•46•

💬+⭐️
○●○●○

لویی روی تخت بیمارستان به هوش اومد. هر چیزی که اطرافش بود نرم و سفید و سفید و سفید بود. حین تلاش برای باز کردن چشم‌هاش بارقه‌هایی از نور خورشید توی چشمش خورد و باعث شد با درد جمعشون کنه و صورتش رو برگردونه. این بهترین حسی بود که بعد از چند روز داشت. دومین چیزی که متوجه‌اش شد این بود که تنها نیست. یه نفر دیگه هم کنارش نشسته بود.

یه نفر با موهای بلند و نرم قهوه‌ای و انگشت‌های باریک که در حال بازی با پارچه نازک لباسش بود و با نفس بریده بهش خیره شده بود."النور." با ضعف زمزمه کرد و لبخند کوچیکی روی لبش نشست. "سلام."

النور جواب لبخندش رو نداد. دختر بیچاره چیزی بین بغض و گریه مونده بود و برای یک دقیقه‌ی کامل با چشم‌های پر اشک بهش زل زد قبل از اینکه بالاخره بتونه حرف بزنه. "لعنت بهت با این کاری که با من کردی... می‌دونی چقدر نگرانت شده بودم؟!"

اگر لویی این حس سنگینی رو نداشت، جوری که انگار بدنش زیر خروارها خاک دفن شده، قطعا با شنیدن اون حرف و لحنِ دختر به خودش می‌لرزید‌. تنها کاری که حالا از دستش بر می‌اومد این بود که صورتش رو به حالت عذرخواهانه‌ای در هم بکشه.

"متاسفم." با ضعف و به آرومی گفت اما حرفش کاملا صادقانه بود. النور سرش رو تکون داد و دست لویی رو گرفت. "من فقط- خدایا... لویی. خیلی ترسیده بودم. اول که بابت استن نگران بودم و بعد هم تو... آخه تو با هری ناپدید شده بودی! و من هیچ راهی برای ارتباط با هیچ‌کدومتون نداشتم و بعد یه عالمه شایعه درست شد و-" دختر حرفش رو ناتموم گذاشت و لویی تمام توانش رو جمع کرد تا دست النور رو متقابلا برای آرامش دادن بهش فشار بده. ظاهرا النور متوجه کارش شد چون گره‌ای که بین ابروهاش افتاده بود به آرومی محو شد و آهی کشید. "خیلی سخت بود. نمی‌دونستم انتظار چی رو باید داشته باشم." دختر حرفش رو به پایان رسوند. "متاسفم. خوشحالم که حالت خوبه."

'خوب!' چهره لویی برای ثانیه‌ای با درد در هم کشیده شد اما بلافاصله خودش رو کنترل کرد، لب‌هاش رو جمع کرد و نگاهش رو به انگشت‌های گره خورده‌اش دوخت. وضعیتی که توش بود رو دقیقا 'خوب' نمی‌دونست. نه وقتی که هنوز کمر خالیش می‌سوخت و مجبور بود هر فکری که توی ذهنش میاد رو با لجبازی‌ عقب بزنه تا بتونه نفس بکشه.

"متاسفم... همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد و اصلا قرار نبود این‌جوری بشه. هر دوی ما احمق و بی‌پروا بودیم." مکثی کرد و نگاهش رو به النور دوخت. "با این حال فکر نمی‌کنم می‌تونستم خوشحال‌تر از چیزی که توی این سفر بودم، باشم." و بعد گوشه لبش رو کمی بالا برد.

النور برای لحظه‌ای نگاهش کرد و بعد با خنده پوچی سرش رو توی دست‌هاش فرو برد. "خدایا... حتی نمی‌دونم این همه چیز رو بهتر می‌کنه یا بدتر." در حالی که صداش بین دست‌هاش خفه‌تر به گوش می‌رسید زمزمه کرد. لویی نتونست جلوی خودش رو بگیره و لبخند ضعیفی زد. "به هر حال من بردم." با این که صداش ضعیف بود اما‌ موفق شد کمی شیطنت بهش اضافه کنه. ابروهای النور بالا پرید."چی رو بردی؟"

"هری اصلا هم آدم ترسناکی نیست." نگاهش رو به دختر دوخت و لبخند خسته‌ای روی صورتش نشوند. "من بردم و تو باختی."

"خدای من..."

"درست مثل یه کیتنه."

"تو بعد از هفته‌ها گم شدن برگشتی و توی تخت بیمارستانی و اولین چیزی که می‌خوای راجع‌ بهش حرف‌ بزنی بحث‌ در مورد اختلاف نظریه که چند ماه پیش داشتیم؟"

"درست مثل یه بچه‌ی بداخلاقه النور. باورم نمیشه اجازه دادم گولم بزنی تا فکر کنم آدم ترسناکیه."

"خب ترسناکه! می‌دونی از وقتی که بهش اجازه ملاقات دادن حتی یه ثانیه هم از کنار تختت تکون نخورد؟ مجبور شدم بیست دقیقه باهاش دعوا کنم تا بذاره کمی‌ باهات تنها باشم. انگار کاملا ناگهانی صاحب قلبی چیزی شده. اینه که ترسناکه."

چیزی کوچیک و صورتی توی قلب لویی شکوفه زد. پسر به آرومی آهی‌ کشید. "نه... اون از قبل یه قلب داشت. یه دونه بزرگش رو!"

النور پورخندی زد و سرش رو تکون داد. "تو کی هستی؟"
"من که خودمم. تو کی هستی؟"

"لویی... واقعا چه اتفاقی بین شما دو تا افتاد؟ آخرین چیزی که من قبل ناپدید شدنتون شنیدم این بود که انقدر بد دعوا کردین که هری دنبالت افتاده بود. و الان داری در مورد دوست داشتنی بودنش حرف می‌زنی؟ و اون هم همین حرف رو در مورد تو می‌زنه! نمی‌دونم باهاش چیکار کردی ولی الان قابل قبول‌ترین نسخه‌ی خودشه." لویی شونه‌ای بالا انداخت و جوری که با شنیدن اون کلمات سینه‌اش گرم شد و اون گرما تا نوک انگشتانش پخش شد رو نادیده گرفت.

