•48•

دفعه بعدی که لویی، هری رو دید زمانی بود که توی خوابگاهش تنها بود. استن برای یکی از امتحانات رفته بود تا با دوستانش درس بخونه و لویی توی تنهایی داشت می‌پوسید؛ با این حال مشکلی باهاش نداشت. حضور دیگران به راحتی خسته‌اش می‌کرد اما از اون‌جایی که از تنها بودن با افکارش می‌ترسید، از یه حواس‌پرتی کوچیک هم استقبال می‌کرد.

بین مطالعه و درس خوندن و مرتب‌ کردن کمدش بود که کسی در خوابگاهش رو زد. بعد از اجازه‌ی لویی در باز شد و هری سرش رو از بین در داخل آورد. فقط با دیدن اون پسر، لویی می‌تونست احساس کنه که حالش داره بهتر میشه. از دیدار قبلیشون دو روزی‌ گذشته بود و با اینکه زمان کوتاهی بود اما لویی دلتنگش شده بود.

"بالاخره یاد گرفتی چجوری وارد یه اتاق بشی، مگه نه؟" با شیفتگی گفت و باعث شد لبخندی روی صورت هری بنشینه. "حالت چطوره؟"

"آم- خوبم. فکر کنم فقط‌ یکم مضطربم..."

"حال و حوصله مهمون و مهمونی رو داری؟"

"آره لطفا!"

هری به آرومی‌ خندید و وارد اتاق شد. "خب اگر این مهمونی یکم بزرگ‌تر بشه و سه تا موجود دیگه رو هم شامل بشه چی؟ هنوز هم مشکلی نیست؟" لویی از روی گیجی اخمی‌ کرد اما در هر حال سرش رو تکون داد. "فکر می‌کنم مشکلی نباشه." به آرومی لب زد. "اما بستگی داره چه جور موجوداتی باشن!"

"اگر موجوداتی باشن که ازشون خوشت میاد و هم‌چنین قول داده باشن که زیادی سر و صدا نکنن چی؟"

"خب- آره... حتما." لویی با تردید گفت، هنوز مطمئن نبود این ماجرا قراره به کجا برسه اما اگر هری کسی بود که چند نفر رو با خودش آورده بود حتما به حال لویی هم فکر کرده بود، درسته؟ هری به طرز باورنکردنی‌ای حواسش به سلامت روان لویی بود. لویی بهش اعتماد داشت.

لبخند هری بزرگ‌تر شد و در اتاق رو تا آخر باز کرد و اجازه داد تا سه نفری که بیرون اتاق بودند با اشتیاق و همراه هم، در حالی که برای رد شدن از چهارچوب با همدیگه رقابت می‌کردند، وارد اتاق بشن.

لیام، زین و نایل درست شبیه آخرین باری بودند که لویی اون‌ها رو دیده بود. بدون اینکه فرصتی برای واکنش‌ به لویی بدن به سمتش دویدند و اون رو توی آغوششون کشیدند. "لویی! اوه خیلی خوشحالم که می‌بینمت." نایل توی گردن پسر پری جیغ خفه‌ای کشید. "خیلی نگرانت بودیم!" لیام همون‌طور که سرش توی موهای پسر فرو رفته بود با محبت زمزمه کرد. "حالت خوبه؟" زین که گونه‌اش رو به شونه لویی چسبونده بود، پرسید.

و این واقعا تجدید دیدار قشنگی بود، لویی دلش براشون تنگ شده بود و مشتاق کسانی بود که طی‌ زمان به نزدیک‌ترین دوستانش تبدیل شده بودند اما همه چیز خیلی سریع داشت پیش‌ می‌رفت و نمی‌تونست به این سرعت شگفتیش رو به خوشحالی تبدیل‌ کنه. کاملا ناگهانی توسط بقیه احاطه شده بود و حالا احساس خفگی داشت، فشار زیادی روی پوستش بود و بیش از‌ حد نزدیک و گرم بودند. بازوهایی دورش پیچیده شده، کمرش رو گرفته و دور گردنش حلقه شده بودند و دستانشون زیادی داشت نزدیک به-

"خیلی‌خب... ولم کنید." صداش خفه و گرفته بود و بدنش طی یه واکنش‌ ناخودآگاه داشت خودش رو از اون آغوش جمعی کنار می‌کشید. "ولم کنید! ولم کنید! ولم کنید!" به سرعت حرفش رو تکرار کرد و پسرها احتمالا متوجه وحشت توی صداش شده بودند چون بلافاصله رهاش کردند و با چند قدم فاصله از تخت و لویی ایستادند.

هوا به آرومی به ریه‌های لویی برگشت. وقتی که مه غلیظ ناشی از اضطراب از مقابل دیدش محو شد و تونست دوباره اطرافش رو به وضوح ببینه با چهار نفر که بهش خیره شده بودند مواجه شد. نایل و زین با عذاب وجدان نگاهش می‌کردند و لیام به شدت نگران به نظر می‌رسید. هری هم همون‌طور که با نگرانی به لویی چشم دوخته بود با نگاهش به اون سه نفر خنجر پرت می‌کرد.

