اون همیشه تلاشش رو میکرد.
"سعی کردم کتابهات رو توی این جعبهها جا بدم و بر اساس رنگ چیدمشون چون توی قفسهات هم به همین ترتیب بودن پس فکر کردم اینجوری ترجیحشون میدی." همونطور که لیام توضیح میداد زین به سمتش رفت و اون تار موی لجباز رو به آرومی از روی صورت لیام کنار زد و هردوشون تظاهر کردند که صدای لیام با تماس انگشتان زین با پوستش نلرزید اما در هر حال چیزی لذت بخش سینه زین رو گرم کرد.
"داری عالی انجامش میدی." با لحنی مطمئن گفت و گوشه لبش به آرومی بالا رفت. یکی از چیزهایی که در مورد لیام دوست داشت -که البته موارد زیادی هم بودند- این بود که وقتی موفق میشد به کسی کمکی بکنه چشمهاش برق میزدند. اون همیشه تمام تلاشش رو میکرد چون واقعا میخواست که به بقیه کمک کنه. بودن اطراف چنین فرد مهربونی همیشه قلبش رو گرم میکرد.
البته زین هیچکدوم از این افکار رو به زبون نیاورد. در عوض جعبه دومی که در تلاش بود تا از بین دستهای لیام فرار کنه رو برداشت و به همراه پسر گرگینه کتابهاش رو به راهروی داغون ساختمان منتقل کرد.
درسته که چیزهای زیادی برای نگرانی وجود داشت اما حتی اگر خانواده بیولوژیکیش اون رو نمیپذیرفتند، زین کنار اون چهار پسر خانواده داشتن رو احساس کرده بود.
به علاوه اگر همه چیز طبق حدسیاتشون پیش میرفت، بعدا میتونست بیاد و دوباره زمین رو ببینه.
~
زین دستکشهای طلاییش رو پوشیده بود و لیام دستش رو گرفته بود. اونها مقابل قلعه ترسناک و عظیم اودین ایستاده بودند... والهالا*، و منتظر بودند تا نگهبانان به اودین اعلام کنند که اونها یه وقت ملاقات دارند. قلب زین رسما توی دهنش بود و احتمالا داشت انگشتهای لیام رو بیش از حد محکم فشار میداد. در هر حال، لیام چیزی در موردش نمیگفت.
"همه چیز خوب پیش میره." پسر گرگینه به آرومی اما با اطمینان گفت. "باشه؟ ما چیزی که میخوایم رو میگیریم." زین فقط سرش رو تکون داد و نفس عمیقی کشید.
درهای مقابلشون بالاخره باز شدند و چهار نگهبان اونها رو تا محل مناسب همراهی کردند و خیلی زود زین متوجه شد که یه پیاده روی طولانی در پیش دارند. (تا پیش از این خیال میکرد که قلعه ثور عظیم بوده اما در مقایسه با این یکی، اون قلعه هیچی نبود.) در هر حال زیبا بود.
راهروهای والهالا به طرز کورکنندهای درخشان بودند، از زمین صیقل داده شدهاش تا لوسترهاش عجیب و غریبش. و برای زین عجیب بود که چطور آرامش، استخوانهاش رو در بر گرفته بود. انگار که روحش احساس میکرد که توی خونهست. (این شاعرانه بود یا مادیگرایانه؟ یعنی روحش به چیزهای طلایی و براق احساس وابستگی میکرد؟)
بعد از مدتی طولانی مقابل دری مرمرین ایستادند. چنین دری قطعا ناکارآمد بود. بیش از حد سنگین بود. چندین نگهبان باید اونها رو همیشه باز و بسته میکردند اما در هر حال خدایان به دراماتیک بودنشون شناخته میشدند.
خیلی زود مهر تاییدی روی افکارش خورد. نگهبانان چندین دقیقه رو در حالی که عرق میریختند تلاش کردند تا در رو که به اتاقی منتهی میشد، باز کنند. زین لبهاش رو جمع کرد و تلاش کرد تا حس سرگرمی رو از خودش دور کنه.
در نهایت کار نگهبانان نتیجه داد و زین و لیام وارد اتاق شدند.
داخل اتاق پنج موجود دیگه منتظرشون بودند. اودین که با شنل مخمل قرمزش و نگاه جدیش قدرتمند به نظر میرسید و نایل و فریا (الهه عشق) کنارش نشسته بودند که البته زین از قبل میدونست قراره حضور داشته باشند از اونجایی که اونها هم در این قضیه دخیل بودند؛ در هر حال با دیدن دوستش خوشحال شد. اون دو نفر دیگهای که هیچ ایدهای نداشت که قراره حضور داشته باشند هری و لویی بودند که کنار نایل نشسته بودند. لویی به نظر میرسید از خوشحالی در حال انفجاره، بدن کوچولوش پر از انرژی بود و با دیدن اون دو لبخند بزرگی روی صورتش نشست.
"لیام! زین! خدایا، حالتون چطوره؟" با هیجان فریاد زد و اون دو رو توی بغلش کشید.
"خوب- آم... خوبیم." لیام که به خاطر بغل ناگهانی لویی و حمله نایل بعد از اون نفسش بریده بود به آرومی جواب پسر پری رو داد."شما اینجا چیکار میکنید؟" زین پرسید و خودش رو از بغل هری بیرون کشید."اینجاییم تا حمایتمون رو نشون بدیم! و اینکه اگر به شاهدی برای تایید عشقتون نیاز داشتین اینجا باشیم. و برای اینکه ببینیمتون!"
لویی لبخند بزرگ و درخشان دیگهای به روشون زد. "البته من امروز یه سمینار هم دارم که اونقدرها براش آماده نیستم پس اومدن به اینجا به این معنی بود که میتونم به یه زمان دیگه موکولش کنم و خب این یه مورد مثبته!" زین نیشخندی زد- این کارها خیلی لوییگونه بود. پیدا کردن یه دلیل خودخواهانه برای عملی که فداکارانه محسوب میشد- دستش رو روی شونه پسر پری گذاشت و اون رو دوستانه فشرد.
