•4•
امیدوارم لذت ببرید🦋
○●○●○
توی تعطیلات آخر هفته، استن به خونه برگشت. البته این موضوع هیچ مشکلی نداشت و کاملا عادی بود. دروازههای یک طرفهای به دنیاهای مختلف، توی زیرزمین ساختمان اصلی وجود داشت. هر اتاق برای یک دروازه. با امضا کردن چند تا برگه و با نظارت میتونستی ازشون عبور کنی و این کاملا عادی بود... میدونید... کاملا خوب بود. لویی و النور هیچ مشکلی با تنها موندن نداشتند و هیچکدوم از این موارد مشکلی برای سفر اون پسر به وجود نیاورده بود. مشکل اصلی روز دوشنبه موقع ناهار به وجود اومد... وقتی که استن هنوز برنگشته بود و اخبار رسمی به گوش النور و لویی رسید.
دروازهها خراب شده بودند.
ظاهرا صبح زود، سرايدار در حال تمیز کردن راهروی منتهی به اتاقِ دروازهها بوده و در همین حین صدای بلندی رو از داخل سه تا از اتاقها شنیده.
وقتی که درها رو باز کرده تا ببینه چه خبره، متوجه ده تا موجود توی هر اتاق شده که اصلا قرار نبوده توی دانشگاه باشن. هر کدوم از اونها از دنیاهای متفاوتی اومده بودند و همهشون حسابی گیج شده بودند. نیمی از اونها حسابی ترسیده بودند و هیچکدومشون قطعا دانشجوی اونجا نبودند.
و این اتفاق توی همهی دنیاها افتاده بود. موجودات متفاوت از سرزمینهای دیگه سر از المپوس در میآوردند، در صورتی که مقصدشون زمین بود... یا برخی به سرزمین عجایب میرفتند، در صورتی که مقصدشون ازگارد بود. دیگه هیچکدوم از دروازه ها قابل اعتماد نبودند. در حال حاضر ممکن بود تو رو به هر جایی برسونند.
خلاصه اینکه، دروازهها غیرقابل استفاده و به شدت خطرناک شده بودند. این اتفاق هیچوقتِ هیچوقتِ هیچوقت نیفتاده بود.
تنها کاری که لویی و النور میتونستند انجام بدن شنیدن اون اخبار و نگاه کردن به همدیگه با تعجب و ترس بود.
"اوه خدای من!" النور زمزمه کرد و دستش رو روی دهنش گذاشت. لویی هم تقریبا میخواست همینکار رو بکنه... حتی دلش میخواست گریه کنه. به خاطر استرس و ناراحتی بالهاش تکون میخوردند و حدود دو اینچ از روی صندلیش بلند شده بود. "استن ممکنه هر جایی باشه."
"ممکنه توی دنیای زیرین یا یه جایی مثل اون گیر افتاده باشه!"
النور زمزمه کرد."ممکنه توی تارتاروس افتاده باشه... اوه خدا!"
این فاجعه بود. هیچکس حق ترک کردن دانشگاه رو نداشت و به همه دستور داده شده بود تا به محض تموم کردن ناهارشون به خوابگاه برگردند و برای بقیه روز همونجا بمونند تا کارکنان بتونن جلسهای برقرار کنند و تصمیم بگیرند که با دروازهها و اون موجوداتی که ازشون اومدند، باید چیکار کنند. تحت هیچ شرایطی هیچکدوم از دانشجوها حق رفتن به زیرزمین و اتاق دروازهها رو نداشتند.
اکثر دانشجوها واکنشی مشابه النور و لویی داشتند. کافه تریا پر از موجودات متعجب و ترسیده و نگاههای نگران و چهرههای غمگین شده بود. و بعد، از بین تمام اونها، نگاه لویی به سمت هری رفت. اون پسر کاملا از خود راضی به نظر میرسید.
