•40•
💬+⭐️
○●○●○
با وجود صمیمیتر شدن زین و لیام و وقت گذروندنشون با همدیگه، لویی و هری یه بار دیگه تنها موندند تا سر خودشون رو گرم کنند. البته نه اینکه هری شکایتی داشته باشه! اگر میخواست صادق باشه فکر میکرد میتونه روزها و شبهاش رو تا ابد فقط در کنار لویی بگذرونه.
مخصوصا اینجا، توی جنگل، جایی که گلهای بابونه هر قدم پسر پری رو دنبال میکردند و لبخندِ روی لبش درخشانتر و زندهتر از هر موقع دیگهای بود.
همین باعث میشد هری بخواد پسر رو ببوسه و لمسش کنه... پشتش رو به یه درخت بچسبونه و کاری کنه که توی دهن هری برای هر نوع نوازشی التماس کنه.
با تکون خوردن دوباره لویی حواس هری از افکارش پرت شد. پسر طوری مصمم قدم برمیداشت انگار که میدونست داره کجا میره و هری فقط توی اون همه سرسبزی و زیر نور خورشید دنبالش کرد و تلاش کرد تا بفهمه لویی قصد داره اونها رو به کجا برسونه.
"نظرت چیه بهم بگی داریم کجا میریم؟" به نرمی پرسید و ابروهاش رو بالا انداخت. "خب، هرولد عزیز، این کار سورپرایزم رو خراب میکنه!"
"اوه، نمیدونستم این یه سورپرایزه."
"خب الان میدونی دیگه، نه؟"
و حالا اونها مقابل یه آبشار بزرگ، شفاف و پر سروصدا ایستاده بودند. هری چیزهای زیادی رو توی زندگیش دیده بود، کوههای مرتفع و اعماق جنگل... اما هیچوقت یه آبشار رو از نزدیک ندیده بود. از جوری که باعث میشد احساس کوچیکی و ناچیزی بکنه یه جورایی خوشش میاومد.
نگاهی به لویی انداخت. هر دوشون در برابر اون آبشار ناچیز بودند، مشکلاتشون ناچیز بود و دلایلی که باعث میشد هری به خودش اجازه نده که احساسی به لویی داشته باشه حالا چیزی حتی کمتر از ناچیز بودند.
لویی که لبخندی بزرگ و درخشان روی لب داشت به سمت هری برگشت تا واکنشش رو ببینه. وقتی که متوجه شد هری از قبل بهش خیره شده بوده گونههای عسلی رنگش گل انداخت و صورتش رو برگردوند تا خجالتش رو پنهان کنه.
"گوش کن هز، میدونم که خوشگلم اما رو به روت یکی از زیباترین مناظر دنیا وجود داره، احتمالا بهتر باشه که بهش توجه کنی!"
احتمالا حق با اون بود اما هری ترجیح میداد یکم دیگه پلک زدن لویی و تکون خوردن مژههاش رو تماشا کنه.
خدایا، اگر فقط مادرش اون رو توی این لحظه میدید... هر چی بیشتر میگذشت کمتر به این موضوع اهمیت میداد. در حال حاضر این فکرِ بیهوده فقط توی ذهنش میچرخید اما هری اهمیتی بهش نمیداد. چون چه اهمیتی داشت که مادرش چه فکری میکنه وقتی که لویی کنارش ایستاده بود و جوری به نظر میرسید که انگار تابستون رو توی دستهاش نگه داشته؟
(واقعا نمیدونست کِی شیفتگیش نسبت به لویی این چنین شاعرانه شده بود اما میتونست باهاش کنار بیاد.)
"واقعا زیباست." با لبخند کجی گفت و لویی مشتاقانه سرش رو تکون داد. "وقتهایی که به خونه برمیگردم تمام وقتم رو اینجا میگذرونم... خیلی آرامبخشه، مگه نه؟ حتی وقتی پر از جمعیته هم آرامش دلچسبی داره!"
ابروهای هری بالا پریدند اما حق با لویی بود. در حال حاضر اون اطراف خلوت بود و به غیر از چند تا پری که طرف دیگه رودخانه آببازی میکردند کسی اونجا نبود اما صدای آب واقعا آرامش بخش بود.
"خب برنامهات چیه؟ البته نه که دوست نداشته باشم تمام روز اینجا بایستم فقط-"
لویی پوزخندی زد. "احمق نباش." و بعد از زمین جدا شد و به سمت بالای آبشار پرواز کرد. آفتاب به بالهاش میتابید و انعکاسش نوری درخشان رو به اطراف باز میتاباند. بالهاش به سرعت تکون میخوردند و پسر رو بالاتر و بالاتر میبردند تا اینکه به نوک آبشار رسید. روی یه صخرهی بیرون زده نشست و همونطور که پاهای کوچیکش رو تکون میداد و چونهاش رو به دستش تکیه داده بود، منتظر به هری خیره شده بود.
