•45•
سلام. حالتون چطوره؟
این چپتر خیلی زودتر از اینها آماده شده بود اما به لطف اینترنت پرسرعت سرزمینم ذخیره نشد و مجبور شدم دوباره ترجمهاش کنم🥲
حسابی باهاش مهربون باشید که انرژی بگیرم🥰
امیدوارم لذت ببرید.
○●○●○
روزی که هری استایلز بعد از هفتهها غیبت وسط محوطه دانشگاه ظاهر شد، اون هم در حالی که یه پری بدون بال رو به سینهاش میفشرد و زئوس گیج و منگ رو به دنبال خودش روی زمین چمن شده دانشگاه میکشوند، جزو یکی از سه اتفاق برتر و شوکه کنندهی تاریخِ اون دانشگاه بود.
با عبور سریع پسر شبح از کنار بقیه بدون اینکه کسی بتونه بهش برسه، مردم اخبار جدید رو به سرعت پخش کردند. تنها چیزی که ذهن هری توی اون لحظه قادر به پردازشش بود این بود که شانس پایان دادن به آشوب دنیا رو با یه دست و لویی آسیب دیده رو با دست دیگهاش نگه داشته و نیاز به کمک داره. قلبش به سرعت میتپید و چنان گرم بود که احساس میکرد قراره قفسه سینهاش رو سوراخ کنه و جلوی پاهاش روی زمین بیفته. سرش گیج میرفت و بدنش درد میکرد، جوری که به سختی صدای فریاد بقیه و نگاههای گیجشون رو وقتی که داشت از بینشون میگذشت رو تشخیص میداد. از پلهها بالا دوید و از هر راهرو گذشت تا خودش رو به بیمارستان دانشگاه برسونه.
از درب ورودی با عجله گذشت و احتمالا در همون حین صورت زئوس رو توی در کوبید. دستش رو دور بدن لوییِ بیهوش محکم کرد تا اون رو نندازه و مستقیم به سمت میز پذیرش رفت.
"ما یه دکتر نیاز داریم، همین الان!" مسئول پذیرش به خاطر فریاد ناگهانی هری سرش رو بالا آورد و با دیدن زئوس رنگش پرید. هری وقتی برای این چیزها نداشت. "اورژانسیه!"
"درسته." به محض اینکه مسئول پذیرش دست لرزونش رو به سمت تلفن برد و مشغول صحبت با کسی شد، هری نگاهی به لویی انداخت.
نفسهاش کم جون و پلکهاش بسته بودند و به آرومی میلرزیدند، لایهای از عرق و گرد و خاک روی صورتش بود و به شدت ضعیف به نظر میرسید. سر هری نبض میزد.
"لویی." به آرومی گفت چون باید یه کاری میکرد! باید یه چیزی میگفت! "لویی. حالا دیگه در امانی. حالت خوب میشه. صدای منو میشنوی؟ تو حالت خوب میشه." لویی جوابی نداد اما مشتش دور پارچه لباس هری کمی محکم شد و همین برای هری کافی بود.
خیلی طول نکشید که پرستارها از راه رسیدند و با دیدن زئوس خشکشون زد که البته با فریاد هری به خودشون اومدند. درسته که زئوس قدرتمند بود و حضورش کمی ترسناک بود اما لویی آسیب دیده بود. به هر حال کارش جواب داد و با همراهی پرستارها چند طبقهای بالا رفتند. لویی رو ازش جدا کردند و مشغول بررسی فشار خون، دمای بدن و نبضش شدند و هری رو به گوشهای کشیدند تا وضعیت رو براشون توضیح بده.
زئوس رو به سرعت به بخش ضدطلسم منتقل کردند و به هری گفتند که فشار خون و نبض لویی به شدت ضعیفه، چند تا از بخیههای کمرش از هم باز شدن و زخمهاش ممکنه عفونت کرده باشند، پس یه مدتی باید بستری بمونه. و چیزی که هری انتظارش رو نداشت این بود که ازش خواستن از اتاق بیرون بره که البته هری تلاش کرد تا مخالفت کنه.
سلول به سلول بدنش فریاد میزد که لویی رو توی این وضعیت آسیب پذیر رها نکنه اما پرستاران کاملا جدی و مصمم بودند پس هری به این نتیجه رسید که هر چقدر زودتر بره اونها هم زودتر به لویی رسیدگی میکنند، پس همونطور که این فکر رو توی ذهنش دوره میکرد پاهاش به سمت در حرکت کردند.
میخواست آخرین نگاه رو به لویی که روی تخت بیمارستان بود بندازه تا خودش رو قانع کنه که همه چیز قراره خوب بشه و بتونه بدون حالت تهوع از اونجا بره که همون موقع صدای جیغی اتاق رو پر کرد."بذارید رد بشم! برید کنار! لویی!"
هری صاحب اون صدا رو میشناخت. نتونست جلوی غرش زیر لبیش رو بگیره و سرش رو به سمت النور که وارد اتاق شد، چرخوند. دستهای دختر میلرزید و نگاهش آشوب بود. مشخصا تمام چیزی که اون دختر میدونست چیزهایی بود که از دیگران شنیده بود. آخرین چیزی که از هری شنیده قطعا این بوده که پسر توی راهروها به دنبال لویی میدویده و حالا که بعد از مدتها برگشتند، لویی به مراقبتهای پزشکی احتیاج داره. فاک!
"تو چرا هنوز اینجایی؟" دختر با عصبانیت پرسید. نگاهش با وحشت روی لویی بیهوش و بدن ظریفش نشست و خیلی طول نکشید که اون ترس و وحشت و نگرانی تبدیل به خشم شد.
"چیکار کردی؟" هری میتونست نگاه خشمگین دختر که داشت پوستش رو سوراخ میکرد رو احساس کنه. لبهاش رو جمع کرد، صورتش چیزی جز خستگی رو نشون نمیداد."من کاری نکردم." به آرومی زمزمه کرد و به لویی اشاره کرد. "اما این یکی دنیا رو نجات داد."
