•42•
ووت و کامنت فراموشتون نشه💛
امیدوارم لذت ببرید🍓
○●○●○
"باید بگم... همه چیز رسما این فرضیه که زین، پسر گمشده ملکه پاتریشیاست رو تایید میکنه." لویی سرش رو از روی کتاب بزرگ زین که روی پاهاش بود بلند کرد و نگاه معناداری به پسرها انداخت.
یه بعد از ظهر آفتابی بود و هر پنج تا پسر زیر درخت بلوط بزرگ نشسته بودند. بعد از شب اول همه پسرها توافق کرده بودند که تا جای ممکن توی جنگل بمونن و به درست شدن دروازهها کمک کنند اما مورد دوم بعد از خوشگذرونی توی جنگل به دست فراموشی سپرده شده بود.
نور خورشید که روی پاهای لویی میتابید گرم و لذت بخش بود و لویی دلش نمیخواست هیچ جای دیگهای جز اینجا باشه. نایل لبش رو گاز گرفت و سرش رو در تایید حرف لویی تکون داد. "خب این چیزهای زیادی رو روشن میکنه."
"دقیقا." لویی سرش رو تکون داد. "اینکه چطور زین اهل گریمه، چطور دستان طلایی داره، چطور زندگیش رو توی زمین گذرونده، چطور اینقدر جذابه-"
"چی؟ جذابیت چه ربطی به این موضوع داره؟" زین با اخم گیجی وسط حرف پسر پرید."تمام اعضای سلطنتی گریم به طرز باورنکردنیای زیبان. این فقط یه حقیقته زین، قبولش کن." زین ابروهاش رو بالا انداخت و به هری نگاه کرد. "به نظرت باید در مورد این هم سوال بپرسم؟"
"واقعا توصیه نمیکنم." هری شونهای بالا انداخت. "هر چی نباشه این دنیا، دنیای داستان پریانه. منطقِ زمینی اینجا به کارت نمیاد... فرقی نداره که چقدر تلاش کنی."
لویی چشمهاش رو چرخوند. "تا حالا یکی از شماها در مورد یه پرنس یا پرنسس زشت توی قصههای گریم خوندید؟"
"من-" زین دهنش رو باز کرد اما به سرعت حرف خودش رو قطع کرد."واقعا نمیدونم چی باید بگم."
چون چنین چیزی وجود نداره! لویی با خودش فکر کرد. لویی خاندان سلطنتی گریم رو میشناخت. سرش رو با جدیت تکون داد و هری زیر لب غرغر کرد. "صادقانه، این دنیا فقط ساخته شده تا خواستههای انسانهای زمینی رو تأمین کنه، چرا اصلا راجع به این چیزها متعجب میشید؟ انسانهای زمینی بیهودهترین موجودات تمام دنیاها هستن... به علاوهی ونوس و آفرودیت! به خودت نگیر نایل!"
"راحت باش." نایل همونطور که سیبی رو گاز میزد، سرش رو تکون داد.
"باشه اما واقعا اینجوریه که تو میگی؟" لویی سرش رو روی شونه خم کرد و لبهاش رو جمع کرد."گریم فقط برای این ساخته شده که انسانهای زمینی باورش کنن؟ یا انسانها به وجود اومدن تا به گریم باور داشته باشن؟"
"گریم برای انسانهای زمینی ساخته شده." هری جوری این جمله رو به زبون آورد که انگار واضحترین حقیقت جهانه. "انسانها نیاز دارن که به جادو باور داشته باشن و گریم به وجود اومده تا این نیاز برطرف بشه."
"اما گریم به انسانها نیاز داره تا به جادوش باور داشته باشن پس چرا نمیشه که انسانها به وجود اومده باشن تا این نیاز برطرف بشه؟"
"کم کم دارم به وجود خودمم شک میکنم و هر دوی شما مقصرید." لیام با لحن بیحسی اون دو رو خطاب قرار داد. لویی میخواست جوابی بده اما چیزی باعث شد خشکش بزنه. چیزی که از دروازهی درخت بلوط بیرون اومد. یه نفر.
شخصی که از دروازه رد شده بود روی دست و پاهاش نزدیک اونها فرود اومد اما به سرعت از جا بلند شد و زانوها و آرنجش رو پاک کرد. دختر کمرش رو صاف کرد و نگاهی به اونها انداخت. لویی خشکش زده بود و مطمئن بود که اگر میخواست هم نمیتونست از جاش تکون بخوره.
اون دختر واقعا زیبا بود، چشمان براق و موهای نرم و دستانی ظریف. درست مثل هری چال گونه داشت و تتوهای سیاه رنگی روی دستهاش بودند و - واقعا شباهتهای بیشماری داشتند. لویی چشمهاش رو ریز کرد و نگاهی به پسر شبح که کنارش ایستاده بود انداخت. کم کم داشت متوجه موضوع میشد.
چهره هری بهت زده بود و وقتی که پسر دهنش رو باز کرد، حرفش مهر تاییدی روی افکار لویی زد. "جما؟" جما نگاه سریعی به اطرافش انداخت تا محیط رو بررسی کنه قبل از اینکه نیشخندی به روی هری بزنه. "خیلی وقته که ندیدمت برادر."
برادر!