خودش رو مشغول با بازی با انگشت‌هاش نشون داد تا سرش رو بالا نگیره و گوش‌های قرمزش نمایان نشن. "خب... من- نمی‌خوام بترسونمت اما وقتی یه عالمه تجربه‌ی نزدیک به مرگ داشته باشی حسی جز احترام متقابل نسبت به همراهت نمی‌تونی داشته باشی. پس آره... این یکی از دلایلشه اما- اون خیلی خوبه ال! همیشه بهم کمک می‌کرد، بهم اعتماد داشت و هیچ‌وقت تلاش نکرد تا بهم خیانت کنه یا نقشه‌هام رو مسخره کنه یا احساساتم رو زیر سوال ببره. گاهی مثل یه درد توی باسن بود اما به عنوان یه همراه و همسفر؟ فکر نمی‌کنم شخص بهتری بتونه وجود داشته باشه."

"آره... قطعا این چیزهایی که گفتی در وصف یه 'همسفر' بوده."

"خفه شو." لویی می‌تونست قرمز شدن صورتش رو احساس کنه.
"ببین..." النور مکثی کرد و چشم‌هاش رو چرخوند. "من چیز زیادی نمی‌دونم و واقعا آرزو می‌کردم که شخص بهتری رو انتخاب کنی اما بهت اعتماد دارم، باشه؟ به نظر میاد یه کاری باهاش کردی از اون‌جایی که الان قابل تحمل شده. من درک نمی‌کنم اما تو مجبور نیستی چیزی رو برام توضیح بدی."

شنیدن این‌ها از زبون النور خوب بود. البته که اگر دختر مخالفت هم می‌کرد لویی روی موضع خودش پافشاری می‌کرد... با این حال، اینکه بهش ثابت بشه یه دوست وفادار داره حس خوبی داشت. دلش برای النور تنگ شده بود.

"اون‌جوری که به نظر میاد نیست. این فقط- منم نمی‌دونم چیه. وقت نداشتیم که ازش سر در بیاریم."
النور سرش رو با درک تکون داد و چیز دیگه‌ای نگفت و لویی هم همین‌طور. فکر به هری و رابطه‌ای که با هم داشتند اون هم حالا که دیگه مجبور نبودند برای زنده موندن به هم تکیه کنند کمی نگرانش می‌کرد‌. البته اینکه تمام این مدت هری وقتش رو با اون می‌گذرونده کمی دلش رو گرم می‌کرد اما نمی‌دونست این از روی احساس‌ گناه بوده یا فشار یا به خاطر اینکه هری واقعا می‌خواسته کنارش باشه و رابطه‌ای که داشتند رو حفظ کنه. نمی‌خواست الان به این چیزها فکر کنه.

"استن رو دیدم." رو به النور گفت تا هم سکوت رو بشکنه هم دختر رو که احتمالا هنوز از دوست دیگه‌شون بی‌خبر بود رو مطلع کنه. قطعا برای النور هم آسون نبوده وقتی که دو تا از دوستانش گم شده بودند توی بی‌خبری‌ بمونه اون هم بدون اینکه راهی داشته باشه تا بفهمه دوستانش زنده‌ان یا مرده. چشم‌های النور به طرز خنده‌داری‌ گرد شد. "توی تارتاروس؟!"

"چی؟ نه! توی پانتئون." لویی به سرعت به دختر اطمینان خاطر داد. دختر با اشتیاق لبه تخت رو توی مشتش گرفت و به جلو خم شد. "واقعا؟ ملاقاتش کردی؟ حالش خوب بود؟" لویی لبخندی زد و سرش رو تکون داد. "آره. کاملا در امان بود. به موقع به خونه رسیده بود." به طور واضحی خیال النور راحت شد و لبخند احمقانه‌ای روی لبش نشست."واقعا؟" دختر با نفس راحتی‌ که کشید پرسید و کمی دست لویی رو فشرد.

پسر پری سرش رو تکون داد. "یکم با هم صحبت کردیم. ازش پرسیدم که اگر دوست داره باهامون بیاد ولی رد کرد... احتمالا کار عاقلانه‌ای بود." هر چی بیشتر توضیح می‌داد اخم‌های النور بیشتر در هم می‌رفت. "باهاتون بیاد؟ مگه تمام مدت یه جا نمی‌موندین؟"

زیر نگاه خیره‌ی دختر لویی به خودش پیچید. "نه؟ انتخاب‌هامون رو آزاد گذاشتیم. فکر کردیم که می‌تونیم کمی توی دنیا بگردیم- که البته هر موقع جای امنی‌ می‌رسیدیم من می‌خواستم که بمونیم اما بعد یه اتفاقی می‌افتاد که مجبورمون می‌کرد به سفرمون ادامه بدیم... و وقتی که به نظر می‌رسید قراره توی جنگل بمونیم خواهر هری اومد و ما رو به تارتاروس برد." پسر به آرومی توضیح داد، تنگ شدن نفسش بهش یادآوری می‌کرد که داره به چیزی که نمی‌خواد مرورش کنه نزدیک میشه.

"لویی! با خودت چه فکری کرده بودی آخه؟ ممکن بود... ممکن بود بمیری! خدای من."

"می‌دونم النور! می‌دونم که احمقانه بود اما- چیزهای خیلی زیادی رو دیدم." ملتمسانه به دختر خیره شد و با تمام توانی که داشت دست‌هاش رو کمی تکون داد."چیزهای زیادی رو یاد گرفتم و موجودات زیادی رو دیدم! دوستان فوق العاده‌ای پیدا کردم. نمی‌تونم ازش‌ پشیمون بشم. نمی‌تونم..."

نگاه النور روی بخش خالیِ روی ملافه خیره موند. "نه حتی با اینکه-" به محض اینکه لویی فهمید اون جمله قراره به کجا ختم بشه نگاهی هشدار دهنده به النور انداخت. خوشبختانه النور متوجه منظورش شد و لبش رو گاز گرفت تا خودش رو ساکت کنه و با درد به لویی خیره شد.

