•41•

7.8K
دیگه با این حجم اگه کامنت کم باشه تحریمتون می‌کنم واقعا😂
●○●○●

در ادامه شام هری مطمئن شد که توی تک تک مکالمه‌‌ها شرکت کنه و توی تمام بخش‌های مناسب مکالمه بخنده. و وقتی که در پایان شام حتی چشم‌های جوانا هم موقع نگاه کردن بهش با خوشی می‌درخشید، احساس موفقیت کرد. لویی هم بابت خون‌گرمی هری بیش از حد تصور خوشحال به نظر می‌رسید و هری فکر کرد که احتمالا این قسمت مورد علاقه‌اش در تمام شب باشه.

بعد از شام اون پنج پسر به همراه بقیه الف‌ها و پری‌ها از پشت میز بلند شدند و توی بیشه روی چمن‌های نرم نشستند. چند تا از دوستان لویی شروع به صحبت در مورد رقص و موسیقی کردند اما هری‌ همون‌جایی که نشسته بود راحت بود... به پشت دراز کشیده و سرش روی پاهای لویی بود. پسر پری خیلی زود متوجه شد که هری عاشق اینه که با موهاش بازی بشه و هری زیر نوازش‌های لویی رسما وا رفته بود.

با فکری ناگهانی لویی برای یه دقیقه غیبش زد و بعد با دستانی پر از گل بابونه برگشت و به هری دستور داد که اجازه بده توی موهاش‌ گل بذاره.

("گل‌ها به صورت فرشته گونه‌ت میان هرولد... من که قوانین رو تعیین نمی‌کنم!"
"کاملا مطمئنم صورت فرشته گونه‌ام بدون گل هم قشنگه."
"نه... نه من این فکر رو نمی‌کنم.")

و حالا هری اینجا بود... سرش روی پاهای یه پری زیبا قرار داشت، به خاطر شراب‌ قرمز کمی منگ بود و دست‌های ظریفی توی فرهاش‌ گل میذاشتند. کار معصومانه‌ای بود... به حدی معصومانه و پاک که هری استایلزِ قدیمی حتی تصور انجامش رو هم نمی‌کرد اما بهتر از هر چیزی بود که تا حالا تجربه کرده بود.

بدن هری در آرامش و سینه‌اش سبک بود. احساس می‌کرد نور خورشید از نوک انگشتان لویی به درون مغزش میتابه و همه چیز رو زیبا و درخشان می‌کنه. پس فاک به هری استایلزِ قدیمی!

دوستان الف و پریِ لویی رفتند تا فلوت و ویالون و یوکللی (یه مدل گیتار) بیارن و برای رقص آماده بشن. همون‌طور که موسیقی به آرومی فضا رو پر می‌کرد بقیه موجودات شروع به دست زدن کردند.

لویی با شنیدنش از روی خوشی هومی گفت، مشخصا اون موسیقی رو می‌شناخت و خیلی زود شروع به هم‌خوانی‌ کرد. صداش نرم و گوش‌نواز بود و برای گوش‌های هری درست مثل‌ مخمل بود. حتی یه نوت رو هم خارج نمی‌خواند. چشم‌های هری‌ که تا اون موقع بسته بودند به سرعت باز شدند و با حیرت به لویی خیره شد.

"نمی‌دونستم می‌تونی بخونی." با صدای آرومی گفت چون هم می‌خواست لویی بدونه که صدای خوندنش یکی از علایق جدیدشه و هم نمی‌خواست لویی دست از خواندن برداره. و البته که لویی سکوت کرد. درسته که هری به تازگی یاد گرفته بود به راحتی از دیگران تعریف کنه اما لویی هنوز یاد نگرفته بود که با همون راحتی اون‌ها رو بپذیره. گوش‌های‌ پسر‌ قرمز‌ شد و لب پایینش کمی‌ لرزید و با اینکه تلاش کرد تا خودش رو بی‌تفاوت نشون بده اما هری می‌دونست که این جور حرف‌ها روی پسر تاثیر میذاره.

"خب..." پسر پری به آرومی شروع به صحبت کرد. "من شبیه پری‌های موسیقی نیستم... باید صداشون رو بشنوی! اون‌ها-"

"مطمئنم که دوست داشتنین." هری با لبخندی روی لبش وسط حرف‌ پسر‌ پرید. "اما کاملا مطمئنم که ترجیح میدم صدای تو رو بشنوم."

رنگ رزمانند گونه‌های لویی واقعا اعتیادآور بود و هری می‌خواست تا ابد دلیلی برای گل انداختن اون گونه‌ها باشه. سکوت دلچسبی بینشون به وجود اومد و لویی‌ همون‌طور که با هوم آرومی‌ با آهنگ همراهی می‌کرد به تزئین کردن موهای هری ادامه داد و تظاهر کرد که متوجه نگاه خیره هری روی خودش نیست.

وقتی که کارش تموم شد دست‌هاش رو از موهای هری بیرون نیاورد و به پیچیدن اون تارها دور انگشت‌هاش و نوازش کردن سر هری ادامه داد. هری آروم، خوشحال و حسابی شیفته بود. "هی." لویی ناگهان تکونی به شونه هری داد و پسر‌ چشم سبز رو از خلسه بیرون کشید و بعد به جمعیتی که با شلختگی می‌رقصیدند اشاره کرد. "اونجا رو ببین."

هری به سمتی که لویی اشاره کرده بود نگاه کرد و با دیدن زین و لیام که همراه موجودات جنگل‌ می‌رقصیدند چشم‌هاش با شادی گرد شد. دور خودشون می‌چرخیدند و می‌خندیدند و مشخص بود که بهترین زمان زنگدیشون رو سپری می‌کنن و بعد-
شروع به بوسیدن همدیگه کردند. اونجا، توی فضای باز، در حال مزه کردن لب‌های همدیگه بودند انگار که این براشون لذت بخش‌ترین بازی دنیا بود. و با اینکه خیلی عاشقانه و چندش بود اما هری به حدی براشون خوشحال بود که حس می‌کرد سینه‌اش از شادی در حال انفجاره.

"دیگه وقتش شده بود که خودشون رو جمع کنن!" هری گفت و نگاهش رو روی دوست‌های سرخوشش نگه داشت."جوری که همیشه فقط لاس می‌زدند واقعا چندش بود."

لویی سرش رو به نشون موافقت تکون داد و لبخند بزرگی زد. "آره... البته یه‌جورایی! چون در عین حال کیوت هم بودن. با ظرافت پیش رفتن."

"فکر کنم حق با توئه." هری موافقت کرد و گوشه لبش بالا رفت. "حسابی عاشق‌ هم شدن، مگه نه؟"

"آره." لویی حرف دیگه‌ای بعد از اون نزد و هری برای لحظه‌ای مردد شد که هنوز هم دارن در مورد زین و لیام حرف می‌زنن یا این یه جور پیام مخفیانه بود. چون واقعا نیاز داشت که یه پیام مخفیانه باشه! به چنین تاییدیه‌ای از سمت لویی نیاز داشت.

"خب، هری!" هری سرش رو به سمت لویی که با لبخند شیطنت‌باری‌ نگاهش می‌کرد، برگردوند. "تو آم- می‌رقصی؟" هری نتونست جلوی خودش رو بگیره و خندید. حسابی دلش رو باخته بود‌.‌ لویی ابروهاش رو بالا انداخت و منتظر موند تا جواب سوالش رو بگیره. چشم‌هاش درست مثل اقیانوس موقع طلوع خورشید می‌درخشیدند. هری سرش رو با لبخندی به طرفین تکون داد. "نه... من نمی‌رقصم. نه حداقل شبیه اون‌ها." به نظر می‌رسید این دقیقا همون جوابی بود که لویی منتظرش بود، چون لبخندش حتی از قبل‌ هم بزرگ‌تر شد. دست هری رو گرفت و اون رو درست به سمت جمعیت کشید.