لویی احساس بدی داشت، این لحظه باید لذت‌بخش می‌بود، پر از بغل و خنده... اما مشکلات اضطراب پس از سانحه‌اش ناگهان ظاهر شده و همه چیز رو خراب کرده بودند. جو سنگینی‌ بر فضا حاکم شده بود و لویی فقط می‌خواست اون جو رو از بین ببره.

"متاسفم." زیر لب زمزمه کرد. "متاسفم... این- خیلی خوشحالم که می‌بینمتون رفقا."
لبخندی صادقانه به روشون زد. کمی روی تخت جا به جا شد و دستش رو روی تشک زد تا بقیه رو تشویق‌ کنه که کنارش‌ بنشینن. پسرها بعد از نگاه مرددی که به همدیگه انداختند به سمت تخت رفتند. هری قبل از نشستن بقیه، راهش رو از بین اون سه نفر باز کرد و دقیقا کنار لویی نشست. لویی دید که نایل با دیدن کار هری ابرویی بالا انداخت اما ظاهرا پسر کیوپید تصمیم گرفت که نادیده‌شون بگیره.

"ببین لویی... ما واقعا معذرت می‌خوایم." زین به آرومی سکوت رو شکست. "باید به کارمون فکر می‌کردیم." لیام و نایل سرشون رو برای موافقت با حرف زین تکون دادند و لویی زیر نگاه نگرانشون احساس کوچیک بودن می‌کرد. این دقیقا اون‌جوری نبود که می‌خواست دیدار مجددشون پیش بره.

"فقط- فقط بذارید من برای بغل‌هامون تصمیم بگیرم، باشه؟" با خنده مضطربی رو به دوستانش گفت. "همتون رو به شدت دوست دارم اما در حال حاضر با این چیزها رابطه خوبی ندارم."

پسرها به سرعت موافقتشون رو اعلام کردند و بعد سکوت به جمعشون حاکم شد اما لویی ترجیح می‌داد بمیره تا اینکه اجازه بده این دیدار خراب بشه. ناخن شستش رو به دندون گرفت و توی ذهن آشفته‌اش به دنبال چیزی گشت تا با بیانش، توجه بقیه رو از روی خودش برداره. "خب، شماها چطورید؟" هری به سرعت پرسید و لویی می‌تونست از روی راحتی خیال گریه کنه. "اوضاع توی جنگل خوبه؟"

پسر شبح دستش رو روی کمر لویی گذاشت انگار که داشت ازش اجازه می‌گرفت و لویی مشتاقانه توی آغوشش فرو رفت.

"منظورت بعد از وقتیه که یه نسخه تغییر یافته از تو اومد و شما دو تا رو توی دروازه‌ای کشید که نمی‌دونستیم به کجا ختم میشه و از نگرانی داشتیم می‌مردیم؟" زین سرش رو روی شونه خم کرد. "با نادیده گرفتن اون اتفاق، آره... همه چیز خوب بود."

"همه نگرانتون بودیم، ما و بقیه اعضای خانوادت." قلب لویی با شنیدن حرف لیام فشرده شد. 'ما و بقیه اعضای خانوادت' انگار که لیام این جمع کوچولو رو هم یه خانواده به حساب آورده بود.

"بقیه حسابی مراقبمون بودند. به زین تا جایی که می‌تونستند راجع به اون قضیه‌ی... می‌دونید دیگه... ماجرای ملکه پاتریشیا کمک کردند. تمام کسانی‌ که اونجا بودند کم و بیش مطمئن بودند که زین پسر ملکه‌ست."

"جدا؟" لویی به زین نگاه کرد و پسر سرش رو تکون داد. درخششی توی لبخندش بود و لویی دوست داشت تا ابد اون پسر رو همین‌جوری ببینه. "این واقعا فوق‌العاده‌ست زین! خیلی برات خوشحالم."

"زین قراره همراه من به خونه برگرده." لیام کمرش رو صاف کرد و با افتخار گفت و نگاه عاشقانه‌ای که زین به لیام تحویل داد واقعا چندش‌آور اما در عین حال قشنگ بود. "آره درسته. البته یه سری کارهایی هست که روی زمین باید بهشون رسیدگی‌ کنم اما مطمئنم که همه چیز درست پیش میره. مادرت بهمون اطمینان داد که با توجه به شرایط‌ موجود، کسی بهمون سخت نمی‌گیره."

لویی سرش رو تکون داد. شاهزاده گمشده‌ای که راهش رو به خونه پیدا کرده بود و می‌خواست قبل از برگشتن به گریم یه بار دیگه از زمین دیدن کنه؟ آره... لویی مطمئن بود اون پسر اجازه داره هر کاری که می‌خواد رو انجام بده.

"حالا..." نایل به آرومی شروع کرد."چه اتفاقی برای شما دو تا افتاد؟ چطور- چطور فرار کردین؟"

واقعا قرار بود این مکالمه رو هم داشته باشن؟ ظاهرا آره ولی لویی آرزو داشت که این‌طور نبود. به هر حال اون‌ها لایق دونستن حقیقت بودند. برای مدتی طولانی‌ در نگرانی سر کرده بودند پس لازم بود که جواب یه سری از سوالاتشون رو بگیرن.
"خب..." لویی گفت و لبش رو به دندون گرفت. "فکر کنم تا الان دیگه می‌دونید که اریس زئوس رو هم دزدیده بود، درسته؟"
پسرها بی‌حرف سرشون رو به نشونه تایید تکون دادند.