این حقیقت که هری خواهر و برادر داشت از همون روز اولی که از وجود پسر با خبر شده بود براش مشخص شده بود پس نباید وقتی که اون دو چهره زیبا، جذاب و آشنا رو بررسی میکرد چنین حس عجیبی میداشت. اما این حس عجیبی داشت... اینکه یه بخش مهم از زندگی و دنیای هری رو به صورت فیزیکی مقابلش ببینه واقعا عجیب بود. وقتی که هری ناخودآگاه کمی از لویی فاصله گرفت تا در حضور خواهرش اون پسر رو لمس نکنه لویی بزاقش رو قورت داد.
هر پنج نفر به فرد جدیدی که وارد اون دنیا شده بود، زل زده بودند. هری جوری به نظر میرسید انگار که قرار بود غش کنه. "اینجا چیکار میکنی؟" با اخم غلیظ و چشمهای ریز شده پرسید و جما لبخند غمگینی زد. "من واقعا... واقعا بابت این متاسفم."
و توی دو ثانیه بعدی چنین اتفاقی افتاد: جما بازوی لویی رو گرفت و خودش رو به همراه پسر توی دروازه انداخت. لویی جیغ بلندی کشید و هری به جلو خیز برداشت و خودش رو به سمت دیگه بدن لویی چسبوند. تلاش کرد تا لویی رو عقب بکشه اما لویی همین حالا هم تا نیمهی بدنش از دروازه عبور کرده بود، پس به جای اینکه هری برنده بشه، خودش هم توی تاریکی و گرمای طاقت فرسایی فرو رفت. آخرین چیزی که گوشهای لویی شنید صدای فریادهای وحشت زده نایل، لیام و زین بود.
___
"اوه... نه." صدای هری رو از بین صدای زنگ زدن گوشهاش به صورت خفه شنید. هوای اطرافش سنگین و چسبناک بود و باعث میشد به شدت گیج بشه. پشت سرش رو با صورتی در هم کشیده مالوند. جما غیبش زده، کتاب زین کنارش افتاده و هری کنارش ایستاده بود و با وحشت به اطرافش نگاه میکرد.
"نه" پسر تکرار کرد. "نه، نه، نه، نهنهنهنهنهنه-"
با چهرهای وحشت زده به سمت لویی برگشت و دل لویی با دیدن استرس و ترس هری بهم پیچید.
"ما کجاییم؟" زیر لب پرسید اما یه جورایی خودش جواب رو میدونست. "تو نباید اینجا باشی." هری با نفس بریده گفت و سوال لویی رو نادیده گرفت. "تو نباید اینجا باشی. لعنتی!"
با توجه به اینکه لویی هنوز گیج بود، هری بازوش رو گرفت و از روی زمین بلندشکرد. همونطور که وحشت زده به جلو قدم برمیداشت لویی رو به پهلوی خودش چسبوند.
لویی همینطور که همراه پسر میرفت نمیدونست باید چیکار کنه جز اینکه نگاهش رو به دیوار سیاهی که سمت چپش بود بدوزه و به جلو تلو تلو بخوره. دیوار فرو رفتگیهای وحشتناکی داشت و چیزی ازش چکه میکرد. انگار که به خاطر تمام خاطرات وحشتناکی که پشت سر گذاشته بود اشک میریخت و لویی احساس میکرد که صدای زمزمهاش رو میشنوه. انگار که بهش التماس میکرد که برگرده و خودش رو نجات بده.
تارتاروس. میدونست که اینجا تارتاروسه. از رطوبت هولناک هوا، از قدمهای وحشت زده هری که انگار مسیر رو بلد بودند و از ترسش کاملا مشخص بود. از نفسهای بریدهاش و تلاشش برای حفاظت از لویی در برابر تمام چیزهایی که ممکن بود اینجا بهش آسیب بزنند، مشخص بود.
لویی میدونست که اینجا تارتاروسه و احتمالا الان باید ترسیده باشه اما سرش سنگین بود و حسی جز گیجی نداشت.
وقتی که به یه ساختمان مرمرین رسیدند، هری متوقف شد. نور قرمز رنگ و دلهرهآوری روی سنگهای براقش سایه انداخته بود. وقتی که هری اون رو به دنبال خودش داخل ساختمان برد دل لویی بهم پیچید. پسر تا وقتی که درون یه محوطه بسته و محافظت شده قرار نگرفته بودند از حرکت نایستاد. لویی روی تخت ابریشمینی که توی اتاق بود نشست و تلاش کرد تا ذهنش رو به کار بندازه.
"لو." هری مقابل لویی به پایین خم شد تا صورتشون توی یه سطح قرار بگیره و با نگاهش چهره لویی رو زیر و رو کرد. "ما توی تارتاروسیم... و به خاطر همین باید خیلی خیلی مراقب باشی. باید اینجا بمونی تا وقتی که من بتونم خیلی سریع یه راه برای خروج هر دوتامون از اینجا پیدا کنم. میتونی این کار رو بکنی؟"
لویی اخمی کرد. "من- من نمیخوام اینجا بمونم. نمیخوام تنها بمونم." هری جوری به نظر میرسید انگار که کسی خنجری رو توی شکمش چرخونده بود. پسر سرش رو به طرفین تکون داد. "نمیتونی باهام بیای. اگر موجودات اشتباهی تو رو ببینن اونها- نمیتونی باهام بیای."
"اما..." لویی سرش رو تکون داد تا تمرکز کنه. "اما وقتی که توی گریم بودیم جوری حرف میزدی انگار که اینجا هیچ مشکلی برای من پیش نمیاد. تو گفتی-"
"اینجا اینجوری نیست."