همین که تصمیم گرفتند بنشینند و جلسه رو شروع کنند، درِ پشت سرشون با قدرت باز شد و سر هر چهار نفر به سمت در برگشت تا ببینند که چه کسی به جمعشون پیوسته. دهن زین با دیدن اون فرد باز موند. موهای مرد حالا پرپشتتر و حجیمتر بودند، عضلاتش پُرتر و پوستش صافتر از آخرین باری که اون رو دیده بود شده بود. ثور.
وقتی که نگاه مرد به زین افتاد لبخند بزرگی زد. "آه زین، هری! لیام، لویی، نایل! دیدنتون مایه دلگرمیه!" مرد با هیجان به سمتشون اومد و بعد از اینکه همشون رو تا مرز شکستن استخوانهاشون توی بغلش فشرد روی یه صندلی نشست.
بعد از اون بغل که هوای ریههاش رو خالی کرده بود کمی آشفته شده بود و به نظر میرسید بقیه پسرها هم همین احساس رو داشتند.
اودین ابرویی بالا انداخت و نگاهش رو به ثور دوخت و لبهاش رو جمع کرد. "چی تو رو به اینجا کشونده؟ امروز سرمون شلوغه."
"اوه، خب یه سری خبر پخش شده بود که قهرمانانمون قراره به اینجا برگردن! خب، طبیعتا اومدم که دوستانم رو ببینم."ثور مکثی کرد و نگاهش رو دور اتاق چرخوند، انگار که تازه متوجه فضای رسمی اونجا شده بود. "سوال اصلی اینه که، چی باعث شده اونها به اینجا بیان؟"
"این یه جلسه مذاکرهست تا ببینیم که زین به عنوان مقیم دائمی گریم اجازه داره از زمین دیدن کنه یا نه."
"اوه خب، این عادلانهست. بهش اجازه داده میشه." ثور گفت اما چشم غرهای از سمت اودین دریافت کرد. "این تصمیمی نیست که با تو باشه تا بتونی از روی سرخوشی بگیریش ثور."
ثور پلکی زد انگار که متوجه مشکل نشده بود و بعد نگاهی با گیجی به اطراف انداخت. "اما این تصمیمیه که تو قراره بگیری، درست نمیگم؟"
"من باید همه جوانب این تصمیم گیری رو بررسی کنم." اودین توضیح داد. "مهمه که راز ما در امان بمونه. زین، چه تضمینی هست که تو در مورد ما به دوستانت توی زمین چیزی نگی؟"
چند ثانیهای طول کشید تا زین بتونه جوابی بده- مورد خطاب قرار گرفتن اون هم توسط پادشاه ازگارد کمی گیجکننده بود اما وقتی که بالاخره تونست کلمات مناسب رو پیدا کنه تمام تلاشش رو کرد که تا جای ممکن قابل اعتماد و با ثبات به نظر برسه."با تمام احترام قربان، کی قراره حرفم رو باور کنه؟ من هیچ مدرکی ندارم. قدرت من روی زمین کار نمیکنه. هر چیزی که توی گریم حامل جادوئه وقتی به زمین برده بشه جادوش رو از دست میده. هیچ انسان زمینیای نمیتونه دروازههای ما رو ببینه. اگر چیزی بگم فقط خودم رو پیش اونها دیوونه جلوه میدم."
"اصلا چرا باید بخوای به زمین برگردی؟ زمین چه ویژگیای داره که گریم نمیتونه بهت ارائه کنه؟ ثروت، یه خونه و یه خانواده... نمیتونم درک کنم که با وجود تمام اینها چرا میخوای به زمین برگردی؟"
"دوستان قدیمی. خاطرات. لندن. من یه زندگی اونجا دارم. زندگی ایدهآلی نیست اما- کسانی رو دارم که بهشون اهمیت میدم. کسانی که بهم کمک کردن از یه سری مسائل عبور کنم. کسانی که نمیتونم برای همیشه ارتباطم رو باهاشون قطع کنم. این کار باعث میشه مشکوک بشن، مگه نه؟ اگر به طور ناگهانی و بدون هیچ راه ارتباطیای ناپدید بشم..."
به نظر میرسید این جواب از نظر اودین منطقی بود چون لبهاش رو متفکرانه جمع کرد. زین روی نفسهاش و فشارِ دستِ گرمِ لیام روی دست عرق کرده خودش تمرکز کرد.
"هری استایلز." اودین بعد از اینکه افکارش رو جمع و جور کرد هری رو مخاطب قرار داد. پسر شبح از روی تعجب کمی لرزید. البته حق هم داشت... بین تمام کسانی که اونجا حضور داشتند هری جزو گزینههایی که اودین بخواد باهاشون حرف بزنه، نبود. "تو یه شبح دردی، درسته؟" و زین کم کم داشت متوجه میشد که این قضیه قراره به کجا برسه.
"درسته." هری جواب داد. "و تو میتونی احساسات زین رو بخونی؟"
"بله."
"به نظرت حضور زین روی زمین براش شادیای به دنبال داره؟"
صحیح. زین فکش رو به هم فشرد. نگاه هری لحظهای روی زین اومد، مشخصا در تلاش بود تا بفهمه باید حقیقت رو بگه و به اودین دلایل کافی برای رد درخواستشون رو بده یا دروغ بگه و این ریسک که اودین خودش حقیقت رو بفهمه رو بپذیره. زین قرار نبود هری رو مجبور کنه تا به خاطرش دروغ بگه پس بهتر بود که بهش اعتماد کنه. اما با توجه به حساس بودن این موضوع هر جوابی میتونست دردسرساز باشه. هری احتمالا ناراحتی زین رو از روی حالت صورتش خونده بود چون دستی به گردنش کشید و لبهاش رو جمع کرد.
