•43•
دیدین زود آپ کردم؟🥹🤝
با چپتر دیشب بیشتر از 12K میشه.
*صدای زار زدن انگشتام*
چک کنید چپتر دیشب رو جا ننداخته باشین🍭
کامنت هم فراموش نشه💛
اگر جایی اشکالی دیدین حتما بهم بگید🍓
امیدوارم لذت ببرید.
○●○●○
لویی هیچ چیزی احساس نمیکرد. تمام اتفاقات به عنوان تصویری تار از مقابل چشمانش میگذشتند و تنها یه چیز توی ذهنش تکرار میشد... من میمیرم من میمیرم من میمیرم من میمیرم من میمیرم من میمیرم.
و بعد ناگهان یه عده اون رو از جایی که بود بیرون کشیدند، بدن لرزان هری درست پشت سرش بود و لویی نمیتونست بفهمه که دیگه دردی نداره یا فقط احساسشون نمیکنه. همونطور که اطراف معبد کشیده میشد موجی از افکاری جدید به سمتش هجوم آوردند.
من نمردم من نمردم من نمردم من نمردم من نمردم من نمردم من نمردم.
خیلی زود مقابل یه دروازه توی عمیقترین و تاریکترین اتاق معبد اریس متوقف شدند و کسانی که لویی رو دنبال خودشون میکشیدند پسر رو درون اون دروازه انداختند. لویی همونطور که سقوط میکرد و سقوط میکرد و سقوط میکرد هیچ حرکتی نکرد. (احساس میکرد قراره تا ابد این سقوط ادامه داشته باشه.) اما بعد بالاخره روی زمین افتاد. اون مکان فقط توسط نور ضعیفی از دروازه بالای سرش ،که حالا چند متری ازش فاصله داشت و دور از دسترسش بود، روشن میشد.
همه چیز اطرافش سیاه بود. انگار که درون تاریکی سقوط کرده بود و این حتی پسر رو نمیترسوند.
چرا نمردم؟ چرا نمردم؟ چرا نمردم؟ چرا نمردم؟ چرا نمردم؟ چرا نمردم؟
هری درست بعد از اون بود که سقوط کرد و با برخوردش به زمین ناله ضعیفی از بین لبهاش خارج شد. لویی فکر کرد باید به خاطر اینکه هری تنهاش نذاشته یا ازش دور نشده و تنها نمونده بود خوشحال باشه اما هنوز سوزش وحشتناکی رو پشت کمرش احساس میکرد انگار که هزاران سوزن توی پوستش فرو رفته بودند. هنوز خیسی و جریان خون رو پشت کمرش احساس میکرد که باعث شده بود لباسش به تنش بچسبه و هنوز یه جای خالی V مانند رو پشت کمرش احساس میکرد که بهش یادآوری میکرد چه چیزی قبلا اونجا بوده و چه چیزی تا ابد از اون بخش جدا شده و این تنها چیزی بود که میتونست روش تمرکز کنه.
لویی تنها نبود اما توی اون لحظه همین حس رو داشت.
به آرومی زانوهاش رو توی سینه جمع کرد و چشمهاش رو روی سیاهی بیپایان مقابلش متمرکز کرد. میتونست صدای تکون خوردن هری رو از پشت سرش بشنوه. میتونست از گوشه چشمش ببینه که پسر داره بدنش رو به سمت لویی میکشه.
هری لمسش نکرد، دستهاش رو مشت کرده و کنار بدنش نگه داشته بود انگار که میترسید دستش رو به سمتش دراز کنه، انگار که میترسید کشیده شدن انگشتهاش به پوست لویی همه چیز رو بدتر کنه. لویی ممنون بود که پسر لمسش نکرده بود. نمیخواست هری حالا لمسش کنه... نه وقتی که هنوز پوستش به خاطر عضو از دست رفتهاش حساس بود، نه وقتی که غم و اندوه هنوز توی رگهاش جریان داشت.
"لویی..." صدای هری نازک و نگران بود و جوری به گوش میرسید که انگار از انتهای یه تونل داره حرف میزنه. "لویی میتونی- تو- میشه بهم گوش بدی؟ گوش کن. نمیتونی الان تسلیم بشی. نباید این کار رو بکنی. تو نمیتونی این کار رو بکنی. میدونم آسیب دیدی، خدایا... میدونم! اما نمیتونی تسلیم بشی. میدونم که حس میکنی دنیا به آخر رسیده اما نرسیده. لویی اجازه نمیدم اینجوری بشه... نمیتونی ازم ناامید بشی. نباید بذاری تمام کارهامون بیفایده بشه. نباید اجازه بدی- خدای من... باید دوباره سر پا بشی. میدونم به زمان نیاز داری... میدونم. درک میکنم اما وقتی که توی این سرزمین تسلیم بشی اینجا دیگه هیچوقت بهت اجازه نمیده که سر پا بشی. تو رو زنده زنده میخوره لو."
لویی هیچ چیزی حس نمیکرد. میدونست که باید صحبت کنه. میدونست که باید جلو بره و هری رو آروم کنه. میدونست که لحن غمگین هری و بغضی که پشت صدای لرزونش بود باید ناراحتش میکرد و بهش انگیزه میداد تا ناراحتی رو از پسر دور کنه اما هیچ حسی نداشت.
بدن لویی هنوز حس یه بدن رو نداشت. تمام وجودش درست مثل یه زخم باز بود و میترسید اگر کلمهای به زبون بیاره این زخم حتی عمیقتر هم بشه. هر نفسی که میکشید ریههاش درد میگرفتند. هنوز خونریزی داشت و خونش زمین و لباسهاش رو خیس کرده بود، پارچه خیس لباسش به زخمهای باز کمرش کشیده میشد و احساس میکرد هیچکدوم از اینها واقعی نیست. نمیتونست واکنشی نشون بده. هری ازش این رو میخواست اما نمیتونست... نه الان!
هیچ هدفی پشت انجام این کار نبود. هری میگفت این مکان اجازه نمیده سر پا بشی اما با حسی که لویی داشت مهم نبود که کجا باشه در هر صورت غرق میشد.