این اصلا شبیه آخرین باری که با هم رقصیده بودند، نبود. هنوز هم تصویر لویی وسط کلاب که پایین تنه‌اش رو به جلوی شلوارش‌ می‌کشید به صورت کاملا شفافی جلوی چشمش‌ بود. اون نزدیکی و حرارت و بی‌شرمی و همه چیز! یه خاطره شگفت انگیز بود. یکی از پنج خاطره برترش توی تمام عمر!

اما این رقص‌ متفاوت بود چون هیچ چیز سکسی‌ای در موردش وجود نداشت. هیچ هدف و پیشنهاد یا لاسی پشت حرکاتش نبود و فقط از روی خوشی بود. دور خودشون می‌چرخیدند و به همدیگه برخورد می‌کردند تا اعصاب همدیگه رو خرد کنند و قدم‌هاشون سبک و سریع بود. (مخصوصا زین و لیام زیاد مورد اصابت قرار می‌گرفتند. دیگران می‌خواستند توجه‌شون رو جلب کنند، نگاه‌های معنادار بهشون می‌انداختند و اون دو فقط سرخ می‌شدند.) 

برای هری اما مسئله این بود که... لویی داشت مقابل چشم‌هاش می‌درخشید. پسر شبح به طور واضح نور کورکننده‌ای رو که از دست‌ها و سینه و چشم‌های لویی به اطراف می‌تابید رو می‌دید، با این حال نمی‌تونست نگاه حیرت زده‌اش رو از پسر بگیره. خوشحال‌تر از هر وقت دیگه‌ای به نظر می‌رسید و هری‌ می‌خواست اون رو توی آغوشش بکشه و محکم نگه‌اش داره و انقدر ببوستش تا نفسش بند بیاد.

انقدر توی افکارش غرق بود که متوجه نشد لویی هم متقابلا بهش خیره شده. متوجه تغییر صورت لویی که داشت تصمیمش رو می‌گرفت نشد و هم‌چنین متوجه نشد که لویی سرعت حرکاتش رو کم کرده. وقتی که متوجه شد ابروهاش رو بالا انداخت و با حالتی سوالی به لویی نگاه کرد.

لویی در تلاش بود تا لبخند هیجان زده‌اش رو پنهان کنه."می‌خوای- می‌خوای برگردیم به اتاق من؟"
اشتیاق و نیاز آشکاری که توی چشم‌هاش بود هری رو متوجه خواسته‌اش کرد. 

پسر شبح لبخند بزرگی زد، دستش رو دور کمر لویی حلقه کرد و در کنار هم از جمعیت و صدای موسیقی دور شدند.
___

به محض اینکه وارد اتاقک لویی شدند، هری پسر‌ کوچیک‌تر رو به دیوار چسبوند، لب‌هاش رو روی لب‌هاش گذاشت و دستش رو زیر ران‌هاش برد تا پسر پاهاش رو دور کمرش بپیچه. لویی به راحتی و سرعت باهاش‌ همراه شد و همین باعث شد موجی از هیجان بدن هری رو در بر‌ بگیره.

وقتی که لویی برای نفس کشیدن دهنش رو باز کرد هری زبونش‌ رو توی دهنش‌ فرو برد چون بهش نیاز داشت. نیاز داشت که مزه‌اش کنه، نیاز داشت که احساسش کنه و نیاز داشت که بهش نزدیک‌تر‌ باشه. انقدر به لویی نیاز داشت که حس می‌کرد ممکنه عقلش رو از دست بده. حتی شلوارش هم از همین الان تنگ شده بود.

"خوشگل." نتونست جلوی خودش رو بگیره و روی لب‌های لویی زمزمه کرد. "همیشه فاکینگ خوشگلی." لویی ناله‌ای کرد و هری رو بیشتر به سمت خودش کشید، ناخن‌هاش رو توی پارچه نازک لباس پسر فرو برد و پایین تنه‌اش رو به جلو هل داد تا به طرز ناممکنی به هم نزدیک‌تر بشن.

"تخت..." پسر پری با تقلا گفت و هری به سرعت اطاعت کرد. همون‌طور که دست‌هاش رو زیر ران‌های‌ لویی محکم می‌کرد، پسر رو تا طرف دیگه اتاق حمل کرد و اون رو روی لحاف نرم تخت گذاشت.

به محض اینکه هری روی لویی خیمه زد‌، پسر‌ پری دست‌هاش رو زیر تیشرت هری فرو برد و انگشت‌هاش رو روی پوست گرم شکم و سینه‌اش کشید اما به محض اینکه دست‌هاش به سمت کمر هری رفت بدنش کمی دچار تنش شد.

نه اینکه چنین چیزی رو نخواد فقط مسئله این بود که دو تا زخم بزرگ و کشیده پشت کمرش بود که زیر لمس قابل احساس بودند.

می‌دونست که لویی می‌دونه بریده شدن بال‌هاش آثاری رو روی بدنش به جا گذاشته اما هنوز نگران بود که نکنه لویی اون بافت آسیب دیده رو لمس‌ کنه و بخواد عقب بکشه.

"من- پشت کمرم جای زخم دارم." هری زیر لب زمزمه کرد، از جوری که صداش آسیب پذیر به نظر می‌رسید، متنفر بود. "جای بال‌هامه."

حرکت دست‌های لویی متوقف شد و با هوشیاری به هری‌ نگاه کرد. هری می‌تونست ببینه که پسر در حال تجزیه و تحلیل حرفشه. وقتی که لویی کمی دست‌هاش رو پایین‌تر آورد نفسش رو توی سینه حبس کرد. "باشه." پسر سرش رو با درک تکون داد. "نمی‌خوای که من- لمسشون-"

"نه مشکلی نیست. فقط- نمی‌خواستم که بترسی."

هری فقط محتاط بود و این محتاط بودن کاملا موجه بود چون زخم‌هاش واقعا بد شکل بودن و مطمئن بود که لویی تا به حال با چنین چیزهایی برخورد نداشته. برخلاف تصورش لویی نخودی خندید و موهای هری که روی صورتش ریخته بودند رو عقب زد. "تو تا الان منو نترسوندی و کاملا مطمئنم که بعد از این هم هیچ‌وقت قرار نیست این اتفاق بیافته."

پسر‌ پری دوباره خودش رو بالا کشید تا لب‌هاشون رو بهم بچسبونه و هری متحیر بود که قدرت لویی روی افراد هم کار می‌کنه یا نه، چون مطمئن بود که لمس‌های لویی باعث‌ می‌شدند رگ‌هاش شکوفه بزنه و ریه‌هاش پر از گل بشه.

ثانیه‌ها و دقیقه‌ها رو به بوسیدن همدیگه گذروندند و هری با خودش فکر کرد که لویی تنها فرد توی دنیاست که حاضره تا ابد وقتش رو فقط صرف بوسیدنش‌ کنه. با این حال، برنامه امشبشون این نبود چون می‌تونست سفت شدن دیک پسر پری رو زیر پاهاش احساس کنه. پسر پایین‌تنه‌اش رو بالا می‌کشید تا هر گونه لمسی رو به دست بیاره. هری توی بوسه با رضایت هومی‌ کشید قبل از اینکه از لویی جدا بشه و بین پاهای پسر روی زانوهاش بنشینه.

دستش رو از روی شکم نرم لویی تا عضو سفت شده‌اش کشید و نفس لویی توی سینه حبس شد. هری نتونست جلوی خودش رو بگیره و به پایین خم شد و نفسش رو روی خط موی ظریفی که از زیر شکمش شروع و زیر شلوار پسر پنهان می‌شد، بیرون داد.

"چی‌ می‌خوای؟" روی پوست نرمش زمزمه کرد و وقتی که عضلات شکم لویی منقبض شدند، لبخند زد. به آرومی زیپ شلوار لویی رو باز کرد و دستش رو توی باکسرش فرو برد و همون‌طور که منتظر جواب سوالش بود، دستش رو روی عضو پسر بالا و پایین برد. لویی نفس بریده‌ای کشید و پایین تنه‌اش رو بالا داد.

"می‌خوام-" مشخص بود که لویی به سختی‌ در تلاشه تا همون‌طور که تحت تاثیر حرکات دست هریه تمرکز کنه. جوری که اون پسر به هر‌ لمسش واکنش نشون می‌داد باعث می‌شد هری به طرز دردناکی سفت بشه. "می‌خوام به فاکم بدی."

