•47•
سلام عزیزای دلم.
میدونم این روزها اوضاع دل هیچکس اونقدرها تعریفی نداره و حقیقتا برای آپ کردن تردید داشتم اما گفتم شاید برای چند دقیقه هم که شده بتونه باعث آرامشتون بشه. هیچ توقعی هم بابت ووت و کامنت ندارم. فقط مراقب خودتون و همدیگه باشید💚
○●○●○
لویی برای ساعتها گریه کرد. توی بغل هری خودش رو جمع کرده و انقدر گریه کرده بود که سینهاش به خاطر هق هقهاش درد گرفته و صورتش قرمز و پف کرده شده بود. حالش بد بود و گریهاش متوقف نمیشد، خسته بود و استخوانهای سینهاش درد میکردند و به هیچ عنوان توی شرایط راحتی نبود اما نمیتونست جلوی خودش رو بگیره. انگار وزنه سنگینی که روی دل لویی بود داشت کم کم بدنش رو ترک میکرد و با اینکه گریه کردن حس خوبی بهش نمیداد، نمیخواست متوقف بشه.
هری فقط بغلش کرده بود. پسر شبح همونطور که لویی بین بازوهاش میلرزید حتی یه کلمه هم نگفته بود. بابت اینکه نمیتونست جلوی گریهاش رو بگیره خجالت زده بود اما چیزهای زیادی بودند که باید براشون اشک میریخت. هنوز بیمار بود. هنوز رد انگشتهاش زمخت ارواح گمشده رو روی پوستش احساس میکرد... پس گریه کرد چون با اینکه در امان بود انگار که نبود. چون با اینکه همه چیز گذشته و تموم شده بود، لویی نمیتونست از حقیقت اتفاقی که افتاده بود فرار کنه.
و هری محکم نگهش داشته بود و با اینکه لویی میلی نداشت که از پسر دور باشه اما نمیخواست سیاهیای که روی پوستش سایه انداخته بود با اون پسر تماسی داشته باشه.
لباس آبی رنگ هری رو کاملا خیس کرده بود و با اشکهای شورش رنگش رو چند درجه تیرهتر کرده بود. پس به خاطر اینکه لباس هری رو خیس کرده بود هم گریه کرد.
گردنش درد میکرد، زخمهایی که روی بازوهاش مونده بود میسوخت و انگشتهاش تیر میکشید. پاهاش رو با حالت ناخوشایندی توی سینه جمع کرده بود و حالا نمیتونست انگشتان پاهاش رو احساس کنه. پس به خاطر اینکه بدنش خسته و دردناک بود هم گریه کرد اما به هر حال از جاش تکون نخورد تا توی حالت بهتری قرار بگیره.
هری به آرومی هردوشون رو گهوارهوار به عقب و جلو تکون میداد و روی سر لویی رو میبوسید و پسر پری نمیتونست درک کنه که چرا هری تا حالا تنهاش نگذاشته... پس به خاطر اینکه فکر میکرد هری نباید بمونه هم گریه کرد چون لویی حتی یه بار هم توی عمرش این چنین رقتانگیز و آسیبپذیر نبوده بود اما در هر حال پسر شبح کنارش مونده و لویی بابتش خوشحال بود.
گریه کرد چون با وجود وضعیت درهم ریختهاش نسبت به هری حس افتخار داشت. پسر با اینکه خودش هم این درد رو تجربه کرده بود کنارش مونده بود تا آرومش کنه.
بعد از مدتی گریههاش به پایان رسید و هری رفت تا برای هردوشون غذا بیاره. وقتی که پسر شبح برگشت دو تا ساندویچ و یه بطری بزرگ آب برای لویی از کافه تریا آورده بود چون پسر چند دقیقه قبل رسما ازش خالی شده بود.
هری خیلی دوست داشتنی بود. پس لویی دوباره به گریه افتاد چون هری دوست داشتنیترین کسی بود که میشناخت. و اینجوری بود که روزشون گذشت، نور درخشانی که از پنجره به داخل میتابید ملایمتر شد و سایه سرد آبی رنگی رو به اتاق بیمارستان بخشید.
اگر شروع ماجرا مثل برگردوندن یه سطل آب یخ بود انتهاش مانند جریان یه برکهی تابستونی بود که با آرامش از میان سبزهها میگذشت و هیچوقت متوقف یا کند نمیشد و روند آروم خودش رو ادامه میداد. لویی هنوز هم به طرز دردناکی غمگین بود اما به آرامش رسیده بود.
"قرار نیست دنیا به آخر برسه..." هری شروع کرد، صداش درست مثل مخمل، نرم و نوازشگر بود. "البته ممکنه این حس رو داشته باشه چون میدونم چهجوریه اما برای تو قرار نیست آخر دنیا باشه."
لویی خستهتر از اونی بود که یه بحث دیگه به راه بندازه، خستهتر از اونی بود که دعوا کنه، خستهتر از اونی بود که با خودش و تمام احساسات بههم ریختهاش سر کنه. پس توی اون لحظه تصمیم گرفت فقط حرفهای هری رو باور کنه.
"خیلی خستهام." نفسی گرفت. "میدونم." بازوهای دورش تنگتر شدند. "اشکالی نداره." لویی سرش رو توی سینه هری تکون داد و روی بالا و پایین رفتن آرومش تمرکز کرد و به خودش اجازه داد تا آرامش و امنیت رو بین اون بازوها پیدا کنه.
حرف و گریه و خشمش به پایان رسیده بود پس پیدا کردن کلمات مناسب واقعا براش سخت بود.
"متاسفم." در نهایت زمزمه کرد. "برای اینکه اونجوری باهات حرف زدم." هری بلافاصله سرش رو تکون داد."هیچ چیزی برای عذرخواهی وجود نداره. متاسفم که با حرفهام تحریکت کردم... حتی با اینکه این حس رو داشتم که بهش نیاز داری!"
لویی نفسش رو بیرون داد. "شاید...اما این هنوز هم خجالتآوره. ترجیح میدادم توی تنهایی انجامش میدادم."
"واقعا تنهایی رو ترجیح میدادی؟"
نه. جوابش یه نه بزرگ بود. پس لویی چیزی نگفت.
"تو تنها نیستی." هری به نرمی دستش رو روی بازوهاش کشید، حس گرم لمس انگشتانش روی بازوهاش بهش احساس تمیزی میداد، انگار هری داشت با هر نوازش جای چنگهای قبلی رو پاک میکرد.