"آره خب... اساسا اریس زئوس رو با معجون عشق مسموم کرده و زندانی‌ نگه داشته بود تا بتونه از طریق اون دروازه‌ها رو کنترل‌ کنه و به هر چیزی که زئوس روشون کنترل داشت هم دسترسی داشته باشه. و... و اون کسی بود که ما رو به سرزمین‌های مختلف‌ می‌فرستاد چون همه چیز از اول براش یه جور آزمایش بود تا هری رو امتحان کنه یا چیزی مثل این... خیلی مطمئن نیستم."

"می‌خواست ببینه تا چه حد پیش میریم قبل از اینکه من کنترلم رو از دست بدم و تو رو بکشم." هری با لحنی آروم اما سرد توضیح داد. "یا اینکه خیلی بد بهت صدمه بزنم." لیام با شنیدن این حرف‌ ناله‌ای کرد و نگاه پر از ناراحتیش رو به سمت لویی برگردوند. نایل و زین هم حالشون تفاوت چندانی با لیام نداشت.

"آره..." لویی سرش رو تکون داد. "همین که هری گفت. و آره اریس کسی بود که ما رو این طرف اون طرف‌ می‌فرستاد نه سرنوشت! و بعد خواهر هری رو فرستاد تا بیاد و ما رو همراه خودش ببره چون می‌خواست که- می‌خواست که-" لویی لحظه‌ای سکوت کرد و تلاش کرد تا بغض توی گلوش رو قورت بده و توصیفی برای چیزی که اونجا اتفاق افتاده بود پیدا کنه. "...تنبیه‌مون کنه." از بین دندون‌های به هم فشرده‌اش غرید و دلش به هم پیچید.

نمی‌دونست می‌تونه از این به بعد رو تعریف کنه یا نه... همین الان هم احساس می‌کرد ناخن‌هایی راه گلو و رگ‌هاش رو چنگ می‌زنن. خوشبختانه هری متوجه حالش شد و پسر رو بیشتر به خودش چسبوند و پهلوی لویی رو از زیر تیشرتش نوازش کرد.

"می‌خواست مجازاتمون کنه و این کار رو هم کرد. آسیبش رو رسوند و بعد ما رو توی تاریکی، برای خدا می‌دونه چه مدت، زندانی کرد." هری ادامه داد و لویی از اینکه خودش کسی نبود که مجبور بود این کار رو بکنه نفس راحتی کشید. و البته هری یه بخش خاص رو ناگفته باقی‌ گذاشت که لویی بابتش ممنون بود.

"و تاریکی این قانون رو داره که باید با به وجود آوردن یه زندگی جدید از داخل، دروازه خروجی رو فعال کنی. جما، خواهرم، برامون غذا و لوازم مورد نیازمون رو می‌فرستاد تا زنده نگه‌مون داره و اونجا بود که لویی تصمیم گرفت غذا ذخیره کنه و اون‌ها رو به خاک تبدیل کنه تا یه گیاه غول پیکر رو به وجود بیاره و دروازه رو فعال کنه. و بعد از اون یه‌جورایی اونجا رو کاملا به هم ریختیم، با چند تا هیولا جنگیدیم، زئوس رو گرفتیم و از اونجا فرار کردیم. آره... فکر کنم همه‌اش همین بود."

همه چیز بعد از اون در سکوت فرو رفت. پسرها با دهانی باز به لویی و هری خیره شده بودند."فقط خیلی عادی تارتاروس رو به هم ریختین... عالیه." زین نفسش رو بیرون داد.

"هری، تو... می‌دونی... یعنی اریس... تو پسر-"
"من دیگه پسرش نیستم." هری با جدیت حرف لیام رو قطع کرد. مشخصا تمام وجود پسر داشت داد می‌زد که چقدر از حرف زدن راجع به این موضوع خسته‌ست چون کسی اصراری برای توضیح بیشتر نکرد.

"خب- پس تکلیف تو چی‌ میشه؟" زین با احتیاط پرسید. "هنوز هم قراره براش کار کنی؟"

"نه! خدایا..." هری نفسش رو بیرون داد. "به هیچ وجه!"

"پس قراره چیکار کنی؟ قرار نیست که بدون هدف و بدون خونه دور خودت بچرخی، درسته؟ این عادلانه نیست."

"نه... این‌جوری نیست. در واقع..." هری زمزمه کرد و لحنش چیزی بود که توجه لویی رو جلب کرد. "من... آم- قرار بود این رو بهت بگم لو. من دیروز دوباره با زئوس ارتباط برقرار کردم تا یه وظیفه‌‌ای برام در نظر بگیره. اون ازم دعوت کرد که توی تعطیلاتمون به المپوس برم تا چیزی که برام مناسب باشه رو پیدا کنیم."