پس به واکنش نشون ندادن ادامه داد و در نهایت هری هم تسلیم شد. پسر شبح با حرکت کوچیکی حالت زانو زدهاش رو به نشسته تغییر داد. زانوهاش رو بالا آورد و دستهاش رو به عقب تکیه داد تا بالا تنهاش رو ساپورت کنن و همونجا کنار لویی نشست. توی سکوتی خفه کننده نشستند. لویی چیزی احساس نمیکرد، زمان نمیگذشت و لویی تکون نمیخورد.
__
هری حاضر بود هر چیزی رو بده تا ندونه که لویی چه حسی داره اما مسئله این بود که هری میدونست. خیلی وقت بود که میدونست. جوری که پوستت جمع میشد و قلبت مچاله میشد و تمام بدنت درد میگرفت... جوری که ارزش خودت رو فراموش میکردی و از واقعیت دور میشدی و راجع به درد و عذاب و سکوت بعدش هم میدونست.
اگر یه نفر، فقط یه نفر توی دنیا بود که هری حاضر بود هر بهایی رو برای نجاتش از چنین چیزی پرداخت کنه، اون لویی بود. نور خیره کنندهای که همیشه همراه پسر بود چیزی بود که هری هیچوقت نمیخواست آسیب ببینه و حالا در حفظش شکست خورده بود. شکست خورده بود و جوری که نور وجود لویی از بین رفته و نگاهش تهی بود اساسا تقصیر خودش بود.
احمق بود که فکر میکرد شیفتگیش نسبت به لویی روی پسر تاثیر مهلکی نمیذاره. خودخواه بود. مغرور بود. از وقتی که اینجا سقوط کرده بودند لویی حتی یه کلمه هم نگفته بود. تنها برخوردی که با هم داشتند سر این بود که هری تیشرت خودش رو در آورد و پاره کرد تا اون رو دور بالا تنه لویی بپیچه و جلوی خون ریزیش رو بگیره. و البته که لویی اول مقاومت کرد. با نزدیک شدن هری بیشتر از قبل توی خودش جمع شده بود و همین به تنهایی هری رو وحشت زده کرد و با بیچارگی تلاش کرد تا توضیح بده که چقدر مهمه که از زخمهاش مراقبت کنه.
("میدونم که الان اهمیتی نمیدی اما من میدم... من بهت اهمیت میدم و زنده بودنت برام مهمه پس لطفا میشه بهم اجازه بدی جلوی خونریزی بیشترت رو بگیرم؟")
لویی حرفی نزده بود اما به هری اجازه داده بود تا لمسش کنه و با ضعف دستهاش رو بالای سرش برده بود تا نشون بده که با این کار مخالفتی نداره.
تمام اینها مصیبتبار بود و هری میدونست که باید تمام تلاشش رو بکنه و امیدش رو زنده نگه داره چون لویی الان توی وضعیتی نبود که بتونه این کار رو بکنه اما این- این خیلی سخت بود. اونها توی یه جور زندان افتاده بودند، مادرش طردش کرده و به بدترین شکل ممکن به لویی آسیب زده بود، لویی هیچ واکنشی نشون نمیداد و هری نمیدونست باید چیکار کنه تا کمکش کنه. نمیدونست چطور باید از اون زندان خارج بشن و حتی اگر موفق میشدند از اونجا بیرون برن و به تارتاروس برگردن، چطور میتونستند از دست اریس فرار کنند؟
هیچکدومشون نمیدونستند که چقدر گذشته- میتونست یه ساعت باشه یه روز باشه یا یه هفته باشه. تنها چیزی که باعث میشد هری بفهمه زمان در حال گذره گرسنگی رو به افزایشش بود. و خب... اونها غذایی نداشتند. حتی آب هم نداشتند. و هری خیلی خیلی خسته بود.
قطعا اجازه داشت که الان کمی ناامید بشه... که برای اولین بار به خودش اجازه استراحت بده و به لویی کمی فضا بده. بدنش رو روی زمین دراز کنه تا کمی، فقط کمی استراحت کنه ولی حتی قبل از اینکه فرصت کنه کامل روی زمین دراز بکشه صدای آرومی از سمت دروازه بالای سرشون شنیده شد. سرش رو به سرعت بالا گرفت و بستهای رو دید که به پایین سقوط کرد و چند قدم دورتر از اونها افتاد.
چند ثانیهای گذشت و هری و لویی از جاشون تکون نخوردند. هری حتی مطمئن نبود که لویی به اون بسته ناخواسته واکنشی نشون داده باشه و خودش فقط کمی ترسیده بود. ممکن بود این بسته از طرف مادرش باشه، ممکن بود حاوی چیزی باشه که حتی آسیب بیشتری بهشون برسونه. ممکن بود خطرناک باشه.
اما در عین حال ممکن بود چیزی باشه که بتونه کمکشون کنه. ممکن بود مفید باشه و هری به حدی غرایزش برای بقا رو از دست داده بود که به این فکر کنه که ممکنه ارزش باز کردنش رو داشته باشه. پس نفس صداداری کشید و به سمت بسته رفت و آرزو کرد که کاش حاوی چیزی باشه که کمکشون کنه.
بسته رو باز کرد و اون رو برگردوند و چند تا وسیله بیآزار ازش بیرون افتادند.
اول از همه غذا... چند تا سیب و برش هندوانه توی یه ظرف پلاستیکی بسته بندی شده بود و چند تا ساندویچ و دو تا بطری آب هم همراهشون بود. دهن هری رسما آب افتاده بود، تا حالا متوجه نشده بود که تا چه حد گرسنهست.
و در کنار همه اونها کتاب زین هم بود. هری انگشتهاش رو روی جلد کتاب کشید و عنوان طلاکوبش رو لمس کرد. اسطوره شناسی جهانها - راهنمای کامل.
جرقهای کم جون از چیزی که میترسید اون رو امید بدونه اما حسی نزدیک بهش داشت توی دلش نشست. ممکن بود این کتاب کمکشون کنه تا حداقل بفهمن که کجا هستن.
و در گوشهای دیگه یه بسته کمکهای اولیه قرار داشت و در آخر هم یه نامه. نامهای که با ظرافت تا خورده بود و وقتی که هری با دستهای لرزون بازش کرد، به سرعت تونست اون دست خط زیبا رو بشناسه.