"نه." پسر در نهایت گفت و شونههاش با آه بیصدایی پایین افتادند. "نه، از نظر من زمین بیشتر اوقات براش درد بیپایانی رو به ارمغان آورده."
زین چشمهاش رو بست و دعا کرد تا هری بدونه که داره چیکار میکنه.
"پس به نظرت عاقلانهست که اجازه بدیم تا به جایی برگرده که باعث بدبختیش شده؟"
"آره، به نظرم عاقلانهست." هری با جدیت گفت و نگاهش رو به اودین دوخت. "چون جدای از هر چیزی، اون دلایلی رو برای موندن توی زمین پیدا کرد. تلاشش رو کرد تا اونجا رو به خونهاش تبدیل کنه، کاری که هیچکدوم از ما برای احساس تعلق پیدا کردن به جایی انجامش نمیدیم... و البته تلاشش نتیجه داد و موفق شد. اگر دسترسیش به جایی که میخواد بهش برگرده رو ممنوع کنیم پس تمام تلاش و سختکوشیش رو نادیده گرفتیم."
هوا به آرومی به ریههای زین برگشت. دلش میخواست بخنده... البته که هری میدونست داره چیکار میکنه!
"ببینید." نایل خودش رو وارد بحث کرد."ماجرای زین خیلی نادره. برای ما سادهست که بگیم اون به گریم تعلق داره و تمام خطوط ارتباطیش با زمین رو قطع کنیم، اما زمین جاییه که اون رو شکل داده. تمام زندگیش رو اونجا گذرونده، رشد کرده و یاد گرفته که چطور زندگی کنه، علایقش رو کشف کرده و یاد گرفته که از چه چیزهایی متنفر باشه... اینکه توقع داشته باشیم با یه بشکن فراموش کنه که یه انسان زمینی بوده و تمام این سالها رو از یاد ببره، واقعا سادهلوحانهست."
اودین چیزی نگفت. جوری سکوت کرده بود انگار که هیچکس منتظر جوابی از طرفش نیست. اگر به خاطر نوازشهای انگشت شست لیام پشت دستش نبود مطمئن نبود که بتونه همونجا بنشینه و صبر کنه.
در نهایت مجبور نشد برای مدتی طولانی صبر کنه چون ثور -استاد صبر و تحمل- قبل از زین تحملش رو از دست داد. "مسخرهست." صداش سکوت اتاق رو شکست. "اون اجازه لعنتی رو بهش بده!"
زین حاضر بود قسم بخوره اودین چشمهاش رو در جواب ثور چرخوند قبل از اینکه نگاه تیزش رو بهش بدوزه. "عجول نباش. هیچ انسانی تا به حال اجازه نداشته که بین دو دنیا رفت و آمد کنه. این کار میتونه مشکلاتی به وجود بیاره... اگر خبرش پخش بشه که چنین اجازهای دادم ممکنه آشوب به پا بشه."
"کی ممکنه بخواد آشوب به پا کنه؟" ثور ابروهاش رو در هم کشید.
"موجودات دیگهای که ممکنه فکر کنند چون به یه نفر اجازه دادم اونها هم میتونن از این امتیاز برخوردار بشن."
"خب، بهشون میگی که چنین اجازهای ندارن!" مشت محکمی میز مقابلشون رو به لرزه در آورد. "این پسر یه قهرمانه- اون جون ماها رو نجات داد! جون خودش رو به خطر انداخت تا سیبهای طلایی رو برامون جمع کنه اون هم وقتی که ما برای انجامش زیادی ضعیف بودیم! این کمترین کاریه که میتونیم انجام بدیم تا قدردانیمون رو نشونش بدیم!"
سکوت جدیدی که به وجود اومد در تضاد با سخنرانی پرشور ثور بود. نزدیک به چیزی حدود یک دقیقه همگی همونطور که نشسته بودند نگاههای مضطربانهای رد و بدل کردند و چشم غره رفتن اودین به پسرش رو تماشا کردند. احساسات پشت نگاه اودین برای زین قابل خواندن نبود.
"فکر میکنم حق با تو باشه." اودین در نهایت گفت و تپش قلب زین سرعت گرفت، لیام دستش رو کمی فشرد و نایل بیسروصدا بابت پیروزیشون خوشحالی کرد.
"این یعنی...؟" با تردید حرفش رو نیمه کاره رها کرد. میترسید جملهاش رو کامل کنه و بعد ناامید بشه.
اودین به تختش تکیه زد، مشخص بود که بالاخره تسلیم شده. "آره... به عنوان ساکنی از گریم اجازه دسترسی به زمین رو داری."
خنده بریده و لرزونی از گلوی زین بیرون اومد و لیام با اشتیاق بازوش رو دورش حلقه کرد و صورتش رو توی شونه زین فرو کرد. حتی وقتی که از جا بلند شدند و زین مشغول تشکر از اودین و ثور بود هم پسر گرگینه رهاش نکرد. لویی بعد از مدت کوتاهی به اون بغل دونفره پیوست و نایل و هری هم به سرعت میز رو دور زدند تا به اون بغل گروهی بپیوندند.
زین چشمهاش رو بست و غرق در حرارت اون پوستهای گرم، حرفهای محبتآمیز و شور و شوق دوستانش شد و تقریبا چشمهاش کمی خیس شد- نه به خاطر اینکه همه چیز اونطور که میخواست پیش رفته بود، بلکه به خاطر محبت باورنکردنیای که از سمت پسرها احساس میکرد. احساس امنیت، آرامش و دوست داشته شدن میکرد. اینها احساساتی نبودند که توی عمرش احساسشون کرده باشه و این واقعا گیج کننده بود.