جهان برای هری ثانیه‌ای از حرکت ایستاد. دستی که توی شلوار لویی بود متوقف شد و ناله‌ای زببا اما‌ ناراضی از بین لب‌های پسر بیرون اومد. چشم‌های لویی هنوز به سقف خیره بود پس هری انقدر به زل زدن بهش ادامه داد تا اینکه پسر‌ پری نگاهش رو پایین آورد و توی چشم‌های هری زل زد.

هری با خودش فکر کرد که این یه خوابه که به واقعیت تبدیل شده، یه معجزه‌اس که به خاطر فروتنیش بهش هدیه داده شده. سعی کرد این افکار رو کنار بزنه و از درون لپش رو گاز گرفت و به دنبال جوابی توی ذهنش‌ گشت.

"تو مطمئنی؟" در نهایت این چیزی بود که پرسید چون خدایا... همیشه باید این چیزها رو می‌پرسید! لویی هیچ‌کدوم از این کارها رو قبلا انجام نداده بود و برای هری به شدت مهم بود که تمام این‌ها طبق خواسته لویی‌ انجام بشه.

"هری." عصبانیت روی چهره لویی سایه انداخت. "بعد از این همه مدت به نظرت من کسی‌ام که با نه گفتن مشکلی داشته باشم؟"

هری به آرومی‌ لب‌هاش رو تر کرد و دندون‌هاش رو روی لب‌ پایینش‌ فرود آورد تا جلوی لبخندش رو بگیره. نه... لویی این‌جوری نبود. به هیچ عنوان این‌جوری نبود. اما هری در هر صورت باید می‌پرسید. یکی از چیزهایی که این مدت یاد گرفته بود این بود که لویی می‌خواست همه‌ چیز به انتخاب خودش پیش بره. تمام بحث‌هایی که لویی به‌خاطر حرف‌های هری راه می‌انداخت و به محض اینکه هری در مورد ایده‌های خودش ازش سوال می‌پرسید آروم می‌شد، نشون می‌داد که تا چه حد دیوونه کنترله. احساس می‌کرد این به خاطر پری بودنشه چون موجودات دیگه به خاطر پری بودن و ظریف بودنش‌ همیشه قصد کنترل و آزارش رو داشتن انگار که یه موجود شکننده است.

و لویی شکننده نبود. هری همیشه می‌دونست که این‌جوری نیست. "فقط می‌خواستم مطمئن بشم." زیر لب زمزمه کرد، از جا بلند شد و به سمت کوله‌شون رفت، جایی که آخرین بار بطری لوب رو اونجا دیده بود.

و البته که بطری رو به همراه چند تا کاندوم پیدا کرد. نه اینکه بهشون نیازی داشته باشن... چون هری بیماری‌ای نداشت و لویی هم تا حالا این کار رو انجام نداده بود اما این اولین بار لویی بود پس هری قرار بود به امن‌ترین حالت ممکن انجامش بده. وقتی‌ که به تخت برگشت لویی تمام لباس‌هاش رو در آورده و دیکش رو توی دستش گرفته بود و به آرومی دستش رو حرکت می‌داد. با اینکه دیدن اون تصویر باعث می‌شد هری همون لحظه به ارگاسم برسه اما دوست داشت تا جایی که می‌تونه برای امشب وقت بذاره. پس وقتی که روی تخت رفت و لباس‌هاش رو درآورد، به آرومی اما مصمم انگشت‌هاش رو دور مچ لویی حلقه کرد تا دستش رو از روی عضوش کنار بزنه."نکن." با جدیت اما با لحن آرومی‌ گفت. "نمی‌خوام زود بیای."

ابروهای لویی برای چند ثانیه به هم گره خورد اما در هر حال اطاعت کرد. موجی از محبت توی رگ‌های هری‌ نسبت به پسر جاری شد. می‌خواست کاری کنه لویی حس خوبی داشته باشه. می‌خواست بی‌نقص انجامش بده.

"خیلی درد میاد؟" لویی بعد از چند لحظه با تردید پرسید. هری ابروهاش رو به هم گره زد و تلاش کرد تا توی لحن پسر ترس یا هر گونه بی‌میلی‌ای‌ پیدا کنه. اگر لویی صددرصد آماده نبود پس هری‌ نمی‌خواست این کار رو انجام بده و اگر چیزی پیدا می‌کرد که نشون بده پسر راضی و آماده نیست پس قرار نبود کاری بکنه. اهمیتی نداشت که تا چه حد دلش‌ می‌خواد این کار رو بکنه. مهم نبود که لویی چقدر تلاش کنه تا قانعش‌ کنه.

"معمولا خیلی نیست. اما احتمالا اوایلش درد داشته باشه." لویی نفس عمیقی کشید و با لبخندی سرش رو تکون داد. "حدس می‌زدم." زمزمه کرد و انگشت‌هاش رو به نرمی‌ روی مارک‌های سیاه رنگ بازوی هری‌ کشید. "مشکلی باهاش نداری؟" لویی به نرمی خندید، پسر درست شبیه به ستاره‌ها و جریان مواج رودخانه بود. پسر پری دستش رو بلند کرد، اون رو توی موهای هری‌ فرو برد و پسر رو پایین کشید."نه، مشکلی ندارم." با لحن مطمئنی گفت و لب‌هاشون رو دوباره به هم چسبوند. هری مخالفتی نکرد.

به سرعت خودش رو بین پاهای لویی جا کرد و پایین تنه‌اش رو یه بار به جلو هل داد تا حبس شدن نفس لویی رو احساس کنه و بعد عقب رفت و پاهای لویی رو بالا داد و مقداری از لوب رو روی انگشت‌هاش ریخت. "اگر خواستی تمومش کنیم فقط بهم بگو، باشه؟" به آرومی زمزمه کرد و نگاهش رو به چشم‌های براق لویی دوخت. لویی سرش رو تکون داد. "البته البته. حالا انجامش بده."

با لبخندی کوچیک هری سرش رو تکون داد و یکی از انگشت‌های آغشته به لوبش‌ رو درون لویی‌ فرو برد. لویی نفس‌ لرزونی‌ به خاطر‌ اون حس عجیب کشید و هری با آرامش وقت گذاشت تا اون انگشت رو تماما درون لویی جا بده. لویی نفسش رو بیرون داد و کمی تکون خورد که باعث شد هری‌ دست از کارش‌ بکشه. "خوبی؟"

"آره..." لویی نفسی‌ گرفت."آره خوبم. ادامه بده."

و هری‌ انجامش داد. انگشتش رو چند بار‌ جلو و عقب برد تا لویی به حسش‌ عادت کنه و بعد از اینکه مطمئن شد لویی حالش خوبه، انگشت دومش رو هم اضافه کرد. هر بار‌ که حال پسر‌ رو می‌پرسید لویی با هوفی آروم و چرخوندن چشم‌هاش جوابش‌ رو می‌داد اما‌ هری‌ لبخند محو گوشه لب‌هاش رو دیده بود و این تمام چیزی بود که براش اهمیت داشت.

همون‌طور که انگشت‌هاش رو به آرومی جلو و عقب‌ می‌برد به پایین خم شد تا دوباره لب‌هاشون رو به هم بچسبونه.

رینگ لویی دور انگشت‌هاش‌ تنگ بود و هری مجبور شد ناله‌اش رو با تصور اینکه توسط اون گرما احاطه شده باشه، خفه کنه. از همون اولین باری که لویی رو دیده بود به چنین روزی فکر کرده بود. البته که اون موقع هیچ معنایی براش نداشت. افکارش فقط‌ چند تا فانتزی سکسی بود که توسط شهوتش به وجود اومده بود.

اون روزها می‌خواست لویی رو یه جا خم کنه و اون رابطه قرار بود سخت و بی‌احساس باشه و قطعا هیچ شباهتی به چیزی که الان داشتند انجام می‌دادند، نداشت. الان هری فقط می‌خواست که لویی حس خوبی داشته باشه. می‌خواست به نرمی‌ و با آرامش پیش‌ بره. می‌خواست برای لویی وقت‌ بذاره. می‌خواست تمام بدنش رو ببوسه، لمسش کنه و قبل انجام هر حرکت درنگ کنه.