هری عزیز،
امیدوارم این هدایا رو به عنوان نوعی عذرخواهی بپذیری. قطعا حالا میدونی که مادر من رو فرستاده بود تا تو و پریت رو به اینجا بکشونم و با اینکه میدونستم میخواد به نوعی مجازاتت کنه اما به هیچ عنوان تصور هم نمیکردم که چنین کاری انجام بده. به هر حال تو همیشه مورد علاقهاش بودی. مطمئن بودم که تو رو میبخشه. و همچنین من هیچ ایدهای نداشتم که اون پری چقدر برات باارزشه. اگر میدونستم بهت کمک میکردم. لحظهای که متوجه شدم چی حسی داری و چطور عذاب میکشی که دیگه دیر شده بود. اون حس افتخاری که موقع انتخاب شدن برای این کار توسط مادر داشتم از بین رفت و حس گناه جای اون رو گرفت. تمام چیزی که همیشه برات میخواستم خوشحالی بود و اگر کسی باشه که لایق پس گرفتن خوشحالیش باشه اون تویی. باورم نمیشه کسی بودم که وقتی بالاخره خوشحالیت رو پیدا کردی مانعت شدم. متاسفانه نمیدونم چطور باید از مکانی که مادر تو رو به اونجا تبعید کرده خارج بشی اما کتابت رو برات فرستادم تا شاید کمک کنه چیزی که میخوای رو پیدا کنی. همچنین مقداری غذا برات فرستادم و تا وقتی که بتونم به فرستادنشون ادامه میدم و یه جعبه کمکهای اولیه هم برای اون پری فرستادم. میدونم زخمهاش ممکنه تا چه حد ناجور باشن. شاید نتونم بهت کمک کنم که از اونجا بیرون بیای اما میتونم کاری کنم که تا وقتی اونجایی زنده بمونی تا یه راهی پیدا کنی. توی اون کتاب گفته بود که پریهای جنگل عموما میوه و سبزیجات میخورن پس براش یه مقدار میوه فرستادم. امیدوارم بتونه ازشون بخوره. و حرف آخر اینکه، تو برادر کوچیکتر منی و من همیشه ازت مراقبت میکنم. واقعا متاسفم که این اتفاق افتاد و این باعث عذابمه که من هم بخشی ازش بودم. ای کاش میتونستم اینها رو رو در رو بهت بگم. امیدوار یه روز موفق به انجامش بشم و امیدوارم بتونی منو ببخشی.
جما.
جما.
هری احساس میکرد اشک توی چشمهاش جمع شده. ترکیبی از خستگی و ناامیدی و نوعی حس قدردانی نسبت به خواهرش. اون و جما همیشه به هم نزدیک بودند. جما جزو اولین گروه اشباح درد بود پس ازش بزرگتر بود و همیشه توی دوره بچگی طاقت فرساش مراقبش بود. همیشه مراقب بود تا برخوردهای شرورانه دیگران متوجه حال اون نشه و از اریس دور نگهاش میداشت و همیشه کسی بود که هری بهش اعتماد داشت. و این حقیقت باعث میشد خیانتی که به اون و لویی شده بود حتی تلختر هم بشه. خواهر و مادرش رو با هم از دست داده بود.
اما وقتی برای بار دوم و سوم اون نامه رو خوند حال خواهرش رو درک کرد و میدونست که قراره اون رو ببخشه. چیزهای زیادی نبود که جما بتونه وقتی اون بیرونه و هری این پایینه براش انجام بده اما تمام کاری که تونسته بود رو داشت میکرد.
و همین کافی بود... حداقل برای الان.
با چند تا نفس لرزون خودش رو جمع و جور کرد و به لویی نگاه کرد. پسر پری هنوز سر جای قبلیش نشسته بود و هری حدس میزد به این زودیها قصد تکون خوردن نداشته باشه پس یه سری وسایل رو برداشت و خودش رو به سمت لویی کشید.
"لو..." به آرومی پسر رو صدا زد. "ببین جما چی برامون فرستاده."
با احتیاط کتاب رو مقابل پسر گذاشت و کمی به جلو هلش داد تا به انگشتهای لویی برخورد کنند. لویی نگاه سریعی به کتاب انداخت اما چیزی نگفت و حتی حرکتی برای برداشتنش انجام نداد.
"فکر کنم این بهمون بگه کجاییم." هری دستش رو دراز کرد و صفحهای رو که جما گوشهاش رو تا زده بود رو باز کرد. "درست همینجاست. میخوای بخونیش؟ اگر بخوای میتونی برام بخونیش. میدونم که چقدر- چقدر این چیزها رو دوست داری. دوست داری این جور چیزها رو بدونی و بیانشون کنی. حس انجام این کار رو داری؟"
هری کمی سرش رو پایینتر برد و به سمت جایی که لویی به زمین خیره شده بود خم شد تا شاید با پسر چشم تو چشم بشه اما لویی از جاش تکون نخورد. انگشتهاش از شدت فشاری که به زانوهاش میآوردند سفید شده بودند و نگاهش مات و تهی بود. هری تمام تلاشش رو کرد تا ظاهرش رو حفظ کنه چون هر ثانیهای که میگذشت و لویی هیچ واکنشی نشون نمیداد داشت ذره ذره اون رو میکشت.
"اشکالی نداره." نفسش رو بیرون داد و کتاب رو روی پاهای خودش گذاشت."من میتونم برات بخونمش اگر حس میکنی اینجوری بهتره. من میخونمش." چهارزانو مقابل لویی نشست و شروع به خوندن اون صفحهی علامت زده شده کرد.
تاریکی (Tenebra / Σκοτος / Mörker)
در عمیقترین بخشهای جهنمِ هر دنیایی، مکانهایی منزوی وجود دارند که از هیچ ساخته شدهاند. نامشون بسته به هر جهان متفاوت است اما در کل به آنها تاریکی میگویند.