دهن النور باز موند، مشخصا به دنبال حرفی برای گفتن بود که البته فرصتش رو هم پیدا نکرد چون هر دو رو از اتاق به بیرون هل دادند.
وقتی که در پشت سرشون بسته شد دل هری با فکر به اینکه لویی رو توی چنین وضعیتی تنها گذاشته بود، به هم پیچید. چند باری بزاقش رو فرو داد تا بغض توی گلوش رو کنار بزنه. خاطرات اتفاقاتی که افتاده بود داشت بهش هجوم میآورد اما النورِ عصبانی کنارش ایستاده بود و هری نمیتونست حالا با احساساتش دست و پنجه نرم کنه.
پس اون و النور توی سکوتی سنگین کنار هم ایستادند. النور با نگاهش بهش خنجر پرت میکرد، گرچه این بار کمی کنترلشدهتر از لحظه ورودش بود، و هری با سرکشی متقابلا بهش زل زده بود.
"باهام بیا." النور ناگهانی گفت و با توجه به لحنش، این رسما یه دستور بود. هری پوزخندی زد. "چرا باید این کار رو بکنم؟"
"چون قراره بهم توضیح بدی اینجا دقیقا چه خبره." و بعد النور روی پاشنه چرخید و به سمت خروجی رفت. هری برای لحظهای قدمهای محکم و مصمم دختر رو تماشا کرد و توی فکر بود که باید به دنبالش بره یا همونجایی که هست بمونه. الان واقعا حوصله حرف زدن رو نداشت و قطعا نمیخواست هدف اتهاماتی قرار بگیره که لایقشون نبود، چون مطمئنا النور قرار بود با تک تک حرفهاش همین کار رو بکنه.
اما در نهایت تصمیم گرفت با دختر راه بیاد پس پاهاش رو مجبور کرد تا چند قدمی بردارن و با دختر همراه بشن. این مکالمه اجتناب ناپذیر بود و با اینکه از این فکر خوشش نمیاومد اما تا این حد رو بهش مدیون بود.
اگرچه مکالمه با اون سرعتی که توقعش رو داشت آغاز نشد، چون هیچکدومشون نمیدونستند که باید از کجا شروع کنند. توی سکوت کنار هم قدم زدند، از اتاق انتظار و بخش پذیرش گذشتند و از در بیرون رفتند و زیر نور خورشید قدم گذاشتند. آسمان آبی چیزی بود که هری از موقع برگشتش فرصت نگاه کردن بهش رو نداشته بود اما حالا داشت تماشاش میکرد و دیدنش حتی برای یه لحظه هم که شده کمی از اضطراب و افکار به هم ریختهاش کم میکرد. چمن اطرافشون سبز بود و محیط سرزنده بود و این یه جورایی اون رو به یاد اقامتشون توی جنگل طلسم شده میانداخت که البته حالا خاطرهاش انقدر دور به نظر میرسید انگار که برای مدتها پیش بود. هری غرق در رقصِ نور خورشید روی پوست و مژههاش بود که النور بالاخره گلوش رو صاف کرد و سکوت رو شکست.
"لویی دیگه بالهاش رو نداره." اون حرف چنان رک و مستقیم زده شد که هری رو از افکار خوشش بیرون کشید. توی تک تک کلمات اون جمله اتهام و بدبینی نهفته بود. هری به دختر نگاه کرد. "نه، نداره."
"این به هر طریقی ربطی به تو داره؟"
خدایا. اون سوال ممکن بود از سمت کسی مثل النور موجه باشه اما هری حتی با فکر به اینکه به لویی آسیبی بزنه عذاب میکشید.
"اگر سوالت اینه که من شخصا بالهاش رو بریدم جوابت قطعا یه نه بزرگه!" مکثی کرد و به چند تا سنگریزهای که جلوی پاهاش بود لگد زد."ولی اینکه ارواح گمشده با دستور اریس اونها رو بریدن تا منو اذیت کنن؟ آره." بزاقش رو با یادآوری اون واقعه به سختی فرو داد.
"چرا باید بخواد اذیتت کنه؟ مگه برای تو اهمیتی داره؟"
هری دستهاش رو مشت کرد و روی نفسها و تیزی ناخنهاش که کف دستش رو خراش میدادند تمرکز کرد. النور چیزی نمیدونست پس این واکنش طبیعی بود. النور به لویی اهمیت میداد. اشکالی نداشت! خندهی بی حسی کرد و چشمهاش رو چرخوند.
"همیشه وقت گذروندن باهات لذت بخشه النور. واقعا عاشق طرز فکر خوبت نسبت به خودمم!"
"هیچ دلیلی وجود نداره که بخوام راجع بهت خوب فکر کنم. در ضمن داری از بحث دور میشی."
آره... این سخت بود. خیلی سخت بود. هری ترجیح میداد توی اتاق انتظار بنشینه و ثانیهها رو برای دیدن دوباره لویی بشماره یا کاشیهای مربعی شکل کف زمین رو تماشا کنه یا خشک شدن یه نقاشی رو یا هر چیزی به غیر از این رو! چطور باید توضیح میداد؟ چطور باید کلماتی رو پیدا میکرد که نشون بدن چقدر لویی توی این مدت کوتاه براش ارزشمند شده؟ چطور باید به کسی که اون رو میشناخت و بارها آسیبی که به دیگران زده بود رو به تماشا نشسته بود توضیح میداد که لویی به سادگی وارد زندگیش شده، سرش فریاد زده و انقدر امید و خنده از خودش منعکس کرده که هری برای مدتها فراموش کرده بود برای چه کاری ساخته شده!
نمیدونست چطور باید چنین چیزی رو توضیح بده. میدونست حتی تلاش برای این کار هم غیرقابل باور، مسخره و خندهدار به نظر میرسه.