"زود باش دیگه!" پسر رو به هری فریاد زد و زبونش رو گوشه لبش نگه داشت. هری چند باری پلک زد و دندونهاش رو توی لب زیرینش فرو برد.
خب مسئله این بود که... هری واقعا از ارتفاع خوشش نمیاومد. نه که ازش بترسه یا چنین چیزی، چون بیشتر اوقات کارش صرف گذشتن از روی شهرها و اقیانوسها میشد. این فقط... خب- این یه موقعیت متفاوت بود چون وقتی که محو میشد لازم نبود نگران چیزی باشه. اون موقع توی هوا و به عنوان بخشی از اون جا به جا میشد.
البته نه اینکه وقتی فرم فیزیکیش رو داره آسیب ببینه! چون اینجوری نیست. به هر حال هر موقع که دلش بخواد میتونه غیب بشه! فاک... میدونست که این غیر منطقیه. هیچ بهونه واقعی و قابل قبولی نداشت که چرا در حالت فیزیکیش از ارتفاع خوشش نمیاد.
شاید به خاطر از دست دادن بالهاش بود- جوری که باعث شده بود تعادلش رو از دست بده و نتونه روی پاهاش بایسته و اعتمادش نسبت به فرم فیزیکیش از بین بره- اما اون مال خیلی وقت پیش بود. زمان زیادی گذشته بود و تونسته بود دوباره روی پای خودش بایسته. این غیرمنطقیترین چیز توی دنیا بود اما حتی فکر به ارتفاع هم باعث میشد به هر چیزی بدبین بشه. واقعا از جوری که لویی بیهیچ نگرانیای اون بالا نشسته بود و باعث میشد دلش از شدت استرس پیچ بخوره، متنفر بود. اون صخره واقعا قابل اعتماد به نظر نمیرسید.
"هدفت از این کار چیه؟" با شک پرسید و پسر پری چشمهاش رو چرخوند. "بیا این بالا ببینم پسره ترسو."
و خب... هیچکس هری استایلز رو ترسو صدا نزده بود. اون ترسو نبود! اما قرار بود ترسو بودن رو به لویی نشون بده! بهش نشون میداد که-
نفسش رو بیرون داد و محو شد و درست ثانیهای بعد کنار لویی روی اون صخره ظاهر شد. "من ترسو نیستم." با قاطعیت گفت و باعث شد لویی از جا بپره و جیغی بزنه و تعادلش رو برای لحظهای از دست بده. به بازوی هری چسبید تا پایین نیافته و بعد چشم غرهای بهش رفت. "خدای من... هرولد! قبل از اینکه یهو ظاهر بشی یه هشدار بده!"
قبل از اینکه هری بتونه جلوی خودش رو بگیره، خندهی نخودی و ریزی از گلوش بیرون پرید -واقعا تقصیر اون نبود که لویی چنین تاثیری روش میذاشت- و بعد لبخند معصومانهای به پسر پری تحویل داد. لویی به آرومی بازوی هری رو رها کرد و کف دستش رو درست کنار دست هری روی تنهی سنگی صخره گذاشت.
واقعا راحت بود که دست لویی رو توی دستش بگیره اما نگاهی به خودشون و بعد پریهایی که در حال شنا و خنده بودند انداخت و این کار رو نکرد. هنوز اونقدری ترسیده بود که نتونه احساساتش رو نشون بده. جرأت نداشت جدای از وقتی که تنها یا هورنی بودند کاری بکنه و با اینکه صحبتش با زین یکم بهش اعتماد به نفس داده بود اما تا امروز حتی یه اشاره ریز هم به احساسی که واقعا داشت، نکرده بود.
امید داشت که شاید لویی آخرین ذرات اعتماد به نفسی که نیاز داشت رو بهش بده تا بتونه اون قدم بزرگ رو برداره. چون صادقانه، اون عاشق تک تک لحظاتی بود که همراه لویی میگذروند اما این دو راهی عجیبی که بین 'زوج بودن' و 'هر رابطهای که الان داشتن' وجود داشت کم کم داشت عصبیش میکرد.
متوجه شد که مدتی هست توی افکارش غرق شده، پس سعی کرد حواسش رو به اطرافش بده. "هنوز برام روشن نشده که هدفت از اینجا اومدن چیه." با لحن مرددی گفت و باعث شد تا پسر پری با لبخندی از خودراضی به سمتش برگرده. "اوه... خب، ما قراره از اینجا بپریم." پسر با بیخیالی شونهای بالا انداخت و هری نزدیک بود با بزاق خودش خفه بشه.