به حرکت دادن دستش ادامه داد تا جایی که متوجه شد لویی به حسشون عادت کرده پس شروع به خم کردن انگشت‌هاش‌ کرد. ناله‌ی ظریفی از‌ بین لب‌های لویی بیرون اومد و جوری که سرش رو به عقب خم کرد، باعث شد هری دوباره سوالش‌ رو بپرسه. "خوبی؟" با نیشخندی که در حال شکل‌ گرفتن بود، پرسید و لویی به سرعت سرش رو تکون داد. "آره.‌‌.." به آرومی هیسی‌ کشید. "آره... لطفا."

باسنش رو به انگشت‌های هری فشرد انگار که نمی‌تونست خودش رو کنترل کنه. هری مجبور شد برای پنج ثانیه به آرومی نفس بکشه تا فقط با دیدن لب‌های براق لویی دستش رو دور دیک خودش حلقه نکنه.

"خیلی محتاج به نظر میای... سومی‌ رو هم اضافه کنم؟" لویی سرش رو تکون داد و هری‌ انگشت شست دست آزادش رو روی لب‌های پسر‌ کشید. "می‌خوام صدات رو بشنوم." به نرمی دستور داد و لویی به سرعت اطاعت کرد. "یکی دیگه... لطفا." و خب... از اون‌جایی که خیلی قشنگ درخواست کرده بود قرار بود چیزی که می‌خواست رو بهش بده.

هری لب‌های لویی رو بین دندون‌هاش‌ فشرد و سومین انگشت رو هم اضافه کرد. به تکون دادن انگشت‌هاش توی پسر پری ادامه داد و انقدر اون‌ها رو خم کرد و توی رینگش قیچی زد تا اینکه لویی پایین تنه‌اش رو به سمت شکم هری بالا آورد تا برای دیک سفتش یه لمس‌ کوتاه به دست بیاره.

هری‌ می‌تونست تمام شب این کار رو انجام بده. تماشا کنه که لویی زیر بدنش‌ به اوج میرسه، حرف‌های‌ تند و تیزش به خواهش‌های‌ نیازمند تبدیل میشن و روی مژه‌های چشم‌هایی که همیشه اون‌ها رو براش می‌چرخوند، نم اشک می‌نشینه. تماشا کنه که احساسات چطور روی خطوط صورت لویی‌ می‌رقصن و همین که بدونه دلیل تمام این‌ها خودشه براش کافی بود. هیچ‌وقت تصور نمی‌کرد که بدون توجه به خودش به نیاز فرد دیگه‌ای فکر کنه اما لویی هیچ بخشی از وجودش رو دست نخورده و بدون تغییر رها نکرده بود.

دیکش انقدر‌ سفت شده بود که تقریبا غیرقابل تحمل بود اما ناله‌های ظریفی که از لب‌های لویی بیرون می‌اومدند به حدی مست کننده بودند که هری‌ نمی‌تونست به چیز دیگه‌ای فکر کنه. پس ادامه داد... انقدر انگشت‌هاش رو توی لویی تکون داد که پسر دوباره شروع به صحبت کرد. "هری... می‌خوام-"

"چی می‌خوای بیبی؟" هری با مهربونی‌ پرسید.

"دیکت رو می‌خوام." کلمات پسر پری درست مثل موجی از الکتریسیته توی بدن هری جریان پیدا کردند و مستقیم به سمت دیکش رفتند. زیر‌ لب‌ به آرومی لعنتی‌ فرستاد. "همین الان. من خوبم. آماده‌ام."

هری سرش رو تکون داد و انگشت‌هاش رو بیرون کشید. لویی به خاطر‌ حس‌ ناگهانی خالی‌ شدنش به خودش لرزید. "البته که آماده‌ای." هری انگشت‌هاش‌ رو نوازش‌گونه روی پوست نرم ران لویی کشید. "پسر خوشگل من. همیشه فوق العاده‌ای."

واقعا دوست داشتنی بود که چطور لویی تحت تاثیر تعریف‌هایی که می‌شنید، قرار می‌گرفت. مهم نبود که کجا و چه زمانی باشه همیشه گوش‌هاش به رنگ قرمز در می‌اومد و چشم‌هاش با رضایت برق‌ می‌زد و این چهره‌ای بود که هری عاشقش بود. اولین بار که توی سرزمین عجایب لویی بحث تعریف‌ کردن رو پیش کشیده بود هری خیلی مشتاق انجامش‌ نبود اما حالا که لویی درست مثل خمیر زیر بدنش وا رفته بود دوست داشت تا آخر عمرش روز و شب رو به ستایشش بپردازه.

بعد از اینکه کاندوم رو روی دیکش کشید و با سخاوت زیاد خودش رو به لوب آغشته کرد دیکش‌ رو مقابل رینگ لویی قرار داد و به آرومی و با احتیاط خودش رو به جلو هل داد و با دقت چهره پسر رو زیر نظر‌ گرفت تا متوجه هر نشانی از درد و ناراحتی بشه. با احساس‌ گرما و تنگی لویی که احاطه‌اش‌ کرده بود ناله آرومی از گلوش بیرون اومد.

با جمع شدن چهره لویی و حبس شدن نفسش هری دست از کار کشید و صبر کرد تا پسر عادت کنه. "خوبی؟" به لویی خیره شد. "فقط به چند ثانیه زمان احتیاج دارم." لویی همون‌طور که سرش رو تکون می‌داد، گفت. رینگش دور دیک هری منقبض شد و هری مجبور شد لپش رو از درون محکم گاز بگیره تا جلوی ناله بلند و خجالت‌آورش رو بگیره.

"خوبم." لویی بعد از چند لحظه گفت. "ادامه بده." هری درست به آرومی‌ِ قبل کارش رو شروع کرد و خودش رو بیشتر و بیشتر توی لویی فرو برد تا اینکه پوستِ زیرِ شکمش به بدن لویی چسبید.

"خیلی عالی داری پیش‌ میری." هری زمزمه کرد و انگشت شستش رو نوازش‌گونه روی چونه لویی کشید. "خیلی عالی... تو معرکه‌ای بیبی."

دیدن صورت گل انداخته لویی به خاطر‌ اون تعریف واقعا ارزشش رو داشت. گوشه لب‌های هری به بالا مایل شد. به پایین خم شد و برای بوسه‌ای شلخته لب‌های لویی رو توی دهنش‌ کشید. لویی بلافاصله باهاش‌ همراه شد، دست‌هاش رو بالا آورد تا اون‌ها رو به موهای پشت گردن هری قفل کنه.

گرما و تنگی دور دیکش باعث‌ می‌شد احساس گیجی‌ کنه. لبش رو گاز گرفت و به آرومی شروع به حرکت کرد تا لویی به این حس جدید عادت کنه. لب‌هاش تمام مدت روی بدن لویی می‌چرخیدند و مدام لب‌های از هم باز مونده لویی رو به آغوش می‌کشیدند تا بهش اطمینان و آرامش بدن. چنگ لویی توی موهاش هر لحظه محکم‌تر از قبل می‌شد. 

هری تصمیم گرفت تا کمی جهت ضربه‌هاش رو تغییر بده و همون نقطه‌ای که باعث‌ می‌شد انگشت‌های لویی از روی لذت جمع بشن و نفسش توی سینه حبس بشه رو پیدا کنه. مدتی طول کشید اما وقتی که کمر لویی از تخت فاصله گرفت و شیرین‌ترین ناله ممکن از گلوش بیرون اومد، قلب هری برای ثانیه‌ای از تپش ایستاد. با حس شیرین موفقیت، همون نقطه رو هدف گرفت و سرعت حرکاتش رو کمی بیشتر کرد.

"خیلی‌ خوشگلی." حالا با هر ضربه پروستات لویی رو هدف می‌گرفت. "عاشق جوری‌ام که به تک تک کارهام واکنش‌ نشون میدی بیبی."