"چون مشخص شد نمیشه ساعتها کنار لویی باشی و ازش خوشت نیاد." در نهایت این چیزی بود که بدون اینکه به دختر نگاه کنه، گفت. نیازی نداشت نگاه ناباور و بیاعتماد دختر رو ببینه، اون هم نه وقتی که از هیچ حرفی توی زندگیش به اندازه این حرف منظور نداشته بود. "منظورم اینه که... خیلی زیاد! من خیلی زیاد بهش اهمیت میدم." با صدایی که حتی از یه نفس هم آرومتر بود، ادامه داد.
النور چیزی نگفت اما هری میتونست نگاه خیرهاش رو روی خودش احساس کنه، میتونست اخم مشکوکش رو تصور کنه. مشخصا در تلاش بود تا هدف هری رو از گفتن این حرفها پیدا کنه.
"پس... اریس بالهای یه موجود زنده رو برید فقط چون پسر مورد علاقهاش به اون موجود اهمیت میداد؟"
"آره... حتی نمیفهمم چرا تعجب کردی." النور پلکی زد. "مادرت دوستت داره. اون این کار رو نمیکنه."
صدای خنده بلند و تلخ هری باعث شد النور به خودش بلرزه. پسر بالاخره نگاهش رو به النور دوخت تا ببینه این حرف چرت رو از کجا آورده. "دوستم داره؟" ابروهاش با ناباوری بالا پریدند. "دوستم داره؟ الان جدیای؟"
النور لبهاش رو جمع کرد، برقی جدید توی نگاهش نشست که شباهت زیادی به ترحم داشت و هری ازش متنفر بود. ترحمش رو نمیخواست. هیچ چیزی جز عدم حضورش رو نمیخواست.
"اوه راستی..." به تلخی ادامه داد. "اریس طردم کرد."
"چی؟!" النور با صدای جیغ مانندی پرسید. "چرا باید این کار رو بکنه؟"
هری با خشم بهش چشم غره رفت. "اصلا بهم گوش میدادی؟ چون من به بقیه اهمیت میدم!" تمام تلاشش رو کرد تا صداش رو کنترل کنه و فریاد نزنه. دستهاش رو بالا آورد و بازوهاش رو بغل گرفت تا خودش رو سر پا نگه داره. "من نسبت به یه پریِ طبیعت احساس محبت داشتم. اریس نتونست این رو تحمل کنه."
ظاهرا این حرف تنها چیزی بود که توی کل مکالمهشون النور رو متعجب کرد. "من فکر میکردم که- اون همیشه هر چیزی که میخواستی رو برات فراهم میکرد. باهات کاملا خاص برخورد میکرد. فکر میکردم چون فرزند مورد علاقشی چنین بلایی سرت نمیاره!"
امان از این اهالی المپوس. سادهلوحهای بیچاره!
هری پوزخندی زد. "آره خب..." توی حالی نبود که بخواد داستان زندگیش رو برای دختر بگه. ارزشش رو نداشت.
پس اجازه داد سکوت فضای بینشون رو پر کنه، دستهاش رو توی هم گره زد و نگاه کنجکاو النور که داشت شقیقهاش رو سوراخ میکرد رو نادیده گرفت. نمیخواست اینجا باشه. نمیخواست این مکالمه رو داشته باشه. اگر دست خودش بود از دستگیره اتاق انتظار آویزون میشد تا وقتی که بهش اجازه بدن که لویی رو ببینه.
به هیچ عنوان نمیخواست این بیرون با النور باشه و حقایقی که نمیخواست بهشون فکر کنه رو باهاش در میان بذاره.
"تو واقعا بهش اهمیت میدی." دختر به آرومی زمزمه کرد. هری نتونست جلوی آه خستهاش رو بگیره. "تنهایی حدس زدی؟"
"اما چرا؟" این سوال قابل درکی بود... به هر حال کسی مثل هری ممکن بود چی توی کسی مثل لویی ببینه؟ اما النور همراهشون نبود، اون چیزهایی که دیده بودند و احساس کرده بودند رو تجربه نکرده بود. جوری که به هم وابسته شده بودند به کسی وابسته نشده بود. اون اونجا نبود، نمیتونست درک کنه و هری نمیتونست کاری کنه که درک کنه.
"چطور میتونم اهمیت ندم؟" با خنده ضعیفی گفت و نگاه ناامیدی به النور انداخت. دختر جوابی نداد اما به نظر میرسید که بالاخره حرفش رو پذیرفته چون دوباره شروع به قدم زدن کرد و بیحرف سرش رو برای هری تکون داد و لبهاش رو جمع کرد. "اگر بهم دروغ گفته باشی دندونهات رو از جا میکنم!" دختر بدون کوچکترین حسی توی صورتش گفت و هری حدس میزد که دختر باهاش شوخی نداشته باشه. مشخصا این یه تهدید بود. یه هشدار. النور بهش اعتماد نداشت.
اما بعد از لحظهای کوتاه، دختر آروم گرفت و شونههاش پایین افتاد. ظاهرا با این قضیه کنار اومده بود.
وقتی که دختر از روی شونه نگاهی که حاوی خشم چند دقیقه پیشش نبود رو به هری انداخت، پسر این رو یه پیروزی کوچیک به حساب آورد. در سکوت به قدم زدن ادامه دادند. آتشبس ناگفتهای که بینشون برقرار شده بود باعث میشد اون سکوت کمی دلپذیرتر بشه.
هری از النور خوشش نمیاومد و النور هم مجبور نبود از هری خوشش بیاد اما پسر حدس میزد که بتونن همدیگه رو تحمل کنن!
___
زئوس میخواست باهاش حرف بزنه. این تنها اطلاعاتی بود که به هری داده شد. درمان اون مرد 24 ساعت زمان برده بود که شامل خروج سم از رگهاش میشد و واقعا خوش شانس بود که دانشگاه بیشترین سرمایهگذاری رو روی بخش ضدطلسم کرده بود چون اگر بهترین شفادهندهها رو نداشتند این پروسه میتونست خیلی خیلی طولانیتر بشه.