لویی اخمی کرد و با آرنج به النور زد تا توجهش رو جلب کنه. وقتی که دختر به سمتش برگشت، لویی به پسر فرفری که کمی با فاصله از اونها پشت میزی نشسته بود، اشاره زد. النور به سرعت متوجه منظورش شد و فکش فشرده شد. "قسم میخورم اون یه ربطی به این ماجرا داره. روی زندگیم باهات شرط میبندم که میدونه چرا دروازهها از کار افتادند."
"مطمئنی اونقدر قوی هست که بتونه راههای رفت و آمدِ تمام دنیاها رو خراب کنه؟" لویی با تردید پرسید. این کاری نبود که یه شبح بتونه انجامش بده... حتی برای خود خدایان هم سخت بود. "نه." النور پوزخندی زد."نه اونقدر قوی نیست اما مادرش، الههی نفاق، قطعا میتونه این کار رو بکنه." لویی برای چند ثانیه سکوت کرد. "اوه درسته. با عقل جور در میاد." گفت و لبش رو گاز گرفت.
اون دو به هری، که با نیشخندی از خودراضی و دستهای گره خورده به صندلیش تکیه زده بود و به دوستانش که دور میز نشسته بودند و در مورد این اتفاق حرف میزدند نگاه میکرد، خیره شدند. وقتی که اون دختر مار مانند به سمتش برگشت و چیزی گفت، هری لب پایینش رو گاز گرفت و لبخندی زد که به طرز غیرقابل باوری، چالِ روی گونهش رو عمیقتر کرد.
لویی نتونست جلوی آهی که کشید رو بگیره. "اون به طرز احمقانهای جذابه." با صدای بلندی افکارش رو به زبون آورد و النور با سرعت سرش رو به سمتش برگردوند و جوری نگاهش کرد که انگار اون پسر به مادرش توهین کرده. "چی؟!"
لویی به خودش لرزید و معصومانه نگاهش رو به النور دوخت و انگشت شستش رو گاز گرفت. "آم... منظورم اینه که- اینجوری نیست که... ببین من فقط یه حقیقت رو به زبون آوردم. طبیعت من اینه که بابت چیزهای زیبا سپاسگزار باشم."
"نمیتونی جدی باشی!"
"اوه بیخیال. اون جذابه. تو هم همینطور. منم همینطور. اینکه موضوع مهمی نیست."
چهره النور کاملا جدی بود. "بهتره همینطور که میگی باشه. هیچوقت به موجودات زیبایی که از دنیای زیرین میان اعتماد نکن. هیچوقت. اونها این ظاهر رو انتخاب کردند تا ذات حقیقیشون رو پنهان کنند."
"این یهجورایی ناعادلانه..."
"هیچوقت لویی!"
لویی متوجه شد که الان موقعیت خوبی برای اعتراض و بحث نیست، پس بیخیالش شد. توی اون لحظه به استرس بیشتری نیاز نداشتند.
"خیلی خب باشه. حالا هر چی." چشمهاش رو چرخوند و چنگالی پر از پاستا رو توی دهنش چپوند تا بحث رو ادامه نده. به نظر نمیاومد النور هم علاقهای به ادامهش داشته باشه، پس مشکلی نبود. اون دختر هم چنگالش رو برداشت و همونطور که از روی نگرانی اخم کرده بود، مشغول خوردن غذاش شد.
لویی درکش میکرد. وقتی به عاقبت دوست دیگهشون فکر میکرد دستهاش با اضطراب میلرزید. امیدوار بود استن حالش خوب باشه. امیدوار بود اون پسر یه جای خوب رفته باشه. قطعا احتمال اینکه یه جای خوب رفته باشه خیلی بیشتر از جاهای خطرناک بود. المپوس یا شاید هم خونهی لویی. توی جنگل خیلی رفتار دوستانهای با همه داشتند. شاید حتی قبل از خراب شدن دروازهها تونسته بود به خونهی خودش بره. با تمام قلبش امیدوار بود که به زمین نرفته باشه... یا همونطور که النور گفت به تارتاروس. چون تنها چیزی که از اون مکان میدونست ماجراهای وحشتناکی بودند که راجع بهش شنیده بود.