شاید لویی یه روز از شروع تا پایان سفرشون رو برای النور تعریف کنه. یه روزی که نفس کشیدن انقدر دردناک نباشه تا بتونه مثل همیشه با اشتیاق داستانش رو بگه. اما حالا وقتش نبود چون سایه‌ای شوم و تاریک روی انتهای اون داستان افتاده بود که لویی نمی‌خواست مرور یا بیانش کنه. و خب نمی‌تونی یه داستان رو بدون پایانش بگی.

هر دوی اون‌ها با صدای هین بلندی که از پشت سر النور شنیده شد از جا پریدند. لویی سرش رو چرخوند تا منبع صدا رو پیدا کنه و وقتی که هری رو توی چهارچوب در دید انگار بهش سیلی زدند. نور سفیدی که از لامپ‌های دیواری می‌تابید پوستش رو روشن کرده و روی فرهاش می‌رقصید. صحیح و سالم و تمیز و خواب آلود به نظر می‌رسید که تضاد عجیبی با عرق و استرس و سایه‌های شومی که بودن در تارتاروس به جونشون انداخته بود، داشت.

"به هوش اومدی؟" هری نفسی گرفت و لحنش انقدر لطافت داشت که لویی می‌تونست معذب بودن النور رو احساس کنه. لویی و هری به هم خیره شدند و احساسی شگفت انگیز با درک اینکه هر دو زنده موندن توی دلشون نشست.

خیلی زود هری به خودش اومد، سرش رو تکون داد، ابروهاش رو به هم گره زد و با نگاهی آزرده و عصبی به اون دو خیره شد.
"به هوش اومدی؟!" سوالش رو دوباره تکرار کرد و به النور چشم غره رفت. "قانعم کردی که برم و دقیقا همین زمان باید به هوش بیاد؟ این اولین و آخرین باری بود که به حرفت گوش دادم."

النور چشم‌هاش رو چرخوند."در واقع بهت لطف کردم!" دختر به سمت لویی چرخید. "باور کن شوخی نمی‌کردم وقتی گفتم از وقتی که بهش اجازه دادند اینجا نشسته بود! تازه اون زمانی که اجازه ملاقات نداشت توی اتاق انتظار می‌موند. سه روز کامل! مجبورش کردم بره دوش بگیره. حالا بگو ببینم کارم یه جور لطف در حقش نبوده؟"

"در موردم حرف زده بودی النور؟ چقدر شیرینی آخه."

"فقط بخش‌های بدش رو گفتم!" النور لبخند شیرینی به روی پسر شبح زد. هری لب‌هاش رو جمع‌ کرد و چشم‌هاش رو چرخوند قبل از اینکه قدم کوتاهی به جلو برداره. "باورم نمیشه این لحظه رو از دست دادم." پسر زیر لب زمزمه کرد. "باورم نمیشه به جای اینکه موقع بیدار شدن چهره درخشان منو ببینه چهره ناامیدکننده تو رو دیده! افتضاحه."

النور نفس عمیقی کشید و لویی نتونست جلوی لبخند کوچیک و شیطنت بارش رو بگیره. "این هم از اونی که اینقدر شیفته‌اش بودی." دختر ابروهاش رو برای لویی بالا انداخت. لویی با لبخند بی‌حالی جوابش رو داد و دختر چینی به بینیش انداخت.

"خیلی خب پس..." از جا بلند شد و دامن لباسش رو مرتب کرد. "فکر کنم بهتره برم و بذارم شما دو نفر صحبت کنید." و همون‌طور که لویی براش دست تکون می‌داد از اتاق خارج شد.

هری هنوز توی چهارچوب در ایستاده بود و با اینکه دختر درست از کنارش گذشت اما نگاه هری روی لویی ثابت موند تا اینکه تنها شدند. قبل از اینکه به تخت لویی نزدیک‌تر بشه، لب‌هاش رو کمی جمع کرد و شونه‌ای بالا انداخت. "خب... موفق شدیم."

"موفق شدیم." لویی سرش رو تکون داد. لبخند کوچیکی گوشه لب هری بود و لویی می‌تونست احساس کنه که لب‌های خودش هم دارن کش میان. موقعیت عجیبی بود. آروم بود، هر دو در امان بودند، نیاز نبود جایی برن و لازم نبود کار خطرناکی انجام بدن. همین چند روز پیش روی تیغه‌ی مرگ ولی حالا در آرامش بودند. همه چیز از دیدشون خیلی خیلی ناچیز بود.

"حالت چطوره؟" هری پرسید و لبخندی که لویی حاضر بود قسم بخوره رنگی از اضطراب داشت رو به روش زد. پس فورا جواب پسر رو داد تا نگرانی‌هاش رو از بین ببره. "خب... زنده‌ام و انگشت‌هام یکم درد می‌کنه."

"آره. پنج تاشون رو شکستی." تصویر افتادن سایکلوپ روی زمین و دستش که زیر بدن اون موجود مونده بود توی ذهنش مرور شد. "هممم... با عقل جور در میاد." زیر لب زمزمه کرد اما چیزی در مورد کمرش که احساس خالی بودن داشت و جای زخم‌هاش که گرم بود و می‌سوخت نگفت و هری هم چیزی‌ نپرسید. این بهترین کاری بود که الان می‌تونست برای لویی انجام بده.

"و تو حالت چطوره؟" لویی پرسید و هری شونه‌ای بالا انداخت. "آسیب جدی‌ای ندیدم. تو و زئوس رو به بیمارستان آوردم و بیشتر وقتم رو اینجا بودم. و البته باید النور رو تحمل می‌کردم... که این یکی واقعا دردناک بود."

"می‌دونی که نیت بدی نداره."

"هر موقعی که باهاش صحبت می‌کنم توی هر دقیقه پونزده بار این رو با خودم تکرار می‌کنم تا آرامشم رو حفظ کنم." لویی با خرسندی هومی‌ گفت. "خوب بهت درس دادم."