نترسیده بود! اصلا نترسیده بود! اونقدرها هم ارتفاعش زیاد نبود. میتونست بدتر هم باشه و شک نداشت که این چیزی نیست که بتونه بهش آسیب بزنه. برای رضای خدا! اون یه شبح درد بود. این کار براش واقعا راحت بود.
البته اینها باعث نمیشه که برنامهی لویی رو زیر سوال نبره. و مشخصا دلیل اینکه لایهای از عرق روی بدنش نشسته به خاطرِ استرسِ تصور پرت کردن خودش از روی صخره با بدنی که قادر به دریافت درده، نیست! "آم... چرا؟"
هری امیدوار بود لویی متوجه لرزش ریز صداش و نفس بریدهاش نشه اما پسر کوچیکتر به سرعت سرش رو به سمتش برگردوند و با گیجی نگاهش کرد.
هری تلاش کرد خودش رو بیتفاوت نشون بده و نگاهش رو بین صورت لویی و سطح آروم رودخانهی زیر پاهاشون گردوند اما مشخصا کارش جواب نداد. حتی سه ثانیه هم طول نکشید که نگاه گیج لویی به نگاهی ناباور تبدیل بشه. پسر پری لبش رو گاز گرفت تا جلوی نیشخندش رو بگیره.
"تو واقعا- ترسیدی؟" با ابروهای بالا رفته پرسید. "من نترسیدم!" هری خیلی سریع و با حالتی تهاجمی گفت. "این تویی که ترسیدی... دهنت رو ببند."
اما لویی، لویی بود و از عمیقترین کابوسهای هری بیرون کشیده شده بود تا هری رو بدبخت کنه، پس سوتی زد و جوری لبهاش رو جمع کرد انگار که این بهترین خبر تمام عمرش بوده. "تو از ارتفاع میترسی! لعنتی!"
"لویی..."
"تو احتمالا حتی بیشتر از من وقتت رو توی هوا میگذرونی ولی باز هم از ارتفاع میترسی!"
"خفه شو!" هری هُل آرومی به لویی داد و با بداخلاقی دستهاش رو جلوی سینهاش گره زد. به خوبی مطلع بود که داره مثل یه بچه رفتار میکنه اما خب لویی هم همینطور بود پس کسی نمیتونست سرزنشش کنه. "اصلا این چطور ممکنه؟"
هری نفس عمیقی کشید و به درگاه تمام خدایان دعا کرد که بهش طاقت بدن تا آروم بمونه و لویی رو از روی صخره پایین نندازه. "من از ارتفاع نمیترسم لویی." از نگاه کردن به چشمهای آبی لویی خودداری کرد و به رو به روش خیره شد. (عمرا قرار نبود به پایین نگاه کنه... خدایا!) اما میتونست سنگینی نگاه پسر رو روی خودش احساس کنه.
لویی ساکت شد و برای مدتی همینطور باقی موند و بعد وقتی دوباره صحبت کرد لحنش اونقدرها هم سرگرم شده به نظر نمیرسید. "میدونی که تو هم اجازه داری از یه سری چیزها بترسی، مگه نه؟" پسر با لحن آرومی پرسید.
"معلومه! اما من از ارتفاع نمیترسم. این فقط... وقتی که توی فرم فیزیکیم قرار دارم خیلی باهاش راحت نیستم." هری نفسش رو بیرون داد.
"خیلیخب..." لویی سرش رو تکون داد اما هری میتونست از لحن پسر تشخیص بده که اونقدرها هم باورش نکرده اما تصمیم گرفته راه آسونتر رو انتخاب کنه و بیخیال بشه و این حتی بدتر هم بود! "لازم نیست مثل بچهها باهام رفتار کنی." زیر لب غرغر کرد. "این کار رو نکردم!" یه اثر کوچیک از لبخند توی لحن لویی بود. "این واقعا کیوته."
هری ازش متنفره. از لویی و کل صورت خوشگلش متنفره و هر چیزی که با این تصورش در تضاد باشه فقط یه توهمه! "اصلا هم کیوت نیست."
"خیلی دوست داشتنیه."
"واقعا امروز سعی داری رو مخ من بری، مگه نه؟" لویی لبخندی درخشانتر از خورشید زد و با احتیاط از جا بلند شد تا لیز نخوره. حالا نه اینکه براش اهمیتی داشته باشه... به هر حال اون بال داره اما از طرف دیگه هری قراره سقوط کنه.(احتمالا قبل از اینکه به سطح آب برخورد کنه میتونست محو بشه. با این حال، ترس غیر منطقیش هنوز هم سر جاش بود.)
