•39•

5.6K
مهربون باشید🥰
○●○●○

سه روز طول کشید تا حال لیام بهتر بشه. بقیه پسرها مشکلی با بیشتر موندن توی ازگارد نداشتند. صادقانه، این یه جورایی خوب بود. دوران خوشی براشون بود. ثور و سیف دوباره جوان و زیبا و سرحال شده و بی نهایت قدردانشون بودند. خیلی زود بقیه خدایان هم بهشون پیوستند، حتی لوکی هم بعد از یه مدت به جمع بقیه اضافه شد. (با این حال روابط بین اون و هری و زین کمی تیره و تار بود.)

توی شب دوم یه جشن بزرگ به راه انداختند و تمام خدایان و الهه‌های تازه جوان شده رو دعوت کردند و لویی هیچ‌وقت شادتر از موقعی که سر میز شام بودند، نبود. به شدت احساس مهم بودن می‌کرد چون خب... این حسی بود که وقتی یه خدا ازت تشکر می‌کرد باید می‌داشتی!

هم‌چنین لویی زمان زیادی رو همراه هری گذرونده بود و مهم‌ترین دلیلش هم این بود که با همدیگه هم اتاقی بودند و بقیه اتفاقات هم به خاطر همین مورد بود که افتاده بود. در مورد همه چیز تا نزدیک سحر با هم حرف زده بودند، با هم دوش گرفته بودند -یه فعالیت شگفت‌انگیز که لویی به هیچ عنوان مخالف انجامش نبود!- و تمام قلعه رو با هم گشته بودند تا جایی که در نهایت گم شده بودند. که البته این ایده لویی بود و مطمئنا تا پایان اقامتشون هری قرار نبود دست از تیکه انداختن راجع بهش بکشه.

واقعا عالی بود و لویی حسابی بابت جوری که با هم کنار اومده بودند شگفت‌زده شده بود، در صورتی که هردوشون قبلا فکر می‌کردند به هیچ عنوان قرار نیست حتی سر یه موضوع کوچیک به توافق برسن. اما در عین خوب بودن هم‌زمان چیز بدی هم بود چون لویی می‌خواست شیفتگیش نسبت به اون پسر رو فریاد بزنه اما نمی‌تونست. هیچ‌وقت کسی نبود که احساساتش رو پنهان کنه و این حسابی خسته‌اش کرده بود چون نمی‌تونست اون حس قوی که قلبش رو می‌فشرد رو بیان کنه.

در کل همه اون‌ها اوقات خوبی رو سپری کرده بودند و در نهایت توی روز سوم، با وجود ابراز ناراحتی ثور و اصرارش برای موندنشون، تصمیم بر این شد که اونجا رو ترک کنند تا اطلاعات جدیدشون راجع به دروازه‌ها رو توی سرزمین‌های دیگه پخش کنند.

وقتی که تمام وسایلشون رو جمع کردند و از دروازه‌ی متعلق به ثور و سیف عبور کردند، لویی آه عمیقی کشید. با خودش فکر کرد که این چند روز بهترین روزهای ماجراجوییشون بوده و تقریبا مطمئن بود که هیچ چیز نمی‌تونه به پای این سه روز برسه.
___

خیلی زود مشخص شد که لویی اشتباه می‌کرد... و اعتراف‌ می‌کرد که هیچ‌وقت توی زندگیش خوشحال‌تر از این نبوده!

حتی قبل از اینکه چشم‌هاش رو باز کنه اون نسیم آشنا رو احساس کرد. تنها یه جا بود که چنین نسیم خنکی داشت و بوی طبیعت سرسبزش این چنین شیرین بود. دست‌هاش رو توی چمن‌ها فرو برد و گل‌ها رو احساس کرد که در حال بیرون اومدن از خاک و شکوفه زدن میان انگشتانش بودند. لبخند درخشانی روی لب‌هاش نشست و چشم‌هاش رو باز کرد.