هری همون‌طور که صحبت می‌کرد آروم آروم کنار تخت لویی اومد و درست همون‌جایی که النور چند دقیقه پیش نشسته بود، نشست. لب پایینش رو بین دندون‌هاش گرفت و کمرش از روی خستگی کمی خم شد. لویی نگاهش رو روی صورت پسر، سینه‌اش، بازوها و دست‌هاش گردوند. پسر واقعا اونجا بود... درست مقابلش. خوب بود و در امان بود و از وقتی برگشته بودند تمام مدت کنار لویی بود.

"خوشحالم که اینجایی." پسر پری به آرومی گفت. این حرف شبیه یه اعتراف بزرگ بود و وقتی که هری سرش رو با ابروهای گره خورده بلند کرد لویی نگاهش رو پایین انداخت. "آم- خوشحالم که خوشحالی... چرا نباید اینجا می‌بودم؟"

"هزاران دلیل وجود داره. ممکن بود آسیب دیده باشی. ممکن بود چند تا از مسئولین ترسناک و گنده یونانی سراغت اومده باشن!" هری پوزخندی زد. "ممکن بود انتخابت این باشه که بری سر کلاست یا بری سراغ دوستانت یا- یا هر چیزی. اما اینجایی و من واقعا بابتش خوشحالم."

قرار نبود هیچ‌وقت از تغییر شاعرانه چهره هری از حالت ناباورانه به شیفتگی خسته بشه. "از نگرانی داشتم دیوونه می‌شدم." پسر شبح سرش رو تکون داد. "باورم نمیشه که- واقعا فکر کردی بعد از این‌همه مدت فقط چون دیگه جونمون در خطر نیست بهت اهمیت نمیدم؟"

لویی می‌دونست باید روی چیزهای دیگه‌ای تمرکز کنه اما ذهنش روی اون بخش 'اهمیت' باقی مونده بود و مدام مرورش می‌کرد. انقدر که سرش سبک و دلش گرم شد. "منظورم اینه که... نه. آره. نمی‌دونم. فکر کردم شاید برات راحت باشه که بری و مشغول زندگی دانشجوییت بشی و دیگه لازم نباشه تمام مدت راجع به من نگران باشی. چون این احتمالا برات خسته کننده‌ست."

"من نمی‌خوام به زندگی دانشجوییم برگردم، دیوونه شدی؟!" هری جوری بهش نگاه می‌کرد انگار پسر سه جفت چشم جدید در آورده بود. "حتی از دوست‌هایی که داشتم خوشم هم نمی‌اومد. نمی‌خوام همه ازم بترسن. هیچ اهمیتی به این مکان نمیدم... تنها چیزی که برام مهمه اینه که تو حالت خوبه یا نه."

لویی مجبور بود تا با جوری که کلماتِ بی‌پرده و نگاه مصمم پسر روی سرعت نفس‌هاش تاثیر گذاشته بودند مقابله کنه. که البته عبارت 'حال خوب' باعث شد واقعیت رو به یاد بیاره و چهره‌اش کمی در هم کشیده بشه.

"خب من..." لویی انگشتانش رو به هم گره زد. "من زنده‌ام. همین باید کافی باشه، درست نمیگم؟"

گره‌ای که بین ابروهای هری بود عدم موافقت پسر رو کاملا واضح به لویی نشون می‌داد. "لویی من می‌خوام حالت خوب باشه نه اینکه فقط زنده باشی."

"و من متاسفم اما فکر نمی‌کنم چنین چیزی در حال حاضر ممکن باشه. نمی‌خوام ناامیدت کنم پس میشه لطفا از این موضوع بگذریم؟" خشم کم‌رنگی که پشت حرف‌های لویی بود باعث شد هری دیگه در اون مورد اصراری نکنه. لویی نمی‌دونست باید ممنون باشه -چون این کار رو کرده بود تا موضوع بحث رو عوض کنه- یا اعصابش خرد بشه، چون هری به این راحتی تسلیم شده بود. هری همیشه روی حرفش پافشاری می‌کرد و اینکه حالا بی‌خیال شده بود به این معنی بود که فکر می‌کرد لویی ضعیف‌تر از اونه که بتونه اون بحث رو تحمل کنه و این یه‌جورایی به غرور لویی آسیب می‌زد.

"ظاهرا یه سرایدار بوده..." هری موضوع صحبت رو عوض کرد و لویی متوجه شد غرورش در حال حاضر انقدری اهمیت نداره پس می‌تونه فقط بابت همین تغییر جهت مکالمه سپاسگزار باشه. "اون دری که باز شد و باعث شد توی دروازه بیفتیم رو یادته؟ فکر کنم هیچ گزارشی از ممنوع بودن اون بخش بهش داده نشده بوده... و ظاهرا الان اخراج شده."

لویی با نارضایتی آهی کشید."نباید این کار رو می‌کردن!"

"واقعا؟ به هر حال جون دانشجوها رو توی خطر انداخته بود."

"آره خب... و همین‌طور باعث شد ازت نامتنفر بشم!" لبخند روی لب هری بزرگ‌تر شد و این چیزی بود که لویی می‌خواست ببینه. این تمام چیزی بود که می‌خواست تا ابد ببینه. برای مدتی طولانی غم و عذاب روی چهره هری سایه انداخته بود اما حالا که به چهره نرم هری که درست مثل یه بچه به نظر می‌رسید نگاه می‌کرد، حالا که خطوطِ نگرانی از چهره‌اش محو شده بودند، برای لویی آسون‌تر بود تا برای یه لحظه هم که شده همه چیز رو فراموش کنه. حالا، فقط اون دو بودند و هر دو می‌درخشیدند.

"نامتنفر یه کلمه نیست. و با توجه به تجربه من تو از تنفری که نسبت به من داشتی لذت می‌بردی. انگار کسی رو پیدا کرده بودی تا بتونی استرست رو روش تخلیه کنی."