تاریکی را میتوانیم به تنهایی جهانی مستقل بنامیم. این مکان بخشی از هیچ سرزمینی نیست و به هیچ کجا تعلق ندارد اما برای رفتن به آنجا به یک دروازه نیاز است پس میتواند جهانی جداگانه باشد. اما این مکان زنده نیست. اکوسیستم مخصوص خودش را ندارند و به همین دلیل همیشه تردیدهایی برای اینکه سرزمینی مستقل باشد وجود دارد چون این مکان تهی از هر چیزی است که یه سرزمین باید داشته باشد. این مکان جاییست که کشندهترین و خطرناکترین گناهکاران به آنجا فرستاده میشوند. از آنجا که این مکان هیچ چیزی را شامل نمیشود پس موجوداتی که به آنجا فرستاده میشوند از بیآبی یا گرسنگی جان خواهند داد. در یک کلام این مکان گونهای حکم اعدام ساده اما بیرحمانه را اجرا میکند.
هنگامی که چیزی به آنجا فرستاده شود دیگر قابل برگشت نیست. دروازههای رو به تاریکی ورژن محدود دروازههای دو مسیره هستند. دروازههای رو به تاریکی همیشه فعال هستند اما برگشت از آنجا داستانی متفاوت دارد. دروازهها از سمت دیگر فقط با نیروی حیاتی جدید فعال میشوند. با توجه به اینکه در مورد تاریکی و ایجاد یک حیات جدید و برقراری تماس بین اون و دروازه صحبت میکنیم، قطعا چنین کاری پیچیدهتر از حد تصور است.
خب.... فاک.
هری کتاب رو بست و از درون گونهاش رو گاز گرفت و نگاهی به صورت لویی انداخت. قلبش با دیدن اینکه پسر پری کمی جا به جا شده بود تا بهش نگاه کنه لحظهای از حرکت ایستاد. نگاهش برای ثانیهای روی هری باقی موند قبل از اینکه دوباره به زمین دوخته بشه.
"خب..." هری با ضعف شروع کرد. "فکر نمیکنم هیچکدوم از ما رَحِم داشته باشیم."
لویی لبهاش رو به هم فشرد و سرش رو به آرومی به طرفین تکون داد. این واقعا موقعیت بدی برای شوخی بود و هری هم این رو میدونست اما نمیدونست چطور باید با این حقیقت که میدونستند کجا هستن اما راهی برای خروجشون وجود نداشت کنار بیاد.
حتی فکر بهش هم باعث میشد نفس هری تنگ بشه. چندین بار بزاقش رو قورت داد تا جلوی بغضش رو بگیره. جما کمکشون میکرد تا زنده بمونن. قرار نبود از گرسنگی بمیرن. این تنها چیزی بود که بهش امید میداد پس تصمیم گرفت روی همون تمرکز کنه. با تمام توان، ذرات ناامیدیای که استخوانهاش رو در برگرفته بودند رو نادیده گرفت و گلوش رو صاف کرد تا دوباره شروع به صحبت کنه.
"آم- جما اینها رو هم فرستاده." دستش رو به سمت جعبه کمکهای اولیه دراز کرد و اون رو باز کرد. پدهای گاز، بانداژ، دستمال مرطوب بهداشتی و آب، دستکش، چند تا موچین، سوزن و نخ. جما قبلا این کار رو انجام داده بود و حالا تمام تلاشش رو کرده بود تا چیزی بینقص براشون بفرسته. "برای زخمهاتن. این- خیلی مهمه که بهشون رسیدگی بشه."
لویی به این حرفش واکنش نشون داد. درست مثل دفعه قبل که هری میخواست لمسش کنه. پسر سرش رو بلند کرد تا به هری نگاه کنه و هری میتونست توی نگاهش ببینه که پسر حتی با بیان این موضوع هم راحت نیست. و هری درکش میکرد.
هری هم وقتی جما میخواست این کارها رو براش انجام بده واکنشی مشابه داشت. جما کسی بود که مطمئن شده بود تا زخمهاش رو ببنده و با اینکه نمیتونست برای هری زمان و فضایی برای تنهایی مهیا کنه -چون بلافاصله بعد از مراسم باید سراغ کارشون میرفتند- اما تمام تلاشش رو کرده بود تا توی این راه کمکش کنه و به خاطر اون بود که هری تونست بعد از کنده شدن وحشیانه بالهاش دوباره سر پا بشه. هری میخواست همون کاری که جما براش انجام داده بود و حتی بیشترش رو برای لویی انجام بده. میخواست به لویی زمان بده.
"میدونم..." لبش رو به آرومی گزید اما ارتباط چشمیشون رو حفظ کرد. "میدونم...قول میدم خیلی خیلی مراقب باشم و بیشتر از چیزی که نیازه لمست نکنم. این فقط- باید تمیزشون کنیم لو. جما بهمون کمک میکنه که اینجا زنده بمونیم... اون قول داده. و یه بخش مهم برای زنده نگه داشتنت اینه که مراقب زخمهات باشیم. و این خیلی برام ارزش داره اگه اجازهاش رو بهم بدی. میشه لطفا بهم اجازه بدی؟"
ثانیهها گذشتند و لویی فقط با چشمهای آبی و مه آلودش بهش خیره شده بود و هری به آرومی نفس میکشید تا صبرش رو از دست نده. لویی به زمان نیاز داشت. به زمان نیاز داشت و هری بهش زمان میداد. بهش هر چیزی که میخواست رو میداد.
و ظاهرا کارش جواب داد چون لویی نفسش رو بیرون داد و سرش رو تکون داد.
"ممنونم." هری زمزمه کرد و پشت پسر نشست و به آرومی پارچهای که دور زخمها بسته بود رو باز کرد. تا جایی که میتونست با ملایمت انجامش داد. به محض اینکه اون پارچهی پاره و خیس روی زمین افتاد و زخمهای لویی نمایان شدند، صورتش جمع شد.
خون ریزیش بند اومده بود اما زخم V شکل روی کمرش باز و قرمز بود و با اینکه هری توی زندگیش بدتر از اینها رو هم دیده بود اما دلش با دیدن اون زخم پیچ خورد. ظاهرا به جای بستنشون باید بخیهشون میزد.
"خیلیخب." شروع به صحبت کرد و تلاش کرد همونطور که دستکشها رو دست میکنه صداش رو ثابت نگه داره. "اول میخوام تمیزشون کنم. هیچ آلودگی یا هر چیز دیگهای رو روی زخمت نمیبینم و این خیلی خوبه. پس اول با دستمال تمیزشون میکنم و بعد با آب میشورمشون."