نایل ابروهاش رو بالا انداخت. "این- منظورم رو اشتباه متوجه نشی‌ها... این واقعا خوبه فقط- زئوس؟ از زئوس خواستی کمکت کنه؟ بین این همه موجود... آخه زئوس؟"

"این‌جوری نیست که از روی میل و رغبت باهاش حرف بزنم!" هری به سرعت توضیح داد. "اما خودش احساس می‌کرد که به من و لویی مدیونه پس مجبورش کردم قول یه سری چیزها رو برای جبران بهم بده."

پسرها به سرعت حمایتشون رو از هری نشون دادند و همون‌طور که دوستانه کمرش رو نوازش‌ می‌کردند، تشویقش کردند و واقعا لحظه خوبی بود چون هری به خاطر اون حجم از محبت گیج به نظر می‌رسید و لویی به خودش قول داد کاری کنه تا دیگه اون حیرت با دیدن توجه دیگران روی صورت پسر ظاهر نشه و پذیرش محبت بقیه براش عادی بشه.

ابروهای لویی با به یاد آوردن حرف هری در هم گره خورد پس لباس پسر رو کشید تا توجه‌اش رو جلب کنه. "چه قول‌هایی ازش گرفتی؟" هری با اضطراب نگاهش رو به پاهاش دوخت. "خب... ازش خواستم که امنیت جما رو تأمین کنه و خواستم که این سه تا-" به لیام، زین و نایل اشاره کرد. "بتونن برای ملاقاتمون بیان. و بعد... آم..." پسر مکثی کرد و از روی خجالت گونه‌هاش گل انداخت. "خب، ازش‌ خواستم مطمئن بشه که هر چه در توانش هست رو برای بهبود تو انجام بده. می‌دونی، دیدار آزادانه با خانواده‌ات هر موقع که خواستی، استفاده از بهترین درمانگرها برای بهبودت و چیزهایی مثل این."

"اوه." با فکر به اینکه هری چنین کاری براش انجام داده، قلبش تبدیل به باغی از‌ گل شد. به ذهنش سپرد تا بعدا راجع به این موضوع با هری صحبت کنه و از طریقی قدردانیش رو بهش نشون بده.

البته نتونست بیشتر از این به چیزی فکر کنه چون هق هق ناگهانی‌ای اون رو از افکارش بیرون کشید. سرش رو بلند کرد و نگاهش به لیام افتاد. پسر گرگینه بهش خیره شده بود و لویی حاضر بود قسم بخوره که لب پایین پسر با بغض می‌لرزید.

"من فقط- واقعا خوشحالم که زنده‌ای." لیام توضیح داد و چشم‌های مهربونش با اشک پر شد. "خبر نداشتن ازتون واقعا وحشتناک بود و حالا خبردار شدیم که تو توی بیمارستان بودی و ممکن بود بمیری... واقعا خوشحالم که سالم می‌بینمت."

محبت پسر قلب لویی رو فشرد. دستش رو دراز کرد و روی شونه پسر گرگینه گذاشت. "لیام..." لبخندی به روی پسر زد. "من اینجام و حالم خوبه، مگه نه؟ نیازی نیست غصه گذشته رو بخوری. بیاید یه بار دیگه اون بغل رو داشته باشیم، هوم؟"
نگاه مطمئنی به همشون انداخت و آغوشش رو براشون باز کرد.

نایل، لیام و زین به سرعت واکنش‌ نشون دادند -البته آروم‌تر از دفعه قبل- و با احتیاط جلو اومدند. این بار لویی حضور گرم و ثابت هری رو سمت راست بدنش احساس‌ می‌کرد، این بار آماده بود... پس اجازه آغوشی که همگی خواهانش بودند رو داد. بینیش رو توی پیراهن نایل فرو برد و شونه زین رو فشرد و لیام رو توی بغلش‌ گرفت. احساس می‌کرد به خونه برگشته. این چیزی بود که تمام مدت می‌خواست، این چیزی بود که اهمیت داشت. 

البته لحظه دوست داشتنیشون با به صدا در اومدن درِ خوابگاهش به هم خورد. لویی اخمی کرد و نگاه پر سوالش رو به هری دوخت. پسر شبح کس دیگه‌ای رو هم دعوت کرده بود؟ اگر استن بود که در نمی‌زد. هری شونه‌ای بالا انداخت پس فقط یه راه برای فهمیدنش باقی‌ می‌موند.

"بیا داخل!" با صدای بلندی‌ گفت و در به آرومی باز شد تا یه پسر کوتوله مصمم اما از نفس افتاده توی چهارچوبش ظاهر بشه.
کمرون جوری نفس نفس می‌زد انگار که یه دوی ماراتون رو پشت سر گذاشته. برای لحظه‌ای به چهارچوب در تکیه زد تا نفسی بگیره و بتونه حرفی بزنه.

"کمرون." لویی با گیجی‌ گفت. "سلام لویی." پسر با نفس بریده گفت و لبخندی به صورت گیج پسر پری زد. "سرت- شلوغه؟ فقط‌ می‌خواستم یه چیزی بهت بدم."