در نهایت تنها کاری که لویی انجام داد، خوردن ناخنهاش به جای غذاش بود.
___
تنهایی خیلی حوصلهسربر بود. لویی روی تختش توی خوابگاهش نشسته بود و تلاش میکرد تا درس بخونه. همه جا ساکت بود و جز صدای کشیده شدن نوک مداد روی کاغذ چیزی شنیده نمیشد. البته لویی کار زیادی نمیتونست انجام بده... ذهنش زیادی شلوغ بود.
بعد از اون اخباری که شنیدند اون و النور دیگه مثل سابق نبودند. به خاطر نگرانی بابت حال دوستشون حسابی به هم ریخته بودند و حالا تمرکز کردن روی درس، درست مثل پیدا کردنِ مسیر توی جنگلی که براش کاملا غریبه بود، سخت بود.
تقریبا کارش با تکالیف درس بومی شناسی، که از نظر لویی یهجورایی درس جالبی بود، تموم شده بود که صدایی رو از توی راهرو شنید. اخمی روی صورتش نشست. هیچکس قرار نبود این موقع بیرون از اتاقش باشه، مگر اینکه استاد یا جزوی از کارکنان باشه که قطعا اونها وقتی اینهمه مشکلات داشتند توی راهروها نمیدویدند.
برای چند لحظه فکر کرد که فقط بخشی از تصوراتش بوده اما بعد دوباره اون صدا رو شنید. صدای پاهایی که داشت نزدیکتر میشد و بعد صدای فریاد زدن. یه نفر داشت داد میزد که 'پسش بده... لطفا! لطفا پسش بده!'. و تنها چیزی که لویی در جواب میشنید، صدای خنده بود. لویی میخواست بیرون بره و به اون کسی که اون وسیله رو برداشته بود بگه که اون رو به صاحبش برگردونه اما میترسید که خودش توی دردسر بیفته. روی تختش با نگرانی نشست و به صداهایی که از بیرون اتاق میاومد، گوش سپرد.
صدای خواهش و التماس کسی توی راهرو پیچید... لحنش چیزی بین خشم و ناامیدی بود و طرف مقابل حرفی نمیزد و فقط بلند میخندید.
و بعد ناگهان صدای فریاد بلندی شنیده شد که باعث شد لویی از جا بپره و تا سقف اتاق پرواز کنه و بالا بره. صدای افتادن کسی از پشت در به گوشش رسید و بعد ناگهان یه نفر وسط اتاق لویی ایستاده بود.
اون موجود به دیوارِ کنارِ در چسبید و دستش رو روی دهنش گذاشت تا صدای خندهش رو خفه کنه. اون شخصی که توی راهرو بود هنوز داشت به در میکوبید و خواهش میکرد تا چیزی رو بهش برگردونند... اما اون مهمانِ ناخوانده جوابی نمیداد.
لویی کمی پایینتر اومد تا نگاه دقیقتری به کسی که موفق شده بود با وجود قفل بودنِ درِ اتاق واردش بشه، بندازه و وقتی که اون پسر فرفری رو شناخت، نتونست جلوی زبونش رو بگیره. "اینجا چه خبره؟"
صدای در زدن لحظهای قطع شد و هری سرش رو بلند کرد تا ببینه اون صدا از کجا اومده.
وقتی که لویی رو دید که کمی بالاتر از تخت قرار داره، سرش رو کج کرد و ابروهاش با گیجی بهم گره خورد... و بعد انگار چیزی تغییر کرد، چون گوشهی لب پسر برای نمایان شدن لبخند موذیای بالا رفت. "سلام!"