از اونجایی که لویی هنوز اجازه ملاقات نداشت هری اتاق انتظار رو به محل اقامت شخصیش تبدیل کرده بود. وقتی برای خواب نداشت فقط گاهی برای غذا به کافه تریا میرفت و میدونست که این روند به هیچوجه سالم نیست... اما برای بقیه عمرش فرصت این رو داشت که سالم زندگی کنه. الان مسائل مهمتری وجود داشتند.
در هر حال این همون موقعی بود که زئوس تصمیم گرفت به دیدنش بیاد. صادقانه از نظر هری این وضعیت به شدت خندهدار بود. و البته که همه چیز با اومدن النور شروع شد تا حضور زئوس رو اعلام کنه و این بیشتر از قبل ثابت میکرد که مرد تا چه حد خودپسنده.
"هنوز هم نمیتونیم لویی رو ببینیم.". هری که خیال میکرد این دلیل حضور دختره با لحن بیحسی گفت. "میدونم. برای این اینجا نیستم. زئوس میخواد باهات صحبت کنه." هری با تمسخر پوزخندی زد و ابروهاش رو بالا انداخت. "خودش نمیتونست بیاد این رو بگه؟"
مشخصا این حرف از نظر النور اصلا جالب نبود چون چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید. "فقط مثل یه دیک رفتار نکن، باشه؟"
دختر با لحن خواهشمندی گفت و از اونجا رفت تا زئوس وارد بشه. انگار که فقط منتظر یه ورود شکوهمند بود. عجب موجود عوضیای!
"هری پسر اریس." سری برای هری تکون داد و جوری که فک هری فشرده شد قطعا نشانه یه شروع خوب نبود."عالیجناب." با لحن خشکی گفت، اون کلمه روی زبونش تلخ و زشت بود. "دیگه اونجوری خطابم نکنید. اریس دیگه نمیخواد کاری به کار من داشته باشه."
زئوس برای چند لحظه شوکه شد اما به سرعت کنترلش رو به دست آورد. "متاسفم."
"مشکلی نیست." هری با بیخیالی دستش رو تکون داد. "فکر نمیکنم خودم هم مایل بودم که اونجا بمونم. بگذریم... میخواستین با من صحبت کنید؟"
زئوس سرش رو تکون داد. "چیز زیادی از اتفاقاتی که افتادند به یاد نمیارم... همه چیز خیلی تار و گنگه اما فکر میکنم تو و اون دوستت که اهل جنگله بهم کمک کردین تا از دست اریس فرار کنم، درسته؟"
"آره. همینطوره." البته یهجورایی داشتیم تو رو جا میذاشتیم ولی خب جزئیات خیلی مهم نیستن!
"درسته. خب فقط میخواستم بابت انجام این کار قهرمانانه ازت تشکر کنم. وفاداریت رو با این کار به من نشون دادی و- ریشهی شرورت رو پشت سر رها کردی تا به نجات جهان و برگردوندن تعادل و آرامش به سرزمینها کمک کنی. و همینطور جون منو نجات دادی. حالا من بهت مدیونم."
جملهی 'کاری که کردم به خاطر تو نبود' نوک زبون هری بود اما پسر همونجا نگهاش داشت. بخشی ازش میخواست هر پیشنهادی که زئوس ممکن بود بهش بده رو رد کنه اما اونقدرها هم احمق نبود. میدونست میتونه از احساس دِین زئوس به نفع خودش استفاده کنه. الان واقعا چنین قدرتی به کارش میاومد.
پس در نهایت ابروهاش رو بالا انداخت تا زئوس حرفش رو ادامه بده. "فکر میکنم برای جبران کارت باید بهت یه موقعیت شغلی پیشنهاد بدم. باید بگم حسابی شگفت زدهام کردی هری. پشتکارت جدای از اصالتی که داری واقعا قابل تحسینه. اگر مایل باشی فکر میکنم خدماتت به عنوان یکی از همراهان من میتونه برای هر دوی ما کارآمد باشه. خوشحال میشم توی المپوس موقعیتی رو برات فراهم کنم."
اوه... عجب!
دست راست زئوس! چهره هری با این فکر کمی در هم کشیده شد. درسته که جون اون مرد رو نجات داده بود اما دلیلش این نبود که ازش خوشش میاد یا بهش وفاداره. خدایا- این بزرگترین دروغ دنیا بود. احتمالا این تنها چیزی بود که با اریس در موردش اشتراک نظر داشت.
زئوس سرسخت و قدرتمند بود و بیتردید فردی مهم به حساب میاومد اما در عین حال عجول و خودپسند بود و هری احساس میکرد اگر اون پیشنهاد رو قبول کنه به جای یه همراه، قراره درست مثل یه برده کارهای کثیف خدایان رو انجام بده.
به علاوه، هری اونقدرها مشتاق کار کردن زیر دست یه فرد قدرتمند دیگه که هدف مشترکی با هم نداشتند نبود. به اندازه کافی از دستشون کشیده بود.
"بابت پیشنهادتون ممنونم اما با احترام باید ردش کنم. اگر چه یه سری درخواست دارم که خوشحال میشم بتونید برای عملی شدنشون بهم کمک کنید."
میدونست این کار گستاخیه، اینکه کنترل بحث رو به دست بگیره و نه یکی، بلکه چند تا درخواست داشته باشه اما زئوس کسی بود که گفت به هری مدیونه! پس پسر این امید رو داشت که زئوس آماده باشه در مورد نحوه جبران دینش با هم صحبت کنند. هری به هیج وجه فرصت استفاده از قدرت کسی مثل زئوس رو، اون هم فقط چون ازش خوشش نمیاومد، از دست نمیداد.
زئوس نگاهی از سر تا پا بهش انداخت و ابروش رو با کنجکاوی بالا برد و بعد سرش رو تکون داد. "بسیارخب. درخواستت رو بگو و من بهترین تلاشم رو میکنم."