"آم..." لویی نگاهی به چهار مهمانش انداخت. اگر کمرون این همه راه رو اومده بود تا چیزی بهش بده این واقعا بی‌ادبی بود که نادیده‌اش بگیره. به علاوه، لویی واقعا از‌ کمرون خوشش می‌اومد. اون پسر واقعا شیرین بود. شنیده بود که وقتی بیهوش بوده به ملاقاتش اومده و لویی دلش براش تنگ شده بود. به هر حال جا برای یه نفر دیگه هم بود. "البته. بیا داخل."

گل از گل کمرون شکفت. لویی پسر رو تماشا کرد که یه جسم پیچیده شده درون یه پارچه رو زیر بغلش جا به جا کرد و نفس زنان درون اتاق قدم گذاشت و دستی به پیشونیش کشید.

"اون چیه؟" لویی با کنجکاوی پرسید. 
"یه هدیه‌ست." کمرون با احتیاط اون جسم رو به دیوار تیکه داد و نگاه مضطربی به لویی انداخت.

"من... آم-" پسر دستی به گردنش کشید. "وقتی که بیهوش بودی برای دیدنت به بیمارستان اومدم و می‌خواستم دوباره بیام اما- واقعا تحت تاثیر‌ شرایطی که توش بودی قرار‌ گرفته بودم و فکر می‌کردم که باید یه کاری‌ انجام بدم، می‌دونی؟ و خب من، منم... فقط یه کوتوله‌ام که کار زیادی از دستش برنمیاد پس تصمیم گرفتم یه هدیه برات بیارم و خب بهترین نیست اما-"

"کمرون." لویی به نرمی حرف پسر رو قطع کرد تا پسر کوتوله بتونه آروم بگیره. "مطمئنم که فوق العاده‌ست." کمرون لبخند لرزونی زد و نفسی‌ گرفت قبل از اینکه ادامه بده. "بگذریم... مدام یاد اون روزی می‌افتادم که بهم پیشنهاد دادی اگر هری عصام رو برنگردوند برام یه عصای جدید درست می‌کنی..." نگاه کمرون لحظه‌ای به سمت هری برگشت، هری با خجالت چهره‌اش رو جمع‌ کرد. ظاهرا کمرون از بابت اینکه برخورد بدی قرار‌ نبود باهاش‌ بشه خیالش راحت شده بود.

"خب... البته که بعدش کار به اونجا نرسید و من خودم توی اون مدل کارها یکم استعداد دارم پس واقعا ازت انتظاری‌ نداشتم اما محبتت منو تحت تاثیر قرار داد و... آره. من این رو برات آوردم. توی چیزهای زیادی خوب نیستم اما به عنوان یه کوتوله می‌تونم یه سری چیزها بسازم پس..." و بعد پسر شروع به باز کردن پارچه کرد تا هدیه‌اش رو به لویی نشون بده. 

با درک اینکه دقیقا چی‌ مقابلش قرار داره گره ابروهای‌ لویی از هم باز شد. اون یه کادو نبود... دو تا بود.

دو تا بال مقابلش قرار داشت. دو بال بزرگ و دست‌ساز که لویی فقط می‌تونست بهشون زل بزنه. شبیه بال‌های قدیمی‌ خودش نبودند... بزرگ بودند و رنگ‌های زمینی داشتند و از ابزار نازکی ساخته شده بودند که احتمالا زیر نور خورشید خیلی زیبا به نظر می‌رسیدند... چیزی شبیه به برگ‌های پاییزی... و بندهایی چرمی روی بدنه‌اش قرار داشتند و هیچ شباهتی به عضو نازک نقره‌ای رنگ و درخشانی که می‌شناخت نداشتند اما این شیرین‌ترین تصویری بود که لویی به عمرش دیده بود. نمی‌تونست حتی یه کلمه هم بگه، فقط اونجا ایستاده بود و سر تا سر اون شیء رو نگاه می‌کرد، دهنش باز مونده بود و دست‌هاش می‌لرزید.

مشخصا کمرون مضطرب شده بود چون به سرعت شروع به توضیح کرد. "می‌دونم که شباهتی به عضوی که بهش عادت داشتی ندارند و نمی‌تونن جایگزینش بشن و قصد من هم این نبوده اما نمی‌تونستم بایستم و ببینم کسی به مهربونی تو از چیزی که عاشقشه محروم بشه پس من- فکر کردم ممکنه بخوای حداقل یه امتحانی بکنی؟ جادویی یا چیزی مثل این نیستن... ما تا سال بعد ساخت وسیله با جادو رو یاد نمی‌گیریم... فقط کافیه بندهاش رو ببندی و این دستگیره‌ها رو بگیری-" انگشت‌هاش رو روی بندهای چرمی‌ کشید که درست شبیه به بند کوله پشتی به نظر می‌رسیدند. "و خب این چیزی شبیه به بال پرنده‌هاست؟ کار کردن باهاشون احتمالا شبیه استفاده از بازوهات باشه، البته من به دنبال راهیم که یکم طرحش رو پیشرفته‌تر کنم. بگذریم... تو باید یاد بگیری‌ که چطور باهاشون کار کنی و این ممکنه یکم دردسر داشته باشه و می‌دونم که بزرگ‌تر از چیزین که بهشون عادت داشتی اما تمام تلاشم رو کردم تا حداقل دست و پا گیر نباشن. طی زمان ممکنه بتونم طراحیشون رو نزدیک به چیزی که قبلا داشتی برسونم و می‌خوام با اساتیدم در موردش صحبت کنم اما برای الان این نزدیک‌ترین چیزیه که تونستم بسازم... و خب کار می‌کنن! اگر بخوای می‌تونی امتحانشون کنی... مطمئنم ارزشش رو داره اما فقط اگر این چیزیه که می‌خوای... همین."