لویی لبخندش رو جواب نداد، فقط با احتياط خودش رو به زمین رسوند و اخمی روی صورتش نشوند."توی اتاق من چیکار میکنی؟"
"من تو رو میشناسم!" هری گفت و کاملا سوال لویی رو نادیده گرفت. "تو همونی هستی که چند روز پیش جاسوسی منو میکردی، مگه نه؟"
لویی احساس میکرد که تمام صورتش سرخ شده. "نخیر من اون نیستم!"
"پشت ساختمون اصلی بود، درسته؟ مشتاق بودم که با هم گپ بزنیم اما با عجله رفتی. حالا چقدر وقت اونجا ایستاده بودی؟"
"اصلا نمیدونم که راجع به چی حرف میزنی."
هری دوباره حرف لویی رو نادیده گرفت. صدایی نُچی با زبونش در آورد و سرش رو به آرومی تکون داد و قدمی به جلو برداشت. "فکر نمیکنم بتونم چنین صورت زیبایی رو فراموش کنم." لویی پلکی زد. "من... من نیستم! یعنی... من نبودم- چی؟!" هری لبخند چالداری تحویلش داد."تو دوست داشتنیای."
لویی گلوش رو صاف کرد و توی ذهنش چندباری به خودش سیلی زد تا بتونه روی موضوعات مهمتر تمرکز کنه... موضوعاتی مثل اینکه چرا اون شبحِ مشهور وسط اتاقش ایستاده بود؟
"تو چطور... اون بیرون داشتی چیکار میکردی؟" لویی واقعا میخواست بدونه. "اوه." هری ابروهاش رو با بیخیالی بالا انداخت. "فقط یکم شیطنت بود... داشتم خوش میگذروندم."
اون پسر یه چیزی رو پشت کمرش نگه داشته بود. لویی یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و نگاهش رو بین دست هری و صورتش جابه جا کرد. "اونجا چی داری؟" برق چشمهای هری به طرز ناخوشایندی شیطنتآمیز بود."یه عصاست."
و بعد اون وسیله رو مقابل لویی نگه داشت تا بهش نشون بده و خب... دروغ نمیگفت! واقعا یه عصا بود. و لویی اون عصا رو میشناخت. اون متعلق به یه کوتوله بود که توی کلاس ژنتیک باهاش همکلاس بود. کوتولهای که فقط یه پا داشت. کوتولهای که به اون عصا برای راه رفتن احتیاج داشت. چشمهای لویی از روی وحشت گرد شد.
"اون... اون عصای کمرونه. کمرون بهش احتیاج داره!" هری با بیخیالی انگشتهای بلندش رو روی چوب تیرهی عصا کشید. "فکر میکنم همینطور باشه."
"این وحشتناکه!" لویی با اخم گفت، واضحا کار هری باعث تعجبش شده بود. "چرا این کار رو کردی؟"
در جواب، هری فقط شونهای بالا انداخت و نیشخندی زد. "چرا نکنم؟"
دهن لویی از روی انزجار باز موند. "چون کمرون به اون عصا نیاز داره!" حرفش رو تکرار کرد و نگاه سختی به هری انداخت. "اون بیچاره فقط یه پا داره... فکر نمیکنی به اندازهی کافی زجر کشیده؟" لبهای هری آویزون شد. رنگشون درست مثل تمشکِ رسیده بود. به نظر نمیرسید حرفهای لویی تاثیری روش گذاشته باشه و لویی کم کم داشت تصوری که قبلا راجع به اون پسر داشت رو پس میگرفت.
"سوال اصلی اینه که چه کسی تصمیم میگیره که چه اندازه از زجر کافیه؟" به نظر میاومد مخاطب حرفش اصلا لویی نباشه. "اصلا چنین چیزی قابل اندازهگیریه؟"
ابروهای لویی با چنان فشاری بهم گره خورده بود، که کم کم داشت نگران میشد که نکنه هر دو با هم ترکیب بشن. "بله. چنین چیزی قابل اندازه گیریه!"
دستش رو روی پهلوش گذاشت و ظاهر حق به جانبی به خودش گرفت. "برو اون بیرون و عصاش رو پس بده."