هری کمرش رو صاف کرد تا اعتماد به نفسش رو از دست نده. اگر زئوس در مورد حس ناامنی و عدم اطمینانش چیزی میفهمید با ذهنش بازی میکرد تا اون رو به راهی که خودش میخواست بکشونه. لازم بود که در یه سطح باشن... حداقل برای الان!
"صحیح. خب اول از همه جما... خواهرم. اون به من و لویی توی فرار کمک کرد و فکر میکنم الان داره تاوان کمک به ما رو پس میده. میخوام از امنیتش مطمئن بشید. دوم اینکه زین و لیام از گریم و نایل پسر ونوس از دوستان خوب منن. اونها توی مسیر به ما کمک کردن و وقتی که ما رو به تارتاروس بردن اونها توی جنگل طلسم شده بیخبر موندند. دوست دارم ملاقاتشون کنم. و سوم-" برای لحظهای مکث کرد، لازم بود که چیزی توی ظاهرش بروز پیدا نکنه اما نتونست جلوی ملایمتی که توی لحنش نشست رو بگیره. "میخوام بدونم ممکنه که بالهای لویی برگردن یا نه."
چهره زئوس حینی که جوابش رو میداد تغییری نکرد. "برای دو درخواست اولت، خوشحال میشم که عملیشون کنم. اما در مورد بالهاش- من واقعا متاسفم اما کاری نیست که بتونم انجام بدم. بالهای موجودات یه عضو عمیقا شخصیه. برای هر کدوم از موجودات کاملا منحصر به فرد و خاصه و راهی برای بازسازیشون وجود نداره. مطمئنم که خودت هم میدونی بالها اتصال خیلی محکمی با روح افراد دارن. اون اتصال غیر قابل بازگردانیه. یه پا یا یه دست توسط ما قابل بازسازیه اما هیچ چیزی نمیتونه اون هویت و آرامشی که بالها حاملش هستند رو بازسازی کنه. لویی باید یاد بگیره که بدون اونها به زندگیش ادامه بده."
لویی باید یاد بگیره که بدون اونها به زندگیش ادامه بده.
هری از همین جواب میترسید. هر کلمه درست مثل خاری توی ریههاش فرو میرفت و هوا رو ازشون بیرون میکشید. لویی بالهاش رو از دست داده بود، بالهایی که به روحش متصل بودند و انقدر مهم بودند... و این تقصیر هری بود و هری نمیتونست کاری برای جبرانش انجام بده.
حس خشم، ترس و بغضش رو فرو برد. الان نه. الان وقتش نبود.
"البته... درسته." با درک اون حرف قلبش لرزید اما اجازه نداد احساسش توی چهرهاش مشخص بشه. "پس میخوام که بهترین و کارآمدترین نحوه درمان براش اجرایی بشه. میخوام خانوادهاش تا وقتی که لویی نیاز داره بتونن به دانشگاه بیان و ملاقاتش کنن. میخوام بهترین شفادهندهها روی بازگردانی سلامتش کار کنن. اگر قراره بدون بالهاش زندگی کنه پس باید بهترین شرایط براش فراهم بشه."
زئوس برای لحظاتی به درخواست هری فکر کرد، هنوز هم هیچ احساسی توی چهرهاش مشخص نبود. "زیادی درخواست میکنی." فقط همین. این تنها جوابی بود که هری دریافت کرد. پسر میخواست موهاش رو از جا بکنه. "آره. همینطوره." با لحن بیحسی گفت. "چون لویی لایقشه. اون کسیه که باید ازش تشکر کنین. اون کسی بود که وقتی اریس ما رو توی تاریکی انداخت راه خروج رو پیدا کرد. اون کسی بود که نقشه فرارمون رو کشید. و اون کسی بود که اصرار کرد بیشتر بمونیم تا شما رو هم با خودمون بیاریم. من فقط خواستههای اون رو انجام دادم."
زئوس برای چندین دقیقه ساکت موند. هری تمام انرژیش رو روی سرپا موندن، مشت کردن دستهاش و نگه داشتن زبانش گذاشته بود تا یه موقع حرفی نزنه که رابطه خوب فعلیش با زئوس از بین بره.
و بعد، بالاخره -بالاخره!- زئوس سرش رو تکون داد و لبخندی زد. "اون موجود خوبیه. هر کاری بتونیم برای کمک بهش انجام میدیم."
سنگینیای که هری روی دلش احساس میکرد برداشته شد. پسر نفس عمیقی کشید. خدایان رو شکر.
"ممنونم." با اینکه زئوس نتونسته بود در مورد بالهای لویی کمکی بکنه اما هری مطمئن شد که ازش تشکر کنه. زئوس دستش رو روی شونه پسر گذاشت. "افتخارش تماما برای منه. فقط بیا خوشحال باشیم که همه چیز تموم شده."
هری سرش رو تکون داد اما هیچ چیز تموم نشده بود. حتی نزدیک به تموم شدن هم نبود. نه وقتی که هنوز میتونست صدای جیغهای لویی رو توی ذهنش بشنوه. نه وقتی که هر بار پلک میزد نگاه توخالی و بیاحساس لویی رو میدید. نه وقتی که لویی کنارش نبود. نه وقتی که هنوز روی تخت بیمارستان بود.
به هیچ وجه چیزی تموم نشده بود. و بخشی ازش چنان از زئوس متنفر بود که دردش رو توی بدنش احساس میکرد. قبل از اینکه زئوس بره لحظهای مکث کرد و برای آخرین بار نگاهی به پسر شبح انداخت. "اگر نظرت رو راجع به پیشنهادم عوض کردی خوشحال میشم جایی برات توی المپوس باز کنم. جدی میگم هری... تو میتونی نیروی مفیدی باشی. و شرایط شغلیت خیلی خیلی نسبت به قبل بهتر میشن."