همونطور که صحبت میکرد بسته دستمال رو برداشت و یکی رو ازش بیرون کشید و به سرعت اما به آرومی اطراف زخم حرکتش داد. مقدار زیادی خون خشک شده روی کمر لویی بود پس تمرکزش رو روی پاک کردن اونها گذاشت قبل از اینکه سراغ زخمهاش بره. مطمئن شد که اون دستمالهای استفاده شده رو پشت سر خودش و دور از چشم لویی بذاره چون هر لحظه تعدادشون بیشتر میشد. لازم نبود که لویی اثرات اون حمله رو ببینه... نه حالا.
لویی حین کارش هیچ چیزی نگفت، حتی تکون هم نخورده بود. وقتی که هری ازش خواست به شکم روی زمین دراز بکشه بدون هیچ حرف یا مخالفتی انجامش داده بود. به هری اجازه داده بود آب ولرم رو روی کمرش بریزه با اینکه هری مطمئن بود سوزشش غیر قابل تحمل خواهد بود، پسر سکوت کرده بود تا جایی که هری مطمئن شده بود زخمهاش کاملا تمیز شدند و هیچ نوع آلودگیای ندارن.
"حالا، اگر ممکنه دوباره بشین لطفا." هری دوباره شروع به صحبت کرد. "این یکی قراره یکم درد داشته باشه. زخمهات تقریبا عمیقن پس قراره بخیهشون بزنم. اگر خیلی دردت اومد سرم داد بزن یا محکم نیشگونم بگیر یا هر کاری که دوست داری، باشه؟"
جوری که بدن لویی منقبض شد هری رو متوجه کرد که پسر حرفش رو شنیده پس دستش رو به آرومی بالا آورد و پوست نرم بین شونه و گردن پسر رو لمس کرد. "مشکلی نیست لو، من مراقبم. خیلی زود تموم میشه. فقط سعی کن آروم باشی... لطفا؟" به آرومی زمزمه کرد و کمی طول کشید تا پسر آروم بشه اما وقتی که شد، هری شروع به بخیه زدن زخمهاش کرد.
نفس عمیقی کشید و تلاش کرد جلوی لرزش دستهاش رو بگیره و اون سوزن نازک و کوچیک رو توی پوست رنگ پریده لویی فرو برد. تمام تلاشش رو کرد تا به عنوان یه پوست بهش فکر نکنه و چیزی مثل یه پارچه کمیاب تصورش کرد که به یه موجود زنده متصل نیست و اصل ماجرا رو نادیده گرفت تا احساس گناهش رو دور نگه داره. تقصیر اون بود که لویی توی این وضعیت بود.
لویی چند باری از روی درد هیسی کشید که هری هر بار عمیقا ازش معذرت خواهی کرد اما به غیر از اون پسر پری ساکت و بیحرکت و صبور بود. احتمالا هری احساس بهتری پیدا میکرد اگر نمیدونست که لویی توی وضعیت نرمالش سرش غر میزد، دادو بیداد راه میانداخت و هر دو ثانیه یه بار بهش فحش میداد.
"حالا..." وقتی که کارش با بخیه زدن تموم شد موهاش رو با پشت دست از روی صورتش کنار زد."این زخمهات رو بسته نگه میداره فقط مراقبشون باش، باشه؟ لباست رو نپوش چون- کثیفه و میخوام تا جای ممکن مراقب باشیم. دردش قابل تحمله؟"
لویی سرش رو یه بار دیگه به نشانه تایید تکون داد و هری میدونست این تنها جوابیه که میگیره پس به همون رضایت داد. قطعا در آینده گه گاهی زخمهای لویی رو چک میکرد تا از وضعیتشون مطمئن بشه. همه چیز تحت کنترل بود.
"خب حالا که این کار تموم شد... گرسنته؟ جما برامون غذا هم فرستاده."
لویی لبهاش رو جمع کرد و سرش رو با حرکت سریعی به دو طرف تکون داد. هری انتظار چیز دیگهای رو هم نداشت اما باید میپرسید. لویی باید حق انتخاب میداشت. پس ظرف حاوی هندوانه، یه ساندویچ و یه بطری آب رو کنار لویی گذاشت."فقط محض اینکه شاید نظرت عوض بشه. حداقل باید یکم آب بخوری، هوم؟"
لویی سرش رو تکون داد و با احتیاط روی شکم دراز کشید و صورتش رو از هری برگردوند. هری آهی کشید اما تصمیم گرفت که بیخیال بشه. بهش زمان بده. با خودش تکرار کرد. بهش زمان بده.
(لویی بعد از چند بار جا به جا شدن کمی آب خورد و تقریبا بطری آبش رو توی همون یه بار خالی کرد. هری همین رو یه پیروزی برای اون روز در نظر گرفت.)
___
زمان میگذشت. نمیدونستند چقدر... اما به هر حال گذشت.
جما به قولش عمل کرد. اونجوری که هری حدس میزد دختر روزی یک بار بسته جدید حاوی وسایل مورد نیاز و حیاتی براشون میفرستاد. یک بار لباس تمیز فرستاده بود که هری واقعا بابتشون قدردان بود. حتی وقتی لویی از پوشاندن بدن برهنهاش با یه ژاکت نرم استقبال کرده بود هری مبهوت شد اما لحظه خوبی بود.
جما براشون وعدههای غذایی کامل شامل گوشت و سیب زمینی و برنج و سوپ و حتی یکی دو تا شیرینی میفرستاد. آب و شیر و شراب و میوه و سبزیجات. همیشه مقدار میوهها و سبزیجات بیشتر بود و هری درک میکرد که این نحوه نشون دادن اهمیتِ دختر نسبت به لویی و به نوعی حمایت از رابطشونه. این کار با وجود وضعیت ناامیدانهشون همیشه کمی دل هری رو گرم میکرد.