پسر نگاهش رو به پاهاش دوخت و لویی بغض بزرگی توی گلوش داشت که صدا و همین‌طور راه نفسش رو بسته بود. نمی‌تونست نگاهش رو از بال‌های مقابلش‌ بگیره. بال‌های دست‌ساز و ساده‌ای که هنر نفیس کسی بودند که اون‌ها رو براش طراحی کرده بود. کمرون اون‌ها رو براش ساخته بود... برای خودِ خودش! فقط هم از روی خوبی و محبتش.

و اون‌ها شبیه چیزی نبودند که لویی بهشون عادت داشت، اونقدرها هم استفاده ازشون بی‌زحمت نبود، بخشی از بدن و وجودش نبودند، تک تک زوایاش رو نمی‌شناخت و کاملا متعلق بهش نبودند و احتمالا هیچوقت هم نمی‌شدند... اما یه شانسی برای این وجود داشت. اون‌ها شانس لویی بودند تا بتونه بالای درخت‌ها پرواز کنه و همراه طلوع خورشید بالا بره و مسیر رودخونه‌ها رو دنبال کنه. اون‌ها با امید ساخته شده بودند.

لویی قدم لرزونی به جلو برداشت و آغوشش رو باز کرد و کمرون رو توی محکم‌ترین و پرمحبت‌ترین آغوشی که تا حالا تجربه کرده بود، کشید."ازت ممنونم." توی گردن کمرون نفسی گرفت. "کمرون... ازت خیلی خیلی خیلی ممنونم."

کمرون که به خاطر آغوش ناگهانی لویی خشکش‌ زده بود توی بغل‌ پسر آروم شد و بازوهای خودش رو دور کمر لویی حلقه کرد. "پس، این یعنی ازشون خوشت اومده؟" پسر با خنده ضعیفی پرسید.

ازشون خوشت اومده. ازشون خوشت اومده... لویی توی عمرش احساسی قوی‌تر از این نسبت به یه جسم بی‌جون نداشته! "حرف ندارن!" با بغض گفت و دست‌هاش رو محکم‌تر دور پسر کوتوله پیچید. "عاشقشونم."

"امیدوارم به خوبی کار کنن." کمرون با صدای ضعیفی‌ گفت. "البته باید هم خوب کار کنن چون توی ابزاری که برای ساختش استفاده کردم خیلی دقت به خرج دادم اما- اگر مشکلی داشتن برام بیارشون و من درستشون می‌کنم، باشه؟"

لویی سرش رو تند تند توی گردن کمرون تکون داد و قبل از اینکه از پسر دور بشه یه بار دیگه اون رو محکم توی بغلش فشرد. احتمالا چشم‌هاش خیس بودند چون چهره کمرون رو کمی تار می‌دید. "نمی‌دونم چطور می‌تونم برات جبرانش کنم-" تمام تلاشش رو کرد تا جلوی فرو ریختن اشک‌هاش رو بگیره. این لحظه مهم‌تر از اونی بود که بخواد با گریه سپری بشه.

"نه." کمرون سرش رو به طرفین تکون داد. "این منم که دارم برات جبران می‌کنم."

"برای چی؟"

"برای اینکه باهام مهربون بودی. هیچکس جرأت نمی‌کرد از من طرفداری کنه چون طرف مقابلم هری بود. هیچکس مقابل اون نمی‌ایسته..." پسر لحظه‌ای مکث کرد و نگاه عذرخواهانه‌ای به هری تحویل داد که پسر شبح با لبخندی غمگین جوابش رو داد تا آرومش‌ کنه. "هیچکس مقابلش نمی‌ایستاد اما تو این کار رو کردی... انگار که این راحت‌ترین کار توی تمام دنیاست. و من واقعا بابتش ستایشت می‌کنم! می‌دونم که این روزها مردم راجع به قهرمان بودنت زیاد حرف‌ می‌زنن اما برای من، تو همیشه یه قهرمان بودی."

حالا کمرون بیشتر داشت با کفش‌هاش صحبت می‌کرد تا با لویی و صورتش تماما قرمز شده بود اما لویی واقعا فکر نمی‌کرد چیزی برای خجالت کشیدن وجود داشته باشه. راه گلوی لویی با بغض بسته شده بود و احساس می‌کرد هر لحظه ممکنه بترکه پس یه بار دیگه کمرون رو بغل کرد."تو فوق العاده‌ای کمرون! معرکه‌ای!" وقتی که از آغوش پسر بیرون اومد زمزمه کرد.