لویی خودش رو بیشتر به هری فشرد و کمر هری رو چنگ زد. پلک‌هاش روی هم افتادند و هری دستش رو دور دیک پسر حلقه کرد. "باهام حرف بزن." هری تشویقش‌ کرد، حالا اون حس‌ گرمای آشنا رو زیر شکمش احساس می‌کرد. "جلوی خودت رو نگیر لو... می‌خوام صدات رو بشنوم."

"خدایا... ادامه بده." لویی ناله کرد و هری دستش رو روی دیک پسر تکون داد."لطفا... من- حس خوبی داره. فاک!"

هری همون‌طور که پروستات پسر رو نشونه گرفته بود سرعت دستش رو بیشتر کرد و تمام تمرکزش رو روی به اوج رسوندن لویی گذاشت. پسر پری حالا حسابی به هم ریخته بود. دست‌هاش ملافه زیرش رو مشت کرده و مچ پاهاش پشت کمر هری قفل شده بودند و پسر رو به سمت پایین می‌کشیدند.

خیلی طول نکشید که لویی به ارگاسم رسید و خطوط سفید شکم خودش و دست هری رو رنگ کردند. کمرش از تخت فاصله گرفت و رینگش دور هری منقبض شد و چهره‌اش توی اون لحظه زیباترین چیزی بود که هری توی عمرش دیده بود.

می‌دونست که فقط چند تا ضربه دیگه برای به اوج رسیدنش‌ کافیه پس دوباره دیکش رو توی رینگ حساس لویی فرو برد. لویی با چشم‌هایی براق و خسته نگاهش می‌کرد و پلک‌هاش به آرومی تکون می‌خوردند.

"همیشه باعث میشی حس خوبی داشته باشم." لویی بین نفس‌های نامنظمش زمزمه کرد. "همیشه کنارت احساس امنیت دارم."

با شنیدن اون حرف‌ها همه چیز برای پسر شبح محو شد و با ضربه آخر به اوج رسید. به آرومی خودش رو بیرون کشید و وقتی که لویی نالید و چهره‌اش جمع شد، هری دستش رو پایین برد و توی انگشت‌های کوچیک‌تر لویی انگشت‌هاش رو قفل‌ کرد. صورت لویی بلافاصله نرم شد. همون‌طور که دستش رو دراز می‌کرد تا چند تا دستمال از توی کوله برداره محبتی عظیم نسبت به پسر پری توی دلش نشست. (کار نایل واقعا درست بود! فکر همه جا رو کرده بود.)

بدن لویی رو تمیز‌ کرد و کنارش دراز کشید و پسر پری رو توی بغلش کشید. همراه هم نفس‌هاشون رو آروم کردند. با اینکه از استقامت و سرسختی لویی و زبون تند و تیز و چشم غره‌هاش خوشش می‌اومد اما داشتن پسر توی این وضعیت و با چنین آرامشی براش خیلی خاص و ارزشمند بود. متوجه شده بود که لویی فقط اطراف افراد خاصی گاردش رو پایین میاره و خوشحال بود که حالا بخشی از لویی رو دیده که فرد دیگه‌ای تا به حال قادر به دیدنش‌ نبوده.

"داشتم فکر می‌کردم..." لویی بعد از‌ چند لحظه سکوت با صدایی نرم و خسته شروع به صحبت کرد. "وقتی که مردمِ زمین سکس‌ می‌کنن و خب اولش درد داره... و تو اون‌جایی که باعث اون درد بشی... این معذبت نمی‌کنه؟" خنده حیرت زده‌ای از بین لب‌های هری بیرون پرید و پسر دستش رو روی دهنش‌ کوبید تا صداش رو خفه کنه.

"آم... اوایل یکم عجیب بود؟ اما بعد بهش عادت کردم."

"انسان‌های‌ زمینی‌ بیچاره! هیچ ایده‌ای ندارن که یه فرد سومی توی آسیب‌پذیرترین لحظاتشون حضور داره." هری از روی موافقت هومی‌ گفت و مشغول بازی با موهای لویی شد. "یه بار مسئول یه انسانی شدم که اسباب بازی سکسش‌ توی بدنش گیر‌ کرد. مجبور شد بره بیمارستان تا اون وسیله رو بیرون بکشه."

لویی هینی‌ گفت. "نه!"

"آره... درست مثل‌ تماشای یه صحنه تصادف بود."

"خدای من."

"می‌دونی‌ گاهی انقدر غرق‌ تماشا میشی که وقتی اوضاع بهم میریزه یادت میره باید نگاهت رو بگیری."

لویی سرش رو توی سینه هری فرو کرد و خندید. گرمای نفس‌های لویی روی ترقوه‌هاش چیزی بود که دل‌ پسر رو گرم می‌کرد.
___

بعد از اون توی سکوت دراز کشیدند. لویی کاملا‌ مطمئن بود که نمی‌تونه انگشت‌های پاهاش رو احساس کنه. سرش رو توی گودی گردن هری‌ گذاشته بود و بوی زمینی و آرامش بخشش رو نفس می‌کشید و بی‌نهایت خوشحال بود. یه بار دیگه سرش رو بلند کرد و به خط فک هری، گونه‌های نرم و مژه‌های سیاه رنگش‌ نگاه کرد و به این فکر کرد که چطور این پسر به اینجا رسیده. از بدترین و بدجنس‌ترین فرد زندگیش، تبدیل شده بود به پسر مهربونی که عاشقش شده بود.

با این حال هنوز چیزی بود که درکش‌ نمی‌کرد. یه چیزی بود که در مورد هری‌ نمی‌دونست... در مورد شخصیتش. باید با این جنبه شخصیتش هم آشنا می‌شد. می‌خواست همه چیز رو راجع‌ بهش بدونه. می‌خواست هری رو درست مثل کف دستش بشناسه. می‌خواست بپرسه و بپرسه و بپرسه و هری حرف بزنه و حرف‌ بزنه و حرف‌ بزنه تا اینکه تمام سوال‌های ذهن لویی از بین برن.

"هی..." محتاطانه شروع به صحبت کرد. "یه سوالی ازت دارم."

هری نیشخند کوچیکی زد. "یه سوال ازم داری؟ باورم نمیشه!"

"هاهاها."

"یه لحظه اجازه بده... این قبلا هیچ‌وقت اتفاق نیفتاده بود! چند ثانیه زمان نیاز دارم تا این اتفاق رو هضم کنم."

"خیلی بامزه‌ای واقعا."

"بعدش چی- نکنه می‌خوای بگی اگر نخواستم می‌تونم جواب سوالت رو ندم؟ این تجربه‌ها برای یه روز خیلی جدیدن. نمی‌تونم باهاشون کنار بیام."

"هری!" لویی روی سینه هری زد تا نارضایتیش رو نشون بده اما هری‌ فقط خندید. "چه راز تیره و تاری رو این بار می‌خوای کشف کنی لو؟" با آرامش پرسید، برق‌ شیطنت هنوز توی چشم‌هاش‌ بود.

لویی آهی کشید، به‌خاطر جوری که هری باهاش شوخی‌ کرده بود کمی صورتش‌ گرم شد. در هر حال به نظر نمی‌رسید هری ناراضی یا ناراحت باشه پس لویی این رو یه چراغ سبز دید. "خب..." مکثی کرد تا راهی پیدا کنه که به بهترین شیوه جمله‌اش‌ رو بیان کنه."مسئله اینه که تو قبلا از اینکه باعث درد می‌شدی لذت می‌بردی، درسته؟ و من می‌خوام بدونم که... آم- چطور ممکنه... آخه انقدر سریع تغییر کردی که تقریبا غیر واقعی به نظر میرسه. انگار که تو با میلِ طبیعیِ درد دادن به بقیه به دنیا نیومدی. می‌دونی‌ چی میگم؟ چی باعث شد تغییر‌ کنی؟"

هری برای مدتی طولانی سکوت کرد. لبخندش حالا از بین رفته بود. توی فکر بود و لبش رو گاز می‌گرفت و در حالی که گردنش رو می‌خاروند از نگاه کردن به لویی اجتناب می‌کرد. لویی می‌خواست حرفش رو پس‌ بگیره و موضوع رو عوض کنه که پسر دهنش رو باز کرد تا جوابش رو بده.