هری همیشه وعده غذاییش رو میخورد و برای لویی هم یه وعده آماده میکرد و کنارش میگذاشت. مطمئن میشد که پسر پری همیشه یه بطری آب کنارش داشته باشه و تا جایی که میتونست وعدههای غذایی رو به تناسب کنار هم میذاشت تا زیباتر باشه چون فکر میکرد اینجوری ممکنه لویی ازشون خوشش بیاد و همیشه برای پسر میگفت که توی ظرفش چی میذاره تا شاید پسر برای خوردنشون تشویق بشه.
البته که هیچوقت کارش جواب نمیداد. به جز یکم آب که گاهی میخورد و یکی دو تکه کوچیک و شاید توی روزهای خوب یه سیب کامل، لویی حتی به غذاش نگاه هم نمیکرد. غذاهایی که کنار لویی گذاشته بود کم کم داشتند بو میگرفتند اما هری بهشون دست نمیزد. البته که هر روز مقدار بیشتری برای پسر میبرد و مهم نبود که لویی چیکار کنه، براش مهم بود که پسر بدونه همیشه حق انتخاب داره... که بدونه هری اونجا کنارشه.
لویی داشت زجر میکشید. این کاملا واضح بود. از سکوت ادامهدارش تا لرزش بدنش هر بار که هری بهش نزدیک میشد. از کابوسهاش که هردوشون رو میترسوند و بیدار میکرد تا جوری که زخمهای روی بازوها و پاهاش رو میخاروند انگار که میخواست اونها رو از جا بکنه.
از اشتهای از دست رفتهاش تا نگاه تهیش. هری هیچ شکی نداشت که لویی داره درد عظیمی رو تحمل میکنه و اگر این کارها کوچیکترین کمکی به آروم شدنش میکرد قرار بود با تمام وجود انجامشون بده.
چیزی که هری رو بیشتر از همه نگران میکرد این بود که لویی هنوز گریه نکرده بود. یکی از ویژگیهای لویی این بود که احساساتش رو به خوبی نشون میداد. اگر عصبانی بود فریاد میزد، اگر خوشحال بود بپر بپر میکرد و اگر غمگین بود گریه میکرد. این طوری بود که پسر پیش میرفت. اما این مدت حتی یه قطره اشک هم نریخته بود. و توی موقعیتی این چنینی گریه کردن یکی از واکنشهای قابل درک بود. هری این رو به خوبی میدونست... اما این اتفاق نیفتاده بود. انگار یه نفر تمام احساسات پسر رو خالی کرده بود. این یکی از غیر لویی گونهترین رفتارهایی بود که هری دیده بود و این میترسوندش. هری آرزو میکرد که پسر گریه کنه. که دردش رو بیرون بریزه. فکر میکرد بتونه دیدن گریهاش رو تحمل کنه. میتونست داد و فریاد و فحشهاش رو تحمل کنه. اما نمیدونست چطور باید با چنین رفتاری کنار بیاد.
واقعا خندهدار بود که به عنوان کسی که بیشتر عمرش رو با درد گذرونده بود چیز کمی در مورد روند بهبودی میدونست. پس لویی در سکوت رنج میکشید و هری کنارش مینشست، یه مکالمه یک طرفه رو با پسر شروع میکرد و امید داشت تا حضورش تاثیر مثبتی داشته باشه. شاید تنها نبودن کمی برای لویی آرامشبخش باشه. امید داشت که اگر لویی احساس کرد نیاز به گریه داره بدونه که میتونه در حضور هری این کار رو بکنه و هری حاضره هر کاری که بخواد براش انجام بده.
هری نمیتونست کمکی بکنه اما اگر لویی بهش نیاز داشت براش اونجا بود. اگر هری امیدش رو از دست نده، اگر بتونه تمام اینها رو تحمل کنه شاید بتونه تاریکی رو از خودشون دور کنه.
فقط امیدوار بود همین کافی باشه.
___
"اون تمشکه؟" هری چنان با سرعت سرش رو بالا آورد که گردنش درد گرفت. صدای ظریف لویی برای اولین بار از موقع سقوطشون درست مثل یه چاقو سکوت رو از هم شکافت. بعد از اون همه سکوت صداش گرفته، شکسته و ضعیف بود اما شیرینترین چیزی بود که هری توی زنگدیش شنیده بود. هری مبهوت بود اما لویی داشت با چشمانی خالی اما جدی نگاهش میکرد و هری میتونست از روی آسودگی گریه کنه. محبتی که نسبت به این پسر توی دلش بود انقدر زیاد بود که حس میکرد هر لحظه ممکنه به خاطرش از حال بره.
این اولین باری بود که جما براشون تمشک فرستاده بود و هری بعد از اینکه یکی از اونها رو توی دهنش گذاشته و مزه شیرینش رو چشیده بود، ظرف رو روی زمین گذاشته بود تا وعده غذایی لویی رو آماده کنه. تا این وقت از روز هری هیچ امیدی نداشت که لویی باهاش حرف بزنه اما حالا در حالی که یکی دو قدم از هم فاصله داشتند در مورد تمشکها حرف زده بود و هری نمیدونست چطور باید خودش رو کنترل کنه.
لویی ابرویی بالا انداخت و هری به یاد آورد که پسر ازش یه سوال پرسیده بود. "آره." با ضعف جوابش رو داد و بعد ظرف رو به سمت لویی گرفت.
لویی ظرف رو با دستهای ظریفش گرفت. جوری شکننده به نظر میرسید که هری احساس میکرد یه نسیم ساده ممکنه پسر رو در هم بشکنه و این قلبش رو پاره پاره میکرد. پسر دستش رو توی ظرف برد و یه تمشک بیرون آورد و اون رو توی دهنش گذاشت. جوری که به طرز دردناکی آروم اون رو جوید و فرو داد اصلا شبیه لویی سابق نبود اما به هر حال داشت یه چیزی میخورد پس هری اجازه داد پسر آروم آروم ظرف رو خالی کنه. حاضر بود هر چیزی که میتونه رو بهش بده.
وقتی که خوردنش تموم شد دوباره به هری نگاه کرد. نگاهش نسبت به پسری که قبلا میشناخت بیش از حد تیره و غمگین و مه آلود بود اما حالا وقتی که ظرف خالی رو کناری میگذاشت اونقدرها هم بیانرژی به نظر نمیرسید.