حاضر بود قسم بخوره وقتی که از اون بغل دوستانه جدا شد گرمای محبتی رو توی نگاه اودین دید و بعد همه اونها خداحافظی کردند و قول دادند که قرار ملاقات جدیدی رو برای بررسی قوانین ترتیب بدن تا همه چیز در کمال امنیت و تحت کنترل پیش بره.
زین با قدمهایی سبک به همراه پسرانش از اتاق خارج شدند و با همراهی نگهبانان به طبقه بالا و به سمت دروازه شخصی اودین رفتند.
با درک اینکه باید به زودی از هم جدا بشن کمی غمگین شد، حتی فرصت نکرده بودند از حضور همدیگه لذت ببرند. یکی دو تا بغل و چند تا شوخی توی مسیر رد و بدل شده بود و حالا همه چیز خیلی زود به پایان رسیده بود. هری و لویی به دانشگاه برمیگشتند و نایل بلافاصله به پانتئون برمیگشت. کاش حداقل میتونستند مثل موقعی که توی زمین یا گریم بودند یه نوشیدنی با هم بخورن قبل از اینکه راهشون جدا بشه. بعد از قولی برای ملاقات دوباره و گفتنِ خداحافظیهاشون، رو به روی دروازههای مد نظرشون ایستادند تا اینکه لویی توی لحظه آخر همه رو متوقف کرد.
"لیام!" همین که پسر گرگینه قرار بود اولین قدم رو به سمت دروازه برداره پسر پری با صدای بلندی اون رو خطاب قرار داد."لیام صبر کن! میخوام یه چیزی بهت بگم."
لیام به آرومی برگشت و ابروهاش رو توی هم گره زد. "قضیه چیه؟"
برای چند ثانیه به پسر پری خیره شدند. پای لویی با بیقراری به زمین کوبیده میشد و پسر بارها بدون اینکه چیزی بگه دهنش رو باز و بسته کرد و بعد به سمت لیام اومد و چنان محکم بغلش کرد که نفس پسر بند اومد. "متاسفم!" همونطور که گونهاش به سینهی گرم لیام فشرده میشد تقریبا فریاد زد.
لیام متقابلا دستهاش رو دور لویی حلقه کرد اما مشخص بود که حسابی گیج شده."من- خب باشه بخشیده شدی فقط- برای چی؟" با گیجی پرسید، پسر پری هنوز با اصرار زیاد به لیام چسبیده بود. "برای همه چی! برای سوفیا، برای دخیل کردنت توی موقعیتهای خطرناک، برای اینکه رسما مجبورت کردیم که پرستارمون بشی! برای همه چیز! بارها خواسته تو رو نادیده گرفتیم و این واقعا درست نبود. تو دوست خیلی خوبی هستی. متاسفم."
جوری که چهره لیام نرم شد واقعا فوقالعاده بود. گونههاش کمی صورتی شد و چشمهاش برق زد و شبیه به مهربونترین موجود زنده دنیا بود. زین عاشقش بود. "من- ممنونم. اما لویی هیچ چیزی برای عذرخواهی وجود نداره. اگر کارهایی که کردی رو انجام نمیدادی هیچکدوم از ما حالا اینجا نبودیم. من همراهتون نبودم و بعد زین رو پیدا نمیکردم و هیچکدوم از ما دوست نمیشدیم-" کلمات آخر لیام لرزان بودند و با اینکه از سر غم نبود اما بلافاصله دل زین رو لرزوند.
"رفقا..." نایل سرش رو تکون داد و لبهاش رو جمع کرد. "قراره دومین بغل گروهیِ امروز رو هم داشته باشیم... دارم میام!" و بعد خودش رو به لویی و لیام چسبوند و دستهاش رو دورشون حلقه کرد. وقتی که هری و زین بلافاصله بهشون ملحق نشدند -و ایستادند تا با شیفتگی چشمهاشون رو بچرخونن- نایل کمی خودش رو عقب کشید تا اونها رو به زور توی جمعشون بکشه. بغل گرم و آشنایی بود و همه چیز فوقالعاده بود. زین چشمهاش رو بست و لبخندی زد.
~~~
"خب... جسی واقعا کیه؟" زین پرسید و نگاهی به جنگلی که در اون قدم میزدند، انداخت. برنامه امروزشون این بود که دارویی که از زمین آورده بودند رو به دوست لیام برسونن و زین برای دیدن اون دختر واقعا هیجان زده و البته کمی مضطرب بود اما هوای باطراوت و تازه جنگل و نسیمی که میوزید تقریبا آرامش رو بهش برگردوند. نمیدونست چقدر طول میکشه تا این حقیقت که قراره توی گریم زندگی کنه رو درک کنه. مکانی سرسبز، زیبا و زنده که از بچگی در موردش خونده بود و آرزوش رو داشت.
نگاه لیام با شنیدن سوالش نرم شد. "اون قدیمیترین دوستمه. خانوادهاش از اعضای سلطنتی بودند و قلعهشون نزدیک خونه دوران کودکیم بود. اون بیشتر اوقات دزدکی از خونه بیرون میزد تا فقط ثابت کنه که میتونه!" پسر چشمهاش رو چرخوند و شیفتگی توی نگاهش قلب زین رو گرم کرد. "و خب زیاد پیشم میاومد و توی باغبونی و این چیزها کمکم میکرد."
زین با رضایت هومی کشید. "و اون مبتلا به نارکولپسیه؟"
"آره... یا حداقل این چیزیه که هری فکر میکنه و خب وقتی در موردش توضیح میداد یهجورایی قابل قبول بود. جسی چند سال قبل درگیر یه طلسم خواب شد و حتی بعد از بیداریش اون طلسم- کاملا رهاش نکرد. یا حداقل این چیزی بود که ما فکر میکردیم."