"اما من فکر میکردم اگر اینجا همراه تو باشم دیگه خطری وجود نداره."
"چون من بهت دروغ گفتم، لویی!"
لحن هری خشن و بیش از حد رُک بود، جوری که لویی به خودش لرزید."اون موقع میخواستم از گریم برم و چیزی که برای قانع کردنت نیاز بود رو گفتم. تو بیش از حد درخشانی لویی. وجودت بیش از حد معصوم و پاکه. ارواح گمشده این رو احساس میکنن و ممکن نیست که نخوان اون پاکی رو نابود کنن."
هری حالا دیگه آروم نبود. استرس تمام وجودش رو گرفته بود، لبهاش رو تا مرز زخم کردن گاز گرفته و چشمهاش کاسهی خون شده بود و لویی از این تصویر متنفر بود. نمیدونست چطور باید با چنین ورژنی از هری برخورد کنه.
"اما-"
"گوش کن." هری دستهاش رو بالا آورد و صورت لویی رو قاب گرفت و پسر رو وادار کرد تا مستقیم توی چشمهاش نگاه کنه. انگشتهاش که با گونههای لویی در تماس بودند بیش از حد گرم بودند."من تمام تلاشم رو میکنم تا تو رو در امان نگه دارم تا بتونیم از اینجا بریم. قسم میخورم از اینجا ببرمت اما تا اون موقع باید کاری رو بکنی که من بهت میگم، باشه؟"
چشمهای سبز و جدی هری در برابر رنگهای سیاه، قرمز و خاکستریِ دلهرهآور اطرافش درست مثل یه راه نجات بود. سرش رو به آرومی تکون داد، حتی پلک هم نزد، میترسید که اون ارتباط چشمی رو از بین ببره و توی ذهن خودش گم بشه.
"تو باید اینجا بمونی." هری ادامه داد. "من این اطراف رو میگردم تا ببینم کدوم دروازه قابل دسترسیه. وقتی که پیداش کردم میام دنبالت، باشه؟ میشه به خاطر من اینجا بمونی؟"
صادقانه، لویی نمیخواست اونجا بمونه. حتی فکر به اینکه تنها بمونه و هری اونجا نباشه تا بهش حس امنیت بده باعث میشد بدنش یخ بزنه و بغض راه گلوش رو ببنده. دستهای لرزونش رو بالا آورد و انگشتهاش رو دور مچهای هری قفل کرد تا احساساتش رو به این طریق به پسر انتقال بده. میخواست نشون بده که چقدر دوست داره هری اونجا کنارش بمونه، اینکه چقدر به حضورش نیاز داره... امیدوار بود هر خدای خوبی که داشت توی اون لحظه بهش گوش میداد به هری بفهمونه که چقدر اون نورِ کم و وهم آلود داره لویی رو میترسونه. وقتی که حالت چهره هری به چیزی دردناک تغییر کرد و انگشت شستش به نرمی پوست زیر چشم لویی رو نوازش کرد لویی به این فکر کرد که پسر احتمالا خودش از تمام اینها با خبره. میدونه اما مجبوره که بره.
"متاسفم" پسر شبح زمزمه کرد. "قرار نبود این اتفاق بیفته. نمیدونم چرا اینطوری شد اما-"
"ازت ممنونم." لویی وسط حرف هری پرید چون نمیدونست دیگه چی باید بگه تا پسر رو متوجه این حقیقت بکنه که نباید عذرخواهی کنه. "ممنونم که همراهم به این سرزمین اومدی."
این حرف باعث شد چهره هری کمی نرمتر بشه اما هنوز هم ابروهاش با اضطراب به هم گره خورده و دردی توی چشمهاش نهفته بود.
"درستش میکنم... مشکلی برامون پیش نمیاد. من فقط... یه ریسک بزرگ وجود داره و احتمالا باید با مادرم رو به رو بشم. مطمئنم که همین الان هم میدونه من اینجام... به خاطر اتفاقی که با جما افتاد! اما اون نمیتونه تو رو ببینه لویی... نمیتونه."
لویی درک میکرد پس مچهای هری رو رها کرد تا دستش رو روی دستهای پسر بذاره و به آرومی اونها رو بفشاره. "اینجا میمونم." با صدای ضعیفی گفت و لبخند کم جونی روی لبهاش نشوند.
هری نگاه مضطربش رو روی چهره لویی گردوند و بعد بوسه نرمی روی لبهاش نشوند. فقط چند ثانیه طول کشید اما اطمینان بخش بود. آرزو میکرد که ای کاش کمی بیشتر طول میکشید با این حال همون بوسه کوتاه کمی از سرعت ضربان قلبش کاسته بود.
و بعد هری رفت و لویی توی سکوتی وهم انگیز تنها موند. هری رفت و لویی به موقع سرش رو بالا آورد و سایههایی که نزدیک شدن اشخاصی رو خبر میداد، دید. هری رفت و افراد دیگهای به جای اون وارد ساختمان شدند.
___
هری میدونست که احتمالات زیادی برای به فاک رفتنش وجود داره. تمام این اتفاقات هنوز براش گیج کننده بود- اینکه جما چطور پیداشون کرده بود، اینکه چطور با وجود دروازههای خراب تونسته بود بدون شکست اونها رو به اینجا بکشونه. اینکه چطور هدفش لویی بود و نه خودش. آرزو میکرد که زمان داشت تا بتونه بمونه و جوابی پیدا کنه.