"اوم- شیر هم داریم؟" پسر پرسید و هری به سرعت بطری رو برداشت و بعد از باز کردن درش اون رو به دست لویی داد. سی ثانیه بعدی رو به تماشای خالی شدن بطری و تکون خوردن سیب گلوی لویی نشست و هری با خودش فکر کرد که احتمالا الان میتونه پسر رو بغل کنه و تمام صورتش رو ببوسه و تا ابد توی بغلش نگهاش داره چون از دفعه قبلی که چنین نشانی از حیات توی حرکاتش دیده بود مدت زیادی میگذشت و هری فقط- خیالش راحت شده بود. دلش برای لویی تنگ شده بود.
لویی به آرومی بطری رو پایین گذاشت و لبخند مرددی به هری زد. کوچیک بود و فقط گوشه سمت راست لبش بالا رفته بود اما همون هم برای هری کافی بود و حاضر بود قسم بخوره که با همون لبخند کوچیک قلبش پر از شکوفه شد.
"دیگه چی فرستاده؟" لویی پرسید و کمی به هری نزدیکتر شد و هری به سرعت دستش رو دراز کرد و بستهای که جما فرستاده بود رو جلو کشید. "آم- فکر کنم دوباره یه جور ماهی فرستاده. یه بار توی نامه نوشته بود که فکر میکنه چون توی جنگل و نزدیک دریاچه زندگی میکردی قطعا زیاد ماهی میگرفتی پس شاید ازشون خوشت بیاد. خوشت میاد؟"
لویی سرش رو تکون داد و چیزی نرم توی نگاهش نشست. هری لبخندی به روی پسر زد.
"درسته خب...ماهی و سیب زمینی. سالاد هم فرستاده و یه تعداد موز. و یکم قبل برامون کیک شکلاتی فرستاد! نگهاش داشتم چون فکر کردم اگر بخوای میتونیم تقسیمش کنیم."
زمانی که کیک شکلاتی براشون فرستاده شده بود لویی توی مود خوردن نبود. یکی از اون روزهای بدون واکنش بود و پسر پری از جایی که دراز کشیده بود حتی تکون هم نخورده بود.
اما امروز، لویی کاملا ناگهانی به غذا علاقه نشون داده بود. امروز این شانس وجود داشت که کیک هم بخواد.
و ظاهرا میخواست چون سرش رو تکون داد و لبهاش رو به آرومی خیس کرد."برای دسر میتونم کیک شکلاتی بخورم اما اول ماهی، باشه؟"
هری میخواست گریه کنه. واقعا میخواست. خنده لرزونی از بین لبهاش خارج شد و درست مثل لویی سرش رو تکون داد و بلافاصله سراغ ظرفهایی رفت که جما براشون فرستاده بود. یکی از ظرفها رو به همراه چنگال و چاقو به دست لویی داد و ظرف دومی رو برای خودش باز کرد.
توی سکوت غذاشون رو خوردند. قلب هری با دیدن لویی که غذاش رو به تکههایی کوچیک تقسیم میکرد با خوشحالی لرزید. زمان زیادی براش صرف کرد اما در هر حال غذاش رو خورد. نیازی به هیچ صحبتی نبود و احتمالا هر گونه مکالمهای فضا رو برای الان سنگینتر میکرد. در هر حال چی برای گفتن داشتند؟ مکالمههای کوتاه برای الان بیاهمیت بودند و هری نمیخواست از لویی سوالاتی بپرسه که پسر آماده نبود تا بهشون جوابی بده و ممکن بود حرفی بزنه تا پسر به حالت بیحرکتش برگرده.
درسته که لویی داشت بعد از چندین روز حرف میزد و غذا میخورد اما دستهاش دور چنگال توی دستش میلرزید و صداش ضعیف بود و هری میدونست که نباید پا از حدش فراتر بذاره و بهش فشار بیاره.
در سکوت غذاشون رو تموم کردند و بطری آب هری رو با هم به اشتراک گذاشتند. گونههای لویی حالا که یه غذای واقعی خورده بود کمی گل انداخته و چشمهاش کمی براقتر شده بود و وقتی که هری پیشنهاد داد سراغ کیک برن با ضعف دست زده بود تا هیجانش رو نشون بده. درسته که واکنش صادقانهای نبود اما هری بدون اعتراض هر چیزی رو از لویی میپذیرفت.
"خدایا..." لویی وقتی که اولین برش کیک رو توی دهنش گذاشت گفت و پلکهاش لحظهای روی هم افتاد. "این واقعا خوبه. تقریبا فراموش کرده بودم که شکلات چقدر خوبه."
هری تکهای کیک رو توی دهنش گذاشت. شیرین و خوش طعم بود و با اینکه کمی نسبت به روزی که براشون فرستاده شده بود خشک شده بود اما حاضر بود قسم بخوره یکی از بهترین چیزهایی بود که مزهشون رو چشیده بود.
"اگر خوب نبود واقعا حیف میشد. فکر میکردم شاید مثل قبل خوب نباشه." لویی ادامه داد. "میدونی منظورم چیه؟ این... انگار که این مکان لذت همه چیز رو از بین میبره، میدونی؟ انگار که باید به چیزی تاریک و غمگین تبدیل بشی تا بتونی اینجا دوام بیاری. فکر میکردم لذت بردن از چیزی اینجا غیرممکنه."
هری بزاقش رو قورت داد. "اما شکلات هنوز مثل قبله؟"
"آره." و چیزی نزدیک به لبخند قدیمیش روی صورتش ظاهر شد."درست مثل قبله."
پسر یه برش دیگه رو هم توی دهنش گذاشت و با لذت مشغول جویدنش شد و هری فکر میکرد که حالا ممکنه همه چیز بهتر بشه. پس با موافقت هومی گفت و تصمیم گرفت همراه لویی از کیکش لذت ببره. "شکلات حتی میتونه دنیا رو عوض کنه."
"معلومه!"
برای چند لحظه همونطور که کیک رو میخوردند سکوتی بینشون به وجود اومد که با توجه به شرایط خیلی دلنشین بود. آرامشبخشتر از قبل بود اما چیزی ناخوانا توی نگاه لویی بود و هری هر چقدر تلاش میکرد معناش رو بفهمه موفق نمیشد.