"خب... شما داروهای معمولی رو اینجا ندارین؟"
"نه- خب... ما فکر میکنیم که داریم اما گمون نکنم نظر تو هم همین باشه. فکر میکنم ما مثل انسانهای زمینی بیمار نمیشیم. شاید این یه ربطی به جادویی که اینجا وجود داره داشته باشه... احتمالا به همین دلیله که ما مثل زمین در حال تکامل نیستیم. ما با تمام وجود به جادو اعتماد داریم اما خب تقریبا همه چیز رو برای درمان جسی امتحان کردیم و هیچ درمانگری نتونست درمانش کنه." ابروهای لیام لحظهای در هم کشیده شد. "یهجورایی باعث میشه به این فکر بیفتی که بیشتر طلسمهای اینجا ممکنه با داروهای انسانی قابل درمان باشن."
این یهجورایی بیرحمانه بود. اینکه مردم اینجا فقط به خاطر جادو از بیماریهای قابل درمان رنج بکشن باعث میشد احساس خوبی نداشته باشه. شاید این چیزی بود که میتونستند در موردش صحبت کنند- حالا با خانوادهاش یا با هر خدای دیگهای. ثور دفعه آخر همشون رو مجبور کرده بود قول بدن که دوباره همدیگه رو ببینن. در هر حال بحث در مورد این موضوع باید به آینده واگذار میشد. احتمالا الان وقتش نبود که خیلی بهش فکر کنه چون در همون لحظه مقابل ساختمانی ایستادند که زین حدس میزد خونه جسی باشه.
به سرعت عاشق اون خونه شد- یه دیوار سفید مرواریدی رنگ و گلهای پاستلی و ظریفی که بهشون خوش آمد میگفت و حس خونه رو میداد و دری چوبی و صاف که به شدت گرانبها به نظر میرسید.
بعد از در زدن زین صدای قدمهایی رو شنید که از راه پلهای پایین میاومدند. بعد از مدتی در با شدت باز شد و لیام به حدی جا خورد که نزدیک بود بیفته. دختری که مقابلشون ایستاده بود موهای بهم ریخته و بلندی داشت و چشمهاش گرد و درخشان بود، دهنش باز مونده بود و سرجا خشکش زده بود. از نظر زین که زیبا بود.
لیام لبخند کوچیکی به روی دختر زد. "از دیدنت خوشحالم جس." ظاهرا این تمام چیزی بود که لازم بود تا دختر رو به خودش بیاره. با خندهای خفه (که خیلی شبیه به هق هقی آروم بود) جسی لیام رو محکم توی بغلش کشید.
خدایا، این اواخر همه بغلی شده بودند، مخصوصا بغلهایی که شامل لیام میشدند. البته شکایتی هم نداشت، خودش هم یه عالمه بغل در پیش داشت... جبران میشد.
حرفهای احساساتی زیادی بین اون دو تا زده میشد، مثل "خیلی دلم برات تنگ شده بود" و بعد "خوشحالم که حالت خوبه" و دوباره "چیزهای زیادی هست که باید برات بگم". این واقعا شیرین بود فقط زین همونطور که کنار اونها در سکوت ایستاده تا لحظهی دوستانهشون رو داشته باشن احساس میکرد نادیده گرفته شده... اما در هر حال از جسی خوشش اومده بود. دختر جوری لیام رو بغل کرده بود انگار که همه چیزش بود و زین میتونست شباهت بین خودش و اون رو لمس کنه.
وقتی که در نهایت از هم جدا شدند جسی بلافاصله توجهاش رو روی زین گذاشت. قدمی عقب رفت و سر تا پای زین رو برای لحظهای با نگاهش بررسی کرد و بعد گوشه لبش به آرومی بالا رفت. "این همراه خوشتیپت کیه؟"
جوری که چشمهای لیام برق زد باعث شد سینه زین به درد بیاد. "این زینه! آم... آره... زینِ من!"
ابروهای جسی بالا پریدند و قلب زین لرزید. اونها در مورد عنوانی که باید همدیگه رو باهاش خطاب میکردند حرف نزده بودند- دوست پسر عنوان درستی بود، مگه نه؟- حدس میزد وقتی که هر دو میدونید به همدیگه تعلق دارید قضیه کمی متفاوتتر پیش بره.
"که زینِ تو، هاه؟ فکر میکنم که زین به خودش تعلق داشته باشه!" جسی با شیطنت رو به لیام گفت و دستش رو به سمت زین دراز کرد. زین شونهای بالا انداخت و دست دختر رو گرفت. "خب در واقع هیچکدوم از اینها اون یکی رو نفی نمیکنند، میکنن؟"
"فکر میکنم حق با تو باشه. از دستکشت خوشم میاد."
"ممنونم."
زین تظاهر کرد که هیچکدوم از نگاههای شیطنت آمیزی که جسی به لیام می انداخت یا سرخی گونههای لیام رو ندیده. بدون اینکه حرف دیگهای رد و بدل بشه به آشپزخونه رفتند تا بنشینند و با هم صحبت کنند. جسی به سمت اجاق گاز رفت تا چایی درست کنه و زین و لیام روی صندلی نشستند. لیام همونطور که منتظر دوستش بود، دستش رو توی جیبش برد و بسته کوچیکی که همراهش آورده بود رو بیرون کشید. داروی جسی.
احتمالا وقتی که جسی با سه فنجان پر چایی به سمت میز برمیگشت متوجه نگرانیِ توی چهره لیام شده بود چون برای لحظهای نگاهش روی صورت پسر خیره موند، قبل از اینکه روی صندلی مقابلشون بنشینه. با کنجکاوی نگاهش رو به دستهای پسر گرگینه دوخت. "اونجا چی داری؟"
"اوه، منظورت این چیز کوچولوئه؟" لیام دستش رو بلند کرد و بسته توی دستش رو نشون دختر داد. پای پسر زیر میز تکون میخورد و زین نمیتونست بفهمه که حرکتش از روی اضطرابه یا از روی بیصبری. احتمالا ترکیبی از هر دو بود، در هر حال از نظرش بانمک بود. "در واقع، این مال توئه."