برگ‌های درخت بزرگ بلوط که مادرش‌ همیشه در موردش صحبت می‌کرد بالای سرش خش‌خش می‌کردند. خش‌خشی که به گوش لویی مثل جمله 'به خونه خوش اومدی' بود.

چمنزار با نورِ زندگی و رنگ‌های مختلف رسما می‌درخشید. خورشید نورش رو به زمین می‌پاشید و آسمان رنگ آبی درخشانی داشت و لویی؟ لویی خونه بود.

این مکان رو بهتر از هر جای دیگه‌ای می‌شناخت و دلش می‌خواست از روی خوشی‌ گریه کنه. سنگینی فشاری که بابت سفرهای پشت سر هم، ریسک کردن سر جونش و دور بودن از تمام چیزهایی که می‌شناخت به وجود اومده بود، حالا داشت خودش رو نشون می‌داد. حتی متوجه نشده بود این فشار چقدر زیاد بوده تا الان که با رسیدن به خونه از روی دوشش برداشته شده بود. حالا لویی انقدر راحت و سبک بال بود که احساس می‌کرد می‌تونه خورشید رو توی دست‌هاش بگیره.

"اینجا..." صدای لیام رو از کنارش شنید. "اینجا جنگل خودمونه؟"

"آره... آره درسته. به خونه برگشتیم."

خنده‌ای از بین لب‌هاش بیرون اومد و به عقب چرخید تا به بقیه پسرها نگاه کنه و ببینه که آیا بقیه هم مثل خودش اون حس سرخوشی رو دارن یا نه.

واقعا به نظر نمی‌اومد حس یکسانی داشته باشن. نایل فقط به نظر می‌رسید که بابت امن بودن جاشون خیالش راحت شده، زین هنوز به خاطر جا به جایی بین دنیاها توی فضا بود و دست‌های دستکش پوشش محکم لیام رو چسبیده بودند و لیام حیرت‌زده به نظر می‌رسید و هری... خب... هری با لبخند کوچیکی به لویی خیره شده بود.

انقدر کوچیک که اگر به‌خاطر فرو رفتگی محو چال لپش و هم‌چنین برق توی چشم‌هاش نبود متوجه‌اش نمی‌شد. و حالا لویی می‌تونست نشانه‌های خوشحالی هری رو تشخیص بده. پسر خوشحال بود.

"به خونه برگشتی." پسر شبح با لبخند گفت. "به خونه برگشتم." لویی دیگه نمی‌تونست اشتیاقش رو عقب نگه داره، پس از جا پرید. دستش رو به تنه درخت بلوط کشید و پایین‌ترین شاخه‌هاش رو نوازش‌ کرد. دور تا دور چمنزار چرخید تا با تمام وجود حسش کنه و چند باری هم دور هری چرخید و بعد سر جا ایستاد تا کمی آروم بشه. (هری از اون دسته افرادی نبود که اجازه بده بقیه از روی شادی دورش بچرخن اما به خاطر لویی هم که شده به پسر چیزی نگفت.)

"من- فاک... این بهترین چیزیه که تا حالا برام اتفاق افتاده." با هیجان گفت و شونه‌هاش از روی خنده‌ای ناباور لرزید. حالِ الانش حتی شامل دراماتیک بودنش‌ هم نمی‌شد! حتی خوردن اِس‌مور یا تجربه کردن ارگاسم هم به پای راحتیِ رسیدن به خونه نمی‌رسید... مخصوصا بعد از سفرهایی خطرناک از دنیایی به دنیایی دیگه.

"آره.‌‌.. خودمون متوجه شدیم." هری ابرویی بالا انداخت و نگاه معناداری به پشت سر لویی انداخت. لویی نگاه‌ پسر رو دنبال کرد و متوجه گل‌های آفتاب‌گردون درخشانی شد که توی مسیری که قدم گذاشته بود، رشد کرده بودند. لبش رو به آرومی‌ گاز گرفت. "آه خب..‌ آره‌‌‌... از این اتفاق‌ها زیاد میافته." با شوق شونه‌ای بالا انداخت.