"زود باش." لویی گفت و دستش رو به سمتش دراز کرد. "هنوز هم قراره این کار رو بکنیم."
هری جوری به دست لویی خیره شد انگار اون دست قرار بود خفهاش کنه. "نه." با جدیت مخالفت کرد. "این کار رو نمیکنیم."
"چرا میکنیم." صدای لویی هم درست به اندازه خودش مصمم بود. هری به شخصیت لجباز لویی لعنت فرستاد. با این حال قرار نبود این بار کوتاه بیاد. حس میکرد دستش برای لویی رو شده و غرورش خدشهدار شده... لویی بهش خندیده بود.
روی یه صخرهی غیر قابل اعتماد با شش متر فاصله از زمین نشسته بود و عمرا قرار نبود خام ایدههای مسخرهی لویی بشه. پس با سرکشی به چشمهای آبی لویی خیره شد.
در کمال تعجب این لویی بود که آهی کشید و تسلیم شد و هری احساس کرد که برقی ضعیف از پیروزی توی رگهاش جریان پیدا کرد. واقعا فکر نمیکرد این ممکن باشه اما حالا اینجا بود... در مقابل لویی پیروز شده بود!
لویی دهنش رو باز کرد و هری آماده بود تا اعترافات پسر در مورد شکستش رو بشنوه. قرار بود ماهها و ماهها صداش توی گوشش بپیچه و آرومش کنه.
"عنکبوت." این چیزی بود که لویی گفت و صورت هری بلافاصله آویزون شد. "آم... خب؟" با گیجی پلک زد. "من ازشون میترسم." لویی اعتراف کرد. "واقعا واقعا ازشون خوشم نمیاد. پاهاشون مو داره و چشمهاشون انقدر زیاده که سلامت روانم رو به خطر میندازه. برای سالها از کار کردن توی شب طفره رفتم چون عنکبوتها شبها توی جنگل میان و اگر یکیشون بهم نزدیک بشه اصلا متوجهاش نمیشم."
لحن لویی صادق بود، اخمی روی صورت هری نشست. "تو یه پری طبیعتی."
"آره هری... تشخیص خوبی بود. من یه پری طبیعتم که از عنکبوتها میترسه!" هری نتونست جلوی لبخند کوچیکش رو بگیره. "اما عنکبوتها خیلی کوچولوئن."
"اینو نگو! اونها میدونن چهجوری فکر میکنی! میدونن که بهخاطر اندازهشون دست کم میگیریشون و بعد میان و میکشنت!"
هری با چهرهای سرگرم شده به لویی نگاه کرد و هومی گفت، حس بدی که توی سینهاش بود در حال محو شدن بود. "این یه جور استعاره بود دیگه، نه؟"
"در واقع حقیقت داره، هرولد! من میدونم که موجودات کوچیک چطور فکر میکنن و یه روز اونها میان سراغم!" صدای خنده هری بر خلاف میلش بلند شد اما در هر حال خنده صادقانهای بود. برقی از افتخار توی نگاه لویی نشست که هری تصمیم گرفت نادیدهاش بگیره.
"آره خب... این واقعا کنایه آمیزه." لویی سرش رو تکون داد. "آره... درست مثل یه شبح درد که از ارتفاع میترسه، مگه نه؟" هری چشمهاش رو چرخوند اما متوجه منظور لویی شد و دلش گرم شد. پسر پری به جای اینکه اجازه بده هری بداخلاق و ناراحت بمونه، تصمیم گرفت یه چیزی در مورد ضعف خودش بهش بگه و به جای اینکه مسخرهاش کنه باهاش همدردی کنه. این یه راه نامحسوس برای تغییر حال هری بود اما واقعا تاثیرگذار بود و احتمالا همون چیزی بود که هری توی اون لحظه بهش نیاز داشت و آره... هری واقعا از لویی متنفر نبود.
"بگذریم..." به آرومی گفت و از جا بلند شد تا کنار لویی بایسته. "بیا انجامش بدیم."
لبخند بزرگی روی لبهای لویی نشست که باعث شد چند تا خط ریز گوشه چشمهاش بیافته و بینیش رو چین بده. و هری با خودش فکر کرد که این چهره چیزیه که احتمالا ارزش پریدن توی دامان مرگ رو هم داره.
"قراره خوش بگذره هری!" پسر پری با هیجان گفت و دست هری رو محکم گرفت. "من و دوستهام همیشه این کار رو انجام میدیم."
"صحیح." هری واقعا باورش نمیکرد اما حدس میزد که دیگه راه برگشتی نداشته باشه. به خودش گفت که فقط چند ثانیه طول میکشه و زود تموم میشه. سقوط میکنه و بعد، اون پایین توی آب فرود میاد و همین. خیلی راحته! "آمادهای؟" لویی فشار آرومی به دست هری داد و برای گرفتن تاییدیه نگاهش کرد.