"دوستان زیادی داری که وقت گذاشتن و برای دیدنت اومدن... النور تمام مدت مثل شاهین مراقبم بود، کمرون هم اومد بهت سر زد و اون- خدایا... اون رسما ستایشت میکنه! تو یه خانواده دوست داشتنی داری که با توجه به چیزی که دیدم مطمئنم هر چیزی پیش بیاد ازت حمایت میکنن. نایل، لیام و زین رو داری. تو من رو داری! تا ابد من رو داری!"
اون کلمات لویی رو غافلگیر کردن چون البته که لویی اینها رو میدونست. میدونست افرادی که اطرافشن تا چه حد بهش اهمیت میدن و اشاره هری به این مورد نباید تا این حد شگفت زدهاش میکرد... اما یهجورایی خجالت کشیده بود.
لویی مدتی که شبیه ابدیت به نظر میرسید رو اون پایین و توی تاریکی گذرونده بود و توی اون مدت به شدت احساس تنهایی میکرد. هری اونجا کنارش بود و تمام تلاشش رو برای زنده نگه داشتن لویی کرده بود و با اینکه این کار خوبیش رو نشون میداد، اما درد از دست دادن بالهاش اونقدر زیاد بود که لویی رو احاطه کرده و بلعیده بود.
توی دردی که داشت احساس تنهایی میکرد. همدلی دیگران براش فایدهای نداشت چون بقیه دردی که اون احساس کرده بود رو درک نمیکردند -نه حتی هری!- و توی اون زمان به این باور داشت. همدلی کسی اهمیتی نداشت چون کسی نمیدونست چطور باید دردش رو از بین ببره. و حالا، توی اون آرامشِ پس از طوفان، هری حمایتی که از لویی میشد رو به یادش آورده بود و بهش نشون داده بود که برای دیگران اهمیت داره. شاید مجبور نبود به تنهایی با دردش کنار بیاد چون افرادی که دوستشون داشت درکش میکردند.
"به فرض که من برم پیش روانشناس..." به آرومی زمزمه کرد. "نمیگم که میخوام برم! ولی به فرض اگر برم، بعدش چی میشه؟"
هری همونطور که صورتش بین موهای لویی بود لبخندی زد و لویی حس کرد که اون لبخند جذب ذهنش شد و مه غمی که اونجا بود رو کمی کمتر کرد. "بعد از اون ما یه راهی پیدا میکنیم." و شنیدن کلمه 'ما' برای لویی کافی بود.
__
زندگی، جریانی که ابتدا با عجله شروع شده و نفسشون رو بریده بود و حالا به آرومی در حال برگشتن به روندی با ثبات بود. لویی و هری هر دو میتونستن به کلاسهاشون برگردن و خودشون رو به بقیه برسونن. لویی میتونست با النور وقت بگذرونه و در مورد زندگی توی دانشگاه و زمانی که همه چیز به هم ریخته بوده، پرسوجو کنه و در مورد ماجراجوییهای خودش حرف بزنه و واقعا دلش برای اون دختر تنگ شده بود... خیلی خیلی دلش تنگ شده بود و میدونست که النور هم برای اون دلتنگ بوده و تمام این ماجراها فقط اون دو رو به هم نزدیکتر کرده بود.
استن هم برگشته بود. زئوس، ثور، ژوپیتر، اودین و چند عضو بلندمرتبهی دیگه همه با هم تلاش کرده بودند تا به سرعت دروازهها رو تعمیر کنند و حالا به نظر میاومد دوباره برای سفر بین دنیاها امن شدند. بازگشت استن به دانشگاه پر از احساسات مختلف بود. نوری توی نگاه استن بعد از فهمیدن اتفاقی که برای لویی افتاده بود خاموش شده بود و لویی بابتش ناراحت بود اما در هر حال برگشتن استن باعث راحتی خیالش شده بود و ثبات و شادی رو به جمعشون برگردونده بود. هر سه دوباره دور هم جمع شده بودند و چیزهای زیادی بود که باید در موردش صحبت میکردند. همه اینها ذهن لویی رو مشغول نگه میداشتند و واقعا بابتش سپاسگزار بود.
نمیدونست اریس قراره بابت این اتفاقات چطور مجازات بشه اما شایعاتی بین دانشجوها پخش شده بود و چیزهایی که به گوش لویی رسیده بود واقعا خوب نبودند. البته نه اون و نه هری علاقهای نداشتند که پیگیر این ماجرا باشن. پسر شبح حتی از لویی هم بیشتر مشتاق این بود که وجود اریس رو نادیده بگیره... البته بیشتر برای سلامت روان خودش!
لویی هم بیشتر اوقات خوب بود اما گاهی مثل هر کس دیگهای بالا و پایین داشت. اوقات سختی رو برای بیرون رفتن از اتاقش و رفتن به کلاسهاش داشت چون نمیتونست دیدن موجودات بالدار دیگه رو تحمل کنه. همچنین دیدن گوشه و کنار تاریک دانشکده باعث میشد چشمهاش تار بشه و قلبش چنان ضربان بگیره که لویی میترسید از صداش پرده گوشش پاره بشه. در کنار اینها نمیتونست روی چیزی جز ناراحتیش تمرکز کنه.(این یکی از همون چیزهایی بود که میترسید با بروز احساساتش بهش دچار بشه.)
علاوه بر اون با کابوسهای وحشتناکی دست و پنجه نرم میکرد که هم خودش و هم استن رو بیخواب کرده بود. (یکی از اونها که همیشه تکرار میشد این بود که در تلاش بود تا از دست یه نیروی قدرتمند و ناشناخته فرار کنه اما با تکه تکه شدن بدنش شکست میخورد. یه کابوس دیگه هم بود که چندان واضح نبود اما احساسی شبیه این داشت که چندین دست آلوده درون گلوش فرو میرفتند. صادقانه لویی نمیدونست کدوم یکی از اینها بدترن.)
گاهی اوقات میخواست پوست خودش رو بکنه یا ازش بیرون بخزه چون نمیدونست چطور باید با چیزهایی که اون رو یاد عضوی که از دست داده بود میانداخت سر و کله بزنه. اما جدای از تمام اینها حالش خوب بود. داشت کنار میاومد. خوب بود.