"تو دوست منی این رو می‌دونی دیگه‌، نه؟ تو دوست خیلی خیلی عزیز منی." صورت کمرون روشن شد، پسر نمی‌دونست چی باید بگه. "من- آم- بهتره که دیگه برم." کمرون گفت و کمی با عصاش ور رفت. "اگر بخوای می‌تونی بمونی." لویی پیشنهاد داد اما کمرون سرش رو به طرفین تکون داد. "ممنونم اما یه سری کار هست که برای کلاس کار با چوب باید انجام بدم اما این اطراف‌ می‌بینمت، هوم؟"

لبخند پسر همون‌طور که به سمت در می‌رفت حتی یه لحظه هم از روی صورتش‌ پاک نشد. "البته." لویی لبخندی زد. "و اگر به هر چیزی در رابطه با بال‌ها نیاز داشتی بهم خبر بده."
"حتما"

"عالیه." پسر به در برخورد کرد و با حواس‌پرتی بازش کرد و برای آخرین بار به سمت لویی برگشت. "خداحافظ!"
و بعد از اتاق خارج شد و لویی و سه پسری که در تلاش بودند تا اتفاقاتی که رخ داده بود رو هضم کنند، پشت سر گذاشت.

وقتی که لویی به عقب برگشت هری درست پشت سرش ایستاده بود و با لذت و خوشی نگاهش‌ می‌کرد. "قراره دوباره پرواز کنی." هری با ناباوری‌ گفت. لویی سرش رو تکون داد و اشک‌هاش رو برای سومین بار به عقب روند. گریه‌هاش توی بیمارستان رو به یاد آورد... انقدر جمله 'دیگه نمی‌تونم پرواز کنم' رو تکرار کرده بود که بهش حمله دست داده بود. 

"قراره دوباره پرواز کنم." نفس عمیقی کشید.

"قراره دوباره پرواز کنی."

"قراره دوباره پرواز کنم."

و هری بوسیدش... و لویی‌ نتونست کاری بکنه جز اینکه دست‌هاش رو محکم دور گردن پسر حلقه کنه و جواب بوسه‌اش رو بده. حالا واقعا خوشحال بود، انقدر خوشحال که می‌تونست تا ماه پرواز کنه اما حالا می‌تونست هری رو ببوسه و این چیزی بود که می‌خواست، پس انجامش داد.

وقتی که با سکوت سنگین اتاق مواجه شدند متوجه شدند که راجع به این موضوع چیزی به پسرها نگفتن. با تردید از هم جدا شدند تا نگاهی به مهمانانشون بندازن.

"...پس... زین، فکر کنم سه تا آبجو به من بدهکاری." نایل گفت و آرنجش رو توی پهلوی زین فرو برد. زین غرید و نگاه عصبی‌ای به لویی و هری‌ انداخت. "من واقعا براتون خوشحالم اما نمی‌شد یکم دیگه صبر کنید؟"

"منظور نایل از اینکه سه تا آبجو بهش بدهکاری‌ چی بود؟" لویی حرف زین و این حقیقت که هیچ‌کدوم از اون سه متعجب نشده بودند رو نادیده گرفت. شاید اونقدرها هم که لویی فکرش رو می‌کرد نامحسوس نبودند.

"خب اول می‌خواستیم روی پول شرط ببندیم اما از اون‌جایی که زین قراره توی گریم زندگی کنه و منم توی پانتئون زندگی می‌کنم این خیلی شرط منطقی‌ای نبود." نایل شونه‌ای بالا انداخت. "پس الکل بهترین گزینه‌ای بود که در دسترس بود. شنیدم که گریم بهترین آبجوها رو داره و هیچ‌وقت فرصت نشده که امتحانشون کنم..."

"اصلا سر چی شرط‌ بستید؟"

"من گفتم که شما دو نفر تا حالا دیگه تونستید خودتون رو جمع و جور کنید اما زین فکر می‌کرد به زمان بیشتری احتیاج دارید. ظاهرا زین اونقدری که من بهتون ایمان داشتم باورتون نداشت و حالا من قراره پاداشمو بگیرم."

نایل به سمتشون رفت و دست‌هاش رو دور شونه هری و لویی انداخت و نصفه و نیمه بغلشون کرد. "واقعا عاشق کارمم." آه سرخوشی‌ کشید. "می‌دونستم که انرژی بینتون یه تغییری کرده! ممنونم که بالاخره کاری کردید این رابطه به نتیجه برسه."
و بعد اون دو رو رها کرد و خودش رو روی تخت استن پرت کرد و دست‌هاش رو زیر سرش گذاشت.

زین که با شنیدن حرف‌های نایل هر لحظه بیشتر از قبل ابروهاش توی هم گره می‌خورد بالاخره تحملش رو از دست داد و دست‌هاش رو روی پاهاش کوبید. "به اندازه کافی کشیدم! خیلی وقته که دارم بهش فکر می‌کنم و هیچ‌وقت هم جوابی نگرفتم پس الان دیگه باید جوابم رو بدی! نایل، شغل تو دقیقا چه کوفتیه؟!"

نایل با خوشی و بی‌خیالی خندید و بزرگ‌ترین نیشخندی که لویی توی عمرش دیده بود رو تحویل زین داد. "زینِ عزیز، من یه کیوپیدم و بایدم بگم که یکی از بهترین‌هام!"