و بعد از اون هری رو تنها گذاشت. هری برای پونزده دقیقهی بعدی از جا تکون نخورد.
____
عمل لویی موفقیت آمیز بود و به محض اینکه به هری اجازه داده شد تا به ملاقاتش بره، پسر نفس راحتی کشید. لویی هنوز به هوش نیومده بود. با دیدنش روی تخت بیمارستان به این فکر کرد که هیچ وقت کوچکتر از الان به نظر نرسیده بود.
موجودات زیادی برای ملاقات پسر میاومدند و بعضیهاشون فقط از سر کنجکاوی بود که البته هری حتی تلاشش رو هم نمیکرد که باهاشون خوش رفتار باشه اما بقیه افرادی بودند که صادقانه به وضعیت لویی اهمیت میدادند. تعداد زیاد کسانی که نگرانش بودند به هیچ عنوان هری رو متعجب نکرد. منطقی بود که کسی مثل لویی آشنایان و ستایشگران زیادی داشته باشه. بیشتر از همه النور کسی بود که به دیدنش میاومد و در مورد هر گونه تغییر وضعیتش از هری میپرسید.
هری هر بار جواب مشابهی بهش میداد و تمام تلاشش رو میکرد که به تندی باهاش رفتار نکنه. اون دفعهای که بحث النور بین خودش و لویی توی پانتئون پیش اومده بود رو به یاد داشت. به خوبی به یاد داشت که وقتی نظر شخصیش راجع به النور رو بیان کرده بود تا چه حد به لویی برخورده بود. چه هری خوشش میاومد چه نه اون دو به هم نزدیک بودند و میدونست که النور نیت خوبی داره... به هر حال تمام این قضایا برای اون هم سخت بود.
وقت ملاقات داشت به پایان میرسید و از تعداد کسانی که برای دیدن لویی اومده بودند به آرومی کم شده و بالاخره هری رو با پسر پری تنها گذاشته بودند.
دیدنش توی اون شرایط درد داشت. بیهوش و کوچک در حالی که تارهای موهای عسلیش مثل بارقههای نور روی بالش پخش شده بودند. درست شبیه بخشی از یه اثر هنری غمگین بود، ظریف و آسیب دیده. کافی بود هری برای ده ثانیه بهش خیره بشه تا چیزی خطرناک چشمهاش رو تر کنه و بسوزونه.
اون این کار رو کرده بود. تقصیر خودش بود. اگر فقط خودش رو کنترل کرده بود، اگر دور میموند و نفرت لویی رو تحمل میکرد یا اگر هردوشون فقط همدیگه رو تحمل میکردند این اتفاق نمیافتاد. نباید گول بازیِ اریس رو میخورد. باید از همون اول میفهمید که اینها همه نقشهست. اگر از اول فهمیده بود الان لویی روی تخت بیمارستان نبود. هنوز بالهاش رو داشت.
خدایا، نکنه لویی الان ازش متنفر شده باشه؟ نکنه به هوش بیاد و با دیدن هری که کنارش نشسته ناراحت یا عصبی بشه یا ازش بخواد که بره و دیگه هیچوقت برنگرده؟ با توجه با رفتار پسر توی تارتاروس مشخص بود که اوقات سختی داشت. اما لویی تا چه حد هری رو بابت اون اتفاقات تلخ مقصر میدونست؟
تصور دنیایی که لویی به تمام موجوداتش لبخند بزنه اما به هری اخم کنه و ازش متنفر باشه واقعا دردناک بود. هری مطمئن نبود که بتونه چنین چیزی رو تحمل کنه. آرزو میکرد که ای کاش چیزی نمیدونست اما به محض اینکه لویی رو میشناختی پسر بذرهایی رو توی دلت میکاشت که تا ابد شکوفه میدادند و هری هم قرار نبود اونها رو از ریشه دربیاره.
ناگهان صدای "اوه" آرومی از سمت در شنیده و باعث شد هری از جا بپره و از افکارش بیرون کشیده بشه. به عقب چرخید تا ببینه این بار کی برای ملاقات لویی اومده و وقتی که اون موجود کوچولو رو شناخت، نفسش سنگین شد.
کمرون بود. همون کوتولهای که توی اولین ملاقات هری و لویی بود. همون کمرونی که با مهربونی بیاندازهاش هری رو عصبی کرده بود. همون کمرونی که حالا با چند قدم فاصله ازش ایستاده بود و دستش رو دور عصاش محکم کرده بود. کسی که هری بدون هیچ دلیلی مثل یه دیک باهاش رفتار کرده بود.
پس اینکه اون موجود بیچاره با دیدن هری توی اتاق لویی مضطرب شده بود، کاملا منطقی بود. احساس گناه دل هری رو زیر و رو کرد.
"متاسفم. نمیدونستم اینجایی! میتونم فردا برگردم!" کمرون گفت و به آرومی عقب عقب رفت.
هری بلافاصله سرش رو تکون داد و تا جایی که میتونست خودش رو مشتاق نشون داد. "نه مشکلی نیست. بیا داخل. اشکالی نداره... اگر بخوای میتونم برم."
کمرون برای چند لحظه سکوت کرد، مشخص بود که انتظار چنین آرامش و رفتار دوستانهای رو از سمت هری نداشت و این قابل درک بود. هری برای تغییر دیدگاه بقیه نسبت به خودش راه طولانیای در پیش داشت.
در نهایت پسر به خودش جرأت داد و لبخند کوچیکی به هری زد و به آرومی به سمت تخت لویی قدم برداشت. (که البته واقعا خوب بود چون هری خیلی مشتاق این نبود که لویی رو تنها بذاره. اگر کمرون ازش میخواست این کار رو میکرد اما میلی به انجامش نداشت.)