سومین روز بعد از مرخص شدنش از بیمارستان بود که مادر و خواهرانش برای دیدنش اومدند. هین بلندی که مادرش با دیدن جسم بیبالش کشید شبیه چیزهایی نبود که اون زن انجامش بده و اشکی که توی چشمهای مادرش نشسته بود احساس ناشناختهای داشت - این واکنش باعث شد لویی جا بخوره. چون دردی که خودش میکشید یه چیز بود اما اینکه بدونه دردش باعث درد دیگران هم هست، سنگینی عجیبی رو روی شونههاش میگذاشت.
با این حال از اینکه اونجا و کنارش بودند خوشحال بود اما گاهی نگاه کردن بهشون سخت بود چون همه اونها بال داشتند- بالهای نازک، براق و قابل اعتمادی که از پشت کمرشون بیرون زده بود- و دقیقا شبیه چیزی بودند که لویی قبلا داشت.
نمیدونست چه احساسی باید داشته باشه. واقعا دوست داشت اونها رو اطراف خودش داشته باشه، این حقیقت که کسانی رو داشت که بهش اهمیت میدادند و دوستش داشتند باعث میشد انگیزه بیشتری برای عبور از این وضعیت داشته باشه- اما دیدن گریه اونها باعث میشد خودش هم احساس بدی داشته باشه و بخواد به خاطر کسانی که دوستش دارن از ناراحتیش دست برداره. (تمام اینها رو برای مشاوری که به تازگی بهش مراجعه کرده بود تعریف کرده و اون بهش گفته بود که قبل از هر چیز باید تلاش کنه تا به خاطر خودش بهتر بشه نه به خاطر بقیه و نباید توی این مسیر به اونها تکیه کنه... اما لویی همیشه این احساس رو نداشت که لیاقت بهتر شدن رو داره پس توی اون روزهایی که چنین احساساتی داشت به بغل محکم لاتی یا چشمهای براق مادرش فکر میکرد. و این بهش کمک میکرد پس به این کار تا جایی که بهش نیاز داشت ادامه میداد.)
از طرفی ملاقات با اونها کمک کننده بود اما از طرف دیگه تا چهار روز بعد از رفتن خانوادهاش نمیتونست از اتاقش بیرون بیاد. هر بار که پلک میزد گونههای خیس مادرش رو میدید و توی اون لحظه به شدت احساس ناامیدی میکرد و درد به طرز ویرانگری بهش هجوم میآورد.
پس میشد گفت احساسات لویی به طور کل از هم پاشیده بودند. بین گریه و فریاد، بین احساس گناه و حس انتقام، بین ناامیدی و امید. این یه روند طاقت فرسا بود. اینکه این همه حس رو توی یه لحظه داشته باشه واقعا طاقت فرسا بود. قبلا فکر میکرد توی کنترل احساساتش قوی و قابل انعطافه اما حالا دیگه نمیدونست. خدایا... حالا دیگه هیچی نمیدونست.
پس این اوضاع لویی و خانوادهاش و سلامت روانش بود. وقتی که به هیچکدوم از اونها فکر نمیکرد، ذهنش روی چیز دیگهای متمرکز میشد- هری! و رابطهاش با هری چطور بود؟ خب...
اینجوری نبود که همدیگه رو نبینن- در واقع کاملا برعکس بود. پسر شبح کسی بود که بهش کمک کرد پیش مشاور بره. بارها و بارها با لویی صحبت کرده بود و در مورد هر چیزی که لویی میخواست حرف زده بودند و باعث شده بود همه چیز قابل تحملتر بشه و وقتی که بالاخره لویی آماده شده بود، همراهش به کلینیک رفته و تمام مدت جلسهی مشاورهی لویی توی اتاق انتظار نشسته و بعد با امیدواری در مورد روند جلسه ازش پرسیده بود. و با اینکه لویی نمیدونست چه احساسی باید داشته باشه و تا حدودی معذب بود، با این حال بهش لبخند کوچیکی زده بود و گفته بود چند جلسه دیگه هم امتحانش میکنه چون خب، امتحانش که ضرری نداشت! و دیدن لبخندی که با این حرفش روی صورت هری نشسته بود از تمام کارهایی که روزانه انجام میداد لذت بخشتر بود.
پس آره، اون و هری هنوز حرف میزدند. با همدیگه وقت میگذروندن، اما توی راهروها منتظر همدیگه نمیموندن و با هم درس نمیخوندن. موقع ناهار لویی کنار النور و استن مینشست و هری کنار گروه قدیمیش و با اینکه هری همیشه در مورد اینکه از اونها خوشش نمیاد حرف میزد و لویی هر بار بهش پیشنهاد میداد کنار اونها بنشینه، هری هیچوقت این کار رو نمیکرد.
و این چیزی بود که عجیب بود. چون هری بخش مهمی از زندگیش بود اما فقط توی بخشهایی که به سفرشون مربوط میشد و پسر هیچوقت پا فراتر از اون نمیذاشت. لویی واقعا میخواست فراتر از اون برن اما نمیدونست در حال حاضر چطور باید این کار رو بکنن. شاید وقتی که حالش بهتر شده باشه با هم بهش فکر کنند.
با تمام اینها عجیب نبود که وقتی داشت توی راهروی طبقه دوم قدم میزد و به تازگی جلسه درس خوندنش با النور و استن تموم شده بود، کمی توی خودش بود. زمان شلوغی از روز بود و لویی برای اولین بار بابت کوچیک بودنش خوشحال بود چون میتونست بدون جلب توجه و برخوردهای تصادفی با بقیه از بینشون عبور کنه. ذهنش مشغولِ افکار به هم ریختهاش بود که دستی از ناکجا روی شونهاش نشست و حسابی شوکهاش کرد. افکارش متوقف، چشمهاش گرد و بدنش خشک شد و بلافاصله اون دست رو از روی شونهاش کنار زد.
سرش رو به سمت چپ چرخوند تا ببینه چه کسی جرأت کرده لمسش کنه که با یه جفت چشم قهوهای ناآشنا و کنجکاو رو به رو شد. پسری که کنارش بود به نظر نمیرسید متوجه شده باشه که لویی رو معذب کرده پس وقتی که لویی به راهش ادامه داد، پسر باهاش همراه شد.
"هی! تو لوییای، درسته؟" پسر پرسید و ابروهاش به هم گره خورد.