نه... نه واقعا! "آره..." هری با آه عمیقی گفت."خداحافظ ای دنیای بیرحم!"
لویی پوزخندی زد. "فکر کنم تنت به تن من خورده!"
"متاسفانه نه. به هر حال خیلی وقته که ازش گذشته اما اگر داری پیشنهادی میدی...؟"
"فاک یو. تا سه میشمارم و بعد قراره بپریم."
"فهمیدم!"
"یک..." هری نتونست جلوی خودش رو بگیره و دست لویی رو فشرد. میتونست لبخند لویی رو از گوشه چشمش ببینه. "دو..." هری آخرین نفسش رو گرفت و تمرکزش رو روی این گذاشت که به پایین نگاه نکنه. "سه!"
سه و اونها خودشون رو از روی صخره به پایین پرت کردند و بدنهاشون رو به دست هوا سپردند. منظره آبی و سبز اطرافشون به حالتی محو از دیدشون گذشت، قبل از اینکه توی رودخانه بیفتن و آب سرد بدنشون رو توی خودش فرو ببره.
دستش از دست لویی جدا شد و به سرعت خودش رو بالا کشید. همونطور که نفس نفس میزد جریان آدرنالین رو توی رگهاش احساس میکرد.
لباسهاش به پوست بدنش چسبیده بودند و آب بیشتر از چیزی که خوشش بیاد، سرد بود اما سرحالش آورده بود و هیجانی که تجربه کرده بود باعث شد لبخند بزرگی روی لبش بنشینه. سر لویی چند لحظه بعد از زیر آب بیرون اومد. هنوز نفسش سر جاش نیومده بود اما داشت میخندید و با خوشی فریاد میزد و دستهاش رو به هم میکوبید. "فوقالعاده نبود؟" با هیجان پرسید و روی آب شناور شد و صورتش رو به سمت آسمون آبی بالای سرش گرفت."قطعا قراره یه بار دیگه هم انجامش بدیم!"
هری نمیتونست نگاهش رو از اون پسر بگیره. لویی در مورد این سرزمین بهش چیزهای زیادی گفته بود و از علایقش براش حرف زده بود اما مناظر زیبایی که تا حالا دیده بود، قابل مقایسه با زیباییِ پسرِ روبهروش نبودند.
به آرومی به سمت خشکی کنار رودخانه رفتند که عمق آب اونجا کمتر بود. سطح آب به زیر شونههای هری رسیده بود اما لویی در حال تقلا بود تا بدنش رو از آب بیرون بکشه و پاهاش رو هر چه زودتر به خشکی برسونه. هری با دیدن تقلای پسر خندید و لویی پشت سر هم توی صورت هری آب پاشید و خیلی زود مشغول آب بازی شدند. همونطور که روی هم آب میریختند فاصلهشون هم کمتر میشد. صدای خندههاشون توی بیشهزار پیچیده بود.
وقتی نگاه هری از اون فاصلهی کم به قطرههای آب که روی لبهای لویی برق میزدند افتاد، خیلی زود تصمیمش رو گرفت. با نگاه به لویی که انگار توی اون لحظه هیچ چیز توی دنیا نمیتونست بهش آسیب بزنه و جوری که به هری نگاه میکرد انگار پسر شبح آزارش به یه مورچه هم نمیرسه چیزی درونش جرقه زد. نمیدونست هنوز اون چند تا پری اطرافشون هستند یا نه، اما اهمیتی نمیداد! پس پاهاش رو روی زمین خیس گذاشت و دستش رو دور کمر لویی حلقه کرد و پسر رو برای یه بوسه جلو کشید.
لبهای لویی به خاطر آب، سرد و خیس بودند... درست مثل پوست تنش اما دهنش و نفسهاش گرم بودند و تا عمیقترین بخشهای روح هری رو گرم میکردند.
لویی خشکش زد، سینهاش که به سینه هری چسبیده بود برای ثانیهای از حرکت ایستاد و هری داشت از کارش پشیمون میشد و میخواست عقب بکشه که لویی با لبخندی درخشان دستهاش رو دور گردن هری انداخت و خودش رو به جلو هُل داد تا پاهاش رو دور کمر پسر شبح حلقه کنه. هری با رضایت توی بوسه هومی گفت.