"اوه لطفا... اول از همه من زبانم خوبه! و دوم، من نمی‌تونم اطراف انرژی‌های منفی باشم... تمام اون نامثبت‌ها برام ضرر داشتن!"

"نامثبت- خب الان دیگه داری رو مخم میری."

"باهام بحث نکن وگرنه دوباره باهات نادوستی می‌کنم."

"لویی!"

"باشه. ولی جدی میشه آدرسش رو پیدا کنیم؟ باید یه نامه تشکر طولانی براش بنویسم." این هنوز هم قرار بود نوعی بحث و جدل باشه اما جوری که چین کنار چشم‌های هری عمیق‌تر شد و چال‌گونه‌اش گودتر شد اون فضای شیطنت بار رو به چیزی دوست داشتنی تبدیل کرد. لویی باید انتظار این رو می‌داشت.

وقتی که هری چیزی نگفت صورتش گل انداخت اما وقتی که پسر شبح به آرومی "منم همین‌طور." رو زمزمه کرد لویی تونست صدای سرعت گرفتن تپش قلبش رو بشنوه. اون کلمات برای معمولی بودن زیادی با مِهر بیان شده بودند و لویی مجبور بود نگاهش رو پایین بندازه تا تلاطم درونش رو مخفی کنه.

می‌خواست هری چیز بیشتری بگه. چیزهای زیادی وجود داشتند که نیاز بود در موردشون حرف‌ بزنن. چیزهایی که لویی می‌خواست به هری‌ بگه، در مورد احساساتشون... و حالا موقعیت فوق العاده‌ای بود. اما هری‌ چیز دیگه‌ای نگفت، فقط سرش رو پایین انداخت، به پاهاش خیره شد و لپش رو از درون گزید و لویی تلاش کرد تا اون حس ناامیدی رو نادیده بگیره.

حدس می‌زد خودش باید کسی باشه که قدم اول رو برمی‌داره اما‌ انگار حفاظی دور حنجره‌اش پیچیده شده بود و هر موقع که تصمیم می‌گرفت بگه فاک به همه چی و احساسش رو بیان کنه اون حفاظ تنگ‌تر می‌شد تا جایی که لویی به‌خاطر سنگینی اون کلمات نتونه نفس بکشه.

در نهایت متوجه شد سکوتشون اونقدر طولانی شده که به چیزی ناراحت کننده تبدیل شده پس احساساتش رو کنار زد و به دنبال چیزی -هر چیزی- گشت تا اون سکوت رو از بین ببره‌ قبل از اینکه به چیزی سنگین‌تر و ناخوشایندتر تبدیل بشه.

"خب..." گلوش رو به آرومی‌ صاف کرد. "این مدت چی رو از دست دادم؟ همه چیز این اطراف مثل قبله؟" هری شونه‌ای بالا انداخت. "نمی‌دونم. تمام مدت اینجا بودم."
خب، این یادآوری خیلی به لویی برای کنار زدن احساساتش کمکی نمی‌کرد. دونستن این حقیقت که هری تمام مدت کنارش می‌نشسته و منتظر بوده تا به هوش بیاد چنان وجودش رو پر از محبت می‌کرد که دلش می‌خواست هری رو ببوسه. اما این کار رو نکرد، چون باید صحبت می‌کردند. باید به این فضای آرام، به این محیط و به این امنیت عادت می‌کردند. (اما واقعا واقعا دلش می‌خواست این کار رو بکنه.)

"زئوس چطوره؟ حالش خوب شده؟"
"آره. اون رو بلافاصله به بخش ضدطلسم بردن. فکر کنم وقتی یه رهبر توی بیمارستان باشه خود به خود توی الویت قرار می‌گیره. در هر حال دیروز اومد اینجا و یکم حرف زدیم."

"و با اون هم سازش کردی، درسته؟"
"کم و بیش آره."هری پورخندی زد."بهم پیشنهاد یه موقعیت جدید رو داد، باورت میشه؟ به عنوان دستیارش یا چیزی مثل این. خودش بهش می‌گفت همراه اما مطمئنم که حرفش حقیقت نداره."

لویی سوت آرومی زد. "زئوس بهت شغل پیشنهاد کرد؟ موافقت کردی؟"
"معلومه که نه! تنها نکته خوب در مورد زندگی توی دنیای زیرین اینه که مجبور نیستی با زئوس سر و کله بزنی. قرار نیست الان که احساس خواری می‌کنه و می‌خواد کسی ازش محافظت کنه این کار رو بکنم."

مشخص بود که هری تصمیمش رو از این بابت گرفته... لویی لب‌هاش رو متفکرانه جمع‌ کرد. منطقی بود که هری اونقدرها طرفدار زئوس نباشه- صادقانه، لویی هم نبود و دوست داشت بدونه واقعا کسی هست که ازش خوشش بیاد؟- اما اینکه زئوس یه موقعیت شغلی توی المپوس به هری‌ پیشنهاد داده بود مسئله مهمی بود و با توجه به شرایط فعلی هری، که از خونه و خانواده‌اش طرد شده بود، براش خوب بود که با کسی مثل زئوس روابط خوبی داشته باشه.

"ممکنه برات خوب باشه می‌دونی؟ کار کردن توی المپوس منظورمه."
هری با ناباوری ابروهاش رو بالا انداخت. "واقعا می‌تونی منو اون‌جوری تصور کنی؟ در حال رفیق شدن با زئوس؟"

"حالا نه با زئوس! نمی‌دونم. شاید با یه نفر دیگه از اهالی اونجا. مثلا ایرنه."
"ایرنه؟" هری حالا مردد به نظر می‌رسید. "خب، هیچ خدا یا الهه‌ای ندارین که تمرکزش روی تعادل باشه؟ یا عدالت یا هر چیز دیگه‌ای؟ فکر کنم اون‌ها باهات جور بشن."

هری‌ متفکرانه دستی به فکش کشید. لویی با حیرت به پوست نرم اون قسمت و جوری که موقع فشرده شدن فکش تکون می‌خورد، خیره شد. "اگر معنیش این باشه که اریس به سزای اعمالش‌ می‌رسه، انجامش‌ میدم." پسر شبح زمزمه کرد، حرارت خاصی پشت جوری که اسم اون زن رو بیان می‌کرد پنهان بود. "من فقط...واقعا می‌خوام درد بکشه."