اما نمیتونست... نه حالا. تنها کاری که باید میکرد این بود که برای خودش و از همه مهمتر لویی یه راه سریع و موثر برای خروج پیدا کنه.
احساس میکرد تمام جهان اون رو به سُخره گرفتن و بهش میخندن. سرشون رو خم میکنن و با لحنی تمسخرآمیز میگن "پسر کوچولو، فکر میکردی میتونی مانع این اتفاق بشی؟"
و واقعا هم این فکر رو کرده بود، مگه نه؟ دست لویی رو گرفته، انگشتهاش رو توی موهاش کشیده و لبهای لویی رو مزه کرده بود جوری که انگار هیچ عواقبی در انتظارش نبود. انگار که اونها طبیعیترین فعالیتهایی بودند که لایقشون بود. قطعا که حماقت کرده بود. هیچوقت حتی فکرش رو هم نکرده بود که فقط احتمالِ رو به رو شدن با عواقب کارهاش تا این حد باعث وحشتش بشه.
همونطور که به سمت معبد مادرش میرفت، با خودش فکر کرد که ترسهاش حالا به واقعیت پیوسته بودند. توی معبد مادرش بهترین دسترسی رو به یه دروازه داشت. دروازههایی برای کارکنان تارتاروس وجود داشتند که جاهای مختلفی قرار گرفته بودند اما مطمئنا ازشون محافظت میشد و هیچ راهی نبود که بدون جلب کردن توجه بقیه به خودش و لویی، بتونن از اونجا برن. خطر تنبیه خودش و آسیب دیدن لویی حالا بیش از حد بهش نزدیک شده بود. خطر درست کنار گوشش بود و روی گردنش نفس میکشید و هری میخواست تا جای ممکن ازش دور بشه.
وقتی که بالاخره به اون ساختمان زیبا و شاهانه رسید به آرومی از لای در به داخل خزید و دعا کرد تا مادرش اون لحظه توی ساختمان نباشه تا مجبور نشه که مکالمهای باهاش داشته باشه.
"هری." حتی قبل از اینکه افکارش به پایان برسن صدای مخملین مادرش رو شنید. چشمهاش رو بست و چهره در هم کشید. "خیلی وقته که ندیدمت دارلینگ."
لعنت بهش!
میدونست که حالا کاری نمیتونه بکنه پس تصمیم گرفت با جریان پیش بره و تمام تلاشش رو بکنه تا به سرعت خودش رو از مادرش دور کنه. اون از چیزی خبر نداره، به خودش یادآوری کرد. امکان نداشت چیزی بدونه. تا وقتی که نقش خودِ سابقش رو بازی میکرد مادرش چیزی نمیفهمید و لویی رو پیدا نمیکرد.
"مادر!" به سمت زن رفت و سرش رو تکون داد. چیز زیادی تغییر نکرده بود. سمت چپ هری نقشه غول آسای جهان وجود داشت که مادرش بعضی قسمتها، که نمایانگر مصیبتزدهترین انسانها بود، رو علامت زده بود.
سمت راستش میلههایی قرار داشت که ارواح گمشده پشتش زندانی شده بودند، دستهاشون رو دراز کرده و نالههایی گوش خراش و آخرالزمانی سر میدادند.
و درست مقابلش مادرش روی تختش نشسته بود و لبخندی تهدید آمیز و دروغین بر لب داشت. زن برای زمانی طولانی سر تا پای هری رو نگاه کرد و هری متوجه شد که به هیچ عنوان از دیدن مادرش خوشحال نیست. حتی یه ذره هم دلش براش تنگ نشده بود. اون نیاز عجیب برای جلب رضایت مادرش دیگه اونقدر هم مهم به نظر نمیرسید. با اینکه این افکار مبهوتش کردند اما ازشون ناراضی نبود.
سکوتی که بینشون بود کم کم داشت اعصاب هری رو به هم میریخت اما فکش رو به هم فشرد و دستهاش رو مشت کرد تا خودش رو بیتفاوت نشون بده. "نظرت راجع به کاری که با دروازهها کردم چیه؟ نقشه خوبی بود، اینطور فکر نمیکنی؟" اریس کسی بود که سکوت رو شکست و برق شرورانه افتخاری که توی نگاهش بود چیزی بود که هری همیشه ستایشش میکرد اما حالا فقط باعث میشد دلش زیر و رو بشه.
"عالی بود."به آرومی زمزمه کرد. "آشوب به همه جا کشیده شده."
"پس همه چیز درست طبق نقشه داره پیش میره." اریس سری تکون داد و به تختش تکیه زد. مشخصا از خودش راضی بود.
هری برای لحظهای سکوت کرد. الان شانس این رو داشت که بفهمه مادرش چطور از پس این کار بر اومده. این یه رویا بود، یه نقشه که سالیان سال بی سرانجام مونده بود و هری این رو خیلی وقت بود که میدونست اما اون نقشه موانع زیادی داشت. مهم نبود که اریس چقدر به دنبال یه راه برای انجامش باشه، ممکن نبود بتونه روی نیروگاهها تاثیری بذاره. اگر مجبور بود قبل از رفتن از اینجا با مادرش حرف بزنه پس بهتر بود یه چیزی از این صحبت نصیبش بشه.