هری کمرون رو تماشا کرد که به لویی نگاه میکرد. نگاه کمرون به لویی پر محبت بود اما بعد اخمهاش در هم گره خورد و نگاهش روی پسر پری چرخید، از صورت تا قفسه سینه و ملافههای زیرش. و هری میدونست که اون پسر به دنبال چیه. آرامش کمرون به استرس و ناراحتی تبدیل شده بود. "بالهاش..." کمرون با صدای گرفتهای گفت."اونها- یعنی... چه بلایی سرش اومده؟"
هری مجبور شد دو بار بزاقش رو قورت بده تا بتونه لرزش صداش رو کنترل کنه. "ما- آخرین جایی که رفتیم تارتاروس بود." به آرومی شروع به توضیح دادن کرد. "تلاش کردم تا ازش مراقبت کنم اما اریس از قبل برامون نقشه کشیده بود. دستور داد تا بالهاش رو ببرن. نتونستم جلوش رو بگیرم."
هری با وحشت دید که لب زیرین کمرون با بغض لرزید. پسر بیچاره سرش رو با ناباوری تکون داد. "چرا باید این کار رو باهاش بکنن؟ چرا؟"
"چون میتونن!" هری با صدای ضعیفی گفت.
چشمهای کمرون به خاطر اشک برق میزد و لبهاش رو محکم میگزید. هری آرزو میکرد که میتونست چیزی بگه تا حالش رو بهتر کنه اما نمیتونست. و میدونست احتمالا لایق جوریه که کمرون با شک بهش نگاه میکنه.
"قسم میخوری که نمیتونستی جلوشون رو بگیری؟"
"قسم میخورم." تردیدی که توی نگاه کمرون بود واقعا درد داشت. "اونها منو نگه داشته بودن. اریس از قبل نقشه کشیده بود. برامون تله گذاشته بودن."
"با چنین قساوتی برای پسر خودش تله گذاشته بود؟"
"آره." هری از بین دندونهاش غرید. این بحثی بود که ترجیح میداد بهش اشاره نکنه و نمیدونست چرا تمام جهان تصمیم گرفته بود که بهش یادآوری کنه هیچکس دوستش نداره. قبلا در مورد مشکلاتش با مادرش با لویی حرف زده بود و روز قبل هم به النور گفته بود و همون دو تا به اندازه کافی بد بود.
اما وقتی که وحشت توی نگاه کمرون رو دید فهمید که قرار نیست بتونه به این زودیها این موضوع رو فراموش کنه.
"چرا باید این کار رو بکنه؟"
خدای من!
"چون اون موجود بدیه! کارهای بدی انجام میده!" بالاخره سد تحمل هری شکست و دستش رو با خشم توی موهاش کشید. "چرا مردم همیشه در مورد بد بودن اریس حرف میزنن اما وقتی نوبت به کارهای وحشتناکش میرسه شوکه میشن و باورشون نمیکنن؟ اون شرور و آزاردهنده و خودپسنده. آشوب به پا میکنه و عاشقشه. همیشه همینطور وحشتناک بوده! به هیچکس اهمیتی نمیده. حالا میشه به مشکلات فعلیمون توجه کنیم و از این حقیقت که مادرم منو دوست نداره بگذریم؟"
به محض اینکه حرفش تموم شد موجی از پشیمونی بهش هجوم آورد. حتی نمیتونست به کمرون نگاه کنه. صورتش داغ شده بود. تنها چیزی که میخواست این بود که دیدگاه اون کوتوله نسبت به خودش رو از چیزی بد به قابل تحمل تغییر بده اما بعد از چند دقیقه صحبت، سر کمرون بابت چیزهایی که مقصرشون نبود فریاد زده بود. عالیه!
"بسیار خب." کمرون با احتیاط گفت و چند قدمی به عقب برداشت. "من- من متاسفم."
هری زیر لب لعنتی گفت، چشمهاش رو بست و آهی کشید. صورتش رو برای چند ثانیه توی دستهاش فرو برد. "نه، من متاسفم." وقتی که توانش رو جمع کرد تا دوباره به کمرون نگاه کنه، گفت. "این تقصیر تو نبوده."
"متوجهام. مشکلی نیست. اگر من هم توی موقعیت تو بودم عصبی میشدم." لحن صادق اون پسر باعث شد هری بیشتر احساس گناه کنه. جوری که حتی بابت رفتار بدش هم بهش حق میداد واقعا ناراحت کننده بود. "لازم نیست برای رفتارم بهونه جور کنی... اگر داد بزنی یا هر چیز دیگهای قرار نیست کاری بکنم، میدونی؟"
"نمیخوام داد بزنم." کمرون با گیجی پلکی زد. "فقط میخواستم شرایط رو درک کنم."
خدایا... هری دستی به گردنش کشید، نگاهش رو پایین انداخت و نفس بریدهای کشید. نمیتونست با چنین همدلیهای بیقید و شرطی کنار بیاد. احتمالا ترجیح میداد کمرون عصبانی بشه... این چیزی بود که میدونست چطور باید باهاش کنار بیاد. چطور باید به یه برخورد مهربانانه اون هم از طرف یه غریبه واکنش نشون داد؟ هری هیچ ایدهای نداشت و ذهنش از هر گونه جوابی خالی بود، پس خیلی ساده گفت. "خب... باشه." واقعا رقت انگیز بود.
ظاهرا کمرون متوجه معذب بودنش شد چون بلافاصله تلاش کرد تا موضوع صحبت رو عوض کنه. "پس... هیچ راهی نیست که بشه اونها رو برگردوند؟" کمرون با چنان خواهشی پرسید که واقعا برای هری دردناک بود."منظورم بالهاشه. هیچ راهی نیست؟"
هری سرش رو به طرفین تکون داد."از زئوس خواستم تا درستشون کنه و اون بهم گفت که بالها شخصیتر و منحصر به فردتر از چیزین که بشه بازسازیشون کرد."
کمرون اخمی کرد و سرش رو تکون داد. "فکر کنم با عقل جور در میاد." زیر لب زمزمه کرد. "خدایا، لویی بیچاره. نمیتونم تصور کنم که چه حسی داره."