ابروهای جسی لحظهای در هم گره خورد و وقتی که لیام دستش رو به سمتش دراز کرد، بسته رو ازش گرفت.
"برام سوغاتی آوردی؟" دختر با خوشی پرسید. "آم... میشه اینجوری گفت."
جوری که چهره جسی موقع باز کردن بسته و دیدن قرصها از حالت گیج به امیدوار تغییر پیدا کرد یهجورایی شاعرانه بود. بزاقش رو با صدا قورت داد. "لیام، این چیه؟" صدای لیام درست مثل شکلاتِ درونِ چشمهاش نرم بود. "این داروی نارکولپسیه."
تنها صدایی که برای چند ثانیه بعدی به گوش میرسید صدای ساعت بود. تیکتاک، تیکتاک، تیکتاک... درست هماهنگ با حرکت مژههای جسی پیش میرفت. لبهای دختر برای شروع جملهای که نمیتونست پیداش کنه باز مونده بود.
"هری امیدوار بود که خودش بتونه این بسته رو بهت بده." لیام ادامه داد تا سکوت رو بشکنه. "اما یهجورایی الان درگیر اینه که اولین سال دانشگاهش رو نیفته پس... ما به جاش اومدیم."
وقتی که جسی چیزی نگفت پسر دوباره شروع به حرف زدن کرد. واقعا دوست داشتنی بود. (زین متوجه شد که لیام خیلی طرفدار سکوت نیست پس این اطلاعات رو توی بخشی از ذهنش که مربوط به اون پسر بود ذخیره کرد.)
"آم- هری چی میگفت؟ فکر کنم میگفت که اینها داروهای محرکن و این ایمنترین روشِ شروع درمان برای بیماران نارکولپسیه. اینها به خوابآلودگیای که توی طول روز داری کمک میکنند. پس این قرصهای 250 میلیگرمی رو هر روز صبح به مدت چند هفته یا بیشتر مصرفشون کن تا ببینیم کمکی میکنند یا نه. اگر جوابی نگرفتی یه راهی پیدا میکنیم تا به زمین برگردیم و ببینیم میتونیم دوز داروت رو کم یا زیادتر کنیم یا- یا داروی دیگهای بگیریم... نمیدونم. ظاهرا بعضی داروهای ضد افسردگی میتونن به کاتاپلکسی(بیاختیاری عضلات) و فلج خواب کمک کنند اما نمیشد اونها رو بگیریم چون نیاز به معاینه پزشک و آزمایشات بیشتری داشت."
چشمهای جسی همونطور که بین بسته دارو و لیام و زین میچرخید از خیسی برق میزد انگار که نمیتونست واقعی بودن این لحظه رو باور کنه.
"خدایا- من..." یه خنده همراه با بغض برای ثانیهای حرفش رو قطع کرد. "نمیدونم چی باید بگم... حتی نمیدونم اینها قراره جواب بدن یا نه ولی اینکه- اینکه میدونم افراد دیگهای هم هستن که مثل من باشن... من فقط- خیلی خیلی ممنونم."
ظاهرا همین برای لیام کافی بود تا از جا بلند بشه و روی صندلی کنار دختر بنشینه و اون رو توی بغلش بکشه. دست آزاد جسی تیشرت لیام رو مشت کرده بود و چشمهاش رو بسته بود. "واقعا باید از هری تشکر کنی میدونی؟ و همینطور لویی. لویی کسی بود که تمام مراحل آزمایش رو پشت سر گذاشت."
"خدایا..." جسی زمزمه کرد. "اون زیادی مهربونه. از طرف من بغلشون کنید و ببوسیدشون. در واقع، مطمئن بشید که یه سر به اینجا بزنن تا من بتونم خودم انجامش بدم. براشون کیک پای یا یه چیز دیگه میپزم تا بابت دردسری که کشیدن ازشون تشکر کنم."
چند لحظهای جسی مشغول زیر و رو کردن داروها و خوندن اطلاعات پشت بسته بود و تمام مدت لبخند محوی روی لبش بود. "هری واقعا حس عجیبی بهم میداد. مطمئن نبودم که زحمت این کار رو به خودش بده." جسی بعد از چند لحظه گفت. زین نتونست جلوی لبخندش رو بگیره. تمام اون لحظات رو همراه پسر شبح گذرونده و در مورد مقاصدش فکر کرده بود و اون اوایل در موردش تردید داشت ولی حالا حسی شبیه به شیفتگی نسبت به اون پسر توی دلش بود.
خیلی سخت بود به غریبهای که میتونست فقط با یه نگاه ساده و بدون اجازهات تمام دلشکستگیها و ترسهات رو بخونه اعتماد کنی اما هری اعتمادش رو جلب کرده بود و زین دوست داشت فکر کنه که اون هم تونسته متقابلا اعتماد هری رو جلب کنه. هر دوی اونها معنای سخت اعتماد کردن رو میدونستن و اینکه تونسته بودن به همدیگه اعتماد کنن واقعا دارای اهمیت بود.
"اون و لویی زمان زیادی رو صرف کردند تا بتونن دارو رو بگیرن." لیام گفت و ذهن زین رو به زمان حال برگردوند. "حتی از دست پلیس هم فرار کردند." چشمهای جسی برق زدند. "حالا دیگه مجبوری حتما بیاریشون اینجا. باید داستانش رو از زبون خودشون بشنوم."
~~~
وقتی که زین از نظر روحی و جسمی آماده شد تا به قصر پادشاه و ملکه -قصر پدر و مادرش- سر بزنه، دوهفتهای از وقتی که به طور رسمی شهروند گریم شده بود گذشته بود. البته این احتمال وجود داشت که این حجم از وقفه کاملا عمدی باشه! در حال حاضر با لیام زندگی میکرد و هر روزش رو صرف این کرده بود که توانش رو جمع کنه تا با شاه یاسر و ملکه پاتریشیا ملاقات کنه. لیام تمام این مدت فوق العاده بود (نه اینکه زین توقع دیگهای هم از اون پسر داشته باشه) صبور و مهربون بود و اطراف دهکده رو بهش نشون داده و چیزهایی که لازم بود بدونه رو بهش یاد داده بود.