هری موجودات زیادی رو توی عمرش بوسیده بود... قطعا بیشتر از افراد معمولیِ دیگه! احتمالا از بعضی خدایان هم بیشتر! با انسانها، اشباح و انواع موجودات همخواب شده بود و به هیچ عنوان با هیچگونه تماس فیزیکی غریبه نبود اما لمسهای لویی براش آشنا نبودند. به طرز غریبی نگه داشتن لویی توی آغوشش و حس نفسهای گرمش که داشتند بریده بریده میشدند و حرکت انگشتهاش توی موهاش براش گیج کننده بودند. هری به اندازهای این کار رو انجام داده بود که دیگه هیجانی براش نداشته باشه. بیشتر برای وقت گذرونی و رفع نیاز انجامش میداد اما با لویی... با لویی همه چیز رو احساس میکرد. میخواست تمام مدت پسر پری رو لمس کنه، میخواست به بوسیدنش ادامه بده تا جایی که فکش درد بگیره و از نفس بیافته و این به هیچ عنوان یه فعالیت ساده و بیهیجان نبود!
انگار که لبهای لویی طعم متفاوتی نسبت به موجودات دیگه داشت. لبهاش مزهی درک متقابل و چیزهای ناممکن رو میدادند. احساس میکرد تمام مزههایی که تا قبل از این روی زبونش حسشون کرده بود فقط و فقط از روی بداقبالی و بدشانسی بودند.
___
هری تصمیم گرفت که تمام تلاشش رو سر شام بکنه. بعد از اینکه تمام صبح و عصرش رو همراه لویی گذروند، مطمئن شده بود که میخواد اون پسر رو تا جایی که میتونه اطراف خودش نگه داره... هر چی طولانیتر، بهتر!
و طبیعتا بهترین راه این بود که با خانواده و دوستان لویی آشنا بشه و اونها رو طرف خودش بکشه. براش مهم بود که تاثیر خوبی روشون بذاره و دست از تلاش نمیکشید تا اینکه تک تک موجودات دور میز رو عاشق خودش بکنه.
میدونست چطور باید دلربایی کنه. همیشه این کار رو میکرد. عاشق این بود که دیگران رو فریب بده... انسانهای ساده لوح رو گول میزد تا بهش اعتماد کنند و ازش خوششون بیاد و کنارش احساس امنیت کنند. میدونست باید چیکار کنه تا دیگران کاری که میخواد رو انجام بدن و میدونست چطور وفاداریشون رو جلب کنه و بعد درست مثل یه شاخهی نازک، اونها رو در هم بشکنه! تمام موجودیتش یه ابزار بود و اون به بهترین نحو از تواناییهاش استفاده میکرد.
البته که حالا قرار نبود کارهای قدیمیش رو انجام بده... چون نه تنها میخواست تاثیر خوبی بذاره بلکه داشت این کار رو برای لویی انجام میداد! به علاوه به تازگی فهمیده بود که بازی کردن با دیگران دیگه براش لذتی نداره.
قبلا این کارها حس آرامش شرورانهای براش به همراه داشت. احتمالا به خاطر اینکه درد دادن به بقیه، حس دردی که روی شونههای خودش سنگینی میکرد رو کاهش میداد. اما اون تاثیر و آرامش فقط برای یه لحظهی کوتاه بود و به محض اینکه کارش تموم میشد اون حس تهی بودن و پوچی دوباره وجودش رو پر میکرد. و بهخاطر همین هم بود که اکثر اوقات ناراحت بود.
تا اینکه لویی رو دید که با دیدن وضعیت جسی و شنیدن حرفهاش میخواست گریه کنه و همون موقع بود که هری با دیدن ناراحتی یه موجود دیگه چیزی درونش جرقه زد. با دیدن اون تصویر احساس ناراحتی میکرد... میخواست کاری کنه که پسر لبخند بزنه.
بعد از اون هم تیلور دستهاش رو دور گردنش حلقه کرده و ازش تشکر کرده بود، انگار که هری بهترین موجودی بود که توی دنیا وجود داشت و بهخاطر همین گرمایی توی دلش نشسته بود. هری خیلی زود به این نتیجه رسیده بود که این گرما همون چیزیه که تمام عمرش به دنبالش میگشته.
و بعد هم زین رو دیده بود که با شیفتگی به لیام نگاه میکرد. نزدیک شدن اونها رو به هم دیده بود. با وجود گذشته و زندگیِ غمانگیزش، زین حالا خوشحال بود و شاید چنین چیزی برای هری هم امکان پذیر بود!
میدونست که قراره به خاطر این تاوان پس بده. مادرش قرار بود پیداش کنه و تنبیهاش کنه. میدونست که ممکنه طرد بشه، زندانی بشه یا حتی کشته بشه... با این وجود، توی اون مکان خوشحالترین بود.