لویی بزاقش رو فرو برد. اون هم همین رو می‌خواست. "قابل درکه."

"اون کسی بود که باعث تمام این اتفاقات بود، می‌دونستی؟" هری ادامه داد. "خودش بهم گفت. از قدرت زئوس استفاده کرد تا تعادل دروازه‌ها رو به هم بریزه تا ما جایی بریم که اون می‌خواد. یه بازی بود تا ببینه ما دو نفر تا چه حد می‌تونیم همدیگه رو تحمل کنیم قبل از اینکه... خب... همدیگه رو بکشیم."

"آره..." لویی آه عمیقی‌ کشید. "صداش رو شنیدم. خواهر و برادرانت مدت طولانی‌ای پشت اون در منو نگه داشته بودن."

برای لحظه‌ای سکوت بینشون به وجود اومد و نفس‌های لویی با نزدیک‌تر شدن به موضوعی که نمی‌خواست در موردش صحبت کنه کوتاه‌تر شد."خب..." تلاش کرد تا دوباره جو رو سبک‌تر کنه و خودش رو نجات بده. تکون آرومی به دست هری داد. "نقشه‌اش نتیجه معکوس داد، مگه نه؟"

برقی از لبخند توی نگاه هری‌ نشست و لویی حسی جز پیروزی‌ نداشت. "نمی‌دونم راجع به چی حرف‌ می‌زنی. تو هنوز هم رو مخ‌ترین کسی هستی که می‌شناسم."
"عوضی!" لویی نتونست چهره‌اش رو بی‌حالت نگه داره و لبخندی زد."اما اونقدری رو مخت نبودم که از شرم خلاص بشی، مگه نه؟"

"تقصیر من نیست که مجبور بودم تو رو اطرافم نگه دارم تا بتونم جونم رو نجات بدم."

"چطور این تقصیر تو نیست؟ اگر مجبور بودی یه نفر دیگه رو برای نجات جون خودت نگه داری پس یعنی تو کسی بودی که مهارت لازم رو نداشتی!"

"فکر نمی‌کنم این تقصیر من باشه که تو انقدر فوق العاده‌ای که به تنهایی تونستی تمام دنیا رو نجات بدی!"

لویی نیشخندی زد تا حواس خودش رو از جوری که ضربانش سریع‌تر شد پرت کنه. "واقعا مجبور بودی به یه تعریف تبدیلش کنی؟ الان شبیه یه عوضی به نظر می‌رسم."

"تو همیشه شبیه یه عوضی به نظر می‌رسی‌. از پسش برمیای."

"خدای من هرولد. من توی بستر مرگم. چرا یهو تصمیم گرفتی بهم حمله کنی؟!"

"این بستر مرگت نیست."

"خب بستر مرگ فرضی هرولد!"

"خدای من!" هری ضربه‌ای به بازوی پسر زد و با بزرگ‌ترین لبخندی که لویی توی مدتی طولانی اثری ازش‌ ندیده بود سرش رو بالا گرفت. و این تصویر به شدت حالش رو خوب می‌کرد. "خیلی رو اعصابی. اصلا چرا اینجام؟"

"چون من دل‌پذیرم و تو یه دروغگویی." خنده آروم هری تبدیل به آهی ناامید شد. "فاک، قرار بود ازت عصبانی باشم. یه سخنرانی طولانی آماده کرده بودم."

لویی اخمی کرد. مشخص بود که هری عصبانی‌ نیست پس احتمالا اونقدرها هم موضوع جدی‌ای نبود. "چرا باید ازم عصبانی باشی؟"

"چون سر جونت ریسک کردی! درسته که واقعا هوشمندانه بود چون من هیچ‌وقت نمی‌تونم انقدر سریع نقشه بکشم و بعد یه گیاه گنده رو از خاک رشد بدم و بدون هیج انرژی‌ای به جنگ مرگبارترین هیولاهای یونان برم... اما خب می‌تونستی اجازه بدی منم یکم کمک کنم."

لویی ابروهاش رو بالا انداخت. "چرا باید این کار رو می‌کردم؟"

"چون اون‌جوری مجبور نبودم راجع به کم غذا خوردنت نگران باشم! و منم می‌تونستم غذا ذخیره کنم. می‌تونستیم هردومون انجامش بدیم و این‌جوری همه چیز سریع‌تر پیش می‌رفت و تو مجبور نمی‌شدی اون حجم از فشار رو به تنهایی تحمل کنی و خودت رو از پا بندازی."

"اوه بی‌خیال." لویی پوزخندی زد. "با روشی که من پیش رفتم حداقل تو تمام نیروت رو داشتی. اگر هردومون غذا ذخیره می‌کردیم برای فرار بیش از حد ضعیف می‌شدیم و اون‌جوری احتمالا نمی‌تونستیم موفق بشیم. می‌خواستم تو بتونی کاری که لازمه رو انجام بدی. و به علاوه..." نگاهش رو پایین انداخت و صداش آروم‌تر شد. "نمی‌خواستم که سریع‌تر پیش بره." انگشتانش رو به بازی گرفت و تلاش کرد تا جلوی صدای لرزونش رو بگیره. "می‌خواستم- نیاز داشتم... به زمان بیشتری نیاز داشتم. فرصت لازم داشتم."

هری این بار چیزی نگفت اما لویی می‌تونست سنگینی نگاه غمگینش رو احساس کنه پس با لجبازی چشم‌هاش رو روی دست‌های خودش نگه داشت. وقتی که متوجه شد جو بینشون تا چه حد سنگین شده آرزو می‌کرد که ای کاش چیزی نگفته بود.