همونطور که چهره به چهرهی نگهبانی که راه رو سد کرده، ایستاده بود، دستهاش به آرومی میلرزید. این حقیقت که اون نگهبان هیچ واکنشی نشون نمیداد ناراحت کنندهتر از زمانی بود که خصمانه برخورد کنه. حالا زین اصلا نمیدونست چطور باید حرفش رو شروع کنه.
"سلام." با صدای خشداری گفت و بلافاصله گلوش رو صاف کرد. "اسم من زینه. اومدم اینجا تا پدر و مادرم رو ببینم."
نگهبان ابرویی بالا انداخت. "حقیقتا شک دارم جای درستی اومده باشی. اینجا محل زندگی شاه یاسر و ملکه پاتریشیاست." زین بزاقش رو فرو داد. آرزو میکرد لرزش دستهاش متوقف بشه. "میدونم. من پسرشونم. راه برگشتم به خونه رو از زمین پیدا کردم."
صدای نفس تیزی که نگهبان کشید از گوش زین دور نموند و با اضطراب به مرد که با نگاهی مشکوک بهش خیره شده بود، زل زد. "برای هجده سال بدون خانواده روی زمین زندگی کردم." زین با عجله توضیح داد، سکوتی که بینشون بود رو نمیتونست تحمل کنه. "تا چند ماه پیش نمیدونستم که گریم خونه منه... اما حالا اینجام و میخوام خانوادهام رو ببینم."
نگهبان برای لحظاتی ساکت بود. با نگاهش سر تا پای زین رو بررسی کرد و بعد روی چهرهاش دقیق شد. زین حتی نفس هم نمیکشید. "چشمهات شبیه به چشمهای ملکهست." لرزی از امید به تن زین افتاد. بعد از اون بهش اجازه ورود داده شد و به درون اون قصر درخشان و زیبا برده شد.
همونطور که مبلمان طلایی، دیوارهای سفیدی که با ظرافت رنگ شده بود و لوسترهای غولپیکر رو تماشا میکرد خودش رو متقاعد کرد که اگر همه چیز خوب پیش بره اینجا خونهاش خواهد بود. این مکان افسانهای خونه زین بود.
ملکه پاتریشیا توی برج بود پس راه طولانیای در پیش داشت. با گذر از پلکان مارپیچی طولانی نفسش به شماره افتاد و پیشونیش خیس از عرق شد. برای لحظهای با خودش فکر کرد که خدایا، قراره ملکه رو در حالی ببینم که انگار همین الان از یه جلسه ورزش سنگین برگشتم. با تمام توان در تلاش بود تا حرکات تند قفسه سینهاش رو آروم کنه و خودش رو پا به پای اون نگهبان فرز جلو بکشه. به راه رفتن ادامه داد تا جایی که راهروهای بزرگ کم کم باریک شدند و در نهایت به دری فرسوده و ساده رسیدند.
مادرش پشت اون در بود. چشمهای زین میسوخت و قلبش جوری میتپید انگار که به دنبال راهی بود تا از سینهاش بیرون بزنه.
نگهبان در رو باز کرد و زین در حالی که نمیتونست حتی پاهاش رو احساس کنه قدم به داخل اتاق گذاشت.
زنی که داخل اتاق بود از پنجره به بیرون خیره شده و پشتش به اونها بود. زین نمیدونست منظره بیرون پنجره چیه چون اونقدری از پله بالا اومده بود که فقط میتونست آبیِ آسمان رو تماشا کنه اما مطمئن بود هر چی که هست قطعا منظره فوقالعادهایه.
لحظهای با خودش فکر کرد دوست داره که بتونه گاهی این بالا نقاشی بکشه، قبل از اینکه خودش رو سرزنش کنه. نباید امیدش رو تا اون حد بالا میبرد. ملکه میتونست با یه چرخش دستش اون رو بیرون بندازه و همه چی رو تموم کنه. (اما زین با تمام وجودش امیدوار بود که اون زن این کار رو نکنه.)
"بانوی من مهمان دارید." نگهبان گفت و بعد همه چی خیلی ساده پیش رفت. ملکه سرش رو چرخوند و نگاه زین توی چشمهای قهوهای و گرمش قفل شد. چشمهایی درست شبیه به چشمهای خودش.
نفس ملکه با صدای بلندی توی سینه حبس شد و نگاهش روی چهره زین چرخید. انگار که اون هم به دنبال خصوصیات مشترکشون بود. گوشه دهان زین، چونه و گونههای برجستهاش.
زین هم به ملکه خیره شد. مهربون به نظر میاومد. شبیه کسی بود که میتونستی باهاش چایی بنوشی و به تماشای ستارهها بنشینی. شبیه یه مادر بود.
تصویری تخیلی از این زن که براش داستان قبل از خواب میخوند یا اون رو به گردش میبرد یا بهش یاد میداد که چطور رنگها رو با هم ترکیب کنه از جلوی چشمهاش گذشت. خاطراتی از دست رفته از دوران کودکیای که هرگز نتونسته بود تجربهشون کنه اما همیشه مشتاقش بود.
"سلام." صداش ضعیف و لرزون بود اما به نظر نمیرسید که از نظر ملکه ایرادی داشته باشه. چهره زن با حسی شبیه به حیرت میدرخشید انگار که نمیتونست چیزی که مقابلش بود رو باور کنه. "سلام." زن نفس عمیقی کشید و بعد هیچی. سکوت بینشون برقرار شد، هیچکدوم نمیدونستن که چی باید بگن یا از کجا شروع کنند.