به نظر نمیاومد آدم بدی باشه، موهای طلایی رنگی داشت و برقی از معصومیت توی نگاهش بود که لویی رو به یاد لیام میانداخت. "من فلورینم!" پسر وقتی نگاه گیج لویی رو دید خودش رو معرفی کرد. "توی کلاس اساطیر یونان باهات همکلاسم؟"
"اوه درسته!" لویی با اینکه تا حالا پسر رو ندیده بود، گفت. کلاس اساطیر یونان بزرگ بود و تا حالا فرصتش پیش نیومده بود که اونجا با کسی جز النور هم صحبت بشه. با این حال به نظر نمیاومد فلورین متوجه این موضوع شده باشه چون امیدوارانه دستهاش رو جلوی بدنش به هم گره زد. "میخواستم بدونم که- کسی رو داری که برای مقاله جدید باهاش همگروه بشی؟"
"آم- در واقع آره." لویی گفت و لپش رو از درون گزید. "با النور هم گروهم." فلورین سرش رو تکون داد. شونههاش کمی افتاد، با این حال لبخندی به روی لویی زد. "خب... پرسیدنش که ضرری نداشت، درسته؟" لویی با لبخندی عذرخواهانه سرش رو تکون داد. "مشکلی نیست. اهل کجایی؟"
"اوه من یکی از کارگران رومیام... توی بخش مربوط به طبیعت کمک میکنم... درست مثل تو!" پسر لبخندی زد و لویی به راحتی متقابلا جوابش رو داد. چیزی در مورد پسر وجود داشت که حس راحتی خاصی داشت و توی چنین زمانهایی لویی از این حس استقبال میکرد.
"به علاوه..." پسر ادامه داد. "میخواستم بگم که با توجه به تمامِ... ماجرای تو؟ تو واقعا قابل ستایشی پسر! فکر نمیکنم کسی تا حالا تونسته باشه کاری که تو کردی رو بکنه."
"خب، بقیه هم کمکم کردن." لویی شونهای بالا انداخت، خون به گونههاش هجوم آورد. "هری خیلی کمک کرد- اگر اون نبود جون سالم به در نمیبردم. مگه با خودش راجع به اینها صحبت نکردین؟"
"خب چرا... بعضیها این کار رو کردن." فلورین مکثی کرد. "البته کسانی که جرأتش رو داشتن... اما ظاهرا گفته که تمامش کار تو بوده."
با شنیدن اون حرف گونههای لویی که از قبل کمی سرخ بود رسما آتش گرفت و برای لحظهای نگاهش رو به پاهاش دوخت تا لپهای گل انداختهاش رو پنهان کنه.
فلورین ابرویی بالا انداخت و لبخندش بزرگتر شد. "به هر حال نکته اینه که تو یه قهرمانی! و لایق اینی که بقیه بابت کاری که کردی ازت تشکر کنن." گوشهای لویی همرنگ گونههاش شدند. "خب، ممنونم..."
این یکم عجیب بود چون لویی تمام عمرش آرزوی قهرمان شدن داشت- منتظر بود تا به همه ثابت کنه که اشتباه میکنن... که ارزش و تواناییش رو نشون بده. همیشه آرزوی این رو داشت که وجودش برای چیزی والاتر از شغلش باشه و خب... تصور میکرد وقتی اون روز فرا برسه و به عنوان یه قهرمان توی دنیا قدم بزنه، با کمری صافتر و سری بالاتر باشه و تمام تعریفها و ستایشها رو با بزرگواری بپذیره و از شکوه و جایگاهش لذت ببره. فکرش رو هم نمیکرد که قهرمان بودن ازش یه فرد فروتن بسازه.
شاید به خاطر چیزی بود که باید از دست میداد تا به این جایگاه برسه، چیزی که به دست آوردن هیچ چیز مثبتی، با ارزش اون برابری نمیکرد.
یا شاید هم به خاطر اتفاقاتی بود که توی سفرشون براش افتاد، چیزهایی که باعث شدند دیدگاه خودپسندانه و خودخواهانهاش وارونه بشه و به جایی برسه که چیزی مثل شکوه یا شهرت براش بیارزش باشه.
قبلا تصور میکرد که خواهان توجه و اعتباریه که به دست میاره اما حقیقت این بود که تمام چیزی که میخواست برگشتنِ نایل و لیام و زین بود. میخواست هری رو جوری که توی جنگل داشت داشته باشه. میخواست به اون حباب کوچیکی که هر پنج نفرشون توش زندگی میکردند برگرده. لویی میخواست توسط کسانی که بهشون اهمیت میداد احاطه بشه و حالش خوب بشه. شکوه و شهرت میتونستن برن به درک!
اون دو همونطور که به آرومی صحبت میکردند به راه پلهها نزدیک میشدند و وقتی که بهشون رسیدند فلورین ایستاد و با امیدواری به لویی خیره شد."کلاس بعدیت کجاست؟"
"آم..." لویی تلاش کرد تا جدول کلاسیش رو بیرون بیاره. حالا با بهخاطر سپردنشون مشکل داشت و همیشه فراموش میکرد که چه زمانی باید کجا باشه و اغلب اوقات فقط با گیجی توی راهروها میچرخید، پس به این نتیجه رسیده بود که بردن برنامهاش همراه خودش بهترین کار ممکنه. "من- اوه! در واقع الان وقت ناهارمه."
"اوه." فلورین لبهاش رو کمی با چیزی شبیه به ناراحتی جمع کرد. "من باید خودم رو به کلاس ادبیات کهن توی طبقه سوم برسونم پس..." موهای طلاییش رو از روی پیشونیش کنار زد و همونطور که عقب عقب میرفت نگاهش رو روی لویی نگه داشت و گفت. "این اطراف میبینمت، درسته؟" پسر با امید پرسید. "آره." لویی گفت و لبخند درخشانی زد."البته." فلورین لبخندی زد و به سمت راه پله رفت تا خودش رو به کلاسش برسونه. لویی به آرومی خندید. قطعا مشکلی با دیدن فلورین در آینده نداشت.
به راست چرخید تا خودش رو به مقصد بعدیش برسونه که دوباره به خاطر موضوع جدیدی متوقف شد.
هری سمت دیگه راهرو ایستاده بود و مستقیم بهش خیره شده بود. دانشجوهای دیگه با کنجکاوی -و بعضی با ترس- بهش نگاه میکردند اما چشمهای هری با نگاهی ناخوانا به لویی خیره بود که باعث میشد دل لویی به هم بپیچه.