با درک حرف پسر چهره زین افتاد. "صبر کن... و تو گذاشتی باهات سر‌ چنین چیزی‌ شرط‌ ببندم؟! گذاشتی روی یه رابطه با یه کیوپید شرط ببندم؟ متقلب عوضی!"

"آره زین! واقعا این کار رو کردم!" نایل بی‌خجالت تایید کرد و زین سرش رو با تاسف‌ تکون داد‌. "غیر قابل باوره." پسر زمزمه کرد و لویی مجبور بود جلوی جیغ زدنش رو بگیره وقتی که لیام جلو رفت و با لبخندی احمقانه انگشت‌هاشون رو توی هم گره زد. چهره زین بلافاصله نرم شد.

اگر کسی توی اتاق بود که از همه‌ هیجان‌زده‌تر بود اون قطعا نایل بود.
"بهتره باورش کنی. شماها نیمه گمشده همید... همتون! تبریک میگم و قابلتون رو نداشت! از خودم ممنونم!"

هری کمر لویی رو گرفت و پسر رو با خودش کشید تا کنارش روی تخت بنشینه. "پس نایل یه ماموریت داشت تا ما رو هم به هم برسونه؟ من فکر می‌کردم رابطه ما احتمالا بر خلاف قانونی‌ چیزیه. کی می‌دونست واقعا چنین چیزی ممکنه؟"

لویی کمی صاف‌تر نشست و دستی پشت گردنش‌ کشید."خب..." پسر پری مکثی کرد. "من می‌دونستم؟ توی ازگارد فهمیدم."

ابروهای هری تا خط رویش‌ موهاش بالا رفت و نگاهش رو به لویی دوخت. "واقعا؟ و بهم نگفتی؟"

"خب..." لویی بزاقش رو فرو برد. "نمی‌خواستم- نمی‌خواستم فکر کنی مجبوری از من خوشت بیاد یا این ریسک رو به جون بخرم که به خاطر این موضوع ازم فاصله بگیری... منتظر یه موقعیت مناسب بودم تا بهت بگم." نگاهش رو با احتیاط بالا آورد و به هری دوخت که با شیفتگی‌ نگاهش‌ می‌کرد. "امکان نداشت که ازت فاصله بگیرم!"

تمام وجود لویی پر از عسل شد. واقعا خنده‌دار بود چون آخرین باری‌ که توی این اتاق با هم بودند همه چیز متفاوت‌تر بود. اون روزها هاله‌ای از شرارت هری رو در بر گرفته بود و لویی دنیا رو خارج از‌ تصورات ساده لوحانه‌اش‌ ندیده بود. حالا لویی اینجا بود، دست هری رو گرفته بود و هر دو خوشحال و گرم و در امان بودند و دوستانشون در حال شوخی و خنده بودند و همه چیز واقعا دوست داشتنی بود.

اگر این‌ها رو روزهای اول سال برای لویی تعریف می‌کردید احتمالا بهتون می‌خندید اما حالا اون مال هری بود و هری مال اون بود و قرار بود دوباره پرواز کنه!

همه چیز کاملا فوق‌العاده نبود، لویی این رو می‌دونست... درگیر یه اختلال پس از سانحه بود و قرار بود بال‌هاش با یه عضو مصنوعی جایگزین بشن که هنوز نمی‌دونست چطور باید باهاشون پرواز کنه و رابطه خودش و هری هم تازه شروع شده بود. اما در هر حال لویی یاد می‌گرفت که چطور با همه چیز کنار بیاد، یاد می‌گرفت که چطور با بال‌های جدیدش پرواز‌ کنه و یاد می‌گرفت توی جهانی که هری استایلز دوست پسرشه چطور‌ ادامه بده... (البته هنوز از این کلمه به طور رسمی استفاده نکرده بودند اما در هر حال لویی به قدری از خودش مطمئن بود که توی ذهنش ازش استفاده کنه.) یاد می‌گرفت، رشد می‌کرد و به خودش جرأت می‌داد به این فکر کنه که بالاخره یه روزی حالش خوب میشه.

سرش رو بلند کرد و به هری نگاه کرد و نگاه پسر رو خیره خودش دید. چشم‌های پسر شبح جهانی متفاوت بود و هیچ‌وقت قرار نبود دوباره به سردیِ اولین برخوردشون بشه. پسر شبح ثانیه‌ای دست لویی رو فشرد و اون رو روی پاهاش خودش گذاشت تا بتونه با هر دو دستش دست لویی رو بپوشونه. حرکتی کوچیک اما اطمینان بخش بود که پشتش هزاران هزار قول نهفته بود.

و لویی با خودش فکر کرد که آره... حالش دوباره خوب‌ میشه.

○●○●○
بوک هنوز تموم نشده...
درسته شبیه پایانه ولی نیست. یه مقدار دیگه ازش مونده و البته که نویسنده تعدادی وانشات و افتراستوری هم نوشته که به مرور براتون ترجمه خواهم کرد. فعلا هستم در خدمتتون.

مراقب خودتون باشید🫂
دوستتون دارم💛

~آیدا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top