"این... خیلی مهمه که قبل از جواب به اون سوال بدونی که ما توی تارتاروس چه‌جوری بزرگ شدیم." پسر به آرومی شروع به صحبت کرد."ما خیلی... ما عشقی دریافت نمی‌کنیم. تو باید تمام تلاشت رو بکنی تا احترام و اهمیت مادر رو به دست بیاری و نمی‌تونی این کار رو بکنی تا وقتی که به سنی برسی که بتونی شروع به کار کنی و تا اون موقع به اندازه کافی آسیب دیدی."

لویی می‌خواست با عصبانیت بگه که هیچ فرزندی نباید برای دریافت عشق از خانواده‌اش تلاش کنه اما مشخص بود که حرف‌های هری هنوز تموم نشده پس ساکت موند تا پسر ادامه بده."فکر نمی‌کنم متوجه باشی که بزرگ شدن توی تارتاروس چه‌جوریه مگر اینکه تجربه‌اش کرده باشی. ما مجبوریم شب و روز اطراف ارواح گمشده باشیم. باید غم و خشم و یآس رو نفس بکشیم. باید تمام انرژی‌ منفی اون‌ها رو جذب کنیم تا مفهوم درد رو بفهمیم. و بعد هم... بعد هم که مراسم بریدن بال‌هاست که خودش به تنهایی با بخش عظیمی‌ از درد آشنات می‌کنه. بارها و بارها خرد میشیم و در هم می‌شکنیم و در حالی که تمام این‌ها رو تجربه می‌کنیم مغزمون رو شستشو میدن که اگر می‌خوایم حس بهتری داشته باشیم باید دردمون رو به بقیه موجودات منتقل کنیم. اینکه تنها راهی که ما رو از این بدبختی نجات میده اینه که اون درد رو به بقیه بدیم و اینکه هر چقدر بیشتر باعث درد بشیم خودمون درد کمتری احساس‌ می‌کنیم. با این حرف‌های بیمارگونه و نادرست ذهنمون رو به بازی‌ می‌گرفتند و من حالا این رو درک می‌کنم... اما- اما اون زمان حرف‌هاشون درست به نظر می‌رسید. تو نمی‌دونی وقتی که فرصتش پیش می‌اومد برای رهایی از اون همه عذابِ فروخورده حاضر بودیم چه کارهایی انجام بدیم."

لویی با هر جمله بیشتر از قبل از پرسیدن اون سوال پشیمون می‌شد. البته اینکه هری برای گفتن چنین چیزهایی بهش اعتماد کرده بود بیشتر از هر چیزی، حتی حس‌ پشیمونیش‌، براش اهمیت داشت. حالا فهمیده بود چه قدرت‌های شیطانی و کثیفی اون بیرون وجود دارند. دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه، حرفی که بتونه همه چیز رو قابل‌ تحمل‌تر کنه، انگار که کلمات می‌تونستند آسیبی که هری دیده بود رو جبران کنند.

"اما من نمی‌خوام که چنین فردی باشم." قبل از اینکه لویی بتونه چیزی بگه هری شروع به صحبت کرد. "این دقیقا همون چیزیه که اون‌ها ازم خواستن. چیزی که اون‌ها منو براش آماده کردن تا بدون حس بدی به دیگران آسیب بزنم. اگر واقعا باور داشتم که کاری که با انسان‌ها می‌کنم می‌تونه درد درونم رو آروم کنه به خودخواهیم اجازه می‌دادم حس هم‌دردیم رو کنار بزنه... چون این درد بیشتر از چیزی که باید غیر قابل تحمله."

لویی حس بدی داشت. با تصور چیزهایی که هری پشت سر گذاشته بود می‌خواست بالا بیاره، گریه کنه، موهاش رو بکشه و به یه نفر مشت بزنه. اما جز زل زدن به هری با چهره‌ای پر از غم و کنار زدن موهاش از روی صورتش کار دیگه‌ای نمی‌تونست بکنه.

"این وحشتناکه."با صدای آرومی گفت. "این- تو مستحق این نبودی که چنین چیزی رو تجربه کنی. هیچ‌کس حق نداشته چنین کاری باهات بکنه."

هری فقط شونه‌هاش رو بالا انداخت. جوری آروم بود انگار که این اتفاقات مسئله مهمی نبودند و دل لویی رسما آتیش گرفته بود.

"راه دیگه‌ای جز این نبوده... اگر ما رو با محبت و عشق و آرامش‌ بزرگ می‌کردند از پس کارمون بر نمی‌اومدیم و ازش جون سالم به در نمی‌بردیم. تصور کن بدون آمادگی ببرنت روی زمین و بگن 'از این لحظه به بعد قراره به مردم آسیب بزنی، درد بهشون بدی و شکنجه‌شون کنی... که قراره در لحظات پر از مرگ و ناراحتی و گریه زندگی کنی و تا آخر عمر این چیزیه که باهاش مواجه‌ میشی.' اگر این کار رو بکنن این تو رو به کشتن نمیده؟"

میده... میده... به کشتن میده.

لویی می‌خواست توی گردن هری گریه کنه چون یه‌جورایی آرزو می‌کرد که ای کاش چیزی‌ نمی‌دونست اما واقعا خوشحال بود که هری بهش اعتماد کرده تا سفره دلش رو براش باز کنه و تمام این‌ها رو باهاش در میان بذاره و خدایا... می‌خواست اون پسر رو تا ابد توی بغلش نگه داره تا جایی که دیگه دردی رو احساس نکنه.

"حق با توئه..." نفسش رو بیرون داد. نمی‌تونست دست از نگاه کردن به صورت هری برداره... چهره‌ی بیش از حد آروم و بی‌حالت هری. پسر شبح سرش رو تکون داد. "اگر قرار باشه با یه وجدان خوب وارد این کار بشی تنها چیزی که تجربه می‌کنی یه شکنجه بی‌پایانه. به خاطر‌ همینه که تمام تلاششون رو می‌کنن که از‌ همون اول وجدان رو از وجودت پاک کنن." درک تمام این‌ها واقعا سخت بود.

"این عادلانه نیست."لویی می‌تونست خیس شدن گوشه چشم‌هاش رو احساس کنه. تمام تلاشش رو کرد تا اشک‌هاش رو عقب نگه داره، تا صداش رو ثابت نگه داره اما در نهایت شکست خورد و صداش لرزید. "این واقعا وحشتناکه. من- ازشون متنفرم." برای اولین بار در تمام شب چیزی توی نگاه هری‌ تغییر‌ کرد. اخمی ناگهانی روی صورتش نشست و چشم‌های سبز‌ و نگرانش محتاطانه روی صورت لویی چرخید.

"لویی." پسر به آرومی و با اضطراب‌ گفت و این واقعا برای لویی غیرقابل‌تحمل بود. پسر با خونسردی در مورد گذشته‌ی وحشتناکش صحبت کرده بود اما حالا با دیدن ناراحتی لویی داشت واکنش نشون می‌داد.

لویی خیلی وقت پیش به خودش قول داده بود که هیچ‌وقت جلوی هری گریه نکنه. قسم خورده بود که اجازه نده هری اون رو این چنین آسیب پذیر ببینه مخصوصا که مطمئن بود دلیل اشک‌هاش احتمالا خود پسر شبح خواهد بود. و حالا اینجا بود و آماده بود تا مقابل هری سد اشک‌هاش رو بشکنه. البته اون موقع که به خودش اون قول رو می‌داد فکرش رو هم نمی‌کرد که گریه‌اش از روی هم‌دردی و اهمیت دادن به حال هری باشه.

"و چی باعث شد به این نتیجه برسی که حرف‌هاشون حقیقت نداره؟ چطور فهمیدی؟" هری با شیفتگی لبخندی زد و با جدیت و سرعت جوابش رو داد، انگار که بارها و بارها راجع بهش فکر کرده بود. "چون فهمیدم که شاد کردن دیگران بیشتر از وقتی که به کسی درد میدم من رو خوشحال می‌کنه. و وقتی که این برام مشخص شد دیگه نمی‌تونستم مثل قبل باشم... نمی‌خواستم مثل بیچاره‌ها به زندگی ادامه بدم."