لویی همونجایی که بود ایستاد، نمیدونست توی این وضعیت باید چیکار بکنه پس ابروهاش رو برای هری بالا انداخت. به نظر میرسید هری از هر طلسمی که روش بیرون بیرون کشیده شد و به سمت لویی قدم برداشت. نگاهش لحظهای از لویی جدا نمیشد و شونههاش چنان منقبض بودند که به هیچ عنوان حالتش عادی تلقی نمیشد.
وقتی که مقابل هم قرار گرفتند، هری بلافاصله شروع به صحبت کرد. "امروز باید با هم درس بخونیم. قراره یه مقاله در مورد تاریخچه گریم و تاثیرش روی زمین بنویسم و باهاش مشکل دارم."
لویی با گیجی به هری خیره شد، پسر لبهاش رو جمع کرده بود و شونههاش هنوز منقبض بود و لویی نمیدونست چه برداشتی باید داشته باشه. "آم باشه... حتما." پسر پری با تردید گفت. "خوبه." هری به خشکی سرش رو تکون داد. "ساعت هشت پشت ساختمان اصلی باش."
و این تمام چیزی بود که هری گفت قبل از اینکه از کنار لویی بگذره و بره. لویی همونجا ایستاد و با ابروهای گره خورده به زمین خیره شد تا معنای تمام اینها رو بفهمه اما چیزی به ذهنش نرسید.
خب... پس ساعت هشت پشت ساختمان اصلی!
___
هری مشخصا مود بدی داشت و لویی قطعا بهش میخندید اگر بدخلقی پسر آزارش نمیداد.
لویی اخیرا توی خیرخواهانهترین حالت خودش قرار نداشت و همچنین اونقدرها هم صبور نبود و با وجود ذهن شلوغ و درهمش طبیعتا بخشی از حس همدلیش رو از دست داده بود. البته اشتباه نکنید، از این حالش متنفر بود اما نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و با دیگران تندخویی نکنه. مثل وقتی که النور سر کلاس توی نوشتن جزوههاش زیادهروی میکرد یا وقتی که توی صف ناهار بود و کسی که توی صف جلوش بود موقع انتخاب نوشیدنی کمی بیش از حد طولش میداد.
اما صادقانه؟ چیزی که باعث میشد خونش به جوش بیاد این بود که امروز حتی یه روز بد هم نبود. درسته که تعداد روزهای خوبش کم بود اما ازشون لذت میبرد. روزهایی که جای چنگ ارواح گمشده روی بدنش آزارش نمیداد، روزهایی که روی مرز گریه نبود، روزهایی که میخندید و از روزش لذت میبرد و بیشتر از روزهای دیگه احساس میکرد که همه چیز قراره در نهایت درست بشه.
و امروز هم چنین روزی بود. لویی به جای کابوس با نور خورشید از خواب بیدار شد. طلوع رو از پشت پنجره تماشا کرد و با اینکه این کار حس ناامیدی بهش نداد اما نوعی غم آروم ته دلش نشست... از اون نوعی که بالاخره یاد میگرفت باهاش کنار بیاد. از اون نوع غمی که مشاورش بهش میگفت روزی تبدیل به یه آرامش دردناک میشه.
امروز روز خوبی بود. لویی ازش لذت برده بود و حال خوبی داشت. پس اینکه هری با لبهای آویزون از روی خشم و شونههای منقبض مقابلش نشسته بود و با چیزی جز بدخلقی و پوزخند و چرخش چشم با لویی حرف نمیزد، توهینآمیز و آزاردهنده بود و لویی قرار نبود تحملش کنه.
وقتی که لویی تلاش کرد -برای چندمین بار- تا از هری بپرسه که چیزی توی کتابش پیدا کرده که به دردشون بخوره و هری بدون اینکه بهش نگاه کنه فقط شونههاش رو بالا انداخت باعث شد تحملش تموم بشه و دفتری که توی دستش بود رو محکمتر از چیزی که لازم بود ببنده و آه خشمگینی بکشه.
واقعا هری فکر کرده بود میتونه لویی رو برای درس خوندن دعوت کنه و بعد مثل آشغال باهاش رفتار کنه؟ نه نه نه. قرار نبود این اتفاق بیفته. "قراره بهم بگی مشکلت چیه یا نه؟" ابرویی بالا انداخت و با جدیت از پسر پرسید.
هری به آرومی سرش رو بلند کرد و به چشمهای عصبی لویی خیره شد. نگاهش تیره و محافظهکارانه بود. هر دو برای لحظهای به هم زل زدند قبل از اینکه هری چشمهاش رو بچرخونه -دوباره!- و بعد نگاهش رو به کتابش بدوزه. این رفتار باعث شد انگشتان لویی جمع و سینهاش بلافاصله با خشم پر بشه.
با حرکتی سریع به هری نزدیک شد و چیزهایی که روی پاهاش بود رو کناری انداخت و مجموعه داستانهای پریانِ گریم رو با حرکتی قاطع بست.
"ببین، تو کسی بودی که خواستی امروز اینجا درس بخونیم پس اگر منو کشیدی اینجا تا یه درد توی باسن باشی ترجیح میدم برم و وقتم رو با کسی بگذرونم که مثل یه بچه رفتار نکنه."
ظاهرا این حرف باعث شد گارد پسر شبح پایین کشیده بشه چون وقتی این بار نگاهش رو به لویی داد خشمی مشابه خشمِ توی سینه لویی توی نگاهش بود و دستهاش رو مشت کرده بود. "پس شاید بهتر باشه بری." پسر با تندخویی گفت، نگاهش چنان تیره بود که اگر شخص مقابلش هری نبود و لویی نمیشناختش، قطعا ازش میترسید.
"مشکلت چیه؟ اصلا چرا ازم خواستی بیام اینجا؟" هری لبهاش رو به هم فشرد. "اجازه ندارم که بخوام باهات وقت بگذرونم؟"
"واقعا تعریف جالبی از 'وقت گذرونی' داری!"