چیزی که بعد از اون اتفاق افتاد این بود که لویی به محض تموم شدن کیک به سرعت از جا بلند شد و به سمت تپه کوچیکی که از غذاهای پوسیدهشون باقی مونده بود رفت و کنارشون نشست. و بعد... شروع به گشتن میانشون کرد. هری خودش رو جلوتر کشید تا با دقت بیشتری تماشا کنه و خیلی زود متوجه شد که پسر در حال جدا کردن میوهها از بقیه غذاهاست. انگشتهای ظریفش به سرعت حرکت میکردند تا اینکه دو تا تپه جدا از غذا و میوه درست شد.
حرکت بعدی برداشتن چاقو و بریدن میوهها بود. هری امیدوار بود پسر قصد خوردنشون رو نداشته باشه و میخواست بهش بگه که اگر سیب میخواد چند تا سیب تازه براشون فرستاده شده اما خیلی زود متوجه شد که لویی قصد خوردنشون رو نداره. پسر مشغول جدا کردن دانهی میوهها بود. دانه سیب، هسته پرتقال، تخم هندوانه، هسته هلو و آلو و حتی هسته پاپایای نصفهای که جما روزهای اول براشون فرستاده بود. همشون رو خالی میکرد و هستهها رو کنار میگذاشت و باقی مانده میوهها رو روی کوهی از گوشت و کربوهیدرات در حال فساد پرت میکرد. "اینجوری هیچ اتفاقی نمیافته." زمزمه کرد و دستش رو توی غذاهای کپک زده فرو کرد.
هری چینی به بینیش انداخت و نگاهش رو تا صورت لویی بالا کشید و سعی داشت تا بفهمه قصد پسر پری چیه.
"اونجوری نگاهم نکن." لویی زمزمه کرد. "دارم سعی میکنم تمرکز کنم... به غذاها نگاه کن." و هری اطاعت کرد و وقتی که این کار رو کرد چشمهاش گرد شد. غذاهایی که لویی دستش رو توشون فرو کرده بود در حال... تجزیه شدن بودند. به آرومی به ذرات ریزی تبدیل شدند و نفس هری بند اومده بود.
وقتی که تمام غذاها از بین رفتند، لویی دستش رو به آرومی روی سطح خاک به وجود اومده کشید و سرش رو برای خودش تکون داد. هری با چشمهای گرد تماشا کرد که لویی یکی از بزرگترین ظرفهاشون رو برداشت و تمام اون خاک رو به ظرف منتقل کرد و دانههایی که از دل میوهها جمع کرده بود رو میانشون گذاشت. پسر شبح کم کم داشت متوجه کار پسر میشد اما حتی یه ذره هم تکون نخورد. وقتی که لویی کارش تموم شد بطری آب نیمه خوردهاش رو باز کرد و یکم از محتواش رو روی خاک ریخت.
روی زانوهاش قرار گرفت و چندین بار نفس عمیق کشید قبل از اینکه این بار دستهاش رو توی خاک تازه فرو ببره.
و خیلی زود ساقههای ضخیم و سبز رنگی از خاک بیرون زدند و شروع به جوانه زدن کردند. جوری به سرعت رشد میکردند انگار که به دنبال هوا میگشتند. نحوه حرکتشون دیدنی بود. در هم میآمیختند و دور هم میچرخیدند و به چیزی ضخیم و قدرتمند تبدیل میشدند. هری سر جا خشکش زده بود و مبهوت تصویر رو به روش بود. نگاهش رو برای لحظهای به لویی دوخت که لبهاش رو به دندون گرفته و تمرکز کرده بود و انگشتهاش رو میچرخوند تا اون گیاه عظیم حتی بیشتر از قبل رشد کنه. هری میدونست که لویی روی طبیعت کنترل داره اما هیچوقت تا این لحظه درک نکرده بود که چه کارهایی از دست پسر بر میاد.
وقتی که بالاخره متوجه کار لویی شد لرزی از روی محبت و تحسین به بدنش افتاد و تپش قلبش سریعتر شد. زندگی جدید. لویی یه زندگی جدید به وجود آورده بود.
اون گیاه عظیم راهش رو به بالا و به سمت اون دروازه نیمه درخشان ادامه داد. جوری از هم میشکافت و به سرعت شکوفه میزد که هم زیبا بود و هم ترسناک. گیاه به رشدش ادامه داد تا اینکه به دروازه رسید و کمی ازش عبور کرد.
لویی با نفسی بریده به بالا خیره شد تا اینکه صدای جرقهای از دروازه شنیده شد و رنگ تار و بیرمق آبی رنگش شعله کشید و به همون آبی درخشان و آشنا تغییر کرد.
وقتی که این اتفاق افتاد، لویی نفس راحتی کشید و بدنش ریلکس شد.
اون پسر نقشه این کار رو کشیده بود، هری با خودش فکر کرد. قطعا این کار رو کرده بود. لویی غذاها رو رد نکرده بود فقط داشت ذخیرهشون میکرد. و با وجود اتفاق وحشتناکی که براش افتاده بود، با وجود جوری که آسیب دیده بود و دردی که میکشید و با وجود تقلاش برای کنار اومدن با وضعیتش موفق شده بود که نقشهای برای فرار بریزه و نیروش رو جمع کنه.
با فکر به اینکه لویی تمام این مدت راه فرارشون رو میدونست بزاقش رو فرو داد. این فکر حتی ذرهای به ذهن هری خطور هم نکرده بود. هری نمیتونست نگاه شگفت زدهاش رو از پسر پری که حالا روی زمین نشسته بود و با خستگی موهاش رو از روی صورتش کنار میزد، بگیره.
و بعد پسر به هری نگاه کرد و به اون تنه عظیم اشاره کرد. هری میتونست قسم بخوره که نیشخند محو اما پر رضایتی رو گوشه لب پسر دید و بعد صدای ظریفش رو شنید.
"اول شما."
○●○●○
لویی 🥹
پسر سرسختم🤏🏻
هری نرم و بیچارهام🥲
برای هردوشون میمیرم.
امیدوارم کامنت و ووت فراموشتون نشده باشه چون واقعا سر ترجمه این دو چپتر اذیت شدم.🥲💔
دوستتون دارم💛
ماچ به کلههاتون🍉
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top