هری چند لحظه بهش خیره شد و سر تا پاش رو نگاه کرد و انگار تازه داشت متوجه میشد که لویی کاملا جدیه... و بعد زد زیر خنده.
صدای خندهش عمیق و آهنگین بود اما لویی اصلا ازش خوشش نیومد، چون اون داشت به لویی میخندید. به طرز واضحی داشت لویی رو مسخره میکرد و لویی بیشتر از همه چیز از مورد تمسخر قرار گرفتن، متنفر بود.
"اوه هانی..." هری با خنده گفت. "مگه تو کی هستی که بهم بگی چیکار کنم؟"
و اون موقع بود که لویی تصمیم گرفت تمام تفکرات خوبش راجع به هری رو پس بگیره. مهربونی به خرج داده بود و فکر کرده بود که اعمالِ اون شبح، بد برداشت شده... تمام حس شیفتگیای که نسبت بهش داشت رو کنار زد. همه رو پس گرفت چون هری لیاقتش رو نداشت. اون لیاقت هیچ نوع خیرخواهی و احترام رو نداشت.
"یه آدم خوب!" لویی از بین دندانهای به هم فشردهش غرید."این کسیه که من هستم. و تو قراره اون عصا رو به کمرون پس بدی... که احتمالا اون بیرون نشسته و نمیدونه باید توی وضعیتی که تو باعثش شدی، چیکار بکنه. اصلا کی چنین کاری میکنه؟ چیزی از اخلاقیات میدونی؟"
هری برای چند لحظه ساکت بود. جوری به لویی نگاه میکرد انگار که فکر میکرد اون پسر دیوونه شده. برای چند لحظهی طولانی سر تا پای پری رو نگاه کرد.
"تو میدونی من کیام؟" هری پرسید، دستهاش محکم دور اون عصای چوبی حلقه شده بود.
لویی لجبازترین کسی بود که حتی خودش تا به حال دیده بود اما حالا فکر میکرد هری یه حریف قَدَر توی این زمینهست.
"آره." لویی با اعتمادبهنفس به اون پسر خیره شد. هری به طرز عجیبی بلند بود، احتمالا نیمه غول یا چنین چیزی بود، اما لویی ازش نمیترسید. اون از یه شبح که هیچگونه اخلاق یا خوشقلبیای توی وجودش نبود، نمیترسید.
هری به طور نامحسوسی سرش رو تکون داد. "پس احتمالا باید مراقب اون دهن خوشگل و کوچولوت باشی."
"من ازت نمیترسم." هری یه بار دیگه با صدای بلندی خندید. "اوه واقعا؟ با یه حرکتِ دستم میتونم چنان دردی به جونت بندازم که فکر کنی داری میمیری...تو یه پیکسی بیشتر نیستی. اگر جای تو بودم یکم بیشتر فکر میکردم."
یه پیکسی...
یه پیکسی!
لویی چشمهاش رو با عصبانیت ریز کرد. هری نمیدونست... یا شاید هم میدونست اما فقط یه چیز بود که لویی نمیتونست تحملش کنه و اون این بود که مردم اون رو با یکی از اون موجودات ریزه میزه و غیر قابل تحمل اشتباه بگیرند.
پیکسیها چیزی جز دردسرسازهای کوچولو، که اندازهی انگشت شستِ یه آدم سایزشون بود، نبودند. اونها هیچ خاصیتی نداشتند. فقط مثل پشه یا مگس یا هر حشرهی غیرقابل تحمل دیگهای وجود داشتند. و لویی قطعا خاصیت داشت! اون پری طبیعت بود. به عوض شدن فصلها و برداشت محصول و رشد چمن و گلها و درختها کمک میکرد. و لویی قطعا اندازهی انگشت یه آدم نبود. خیلی ممنون!
لویی لایق این نبود که با سایز انگشت انسانها مقایسه بشه... پیکسیها لایقش بودند!