"چطور انجامش دادی؟" به آرومی پرسید و امیدوار بود بینفسیش به عنوان اشتیاقش برای دونستن برداشت بشه. اریس سرش رو بالا گرفت، برق جدیدی توی نگاهش بود انگار که مشتاق بود تا از میزان هوش و زکاوتش برای هری بگه. البته که هری شکی در این مورد نداشت. اون زن یه نابغه بود. حیلهگر و مکار بود و همیشه یه قدم از بقیه جلوتر بود.
"رمزش توی خطوط جریان الکتریسیتهست." زن به آرومی شروع کرد و با همون جمله فرضیهای که با پسرها داشتند رو تایید کرد. "خوب میدونی که چقدر دلم میخواست بتونم دروازهها رو دستکاری کنم و میدونی که تلاشم رو کردم." مکثی کرد و سرش رو تکون داد.
"سالها و سالها به دنبال راهی بودم که تعادلشون رو از بین ببرم اما فایدهای نداشت. هیچکس جز خدایانی با نیروی رعد نمیتونست لمسشون کنه. وقتی که به وجود اومده بودند رهبران سرزمینها از این موضوع مطمئن شده بودند. هیچ استثنا و راه فراری وجود نداشت. و همین باعث میشد فقط یه راه برام باقی بمونه. باید یکی از رهبران رو تحت کنترل خودم میگرفتم."
یه رهبر. درست همونطور که ثور گفته بود پای یکی از رهبران اصلی وسط بود.
هری سوت آرومی زد و به اجبار لبخند مشتاقی زد و پیچش دلش رو نادیده گرفت. "و موفق شدی؟ به تنهایی؟" چشمهای تیره اریس با رضایت برق زدند. "نه به تنهایی... یه کمک کوچولو داشتم."
مکث نمایشیای کرد و هری ابروهاش رو بالا انداخت تا به ادامه تشویقش کنه. داشت بیش از حد سر تعریف کردنش وقت میذاشت. یعنی واقعا تونسته بود یه رهبر رو -احتمالا زئوس رو- تحت سلطه خودش در بیاره؟ این قطعا بعد از جنگ تروآ بزرگترین دستاوردش به حساب میاومد!
"مشخص شد که... ظاهرا آفرودیت هم درست مثل من از زئوس متنفره." زن با لبخند بزرگی بالاخره حرفش رو ادامه داد. "آفرودیت؟" ابروهای هری بالا پریدند. "اما اون که یکی از الهههای المپوسه."
"درسته... زیباترین الهه المپوسه که زئوس اون رو به ازدواجی بیرضایت با نازیباترین مرد المپوس محکوم کرده. واقعا بابت اینکه اینجوری به زئوس پشت میکنه سرزنشش میکنی؟"
نه. واقعا سرزنشش نمیکرد. مشخص بود آفرودیت اینکه به یه شخص تا ابد گره خورده باشه رو یه نوع تحقیر میدونه، مخصوصا که از اون شخص متنفر هم باشه."پس باهاش ملاقات کردم و نقشهام رو براش گفتم، اینکه میخوام زئوس رو تحت کنترل خودم بگیرم، اینکه میخوام تحقیرش کنم... و آفرودیت واقعا مشتاق بود تا کمکم کنه. قویترین معجون عشقی رو که داشت بهم هدیه داد و تنها کاری که من باید میکردم این بود که با زئوس یه قرار ملاقات توی سرزمین خودم بذارم و اون معجون رو توی شرابش بریزم. و همین کار رو هم کردم... به عنوان یکی از رهبران واقعا گول زدنش راحت بود. از اون موقع اینجا پیش منه. فقط کافیه بگم چیزی من رو خوشحال میکنه و اون برام انجامش میده. واقعا لذت بخشه... اینکه وفاداری بیچون و چرای یه نفر رو داشته باشی حتی اگه ساختگی باشه."
هری باید اعتراف میکرد که کار زن واقعا خوبه. واقعا خوب. الان درک میکرد که چرا احترام گذاشتن به اون زن همیشه براش راحت بود. اینکه یه رهبر رو اینطوری جادو کنی کار هر کسی نبود.
"پس تو کاری کردی زئوس نیروش رو از نیروگاهها خارج کنه و حالا هم اینجا گروگان نگهاش داشتی؟" اریس شونهای بالا انداخت. "اگر بخوای میتونی اینطوری بیانش کنی... هدف از اول هم همین بود. اما میدونی وقتی که زئوس رو زیر سلطه خودم در آوردم چی رو فهمیدم؟ چیزی که حتی بهتر از به هم ریختن سیستم دروازهها بود؟" ابروش رو بالا انداخت انگار که منتظر بود هری جوابش رو بده و هری سرش رو به طرفین تکون داد. نیشخندی روی لبهای اریس نشست.
"اینکه حالا من قدرت کنترل دروازهها رو دارم. میتونم به هر سرزمینی که میخوام متصلشون کنم. میتونم کاری کنم موجودات دیگه به بدترین مکانهای ممکن سفر کنن و از اونجایی که زئوس میتونه ناظر همه چیز باشه پس میتونم نتیجه کارم رو هم ببینم... توی هر دنیایی که باشه. میتونم از آشوبی که به پا کردم لذت ببرم. نه تنها روی زئوس کنترل دارم بلکه روی هر چیزی که اون روشون کنترل داشته هم مسلطم. به همه چیز دسترسی دارم."