"آره خب... اگر نمیخوای کنار من باشی مجبور نیستی. تو نظر خودت رو داری و منم نظر خودم رو! و کاری که میکنی و چیزی که میگی برای من اهمیتی نداره. من همینطوری خوبم." چی؟
وقتی که هری کمی تکون خورد تا از لویی رو برگردونه پسر پری چشمهاش رو ریز کرد. پسر شبح به دستانش خیره شده بود، درست همونطوری که از یه پسر بچه لجباز انتظار میرفت و زیر لب چیزهایی در مورد احساسات زمزمه میکرد.
"خیلی خب، مشکل کوفتیت چیه؟" لویی پرسید. "هیچی لویی. فقط فراموشش کن." عمرا اگه لویی فراموشش کنه! قطعا چیزی توی ذهن هری بود که باعث شده بود این بحث مسخره به وجود بیاد و لویی قرار نیست کنار بنشینه و اجازه بده هری اینجوری عبوس باشه.
پس جلو رفت تا اینکه رو به روی هری نشست و دستهای گره خوردهاش رو روی پاهاش گذاشت و به پسر شبح خیره شد تا جایی که هری نتونست سنگینی نگاهش رو نادیده بگیره. "حرف بزن. مشخصه یه سری مشکل هست که باید در موردش صحبت کنیم."
"بهم نگو که باید چیکار کنم!"
"خب ظاهرا مجبورم که این کار رو بکنم... مخصوصا وقتی که تصمیم میگیری اینجوری باهام رفتار کنی و بهم دلیلش رو نگی!" چشم غرهای که لویی تحویل گرفت شبیه به خیره شدن به چالههای آتشین جهنم بود.(لویی حالا دیگه باهاشون آشنا بود!)
صورت هری جمع شد انگار در تلاش بود تا جلوی خودش رو از کلماتی که قرار بود بیان کنه بگیره اما فایدهای نداشت، به هر حال راهشون رو به بیرون پیدا کرده بودند. "من مجبور نیستم هیچ چیزی رو بهت بگم لویی! اینجوری نیست که اونقدرها به هم نزدیک باشیم، مگه نه؟ مجبور نیستم چیزهایی که آزارم میدن رو همیشه بهت بگم! مجبور نیستم بهت اعتماد کنم! من چیزهایی رو در مورد خودم بارها و بارها و بارها بهت گفتم. مجبور نیستم هیچ کوفتی بهت بگم. نظرت چیه تو یه چیزهایی در عوض بهم بگی؟"
لویی حتی نمیدونست چطور باید واکنش نشون بده. به آرومی سرش رو تکون داد، ابروهاش به سختی در هم گره خورد و تلاش کرد تا بفهمه این حرفها از کجا میان. "خیلی خب... چی میخوای بهت بگم؟"
هری مکثی کرد، ظاهرا نمیدونست چی باید بگه. انگار بهش فکر نکرده بود. دهنش رو باز کرد و بعد دوباره بست و بزاقش رو فرو برد. "خب... اون پسره که توی راهرو باهاش حرف میزدی کی بود؟"
این- قطعا چیزی نبود که لویی فکر میکرد ممکنه باهاش مواجه بشه.
چند لحظهای طول کشید تا بتونه خودش رو جمع کنه و جوابی پیدا کنه. "این..." لبهاش رو خیس کرد و نگاهش رو متفکرانه ریز کرد."این در مورد فلورینه؟ صحبت سه دقیقهای ما برات مشکلی به وجود آورده یا همچین چیزی؟"
با جوری که به نظر میرسید هری احساس میکنه لو رفته، لویی لبهاش رو با نارضایتی جمع کرد. میدونست که احتمالا این توی ذات هریه که روی بقیه چیزها احساس مالکیت داشته باشه اما لویی قرار نبود چنین رفتاری رو بپذیره. اگر قرار بود سر چنین موضوعی دعوا کنند خب این چیزی بود که لویی با خوشحالی انجامش میداد."نه." هری گفت اما نگاهش رو گرفت و دستی به گردنش کشید. "نه- نه واقعا."
"امیدوارم بدونی که تو حق نداری در مورد کسایی که باهاشون حرف میزنم یا نمیزنم ازم پرسوجو کنی. و اینکه من میتونم با هر کسی که میخوام صحبت کنم یا آشنا بشم و بابتش به اجازه تو احتیاجی ندارم... درسته؟"
"خدای من البته که همینطوره! منظور من این نبود." و نگاه منظورداری که هری بهش انداخت لویی رو متوجه کرد که درسته هری توی وضعیت مضطربی قرار داره، با این حال تحت تاثیر طرز فکر لویی راجع به خودش قرار نگرفته. لویی توی ذهنش نفس راحتی کشید اما ظاهرش رو با نگاهی سخت روی هری خیره نگه داشت." پس مشکل چیه؟"
"این فقط-" هری به آسمان نگاه کرد و غرید. "این باعث شد به فکر بیفتم... فقط همین. چون آره اون میتونه به قرار دعوتت کنه یا هر چی اما چیزی که باعث شد استرس بگیرم این بود که هیچ ایدهای نداشتم جوابت ممکنه چی باشه. چون تو هیچی به من نگفتی لویی! نمیدونم چه انتظاری باید ازت داشته باشم! اصلا قراره ازت انتظاری داشته باشم؟ ممکنه تو اصلا نخوای مثل قبل باهام سر و کاری داشته باشی و من حتی نمیدونم این به خاطر اینه که منو نمیخوای یا فکر میکنی ایده بدیه یا چیزی مثل این... و نمیدونم! شاید این اصلا دلیل خوبی برای صحبت راجع به این موضوع نباشه... من هیچی نمیدونم!"
حالا هری از جا بلند شده بود و دائم با استرس به اطراف قدم برمیداشت و دستهاش رو توی موهاش میکشید انگار که انگشتهاش میخواستند کلمات رو از توی ذهنش بیرون بکشن.
"تمام این مدت رک و راست و صادقانه کنارت بودم. بهت گفتم که چقدر ستایشت میکنم، که چقدر بهت اعتماد دارم و ازت خوشم میاد- و وقتی که اطراف توأم به طرز رقتانگیزی آسیبپذیر میشم چون این تاثیریه که توی روی من میذاری. اما تو- تو هنوز چیز زیادی به من نگفتی. بحثش که پیش میاد باهام شوخی میکنی یا سوال رو به طور کامل نادیده میگیری. و خب، تو خیلی خوب باهام رفتار میکنی، درک و مهربونیت رو نشونم میدی اما- تو با همه همین رفتار رو داری! تو یه موجود خوبی! به طرز غیرقابل تحملی خوبی!"