"لو... در مورد اون موضوع..." تغییر ترسناکی توی لحن هری بود و لویی بلافاصله نگاهش رو به پسر دوخت. حالت نگاه هری این بار متفاوت بود، چیزی مردد و محتاط. نگاهش مهربون بود اما در عین حال گارد داشت انگار که می‌خواست بفهمه تا چه حد می‌تونه جلو بره قبل از اینکه لویی از بحث عقب بکشه. لویی از این وضعیت خوشش نمی‌اومد. وقتی که پسر بالاخره دهنش رو باز کرد، روی حدسیات لویی مهر تایید خورد. "فکر کنم- تو باید در مورد اتفاقی که برات افتاد... با یه نفر حرف‌ بزنی."

چهره ملایم لویی در ثانیه‌ای سخت شد و لب‌هاش رو به هم فشرد‌. به خوبی می‌تونست دیوارهایی که در حال ساخته شدن اطرافش هستند رو احساس کنه. "نیازی بهش نیست." با لحنی قاطع گفت تا بحث همون‌جا به پایان برسه.

"اما لازمه." لحن هری چنان محتاط و ملایم بود که لویی ازش متنفر بود. انگار هری واقعا به این موضوع فکر کرده بود و از قبل نقشه ریخته بود که چطور این رو به لویی بگه و این همه چیز رو حتی بدتر هم می‌کرد. "چیزهای زیادی هستن که موجودات می‌تونن به راحتی باهاشون کنار بیان اما این یکی از اون‌ها نیست."

"مگه این نباید تصمیم من باشه؟"
"حق با توئه." هری‌ موافقت کرد. "اما فکر می‌کنم از روی ترس ممکنه دچار اشتباه بشی."

"عجب. شاید شغل بعدیت باید این باشه که یه اوراکل (پیشگو) بشی." لویی به هیچ وجه تلاش نکرد تا تحقیر توی لحنش رو پنهان کنه و با توجه به نگاه مصمم هری که هنوز روی پسر بود مشخص بود که تحت تاثیر قرار نگرفته."نمی‌تونی تظاهر کنی که اتفاقی برات نیفتاده. فقط چون تو این رو می‌خوای همه چیز به دست فراموشی سپرده نمیشه."

می‌تونست احساسش کنه- هر چی هری بیشتر پیش می‌رفت دردی که توی بدنش بود و تا نوک انگشتانش کشیده می‌شد بیشتر از قبل احساس می‌شد. دست‌هاش رو محکم مشت کرد تا کنترلش رو از دست نده.

هری نباید این موضوع رو پیش‌ می‌کشید. نباید جوری حرف‌ می‌زد انگار که می‌دونه لویی به چی نیاز داره. نباید به لویی راه‌هایی برای کنار اومدن پیشنهاد می‌کرد. نباید لویی رو مجبور می‌کرد تا فکر کنه و به یاد بیاره و با چیزی که نمی‌خواست رو به رو بشه. این‌جوری جواب نمی‌داد. "جوری رفتار نکن انگار بهتر از خودم می‌دونی که چی برام خوبه!"

"من چنین کاری‌ نمی‌کنم." ابروهای هری لحظه‌ای در هم گره خورد و درد توی نگاهش نشست. "فقط نمی‌خوام این حس تو رو از درون بخوره."

"اگر بهش فکر نکنم این اتفاق نمیفته!"

"چرا لویی... میفته... بهم اعتماد کن."

"فقط چون این اتفاق برای تو افتاده دلیل نمیشه برای منم بیفته. نمی‌تونی به عنوان نوعی جبران برای آسیب‌هایی که دیدی ازم استفاده کنی!"

و آره.‌‌ این یکی زیاده روی بود... لویی این رو می‌دونست. اما جوری که هری با اعتماد به نفس در مورد این موضوع حرف می‌زد راه نفس لویی رو تنگ کرده بود و لویی فقط باید متوقفش می‌کرد.

و کارش هم جواب داد.

هری بلافاصله ساکت شد و با چیزی جدید و ناشناخته توی‌ نگاهش به لویی خیره شد."این کاریه که فکر می‌کنی دارم انجام میدم؟" پسر به آرومی‌ پرسید. نه... نه لزوما. اما جوابی که لویی داد تکون کوچیک شونه‌اش و گرفتن نگاهش بود. فقط خوشحال بود که موضوع صحبتشون برای لحظه‌ای تغییر کرده...

هری برای مدتی طولانی حرفی نزد و این سکوت باعث رنجش لویی بود. و البته که قرار نبود هری حواسش از این موضوع پرت بشه چون دوباره بعد از لحظه‌ای فکر شروع به صحبت کرد و این بار لحنش نرم‌تر اما مصمم‌تر بود. "قصدم این نبود. بهت قول میدم جوری نیست که فکر می‌کنی. من فقط- تو عاشق بال‌هات بودی. تو بیشتر از جوری که من به بال‌هام اهمیت می‌دادم بهشون اهمیت می‌دادی. مشخص بود که موردعلاقتن و نشون دهنده شخصیتت بودن. و مهم نیست که چقدر سعی داری دردت رو ناچیز نشون بدی اما می‌دونم که این برات دردناکه و لازمه که براشون سوگواری کنی. بهش نیاز داری."

لویی تک تک کلمات هری رو می‌شنید اما نمی‌خواست که بشنوه. انگار هر کلمه‌ای که از دهن هری بیرون می‌اومد تک تک عصب‌های بدنش رو شعله‌ور می‌کرد. صدای فریاد 'نه!نه!نه!' عصب‌هاش بلند بود و گوش‌هاشون رو گرفته بودند و لویی فقط چند قدم با انجام این کار فاصله داشت‌. اما نمی‌تونست این کار رو بکنه، چون این حرکتش حرف هری رو تایید می‌کرد. پس به جای اون با نگاهی سرد به پسر خیره شد.

"به جای اینکه بهم گوش کنی دائم میگی که به چی نیاز دارم جوری که انگار دکتری... یا یه کسی که صلاحیتش رو داره‌." هری سرش رو بالا گرفت و آهی کشید. "لویی دارم جدی میگم! نمی‌تونی تا ابد نادیده‌اش بگیری."

"امتحانم کن!"