و آره... لویی داشت گریه می‌کرد. هری‌ که حسابی از واکنش لویی ترسیده بود به سرعت شستش رو روی گونه‌های لویی می‌کشید تا اشک‌هاش رو پاک کنه.

"چرا داری‌ گریه می‌کنی؟ لویی... من حالم خوبه!" پسر با چنان جدیتی گفت که لویی با بغض خندید. "واقعا؟" این یه سوال صادقانه بود و امیدوار بود هری این رو بفهمه و با تمسخر یا ترحم اشتباهش نگیره. واقعا نیاز داشت که بدونه حال هری خوبه.

"آره." هری سرش رو به آرومی‌ تکون داد، دست‌هاش هنوز روی صورت لویی قرار داشتند."خوب‌تر از هر وقت دیگه‌ای. لو، تو حالت خوبه؟" لویی خوب بود؟ لویی خوب بود؟! لویی بدون اینکه بتونه حرفی بزنه چند ثانیه به هری خیره موند قبل از اینکه دست‌هاش رو دور بدن هری چنان محکم حلقه کنه که انگشت‌هاش از شدت فشار سفید بشن. لب‌هاش رو به پوستی‌ که قلب هری رو از دنیای سرد بیرون جدا می‌کرد، چسبوند.

توی دلش ذره‌ای حس پشیمونی داشت. با خودش فکر می‌کرد که شاید ندونستن تمام این‌ها براش بهتر بود. اما به خوبی‌ می‌دونست که این‌طور‌ نیست. چون اول از همه عاشق این بود که هری فقط بخش شیرین ماجرا رو براش تعریف‌ نمی‌کنه و واقعا بابتش‌ سپاسگزار بود. هری از نشون دادن بخش‌های‌ زشت دنیا به لویی نمی‌ترسید. اولین کسی بود که مقابل‌ واقعیت دیوار نمی‌کشید و لویی رو، درست مثل بقیه کسانی که توی‌ زندگیش‌ بودند، توی تاریکی‌ و ناآگاهی نگه نمی‌داشت.

و دوم اینکه آخرین بخش‌های پازلِ هری حالا سرجای خودشون قرار گرفته بودند. حالا لویی همه چیز رو درک می‌کرد. حالا می‌دونست. می‌دونست که چرا قبلا آدم بدی بود، که چرا صحبت در مورد مادرش اونقدر موضوع حساسی بود، که چرا حرف‌های لویی اونقدر عصبانیش‌ می‌کردند، که چرا ناگهان شروع به انجام کارهای خوب‌ کرده بود... چون هری در حقیقت هیچ‌وقت فرد بدی نبود. اون گمشده بود و آسیب‌ و آزار دیده بود اما هیچ‌وقت بد نبود.

و خدایا شاید این خیلی زود باشه اما لویی هیچ‌وقت کسی نبود که بتونه چنین احساسات عظیمی رو کنار بزنه... اون واقعا عاشق هری بود. عاشقش بود. هری، لویی رو دیوونه می‌کرد. مغرور و فرصت طلب و لجباز‌ بود و لویی عاشقش بود. مهربون و مراقب و حساس و صادق و بافکر بود و لویی عاشقش بود.

"به چی فکر می‌کنی؟" هری زمزمه کرد، لحن محتاطش لویی رو از افکارش بیرون کشید. لویی با خودش فکر کرد که شاید هری از تعریف کردن گذشته‌اش پشیمون شده... معذب شده یا بابت فوران احساسات لویی جا خورده. واقعا امیدوار بود این‌طور نباشه. پسر پری چشم‌هاش رو بست. "به این فکر می‌کردم که... واقعا خوشحالم اون آدم لوس و ننری که فکر می‌کردم نیستی." صدای خنده پسر شبح بلند شد."منم همین‌طور." لبخندی توی لحن پسر بود و لویی واقعا بابتش خوشحال بود.

کم کم داشت احساس می‌کرد که خواب داره احاطه‌اش می‌کنه، سنگینی وقایع اون روز داشت خودش رو نشون می‌داد و خوابیدن واقعا خوب به نظر می‌رسید پس خودش رو کامل روی تن هری کشید و چشم‌هاش رو بست.
____

"لویی؟ لویی بیدار شو. لویی!"
"چیه؟" پلک‌های لویی به آرومی‌ لرزیدند. "لویی بیدار شو!"
"چی شده؟"

لویی سرش رو از روی بدن هری بلند کرد و چشم‌های خواب آلود و گیجش رو به پسر شبح دوخت. به تازگی‌ خوابش برده بود و واقعا دوست داشت خوابش طولانی‌تر از یه دقیقه باشه.

"چی شده؟" لویی زمزمه کرد و نگاهش رو اطراف اتاق چرخوند تا خطر احتمالی رو پیدا کنه. "مشکلی پیش اومده؟"

"لویی... من یه آدم افتضاحم!" ابروهای لویی به هم گره خورد و نگاهش رو روی صورت هری‌ نگه داشت."چی؟ این دیگه از کجا اومد؟"

هری ناراحت به نظر می‌رسید، چشم‌هاش روی صورت لویی می‌چرخید و لب‌هاش رو جمع کرده بود. "اون روزی که برای اولین بار توی دروازه افتادیم رو یادته؟" لویی چشم‌هاش رو چرخوند. "نه. کاملا از یادم رفته بود!" گفت و دوباره سرش رو روی سینه هری‌ گذاشت و گونه‌اش رو به قلبش چسبوند. "نخواب!" هری به بازوی لویی کوبید. "این برام مهمه!"

"خدایا... نمی‌خواستم بخوابم!" لویی انگشت‌هاش رو توی هم گره زد و اون‌ها رو روی سینه هری گذاشت و چونه‌اش رو به دست‌هاش تکیه داد تا دید خوبی به هری داشته باشه.

البته که اون روز رو به یاد داشت. وقتی که بهش فکر می‌کرد انگار برای خیلی وقت پیش بود... انگار که توی زمان و مکان دیگه‌ای این اتفاق افتاده بود. به یاد می‌آورد که فکر می‌کرد نمی‌تونه از هیچ‌کس به اندازه هری استایلز متنفر باشه. از کوره در رفتن و نگاه‌های سرد هری رو به یاد می‌آورد. تمام چیزی که توی خاطرات اون روزها بود زشتی و عصبانیت بود و هیچ اثری از پسر نرم و آشفته‌ای که حالا همراهش بود توی ذهنش پیدا نمی‌کرد.

"لویی یادته اون روز بهت چی‌ گفتم؟"
"آره."
هری به خودش لرزید انگار که این بدترین چیزیه که توی عمرش شنیده. "بهت گفتم هرگز به چیزی که می‌خوای نمی‌رسی." پسر با وحشت زمزمه کرد و لویی صورتش رو جمع کرد. "گفتم که تو هیچی نیستی."

"خدایا هری... زخم‌های قدیمی‌ رو باز نکن!"

"الان وقت شوخی‌ نیست!" لویی لحظه‌ای سکوت کرد و با دقت به پسر خیره شد و متوجه شد که چشم‌های سبزش تا چه حد جدی‌ و صادقن. "تو- واقعا برای این ناراحتی؟"

"برای این ناراحتم- البته که هستم! من ازش منظوری نداشتم. بهم بگو که می‌دونی منظوری نداشتم!"

"خب..." لویی چینی به بینیش داد و لب‌هاش رو خیس کرد. "کاملا مطمئنم که اون موقع ازش منظور داشتی اما-"

"نه. تو متوجه نیستی! من ازش منظوری نداشتم!"

"هری-"

"نمی‌دونم چجوری باید حرفم رو ثابت کنم."