یه لحظه صبر کن. با اون حرفها چیزی توی ذهن هری جرقه زد. پسر چشمهاش رو ریز کرد. اریس با چهرهای از خود راضی بهش خیره شده بود. "تو هم یه سفر جالب داشتی، مگه نه؟ از کدوم سرزمین بیشتر خوشت اومد؟ فکر کنم سرزمین عجایب مورد علاقم بود. واقعا اونجا خیلی مبتکرانه عمل کردی." و آره... این هم از این. با مشخص شدن این حقیقت هری نتونست جلوی خودش رو بگیره و نفسش توی سینه حبس شد.
" تو- تو کسی بودی که ما رو به سرزمینهای مختلف میفرستادی؟" با درک این حقیقت انگار آب سرد روی سرش خالی کرده بودند. "خیلی باهوشی." اریس لبهاش رو با رضایت به هم فشرد. "تمام مدت اینجا منتظرت بودم. اما ظاهرا قصد نداشتی از اون جنگل زشت بیرون بیای پس مجبور شدم تمام کارها رو خودم انجام بدم."
وحشتناک بود اما همه چیز با عقل جور در میاومد. واقعا چقدر احمق بودند که فکر میکردند به طرز جادوییای شانس میارن که هر بار جایی فرود میان که بهش نیاز دارن. هیچوقت دو بار روی یه سرزمین فرود نیومده بودند. موفق شده بودند که لیام و بعد نایل و زین رو با خودشون همراه کنن و همه چیز زیادی با نظم و برنامه بود. پس یعنی اریس کسی بود که مطمئن شده بود زین از سرزمین عجایب به زمین برگرده؟
هیچکس چنین شانسی نداشت! اریس تمام این مدت باهاشون بازی کرده بود و هری واقعا میخواست بالا بیاره.
"اما... چرا؟" اریس با بیتفاوتی شونههاش رو بالا انداخت. "میخواستم ببینم چقدر میتونی اون پریِ رومُخ رو تحمل کنی قبل از اینکه کارش رو بسازی. آزمایش جالبی میشد... هر چی نباشه تو یکی از بیرحمترین فرزندان منی. چرا باید از دیدن چنین نمایشی خودم رو محروم میکردم؟"
چشمهاش رو از ناخنهاش گرفت و نگاهی به سر تا پای هری انداخت و چیزی توی چشمهای سیاهش تغییر کرد. چیزی که لرز به تن هری میانداخت. "ولی یه نمایش کاملا متفاوت تحویل گرفتم، مگه نه؟"
پس اریس همه چیز رو میدونست. هری خشکش زده بود. نمیتونست کاری بکنه. حالا که اون حقیقت وحشتناک رو با تک تک استخوانهاش حس میکرد، ترس دور قلبش گره خورده و چیزی روی ریههاش سنگینی میکرد. مادرش میدونست... تمام مدت از همه چیز خبر داشت. از تمام کارهایی که هری با لویی انجام داده بود خبر داشت، کارهایی که به خاطر لویی انجام داده بود، احساساتی که داشت و هر خیانتی که انجام داده بود رو میدونست.
هری چیزهای زیادی راجع به ترس میدونست اما وحشت سنگین و خفه کنندهای که گریبانگیرش شده بود از هر چیزی دردناکتر بود. دستهاش مور مور میشدند و دهنش رو بیهدف باز و بسته میکرد. با بیچارگی به دنبال کلمات گمشده ذهنش بود اما چه حرفی میتونست برای چنین لحظهای مناسب باشه؟
"من- مادر." با ضعف خندید. "فقط داشتم نقش بازی میکردم. نمیتونی واقعا فکر کنی که-"
"اوه لطفا... فکر کردی درخشش نگاهت رو ندیدم؟ فکر کردی نمیتونم تشخیص بدم که پسر خودم داره ضعیف میشه؟" زن لبهاش رو با انزجار جمع کرد. هری حتی نمیتونست جوابی بده. دهنش برای هزاران حرف ناگفته باز بود اما فقط نفسهایی تو خالی ازش بیرون میاومد و افکار توی سرش جیغ میکشیدند. چهره اریس چنان سخت بود که هری میتونست راست شدن موهای دستهاش رو احساس کنه. تا حالا توی زندگیش چنین احساس گمشدگی نداشته بود.
"بین همه فرزندانم هیچوقت فکرش رو هم نمیکردم تو کسی باشی که توسط شعارهای خیرخواهانه مسموم بشی و مقابلم بایستی. واقعا تأسفآوره هری."
هری دستهاش رو مشت کرد جوری که ناخنهاش توی گوشت کف دستش فرو رفتند و تلاش کرد تا نفسهاش رو آروم نگه داره.
"مادر..." تمام تلاشش رو کرد تا لحنی سرزنشگر داشته باشه اما چیزی جز صدایی خواهشمند از دهنش بیرون نیومد." نمیدونی چقدر امیدوار بودم که این فقط یه نقشه باشه هری." اریس کوچیکترین واکنشی نسبت به اضطراب هری نشون نداد، فقط چشمانش رو با تهدید به پسر دوخته بود انگار که آماده بود تا اون رو پایین بکشه.
"امیدوار بودم تمامش نقشه باشه تا اون پسر رو از بین ببری. قطعا نقشه هوشمندانهای میشد... اما متاسفانه باید میدونستم با وجود تمام تلاشهام برای هدایتت به مسیر درست، باز هم اونقدری باهوش نیستی که توی اون تله نیافتی. از همون موقع که یه بچه بودی و جوری راجع به پرواز بالای ابرها و عشق حرف میزدی که انگار لذت بخشترین چیزهای دنیان، باید ازت قطع امید میکردم."