"حداقل تلاش کن و چیزی که بهت میگم رو قبول کن. اگر دائم احساساتت رو عقب برونی باعث میشه ذاتت به چیزی نازیبا تبدیل بشه. همیشه عصبانی‌ میشی و به بقیه صدمه می‌زنی و این یه زندگی پر از بدبختیه."

"توهین نباشه اما تقریبا مطمئنم که زندگیم بعد از این قراره به همون اندازه بدبختانه باشه و فرقی نداره که من چطور با مشکلاتم کنار بیام."

"این‌جوری نگو."

"اما این حقیقت داره، مگه نه؟"

"لویی، من نمی‌خوام بهت بگم که باید چیکار کنی. اما این برات خوب نیست."

"خدای من، فکر می‌کنی خودم این رو نمی‌دونم؟" لویی در نهایت با صدای بلندی گفت و با خشم به نگاه رنجیده هری خیره شد. ضربانش شدت گرفته بود. "فکر می‌کنی نمی‌دونم دارم چیکار می‌کنم؟ می‌دونم... و می‌دونم که نمی‌تونم تا ابد نادیده‌شون بگیرم اما می‌تونم تلاشم رو بکنم هری! می‌تونم تلاشم رو بکنم! دیگه چیکار می‌تونم بکنم؟ باهاش کنار بیام؟ بپذیرم که من-" خنده‌ای عصبی روی لب‌هاش نشست.

"فقط- برم و روی به روی یه آینه بایستم و به کمر خالیم نگاه کنم و بگم 'آره، چیزی که فکر می‌کردم بدون اون دوام نمیارم رو از دست دادم و حالا همه چی‌ خوبه؟' چون هیچی خوب نیست! چطور می‌تونم قبول کنم که بخشی از من که نشان‌دهنده هویتم بود، چیزی که توی زندگی بیشتر از هر چیزی دوست داشتم رو ازم گرفتن؟"

صداش برای لحظه‌ای لرزید، لبش رو محکم گاز گرفت جوری که نزدیک بود پوستش پاره بشه. حس سوزشی رو پشت پلک‌هاش احساس می‌کرد و حالا دیگه نمی‌دونست چطور باید جلوشون رو بگیره‌.

"می‌ترسم اگه به اون لحظه فکر کنم دیگه نتونم جلوی خودم رو بگیرم. می‌ترسم دیگه نتونم جلوی احساساتم رو بگیرم، که دیگه نتونم جلوی تکرارِ مداوم اون لحظه جلوی چشم‌هام رو بگیرم، می‌ترسم توی گذشته و توی اون لحظه تا ابد اسیر بشم. این حقیقت هر روز و هر لحظه همراهم می‌مونه و من نمی‌تونم این‌جوری زندگی کنم هری. از چیزی مثل این جون سالم به در نمی‌برم. چطور کسی می‌تونه بعد از چنین چیزی‌ زنده بمونه؟ چطور کسی می‌تونه با این حقیقت که تمام چیزی که می‌شناخته رو از دست داده کنار بیاد؟ چطور کسی می‌تونه- فکر می‌کردم می‌میرم! می‌خواستم که بمیرم! چطور چنین چیزی رو فراموش کنم؟ نمی‌تونم!"

تمام مدتی که لویی صحبت می‌کرد هری در سکوت کامل نشسته بود. اجازه داد پسر تمام احساسات و افکار و ترس‌ها و ناامیدی‌هاش رو تخلیه کنه تا جایی که توی هوای آزاد محو بشن و دیگه لویی رو آزار ندن.

"دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونم پرواز کنم." در نهایت گفت و صداش بیش از حد شکسته و بیش از حد ضعیف بود. "دیگه نمی‌تونم توی فصل‌ بهار بالای‌ جنگل پرواز کنم و رنگ سبزی‌ که به تن درخت‌ها می‌نشینه رو ببینم. دیگه نمی‌تونم سر درختان رو لمس کنم و شکوفه زدنشون رو تماشا کنم. دیگه نمی‌تونم همراه خورشید بالا برم تا جایی که به ابرها برسم اون هم فقط چون توانش رو دارم! دیگه نمی‌تونم بالای اقیانوس پرواز کنم." با هر جمله‌ای که به هری‌ می‌گفت وزن کلماتش رو بیشتر از قبل احساس می‌کرد. "دیگه نمی‌تونم پرواز کنم."

دیگه نمی‌تونست پرواز کنه. نمی‌تونست پرواز کنه.

و بعد درست مثل یه شاخه ظریف شکست. لرزی به بدنش افتاد قبل از اینکه صدای هق هقش‌ بلند‌ بشه و اشک‌هاش گونه‌هاش رو خیس‌ کنند. اشک‌هاش گرم بودند و پوست خشکش رو می‌سوزاندند اما‌ لویی حتی نمی‌تونست واکنشی نسبت بهشون نشون بده چون احساس می‌کرد قلبش به یک باره به هزاران تکه تقسیم شده و این... این دقیقا همون چیزی بود که ازش‌ می‌ترسید. این همون چیزی بود که می‌خواست ازش اجتناب کنه اما جوری که به طور ناگهانی شکسته بود نه تنها خجالت‌آور، بلکه وحشتناک بود.

تا کی قرار بود با این حسِ از هم پاشیدگی زندگی‌ کنه؟ تا کی می‌تونست دوام بیاره؟ نمی‌دونست. پس به گریه‌اش ادامه داد و ادامه داد و ادامه داد.

هری به سرعت از جا بلند شد، لویی رو توی آغوش گرمش‌ کشید و قبل از اینکه لویی فرصت نشون دادن واکنشی رو داشته باشه صورت پسر رو به سینه خودش چسبوند. دست‌هاش رو به آرومی‌ ‌توی موهای لویی کشید و به نرمی بدنشون رو به چپ و راست تکون داد.

و لویی بی‌هیچ حرفی بهش اجازه این کار رو داد.

○●○●○
پسرهای قشنگم🥲

این چپتر چطور بود؟
امیدوارم لذت برده باشید.

دوستتون دارم💜
~آیدا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top