و وقتی لویی نیشخند غیرقابل تحمل هری رو دید متوجه شد که آره... هری همه اینها رو میدونه و همین باعث شد به طرز غیرقابل باوری پر از خشم بشه. "من یه پریام!" با لحن آرومی و سردی گفت. "و تو رقت انگیزی."
نیشخند هری از روی صورتش محو نشد اما لویی میخواست برای همیشه اون رو از روی صورتش پاک کنه."اوه واقعا؟"
"خب..." لویی لبش رو جمع کرد و ابروهاش رو بالا انداخت."من اون کسی نیستم که دارم یه موجود بیچاره که نصف خودمه رو اذیت میکنم!"
"نصفِ تو؟ پیدا کردنش باید سخت باشه پیکسی."
"انقدر هم مطمئن نباش. قطعا شگفتزده میشی..." لویی منظوردار ادامه داد."چرا نمیری یکی هم قد خودت رو اذیت کنی؟ میترسی نتونی مقابل یکی هم اندازهی خودت دوام بیاری؟"
وقتی که برق شیطنت از نگاه هری پاک شد، لویی توی دلش به خودش افتخار کرد.
شبح قد بلند چشمهاش رو با خصومت ریز کرد و قدمی به سمت لویی برداشت و کمی به جلو خم شد تا صورتشون مقابل همدیگه باشه.
"تواناییهای منو زیر سوال نبر لیتل وان." با صدای بم و خشداری لویی رو تهدید کرد. "میتونم باعث بشم خیلی بد به فاک بری. اگر بخوام میتونم زندگیت رو تموم کنم. پس نصیحتم رو قبول کن و سرت رو از کارهای من بیرون بکش."
"فکر کردم سر اینکه من ازت نمیترسم با هم به توافق رسیدیم." انقدر فاصلهی بینشون کم بود که لویی میتونست نفسهای هری رو روی صورتش احساس کنه. "و اگه ذرهای نجابت توی وجودت هست... فقط یه ذرهی کوچولو از وجودت که نفرت انگیز نباشه... میری و عصای کمرون رو بهش برمیگردونی."
"من از کارگرهایِ زبوندرازِ طبیعت دستور نمیگیرم."
سکوت سنگینی بینشون برقرار شد و هر دو توی چشمهای همدیگه زل زدند. این به یه بازی بیصدا تبدیل شده بود... اینکه ببینند کی زودتر نگاهش رو برمیگردونه. لویی میتونست رنگ سبز چشمهای پسر رو به وضوح ببینه. میتونست مژههای تیره و خطوط روی پلکش رو بشماره.
و لویی در نهایت تسلیم شد. "خیلیخب." زیر لب زمزمه کرد."هر کاری میخوای بکن."
و بعد از کنار هری گذشت و در همون حین، آرنجش رو توی پهلوی اون شبح فرو برد و به سمت در رفت.
با احتیاط در رو باز کرد و کمرون رو دید که سمت راست در، روی زمین نشسته و خودش رو مثل یه بچه جمع کرده بود. حتی به لویی نگاه هم نمیکرد و لویی بهخاطر حالِ اون پسر، احساس ناراحتی میکرد. "سلام عرض شد. بیا بریم رفیق..." با مهربونی رو به اون پسر گفت."زودباش، بیا برسونیمت به اتاقت. هوم؟"
کوتوله وقتی که متوجه شد صدایی که میشنوه برای اينکه از سمتِ هری باشه زیادی مهربونه، به آرومی سرش رو بلند کرد. وقتی که لویی رو دید، آروم شد و لبخند کوچیکی زد. "ممنونم."
"هی، مشکلی نیست باشه؟ حالا اگر دستت رو بذاری اینجا..." لویی کمی خودش رو خم کرد و به کمرون اشاره کرد که دستش رو دور گردنش بندازه. کمرون کاری که بهش گفته شده بود رو انجام داد و بالاخره به حالت ایستاده در اومدند. کمرون مدام از لویی تشکر میکرد و لویی بهش اطمینان میداد که مشکلی نیست و کار خاصی نمیکنه.