"صادقانه، هر دوی ما اون روز حرف‌های بدی به هم زدیم. اگه به خاطرش‌ کینه به دل گرفته بودم مطمئن باش متوجه می‌شدی. حالا میشه بی‌خیال بشیم؟"

"نه. این برام مهمه که بدونی منظوری نداشتم." هری مصرانه گفت و ناگهان از جا بلند شد و نشست و لویی هینی کشید و محکم به شونه‌های پسر چسبید تا نیافته. روی پاهای هری کمی عقب رفت تا بتونن توی صورت همدیگه نگاه کنن.

"من از هیچ‌کدوم از اون حرف‌ها منظوری نداشتم." هری دوباره گفت. "حتی‌ اون موقع! فقط گفتمشون چون می‌دونستم آزارت میدن- که احتمالا این حتی بدتره- و الان یهو یادم افتاد و نمی‌تونستم همین‌طور بی‌خیال بنشینم تا تو فکر کنی که اون کلمات حقیقت داشتن."

"من این فکر رو نمی‌کنم-" لویی لپش رو از درون گاز گرفت. "می‌دونم که این رو گفتی تا بهم آسیب بزنی... این‌جوری نبود که حتما باید به کلماتی که گفتی باور داشته باشی."

"باور نداشتم."

"حدس می‌زدم." لویی اجازه داد لبخند کوچیکی روی لبش‌ بنشینه تا استرس هری رو کم کنه. "اما همون‌طور که قبلا‌ هم گفتم تو دیگه اون‌جوری نیستی. و بیا فراموش نکنیم که منم قبلا چجوری رفتار می‌کردم. هر دوی ما اشتباهاتی داشتیم."

"اما همه چیزهایی که تو گفتی حقیقت داشتن. درسته که حرف‌های تندی بودند اما حقیقت داشتند. من فقط هر حرف‌ چرتی‌ که به ذهنم می‌رسید رو می‌گفتم."

"هری... من یه آدم بزرگم. باهاش کنار میام."

"خدایا. می‌دونم!" هری لبش‌ رو گاز گرفت. "اما من- مکالمه قبلیمون باعث شد اتفاقات قدیمی رو مرور کنم و فهمیدم که برای یه مدت طولانی آدم خیلی وحشتناکی بودم. همیشه فکر می‌کردم تو بهم سخت می‌گیری که اذیتم کنی اما... فاک! لویی. تو بابت هر چیزی که‌ گفتی حق داشتی چون رفتارم قابل توجیه نیست و اگر به خاطر تو نبود هنوز هم اون‌جوری بودم. تو فقط- تو خیلی بهم کمک کردی و من بابت خیلی چیزها بهت مدیونم و برام مهمه که بدونی من فکر می‌کنم اگر بخوای حتی می‌تونی دنیا رو فتح کنی. همیشه همین فکر رو می‌کردم."

پوست لویی داشت می‌سوخت. کاملا مطمئن بود که قلبش قراره از‌ شدت گرمایی که به خاطر‌ حرف‌های هری توی وجودش نشسته، از سینه‌اش بیرون بزنه. می‌خواست بخنده و گریه کنه و هری رو ببوسه تا جایی که لب‌های پسر کبود بشن، تا جایی که ذرات وجود لویی توی چین‌های روی لبش‌ باقی‌ بمونن و تا جایی که زبون لویی طعم دهن هری رو تا ابد حفظ کنه.

اما در کمال تعجب، هیچ‌کدوم از این کارها رو نکرد چون حرکت دادن بدنش برای الان ناممکن به نظر می‌رسید. ترجیح می‌داد همون‌جا بنشینه و تماشا کنه و تماشا کنه و تماشا کنه. هری سرش رو پایین انداخته بود و لب‌هاش رو با استرس به هم می‌فشرد و لویی احساس‌ می‌کرد سنگینی‌ جهان روی ریه‌هاشه.

کاری که لویی کرد این بود که لبخند کوچیکی زد، دستش رو بلند کرد و چونه هری رو نوازش کرد و این فوق‌العاده بود که تا چه حد شیفته اون پسره. "فکر نمی‌کنم دیگه نیازی باشه که من بهت یاد بدم چطور خوب باشی."

"من-" نگاه هری بعد از حس‌ نوازش لویی آروم‌تر شده بود اما‌ هنوز هم ناراضی به نظر می‌رسید پس‌ قبل از اینکه بتونه چیزی‌ بگه لویی شروع به صحبت کرد. "ازت می‌خوام دفعه بعدی که خودت رو دست کم گرفتی این لحظه رو به یاد بیاری که وقتی متوجه رفتار‌ نادرستت شدی نیمه شب من رو از خواب بیدار کردی تا ازم عذرخواهی کنی. و منم وقتی متوجه رفتار نادرستم شدم توی دستشویی کلاب بهت حمله کردم و بهت گفتم شبیه یه مخزن پر از فاک‌ورمینی!"

هری خندید اما مخالفتی با حرف لویی نکرد- دلیلی براش نداشت. "به علاوه..." پسر پری نگاهش رو پایین انداخت. "من هیچ حقی برای هیچ‌کدوم از رفتارهام و حرف‌هام نداشتم. من می‌تونستم- می‌تونستم برای درک کردنت بیشتر تلاش کنم. نمی‌دونستم که تو چه چیزهایی رو پشت سر‌ گذاشتی."

"نه. نمی‌دونستی. پس چطور می‌خواستی چیزی که نمی‌دونستی رو درک کنی؟" وقتی که لویی چیزی نگفت هری سرش رو تکون داد." پس... آره. آم- فقط می‌خواستم همین رو بگم. صحبت خوبی بود."

نگاهش رو به دست‌هاش دوخت. حالا که استرسش از بین رفته بود خجالت‌زده به نظر می‌اومد. لویی اخمی‌ کرد و انگشت‌هاشون رو توی هم قفل کرد. (یه‌جورایی‌ این به چیزی عادی براشون تبدیل شده بود و لویی هم اصلا ناراضی نبود چون هری قشنگ‌ترین دست‌هایی رو داشت که تا حالا دیده بود. نوک انگشت‌هاش همیشه سرد بود و پوستش نرم بودند که لویی احساس می‌کرد ابریشم توی دست گرفته.)

"من خیلی وقت پیش به خاطر اون حرف‌ها تو رو بخشیدم." لویی با ملایمت گفت. "اما خوبه که امشب این‌ها رو بهم گفتی."

نفس‌های هری آروم شدند و شونه‌های منقبض شده‌اش از روی راحتی خیال پایین افتادند. "خوبه. من-" سرش رو تکون داد. "آره. خوبه." با لبخند کوچیکی دست لویی رو فشرد و لویی می‌خواست از جا بپره و بخنده و پسر رو ببوسه تا این حس مازاد سرخوشی که به خاطر حرف‌های هری بهش تزریق شده بود رو آزاد کنه اما با توجه به تاریکی محیط بیرون می‌شد متوجه شد که هنوز نیمه شبه. هنوز هم می‌تونست صدای ویولن و پایکوبی رو از بیرون بشنوه اما بیشتر اوقات همین‌طور بود... جشن‌هاشون معمولا تا روشنی‌ هوا ادامه پیدا می‌کرد. اما لویی نمی‌خواست اون بیرون جشن بگیره. می‌خواست همین‌جا کنار هری بمونه.

پس خودش رو بیشتر توی بغل هری فرو کرد و پسر رو روی تخت هُل داد تا دوباره دراز بکشه و لویی بتونه سرش رو روی قلبش بذاره. "ممنونم که علاقه انکار نشدنیت به من رو دوباره بیان کردی. می‌دونی که با شنیدنش‌ چه حسی بهم دست میده. اما یه جورایی داشتم از خوابم لذت می‌بردم و فکر می‌کنم تو هم باید همین کار رو بکنی." هری خندید و دستش رو دور کمر لویی پیچید و سرش رو تکون داد. "و فقط برای اینکه بدونی... من فکر می‌کنم تو خیلی دوست داشتنی‌ای بازنده!"

و تمام این‌ها براشون حسِ شروعی جدید رو داشت.

○●○●○
هری🥹

یکی مثل هری پیدا کنید که بهتون احترام بذاره 🫶

سر راهتون دو تا گونی کافور هم بیارین برای لری می‌خوام🥲

دوستتون دارم💚
مرسی که می‌خونید.

~آیدا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top