"هری." به محض اینکه سر میز بزرگی پر از غذا و شراب نشستند، اِلفی که کنارش نشسته بود گفت. همه موجودات دور میز طوری نگاهش میکردند انگار که میخواستند ارتباطش رو به جمع خودشون پیدا کنند. "چطور با لوییِ ما آشنا شدی؟"
لویی که طرف دیگه میز نشسته بود با شنیدن اسمش سرش رو بلند کرد. کنار مادرش- جوانا- نشسته بود و همونطور که برای خودشون غذا میریختند، با اشتیاق حرف میزدند و میخندیدند. کاملا مشخص بود که چقدر به هم نزدیکن، که چقدر برای همدیگه باارزشن و عشقی که بینشون بود از نگاهشون مشخص بود.
(وقتی که هری خیلی کوچیک بود یه بار به مادرش گفت که دوستش داره. البته فقط داشت امتحان میکرد. با اریس برای یه جشن به المپوس رفته بود، چون زیبا و دلربا بود و اریس از به رخ کشیدن چیزهایی که داشت خوشش میاومد.
وقتی که اونجا بودند مکالمه آروم النور با مادرش اورانیا رو شنیده بود. میدونست که اون زن الهه نجومه و واقعا ازش خوشش میاومد. همیشه دوست داشت ستارههایی که ارواح گمشده توی خواب در موردشون حرف میزدند رو ببینه. بعد از اینکه صحبت بین اون مادر و دختر تموم شد النور ناگهان دستهاش رو دور مادرش حلقه کرد و با هیجان و عشق گفت "دوستت دارم مادر!" و چشمهای اورانیا با عشق برق زدند و متقابلا دخترش رو بغل کرد.
هری چنین چیزی رو میخواست. احتمال میداد دلیل اینکه هیچوقت هیچ بغلی گیرش نیومده این بوده که به مادرش نگفته که چقدر دوستش داره. با اینکه هیچوقت نشنیده بود کسی توی تارتاروس از کلمه 'دوست داشتن' استفاده کنه، با این حال فکر میکرد که ارزش امتحان کردن رو داره.
پس وقتی که بعد از جشن به تارتاروس برگشتند قبل از اینکه به تخت بره توی چهارچوب در ایستاد و رو به مادرش گفت "دوستت دارم" و ناخنهاش رو با اضطراب گاز گرفت. مادرش فقط با نگاهی سرد بهش خیره شد و بدون هیچ حرفی اون رو به تختش فرستاد.
سه روز بعد حین مراسم بریدن بالها، هری اولین کسی بود که بالهاش رو بریدند. اریس به اشباح گمشده دستور داد که برای بریدن بالهای اون دو برابر بقیه وقت بذارن و کُندتر انجامش بدن.)
"خب..." هری لبخندی رو به لویی زد. میتونست احساس کنه که پسر پری میخواد لبخند بزنه، چون برای کنترل خودش سرش رو پایین انداخته بود. "چند باری توی دانشگاه سه گانه به هم برخورد کردیم."
نمیدونست کِی اولین ملاقاتشون برای هردوشون تبدیل به اتفاقی خندهدار شده بود چون قطعا اولین باری که برخورد کردند انقدرها هم جالب نبود. البته نه اینکه هری اعتراضی داشته باشه! اِلف سرش رو مشتاقانه تکون داد. "منم قبلا به دانشگاه رفتم! دوستانی که اونجا پیدا میکنید واقعا ارزشمندن!" و بعد رو به زین، لیام و نایل کرد. "شما هم با لویی و هری همدانشگاهی هستین؟"
"آم..." نایل دستی به گردنش کشید. "نه در واقع من اهل پانتئونم. لیام اهل گریمه و خب، زین هم اهل گریمه... حدس میزنم."
"حدس میزنی؟"
"آخه اخیرا فهمیدیم که اهل گریمه!" انگار تاییدیهی نایل باعث شد چیزی به ذهن اِلف برسه چون با برقی عجیب توی نگاهش به زین خیره شد. هری خیلی بهش فکر نکرد- احتمالا جذب زیبایی پسر شده بودند. هری هم چندین سال قبل این رو تجربه کرده بود... وقتی که موظف شده بود تا شبحِ مرتبط با زین باشه. پسر رو تماشا کرده بود که درد و پوچیِ عظیمی رو دنبال خودش میکشید و فکر کرده بود چقدر حیف که چنین انسان زیبایی، چنین افکار تاریکی داره.
البته که اون زمان منظور چندانی ازش نداشت یا شاید هم ته دلش براش احساس ناراحتی کرده بود اما احتمالا انقدر کم بود که هری نمیتونست احساسات گذشتهاش رو به یاد بیاره. وای که چقدر درد توی چنین نگاه عمیقی، زیبا به نظر میرسید.
"چه دوستان خوبی پیدا کردی لویی!" اِلف تعریف کرد، هنوز هم به زین خیره بود. هری متوجه اخم روی صورت لیام شد و بعد سرش رو پایین انداخت و لبخند کوچیکی زد.