چقدر چنین چیزی میتونست خوب باشه... اینکه بدون هیچگونه سردرگمیای بتونی این چنین با کسی همدردی کنی. بتونی بدون زیر و رو کردن خاطراتت برای ذرهای احساس، کسی رو درک کنی. چه حس فوق العادهای میتونست داشته باشه...
"یهجورایی از به هوش اومدنش میترسم." به آرومی زمزمه کرد و باعث شد کمرون با کنجکاوی به سمتش برگرده."چرا باید بترسی؟"
"چون..." هری آهی کشید. "واقعا خوشحالم که زندهست... که حالش خوبه. اما وقتی که همه اتفاقات یادش بیاد -که صد در صد میاد- ممکنه که... از چیزی که ممکنه پیش بیاد میترسم."
کمرون با پیشونی چین خورده تماشاش کرد. چند دقیقه بعدی رو توی سکوت گذروندند. هری با نوک انگشتهاش به نرمی مچ کوچیک لویی رو نوازش کرد و کمرون اون و لویی رو تماشا میکرد. به وضعیت لویی و دستهاشون در سکوت کامل نگاه میکرد اما اون سکوت ناراحتکننده نبود. تا حدی آرامش دهنده بود و وقتی که پسر تصمیم گرفت از اونجا بره، هری متوجه شد اونقدرها هم با حضور کمرون مشکل نداره.
"فکر کنم بهتره که برم." موجود کوچولو کمرش رو صاف کرد و قلنج انگشتهاش رو شکست تا اونها رو به زندگی برگردونه. "ازت ممنونم- که در مورد اتفاقاتی که افتاده بود و.... بقیه چیزها.... بهم گفتی؟" جملهاش رو به حالت سوال گونهای به پایان رسوند انگار که منتظر اجازه هری بود.
پسر شبح مهربونترین لبخندی که توی اون موقعیت میتونست رو روی لبش نشوند تا بهش اطمینان بده. سرش رو در جواب برای کمرون تکون داد و احتمالا همین هم کافی بود چون بعد از اون کمرون به سرعت به سمت در رفت و هری به سمت لویی برگشت.
و همون موقع بود که چیزی یادش افتاد. هنوز یه چیز بود که باید به زبون میآورد. اگر میخواست دیدگاه کمرون نسبت بهش عوض بشه این حرف ضروریترین چیزی بود که باید بیان میکرد. چیزی که حق کمرون بود، چیزی که هری بهش مدیون بود.
"کمرون؟" به سمت پسر که توی چهارچوب در خشکش زده بود برگشت. کمرون با چشمهایی کنجکاو اما ترسیده به سمت هری برگشت. "بله؟"
"من- آم..." هری با تردید نگاهش رو به دستهاش دوخت و تلاش کرد تا راهی برای ادامه دادن حرفش پیدا کنه. چنین موقعیتی براش ناآشنا و عذاب آور بود و این، از جوری که تپش قلبش شدت گرفته بود و گلوش خشک شده بود مشخص بود. بابت نگرانی برای چنین چیز سادهای به خودش فحش داد. "من واقعا متاسفم. برای... میدونی؟ نه فقط به خاطر اینکه چند دقیقه پیش سرت داد زدم بلکه به خاطر اینکه اولِ سال اذیتت کردم. واقعا کار اشتباهی بود و تو لایق چنین برخوردی نبودی."
کمرون برای چند لحظه بهش خیره موند و چند باری با گیجی پلک زد. "آم، این- مشکلی نیست. به هر حال کاملا فراموشش کرده بودم. همه چیز خوبه."
"نباید فراموشش کنی. اون اوایل یه دیک بودم. تو لیاقت یه عذرخواهی رو داری." ظاهرا این آخرین چیزی بود که کمرون انتظار داشت ازش بشنوه و اگر ترس مردم ازش انقدر ناراحت کننده نبود، واکنشش واقعا خندهدار بود.
"تو سرسختتر از اونی که من بتونم حتی تصورش رو بکنم." هری لبخندی زد و ادامه داد."و سختکوشتر از چیزی هستی که حتی توی خوابم هم نمیتونم ببینم. و هر روز بدون هیچ اعتراضی بیشتر از روز قبل تلاش میکنی. این قابل ستایش نیست؟ من کی باشم که بخوام بابت زحماتت بهت حس بدی بدم؟"
"خب فکر کنم یکم قابل ستایش باشه." کمرون که صورتش به خاطر تعاریف هری قرمز شده بود زمزمه کرد و با لبهایی کش اومده نگاهش رو به کفشهاش دوخت. ذرهای خوشی توی سینه هری نشست. "ممنونم."
و نگاهی که بعد از اون به همدیگه انداختند به هری فهموند که کمرون واقعا اون رو بخشیده. هر ذره از ترس توی نگاهش از بین رفته بود و اون احساس عذاب بالاخره بدن هری رو ترک کرد.
"وقتی که به هوش اومد باز هم به ملاقاتش میام." پسر زمزمه کرد و هری سرش رو تکون داد. "آره، مطمئنم از دیدنت خوشحال میشه."
همونطور که رفتن کمرون رو تماشا میکرد لبخندی به آرومی روی صورتش نشست. با دیدن تغییر رفتار کمرون و تبدیل ترسش به خوشحالی، حسی مانند سرخوشی وجودش رو پر کرد.
قطعا از این حس خوشش میاومد.
●○●○●
هری🥺🤏🏻
امیدوارم این قسمت جواب سوال همیشگتون که لویی و هری میتونن بالهاشون رو پس بگیرن یا نه رو داده باشه🥲
یه مدته فرصت نمیشه کامنتها رو جواب بدم و وقتی هم که وقتم آزاد میشه خیلی ازشون گذشته و خجالت میکشم اون موقع جواب بدم😂😭فقط بدونید که تک تکشون رو میخونم و عاشقشونم💛
دوستتون دارم💜
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top