بدترین چیز این بود که هری حتی نمیتونست از خودش دفاع کنه. هیچ حرفی نداشت. آرزو میکرد که چیزی برای گفتن داشت اما هیچ حرفی نبود که بتونه اون رو از این موقعیت خفه کننده نجات بده. و وقتی که به چشمهای اریس نگاه کرد متوجه شد که اون هم این حقیقت رو میدونه.
"با این حال باز هم امید داشتم... همیشه به تو امید داشتم. وقتی که بچه بودی و هیچوقت راجع به آرزوها و رویاهات خفه نمیشدی بهت امید داشتم. وقتی که بعد از مراسم دو برابر بقیه زمان صرف کردی تا خودت رو جمع کنی باز هم بهت امید داشتم. چون در نهایت تو یکی از بهترین کارکنانم شدی. بارها در موردت دچار تردید شدم و ظاهرا حق داشتم! فکر کنم به یه یادآوری نیاز داری تا بفهمی که به کجا تعلق داری... موافق نیستی؟"
نه... هری موافق نبود. نه حتی یه ذره.... به هیچ وجه... تحت هیچ شرایطی. قرار نبود تا روزی که زندهست با هیچ حرفی که از دهن مادرش بیرون میاومد موافقت کنه. و البته که فرصتش رو پیدا نکرد تا اینها رو بگه.
ناگهان دستانی محکم بازوهاش رو گرفتند و اون رو سرجاش نگه داشتند. با عصبانیت تلاش کرد تا خودش رو آزاد کنه اما فهمید برای این کار بیش از حد ضعیفه. میدونست که خواهر و برادرهای بزرگترش اون رو نگه داشتن. میتونست قدرت انگشتانشون رو روی پوستش احساس کنه و میدونست که نمیتونه فرار کنه اما این دلیلی نبود که باعث شد قلبش توی دهنش بیاد. اگر نیاز بود اینجوری زمین گیر بشه تنها یه چیز بود که قرار بود اتفاق بیفته.
و همون موقع درهای معبد باز شدند و گروهی دیگه از خواهران و برادران شومش وارد شدند. هیچوقت نزدیکی به اونها باعث ترس هری نشده بود چون همیشه میدونست از اونها بالاتره چون میدونست در برابر قدرتشون مصونیت داره و اونها بلایی سرش نمیارن.
اما تمام اینها مال قبل از این بود. لویی هیچوقت قبل از این بین دستهای اونها قرار نگرفته بود. لویی بین اونها کوچیکتر از هر وقت دیگهای و درخشانتر از هالهی تاریک و خفه کننده اشباح اطرافش به نظر میرسید.
هری هیچوقت از خواهران و برادرانش نترسیده بود اما حالا میترسید. چنان ترسِ تیزی توی وجودش بود که احساس میکرد هر لحظه ممکنه به دو نیم تقسیم بشه.
"مادر... چیکار داری میکنی؟" میخواست محکم به نظر برسه اما گلوش حتی از یه بیابان هم خشکتر بود و صداش به زور بیرون میاومد. لویی سرگردان و شکننده به نظر میرسید و رگهای هری داشتند منفجر میشدند.
"واقعا فکر میکردی میتونی پنهانش کنی هری؟ اون هم اینجا؟" لحن اریس تمسخر آمیز بود. "میتونی از کیلومترها دورتر درخشش رو احساس کنی هری. موجود خوشگلیه... دوست دارم بدونم بعد از اینکه ارواح دستشون بهش برسه همینقدر خوشگل میمونه یا نه."
اشاره به ارواح کافی بود تا نفس هری بند بیاد. اون نمیتونست این کار رو بکنه. نمیتونست.
"مادر... نمیتونی این کار رو بکنی." تمام بدنش از نوک انگشتانش تا شکمش، سینهاش، گلوش و زبانش و حتی مغزش و قلبش یخ زدند. و تنها کاری که هری میتونست انجام بده التماس بود."مادر... باید ولش کنی بره. همین الان! باید بذاری بره... تو نمیتونی-"
مادرش با لبهای جمع شده اضطرابش رو به تماشا نشسته بود و در نهایت سرش رو با نارضایتی تکون داد. "بیچارگی بهت نمیاد هری." این تمام چیزی بود که گفت اما صداش سردتر و سختتر از قبل بود.
هری میدونست با التماس کردن همه چیز رو بدتر کرده. میدونست که نباید اون کار رو میکرد. میدونست که این یه امتحان برای دیدن وفاداریش بود، اینکه اریس این فرصت رو بهش داده بود تا یه بار دیگه اون رو به جای لویی انتخاب کنه. اگر مادرش رو به خوبی نمیشناخت شاید تظاهر میکرد که اون رو انتخاب کرده اما مادرش رو میشناخت و میدونست اون زن قصد آسیب رسوندن به لویی رو داره، حالا چه هری براش نقش بازی میکرد و چه نمیکرد.
میدونست چیزی نیست که بتونه راضیش کنه تا دست از سر اون پری بکشه. پس التماس کرد و التماس کرد و التماس کرد چون این تنها کاری بود که میتونست انجامش بده. چون نقش بازی کردن هیچ فایدهای نداشت. چون میدونست توی چنین موقعیتی نمیتونه نقش بازی کنه.