آرزو میکرد که میتونست کمی از اعتماد به نفس خودش رو به لیام منتقل کنه. پسر گرگینه قطعا یکی از خوش قلبترین کسانی بود که تا حالا دیده بود و قطعا حتی بیشتر از هری لایق حس غرور و افتخار بود. البته شاید چنین اتفاقی باعث میشد لیام بالاخره با زین بخوابه و کار رو تموم کنه!
جوانا با گفتن هومی موافقتش رو نشون داد و نگاه اِلف به زین رو دنبال کرد. "به نظرت چهرهاش آشنا نیست؟" زن لبهاش رو جمع کرد. "آره... آشناست." اِلف سرش رو تکون داد. "یه سری جزئیات خاص توی صورتش هست که..."
"شبیه ملکه پاتریشیا نیست؟"
"خودشه!" اِلف با چشمهایی گرد فریاد زد. "خدای من... درست شبیهشه!"
هری واقعا متوجهی موضوع نبود اما دید که چشمهای لویی گرد شد و پسر روی میز خم شد تا با دقت به زین نگاه کنه. هری واقعا نمیدونست این ملکه پاتریشیا چه شکلیه پس نمیتونست اون حرف رو تایید کنه اما با توجه به واکنش لویی که با دهن باز و چشمهای گرد به زین خیره بود، متوجه شد که قطعا شباهتشون زیاده!
"همینطوره." لویی با حیرت گفت و سرش رو روی شونه کج کرد و با دقت بیشتری به پسر خیره شد.
زین درست مثل آهویی که توی دام افتاده باشه مضطرب بود. نگاهش رو بین لویی و جوانا و اِلف گردوند و در آخر دوباره به لویی خیره شد.
"آم..." پسر بزاقش رو قورت داد. "ملکه پاتریشیا کیه؟" آره... هری هم میخواست همین رو بدونه. ملکه پاتریشیا کی بود و شبیه بودنش به زین چرا اینقدر مهم بود؟
"ملکه پاتریشیا دستان طلایی داره." لویی به آرومی توضیح داد. "اون... اون همونیه که رامپلاستیلتاسکین رو شکست داد."
و هری تقریبا مطمئن بود که زین نفس نمیکشه. روی صندلیش خشکش زده بود و با چشمانی خالی به لویی خیره بود انگار که نمیتونست حرف پسر رو هضم کنه.
"اوه." زیر لب زمزمه کرد و بعد گلوش رو صاف کرد. "آه- آم... خیلیخب، من- باشه."
هری خیلی با جزئیات داستانهای گریم آشنایی نداشت اما میدونست که چطور نقاط داستان رو به هم وصل کنه.
زین اهل گریم بود، زین شبیه پاتریشیا بود، پاتریشیا هم دستان طلایی داشت. درسته که کسی این تئوری رو با صدای بلند تایید نمیکرد اما خیلی هم دور از ذهن نبود. پاتریشیا مادر زین بود. اگر این درست بود پس... پس یعنی زین خانوادهاش رو پیدا کرده بود.
چنان حس آرامشی توی دل هری نشست که پسر لحظهای گیج شد. این- این پایان شاد زین بود. زین... کسی که تمام زندگیش فکر میکرد تنهاست. کسی که نیمی از عمرش از یه پرورشگاه به یه پرورشگاه دیگه رفته بود. کسی که میترسید به بقیه وابسته بشه چون فکر میکرد هر لحظه ممکنه ترکش کنند. زین کسی که تمام زندگیش آسیب دیده بود اما هری تونسته بود ببینه که تمام اون دردها رو با موفقیت پشت سر گذاشته.
حرفهایی که لویی اون روز توی ساحل بهش زده بود توی گوشش پیچیدند. اینکه میتونه پایان شاد اون پسر رو ببینه. به یاد میآورد که به حرف لویی شک کرده بود... اینکه باور داشت اونجا، روی زمین، هیچ پایان شادی وجود نداره. با این حال حرفش رو گوش کرده بود چون خب... اون لویی بود. و تمام تلاشش رو کرده بود و با زین دوست شده بود.
حالا دیدن این اتفاق شیرینتر هم بود چون میتونست صادقانه و به عنوان یه دوست برای زین خوشحال باشه. این چیزی غیرعادی برای هری بود اما ازش خوشش میاومد. این خالصانهترین حس خوشحالیای بود که تا به حال تجربه کرده بود. با لبخند درخشانی به چهرهی شوکه زین خیره شد. واقعا خوشحال بود.
○●○●○
انقدر شیرینن که نمیدونم برای کدومشون ذوق کنم🥹✨️
دوستتون دارم💛
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top