پسر دستهاش رو به دو طرف باز کرد و به سمت لویی چرخید و جوری نگاهش میکرد انگار که خوب بودنِ لویی با بقیه نوعی توهین بهش محسوب میشد.
لویی توی سی ثانیه سه حملهی عاطفی رو پشت سر گذاشت. یک، خشم. لویی نمیتونست دروغ بگه این واقعا عصبانیش میکرد. یعنی هری فراموش کرده بود که قبل از اینکه سر و کلهاش پیدا بشه لویی چیزی فراتر از بوسه نداشته بود؟ فراموش کرده بود که لویی برای تمام اولینهاش بهش اعتماد کرده بود؟ گریههای لویی رو فراموش کرده بود؟ جوری که توی شب خودش رو به پسر شبح میچسبوند رو فراموش کرده بود؟ چطور جرأت میکرد بگه بحث اعتماد کاملا یه طرفه بوده اون هم وقتی که لویی هیچوقت اینجوری بیقید و شرط به کسی اعتماد نکرده بود؟
دوم، تردید. خدایان میدونستن که لویی کسی بود که حرفهاش توی دلش نمیموندند. لویی کسی بود که عاشق این بود که صداش شنیده بشه، عاشق این بود به هر طریقی که یه موجود میتونه راجع به همه چیز حرف بزنه. برای حرفها و ماجراهای دیگران ارزش زیادی قائل بود و به خاطر همین هم بود که هر موقع هری باهاش حرف میزد قلبش در مرز انفجار قرار میگرفت، چون این خیلی براش اهمیت داشت و باارزش بود. هر موقع که هری چیز جدیدی براش میگفت انگار دنیا رو بهش داده بودن! پس لویی این نیاز برای شنیدن تاییدیه رو درک میکرد.
و اون موقع بود که فهمید شاید توی این بخش کم کاری کرده باشه. بارها و بارها اعتمادش رو توی اعمالش نشون داده بود اما هیچوقت به زبون نیاورده بود که هری تا چه حد نسبت به موجودات دیگه براش متفاوته. جوری درگیر عشقِ هری بود که فراموش کرده بود به پسر بفهمونه تا چه حد ستایشش میکنه. این حقیقت مثل ضربهای توی صورتش خورد. قبلا تصور میکرد چنان عاشق هریه که عشق و محبت و احساسش ازش ساطع میشه و کاملا واضحه اما حتی فکرش رو هم نمیکرد که هری راجع به احساسات لویی به خودش نامطمئن باشه.
سوم، دوباره خشم... از وضعیتی که داشتند، از هری-نه اونقدرها- و از خودش عصبانی بود.
و بالاخره بعد از چیزی شبیه به ابدیت برای خودش و چیزی فراتر از ابدیت برای هری، پسر پری سرش رو روی شونه خم کرد و مصممترین نگاهی که میتونست رو تحویل هری داد. "پس ازم بپرس."
هری دهنش رو باز کرد اما وقتی که متوجه حرف لویی شد مکثی کرد و پلک زد. مشخصا جا خورده بود. "چی؟"
"فقط ازم بپرس هری."
مدتی طول کشید تا پسر شبح افکارش رو جمع و جور کنه، خشم از رفتارش رخت بر بست و چیزی شبیه خستگی وزنش رو روی شونههاش انداخت و با آهی ناامید در نهایت پرسید. "من برای تو چیام لویی؟"
لویی سرش رو نامحسوس برای خودش تکون داد و چند قدمِ مصمم به جلو برداشت و نگاهش رو از هری جدا نکرد. "تو همه چیزمی!"
اون کلمات که برای اولین بار به زبونش جاری شده بودند، توی هوا به رقص در اومدند و به چهره خسته هری رنگ حیرت پاشیدند. گفتنش احساس آزادی داشت و خیلی طول نکشید که لویی دوباره به حرف اومد. "تو باعث میشی بخوام تلاشم رو بکنم هری. تو باعث میشی خواهان چیزهای بد و سختیها و تلخیها باشم. باعث میشی بخوام فریاد بزنم، فحش بدم، گریه کنم و بجنگم- چون تا وقتی که برای تو میجنگم مشکلی نداره. تمام زندگیم از چیزهای بد دور نگه داشته شدم... یا توسط کسانی که فکر میکردن برای دونستن بدیهای دنیا زیادی ضعیفم یا به خاطر ظرافت دنیایی که توش زندگی میکردم یا به خاطر شانس احمقانهام! فکر میکردم همه چیز آسون به دست میاد. انگار که همه چیزهای خوب قراره مثل یه نسیم خوشایند به سمتم بیان و اگر هم نیومدن پس ارزشش رو ندارن- اما بعد تو وارد زندگیم شدی، همیشه باهام میجنگیدی و عصبیم میکردی و هیچوقت مثل یه پری ضعیف باهام رفتار نکردی و این سخت بود. سخت بود و هست و احتمالا در آینده هم قراره سخت باشه اما تو ارزشش رو داری!"
قلب لویی با سرعت نور و رعد میتپید اما وقتی به هری که سرجاش خشکش زده بود نزدیک و نزدیکتر میشد، اجازه نداد ظاهرش چیزی رو نشون بده. چشمهای پسر گرد شده بود و لبهاش از شدت فشار دندونهاش قرمز شده بود... انگار که بارها بوسیده شده بود و حتی فکر بهش هم دل لویی رو پر از ستاره میکرد اما اول لازم بود این موضوع رو واضح کنه. حالا اونقدر به هری نزدیک شده بود که میتونست صدای نفسهای نامنظمش رو بشنوه.
"من تو رو میخوام. صورت احمقانت، زودجوش بودن احمقانت، مشکل خودبرتربینی احمقانت و قابلیت احمقانت برای رسوندن من به مرز کندن موهام رو میخوام. میخوام دستهات رو بگیرم و جلوی بقیه تو رو ببوسم و صبحها موهات رو از روی چشمهات کنار بزنم اون هم وقتی که به خاطر خواب به هم ریخته... و تمام اون چیزهای چندشآور و احمقانهای که مردمِ عاشق میخوان رو میخوام. تمام زشتیها و زیباییها رو تا وقتی که تو رو کنار خودم داشته باشم میخوام. میخوام چنان شگفتزدهات کنم که تا مغز استخوانهات احساسش کنی چون تو همیشه همین حس رو بهم میدی. من تو و تمام تو رو میخوام و میخوام که تو هم من و تمام من رو بخوای."