"بهم گوش بده... این- تو نمیتونی- من کسیام که اشتباه کردم مادر! چرا منو مجازات نمیکنی؟"
"اوه هانی..." اریس لبخندی زد اما لبخندش چنان شرورانه بود که دستهای هری به لرزه افتاد. "دارم دقیقا همین کار رو میکنم."
و بعد نگاهش رو از هری گرفت و به سمت فرزندانش که لویی رو نگه داشته بودند برگشت. "ارواح رو آزاد کنید."
به محض اینکه اون میلهها روی زمین افتادند زانوهای هری به لرزه افتاد. راه برای ارواح آزاد شد تا بدترین آسیبی که میتونستند رو ایجاد کنند. اونها تاریک و مه آلود و ترسناک بودند و صدای نالههاشون درست مثل سرودی غمگین در هم میپیچید. دستهایی که هری رو نگه داشته بودند محکمتر از اونی بودند که بتونه خودش رو ازشون رها کنه و هری نمیتونست کاری بکنه جز اینکه نزدیک شدن اونها رو به جسم کوچیک و درخشان لویی تماشا کنه. درست مثل ماهی که گرفتار ماه گرفتگی شده باشه.
چیزی که در مورد ارواح گمشده وجود داشت این بود که اونها همیشه از همه چیز محروم بودند. از زندگی، شادی، نور، عشق و آرامش و رویا. اونها هر شب بابت زندگی از دست رفتهشون گریه و ناله سر میدادند و تشنهی این بودند که دوباره تجربهاش کنند. اونها همیشه گرسنه بودند. و این گرسنگی باعث میشد وحشی، غیرانسانی، عصبی و مخرب باشن.
هری برای لحظهای چهره وحشتزده لویی رو دید قبل از اینکه تاریکی پسر رو احاطه کنه... و بعد از اون فقط بالا رفتن چنگهای ارواح و پشت خمیدهشون رو میدید. صدای نالههاشون که مانند تیرهایی شیطانی به دیوارههای معبد برخورد میکردند و توی سرش اکو میشدند رو میشنید.
هری نتونست جلوی گریه پر دردش رو با دیدن اون تصویر بگیره. مهم نبود که چقدر برای آزادی تلاش کنه، که چقدر وحشیانه بدنش رو به جلو بکشه یا تلاش کنه که از قدرتش استفاده کنه... نمیتونست تکون بخوره. هیچ کاری جز تماشا با چشمانی تار و التماس کردن نمیتونست انجام بده تا جایی که دیگه حتی نمیتونست کلماتی که به زبون میآورد رو از هم تشخیص بده.
میدونست که نمیکشنش. ارواح کسی رو نمیکشتند. اونها همیشه یه چیزی رو ازت میگرفتند، میدزدیدند و هری میدونست که وقتی این کار رو میکنن مرگ رو ترجیح میدی. مرگ بهتر از این بود که ناخنهاشون رو توی وجودت فرو ببرن و هوا رو از ریههات بیرون بکشن.
و اونها چنگ زدند و بریدند و بریدند و بریدند و هری نمیتونست ببینه که به چی دارن چنگ میزنن و چی رو دارن از هم میدرند. نمیدونست چی رو دارن نابود میکنن تا اینکه تکههای نازک نقرهای رنگ و چروکیدهای رو دید که روی زمین افتادند.
وقتی که فهمید چه اتفاقی افتاده، قلبش به یه تیکه گوشت بیجون تبدیل شد و توی سینه فرو ریخت.
صدای جیغهای لویی که توی معبد طنین انداز میشد، دردناکترین موسیقی متنی بود که قرار بود تک تک کابوسهای آینده هری رو تسخیر کنه. ارواح به از بین بردن نور وجود لویی ادامه دادند... دهانشون باز بود و با هر نفس تکههای درخشان روح لویی رو فرو میبردند.
"خواهش میکنم..." تمام بدن هری میلرزید. حالا هیچ افتخار یا ترسی نسبت به مادرش احساس نمیکرد. تنها چیزی که میخواست این بود که دست از سر لویی بردارن. که دیگه بهش آسیب نزنن. که دست از تکه تکه کردن روحش بردارن. که متوقف بشن... فقط متوقف بشن.
"خواهش میکنم مادر. بهشون بگو بس کنن. بگو ولش کنن. لطفا کاری کن ولش کنن. این یه کار رو برام انجام بده و دیگه هیچ چیزی ازت نمیخوام! به عنوان پسرت ازت خواهش میکنم. هر کاری بخوای میکنم فقط- مامان..."
چهره سرد اریس کوچیکترین تغییری نکرد. بدون اینکه حتی به هری نگاهی بندازه به آرومی به تختش تکیه زد. "تو پسر من نیستی."
لویی دست از جیغ زدن برنمیداشت و تمام زندگی هری ذره ذره فرو میریخت.
○●○●○
دیدین چی شد؟
بالهای لویی...🥲💔
کیا بودن میخواستن بالهای لویی رو بکنن؟ بیاید جلو کارتون ندارم🥲🔪
این هم از مادر هری که منتظرش بودید...🙂
بچهها جون چپتر بعدی تقریبا آمادهست. چون خب بخش حساسیه نخواستم خیلی فاصله بندازم بینشون و رسما به خاطرش چشمهای خودمو در آوردم پس حسابی این چپتر رو مورد لطف قرار بدین که بعدی رو زودِ زود آپ میکنم🍭
دوستتون دارم💜
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top