چطور باید ادامه میداد؟ شما مادر منید بانوی من؟ چطور باید حرفی میزد که به طرز مسخرهای غیرقابل باور نباشه؟ باید قبل از اومدن برای این موقعیت تمرین میکرد.
اما همین که به چشمهای زن خیره شد و حیرت و شگفتی رو توی اونها دید فهمید که احتمالا زن خودش متوجه همه چیز شده. شاید همین الان هم باورش کرده باشه، شاید فقط منتظر بود تا زین حرفش رو به زبون بیاره و روی حدسیاتش مهر تایید بزنه.
"اسم من زینه." به آرومی خودش رو معرفی کرد. "من تمام عمرم رو روی زمین زندگی کردم."
"سلام زین. من پاتریشیام. چی تو رو به گریم کشونده؟"
"من اهل اینجام- متوجه دستکشهام شدین؟" زین دستهاش رو بالا گرفت. "البته، دوست داشتنین."
"سیف اینها رو برام درست کرده. چون من- خب، ظاهرا من دستان طلایی دارم." نفس بریده و صدادار ملکه درست مثل صدایی مشوق برای زین بود تا بتونه ادامه بده. "من هم دستان طلایی دارم." مشخص بود که ملکه در تلاشه تا لحنش رو ثابت نگه داره.
گوشه لبهای زین کمی بالا رفت. "من هم این رو شنیدم. دوستم- که یه پریه- یه مدت پیش برام داستان رامپلاستیلتاسکین رو گفت و خب... این با عقل جور در میاومد چون من تمام زندگیم رو به عنوان یه یتیم روی زمین گذروندم اما من اهل اینجام پس این یعنی خانوادهام اهل اینجان درسته؟ و... و من دستان طلایی دارم و فقط یه نفر دیگه توی گریم هست که مثل من دستان طلایی داره، درسته؟"
امیدوار بود که همینقدر توضیح کافی باشه چون گفتن "من پسرتم" واقعا گستاخانه بود و اگر اون کلمات رو به زبون میآورد احتمالا منفجر میشد یا به گریه میافتاد یا بدنش لرز میگرفت جوری که زمین کل قلعه رو بلرزونه.
گونههای ملکه هر ثانیه قرمزتر میشدند. زن چیزی نگفت اما خیلی آروم چند قدم به جلو برداشت و اونقدری به زین نزدیک شد که پسر میتونست خطوط دور چشمهاش، دور لبهاش و روی پیشونیش رو ببینه. ملکه دستهاش رو بلند کرد و صورت زین رو قاب گرفت، خیلی آروم... به حدی که انگار جسمی شیشهای رو توی دست گرفته. "تو پسر منی." زن لرزون گفت، صداش به شدت ضعیف بود اما به حدی جملهاش با احساس بیان شد که موهای روی بازوهای زین راست شدند. "پسر من."
و بعد زین رو توی آغوشش کشید. اون آغوش مادرانه به حدی پر محبت بود که چشمهای زین خیس شدند. آغوشش محکم و امن اما با ملایمت بود و بوی گل یاس میداد. هیچ چیزی رو بیشتر از این نمیخواست که از شر دستکشهاش خلاص بشه تا بتونه بدون مانعی لمسش کنه، حس کنه که واقعا اونجاست، تا باور کنه این یکی از رویاهاش نیست.
زن توی آغوشش میلرزید و کمی طول کشید تا زین متوجه بشه که ملکه داره گریه میکنه. "گاهی اوقات به خودم اجازه میدادم تا در مورد چنین لحظهای رویاپردازی کنم..." ملکه وقتی که عقب رفت با صدای آرومی گفت. "اینکه تو راه برگشت رو پیدا کردی و از دروازهها رد شدی و به خونه برگشتی."
زین هم چنین رویایی رو توی زندگیش تجربه کرده بود. رویایی از یه خونه نقلی و دو فرد بیچهره که اون رو به این دنیا آورده بودند، پیش خودشون نگهاش داشته بودند و با عشق و صبحانههایی پر از پنکیک بزرگش کرده بودند. درست مثل تمام بچههای معمولی دیگه که اطرافش بودند.
"خب..." زین زمزمه کرد و متوجه شد که اون هم مثل مادرش داره گریه میکنه. "راه برگشت رو پیدا کردم."
درخشش زیادی توی چهره مادرش بود. زن بخشی از موهایی که روی پیشونی زین بود رو کنار زد. "باید همه چیز رو برامون تعریف کنی."
"این کار رو میکنم." زین با تمام وجودش قول داد. اوه قطعا این کار رو میکرد. در مورد لندن، ساحلی که توش وقت میگذروند و اقیانوسی که چهارتا غریبه رو با خودش به ساحل آورد تا به مهمترین بخش زندگی زین تبدیل بشن، براشون میگفت. در مورد ازگارد، در مورد جنگل و در مورد لیام... همه چیز در مورد لیام رو براشون میگفت.
بهش اطلاع داده شد که پدرش توی جلسهست اما در هر حال از اون برج پایین اومدند تا توی سالن پذیرایی منتظرش بمونند. یه فرد دیگه که قرار بود برای اولین بار ملاقاتش کنه اما فعلا اونقدری بابت خوب پیش رفتن همه چیز خوشحال بود که نمیتونست در موردش نگران باشه. شکی نداشت که اضطرابش همین که چشمش به پدرش بیوفته برمیگرده اما برای حالا غرق در حس خوشایندی بود که ناشی از نگه داشتن دست مادرش بود.
حالا به خونه برگشته بود. بقیه چیزها به مرور حل میشدند.
____
*والهالا: در اساطیر اسکاندیناوی سرایی باشکوه و عظیم واقع در ازگارد است که تالار کشتگان بهشمار آمده و متعلق به اودین بوده...
○●○●○
ممنون که میخونید.
دوستتون دارم💛
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top