ضربان لویی چنان محکم میزد که یهجورایی ترسناک بود اما حالا دیگه لویی نمیترسید. همونطور که جملهاش رو به پایان میرسوند مستقیم توی چشمهای هری نگاه کرد تا مطمئن بشه که به خوبی منظورش رو رسونده. وقتی که هری هیچ نشانی از مخالفت یا ناراحتی به خاطر نزدیک بودن بیش از حد لویی نشون نداد پسر پری به خودش جرأت داد تا دستهاش رو بالا بیاره و دو طرف صورت هری بذاره. "تو همه چیزمی." دوباره زمزمه کرد و بعد سکوت...
حالا فقط صدای محوی از دانشجوهایی که ازشون فاصله داشتند و صدای پرندههایی که اطرافشون بودند به گوش میرسید و لویی برای جواب هری صبر کرد. و بعد- خدایا.... خدایا! لبخندی روی صورت هری شکوفا شد، درخشان و نرم. درست زیر دست لویی شکفت و کل صورتش رو درخشان کرد و نفس لویی رو گرفت. این لبخند زیباتر از هر چیزی بود که لویی باعث رشدشون شده بود و باعث میشد عاشق دهان و صدا و کلمات خودش بشه، حتی بیشتر از جوری که دستهاش رو ستایش میکرد! چون دستهاش غنچههای گل رز رو از دل خاک بیرون میکشید و باعث میشد نالههای هری بلند بشن اما هیچوقت موفق نشده بودند چنان ذوق کودکانه و شگفتیای که کلماتش باعثش شده بودند رو به وجود بیارن.
"من-" هری زمزمه کرد. "آره... باشه. خب... منظورم اینه که- منم همینطور." چیزی شبیه به شیفتگیای چندشآور لبهای لویی رو کش آورد، چیزی ناشی از حس سرخوشیای که بند آوردن زبون هری باعثش شده بود. و همین کافی بود تا لویی جلو بره و لبهای هری رو بین لبهای خودش اسیر کنه. میتونست شیرینیِ نفس بریدهی هری رو مزه کنه و واقعا مدت زیادی از آخرین باری که این کار رو کرده بودند گذشته بود اما همین باعث شده بود همه چیز شیرینتر و زندهتر باشه.
جوری که هری بین دستهاش آروم شد، جوری که دستهای پسر شبح روی پهلوهاش نشستند و با لمسهای سوزانش اون رو به خودش نزدیکتر کردند، حس خونه رو میداد. لویی تمام تلاشش رو کرد تا هر فاصلهای که بین بدنهاشون بود رو از بین ببره... به شونههای هری، پارچه لباسش، گردنش و موهاش چنگ میزد و انگشتهاش رو بین فرهاش میبرد و فقط عاشق این حس بود.
عاشق بوی زمینی هری بود، عاشق نفسهای بریده و کوتاهش بود، عاشق لبهای گلبرگگونهاش و حس نرم انگشتهاش بود، عاشق گرما و امنیتش بود. عاشق این اشتیاق و شیفتگی بود. انگار که طلسمی شکسته شده بود اما به بهترین شیوه ممکن!
وقتی که هری لبهاش رو گاز گرفت و دستهاش رو روی باسنش گذاشت، لویی نتونست جلوی خودش رو بگیره، نالهای سر داد و در جواب پایین تنهاش رو به جلو هل داد و برای ثانیهای -با نهایت تأسف!- از لبهای هری فاصله گرفت."تو قرار نیست-" با تاکید شروع به صحبت کرد."-یه بار دیگه باعث بشی که توی شلوارم بیام!"
هری نفسش رو بیرون داد و خندید و هر دوشون رو به سمت زمین پایین کشید. لویی با جیغ آرومی روی پاهای پسر قرار گرفت. تنشِ سابق بینشون، اون رنگ سیاهی که روی چشمهای هری سایه انداخته بود، مشتهای گره خوردهاش، فک فشرده اش و همه و همه از بین رفته بودند. انگار که از بدنش پاک شده بودند. با لبهای تمشکیش، گونههای به رنگ رزش و چشمهای براقش که روی لویی خیره بودند دوباره شبیه بهار شده بود و دل لویی چنان به هم میپیچید انگار که بارش شهاب سنگ رو تجربه میکرد."پس رو من کراش داشتی، هاه؟" هری نیشخندی زد. "چندشآوره. واقعا برای کسی مثل تو خجالت آوره!"
لویی نگاه منظورداری به پسر انداخت و چشمهاش رو چرخوند اما لبخند کوچیکی که روی لبش بود تمامش رو بیاثر میکرد."تو افتضاحی!"
"اما هنوز ازم خوشت میاد!"
"واقعا الان دنبال اینی که ازت تعریف کنم؟ بعد از اون همه چیزی که گفتم؟ چقدر محتاجی آخه؟"
خنده نخودی و کوچیکی از گلوی هری بیرون اومد و پسر نتونست جلوش رو بگیره و بعد سرش رو روی شونه لویی گذاشت. اینکه لویی رفتار تند اون پسر رو تبدیل به چنین چیز افسانهای کرده بود بهترین حس توی دنیا رو داشت.
"میدونی..." هری در حالی که سرش توی گردن لویی بود گفت. "تو شگفت زدهام میکنی. حسابی دلمو بهت باختم."
نیشخند لویی تبدیل به لبخند بزرگی شد. این جوری لبخند زدن حس خیلی خیلی خوبی داشت. جوابی نداد فقط موهای هری رو از روی صورتش کنار زد. "حسش رو داری یکم دیگه درس بخونیم یا چی؟"
هری سرش رو کمی خم کرد و زبونش رو گوشه لبش کشید. نگاهش رو به لبهای لویی دوخت و لبهای خودش رو جمع کرد. "نه، حوصله درس خوندن رو ندارم." زمزمه کرد و به جلو خم شد تا لبهاشون رو برای بار دوم به هم بدوزه. لویی وقت رو از دست نداد و پاهاش رو دو طرف بدن پسر گذاشت و جواب بوسهاش رو با اشتیاق داد.
میتونستن الان این کار رو بکنن، درس میتونست صبر کنه.
○●○●○
دوستتون دارم💛
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top