وقتی که مقابل در خوابگاه لویی رسیدند، لویی، هری رو دید که با نگاهی غیرقابل خوندن بهشون خیره شده بود. لویی نگاه خشمگینی به اون پسر که هنوز عصا رو توی دستش نگه داشته بود، انداخت.
"بهش اجازه نده که از کارش لذت ببره. من برات یه عصای جدید درست میکنم." لویی به کمرون قول داد. "میتونم یه عصا از شاخهی هر درختی که دوست داری یا هر درختی که توی دانشگاه هست برات بسازم." کمرون سرش رو تکون داد."من- باشه!"
لویی نگاهش رو برای بار آخر به سمت هری برگردوند."لطفا از اتاقم بیا بیرون."
هری برای چند ثانیه با نگاهی طوفانی و لبهای جمع شده بهش خیره شد، تا اینکه با قدمهای سنگین از اتاق بیرون اومد. انگار که این اتفاق رو به عنوان یه شکست میدید و اگر این موضوع حقیقت داشت، لویی خوشحالتر از این نمیتونست باشه.
"ممنونم." لویی در اتاق رو بست و به کمرون کمک کرد تا اون رو به خوابگاهش برسونه. کمرون بهترین تلاشش رو میکرد تا سریع راه بره.
اما بعد، درست قبل از اینکه به راهپلهها برسن، صدای یه سرفهی آروم رو از پشت سرشون شنیدند. لویی از حرکت ایستاد و سرش رو به عقب برگردوند و هری رو دید که با چند قدم فاصله ازشون ایستاده بود.
"آم..." پسر چشم سبز گفت و نگاهش رو به پاهاش دوخت. "بیا." عصا رو مقابل کمرون گرفت و به هیچکدومشون نگاه نکرد.
کمرون به هری خیره شد و بعد نگاهش رو به لویی دوخت و بعد چشمهاش روی عصاش قفل شد و بعد دوباره به هری نگاه کرد.
"آم..." کمرون با احتیاط عصا رو از دست هری گرفت. انگار که میترسید این فقط یه شوخی باشه یا اینکه اون پسر نقشه داشته باشه تا بهش آسیب بزنه."ممنونم."
"آره..."هری زمزمه کرد."حالا هر چی."
کمرون، لویی رو رها کرد تا تعادلش رو حفظ کنه و بعد کامل به سمت اون پری برگشت. "تو...تو یه معجزهای!" با خوشی گفت. "ممنونم که بهم کمک کردی." لویی لبخند کوتوله رو پاسخ داد اما نتونست جلوی خودش رو بگیره و نگاهِ از خودراضیای به هری انداخت. چشم غرهای که هری تحویلش داد احتمالا میتونست یه گروه بزرگ رو قتل عام کنه.
همین که کمرون از دیدشون خارج شد، هری شروع به صحبت کرد."فکر نکن که امروز رو فراموش میکنم پیکسی." به آرومی زمزمه کرد."به هادس قسم کاری میکنم که تک تک روزهای زندگیت رو با پشیمانی از امروزت بگذرونی."
"آره آره... باشه." لویی با سرکشی بهش خیره شد."شرط میبندم که همینطوره."
هری سرش رو به طرفین تکون داد و آخرین نگاه کینه جویانهش رو بهش انداخت. "اگر راجع به امروز با کسی حرف بزنی بالهات رو میبُرم."
"آخی... راز کوچولوت پیش من در امانه!" لویی با شادی گفت و هری نفسش رو بیرون داد و بعد رفت... انگار که توی هوا ناپدید شد.
لویی به سمت اتاقش دوید و در رو پشت سرش قفل کرد و روی زمین سرد چوبی نشست.
احتمالا لازم نیست بگه که اون روز دیگه نتونست درس بخونه.
○●○●○
دوستتون دارم🫂💚
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top