متوجه شد که تا این لحظه نتونسته بود قدرتش رو نشون بده مخصوصا که توی مکان‌هایی بودند که هیچ ارتباطی با گریم نداشتند. سرزمین عجایب خیلی گیج کننده بود و توی ازگارد هم بیشتر وقتش رو توی قصر گذرونده بود که خب تماما از سنگ بود. به علاوه، گیاهانی که توی خونه ثور و سیف بودند به اندازه کافی جادویی به نظر می‌رسیدند که به قدرت لویی نیازی نباشه.

این یه جورایی بی‌انصافی بود، چون قدرت‌های هری و نایل توی اکثر مکان‌ها کاربردی بودند اما لویی فقط اینجا قدرتش رو داشت و خب... مهم نبود. همه چی خوب بود!

"پس تو فقط گاهی... شکوفه میدی؟" هری پرسید و لویی چشم‌هاش رو چرخوند. "من یه پری طبیعتم. برای کسی مثل من این کار عجیبیه؟"

"فکر نمی‌کنم." هری گفت و سرش رو تکون داد. "به هر حال کیوته."

لویی در برابر سرخ شدن مقاومت کرد و نگاهش رو از پسر‌ گرفت. می‌تونست این حرف رو نوعی تمسخر به حساب بیاره اما‌ پشت لحن نرم و صادق هری هیچ اثری‌ از توهین وجود نداشت. "آره خب..." لویی گفت و کمی از چمن‌هایی که به شلوارش چسبیده بودند رو با دست تکوند. "آره خب... بیشتر به خوشگل بودن معروفم!" و این تمام چیزی بود که گفت قبل از اینکه پرواز کنه.

حتی صبر نکرد تا ببینه بقیه به دنبالش میان یا نه، فقط توی جنگل پرواز کرد. بال‌هاش با هیجان و به سرعت تکون می‌خوردند. بقیه مجبور بودند هر طور که شده خودشون رو بهش برسونن. لویی از اون دسته افراد صبور نبود و قرار هم نبود وقتی تازه به خونه برگشته بود برای بقیه صبر کنه!

خوشبختانه بقیه پسرها خودشون رو بهش رسوندند و هری دست لویی رو گرفت و اون رو به سمت زمین کشید تا پسر رو مجبور کنه سرعتش رو کم کنه.

که البته... چه غلطا! هری چنین اجازه‌ای نداشت. تحت هیچ شرایطی هری استایلز اجازه چنین گستاخی‌ای رو نداشت!

لویی انواع و اقسام ناسزاها رو بابت چنین کار گستاخانه‌ای توی صورت پسر فریاد زد و هری فقط‌ چشم‌هاش رو چرخوند. "لو، اینکه یکم سرعتت رو کم کنی قرار نیست تو رو بکشه."

لویی نفس‌ بریده‌ای کشید. "خب من بابت هیجان‌زده بودنم متاسفم هری! قول میدم دیگه هیچ‌وقت اطراف تو خوشحالیم رو نشون ندم."

"من-" هری لحظه‌ای به آسمون خیره شد تا انرژیش برای ادامه این مکالمه رو جمع کنه. "تو یه بچه لوسی. من فقط ازت خواستم یکم برامون صبر کنی."

"آه نخیر. این کار رو نکردی! مجبورم کردی."

"من به هیچ کاری مجبورت نکردم!"

"چرا کردی! ببین دستمو نگه داشتی!"

"نمی‌دونستم دست نگه داشتن نقطه ضعفته!" لویی واقعا برای مقابله با گستاخی هری وقت نداشت. "خفه شو و ولم کن."

"خودت ولم کن!"

"بهم نگو که باید چیکار کنم!"

"خب... در هر حال قرار نیست ولت کنم."

"منم همین‌طور."

"پس‌ فکر کنم اینجا با هم گیر افتادیم."

"آره." لویی چشم غره‌ای به هری‌ رفت. "همین‌طور‌ به نظر میرسه."

"یا مسیح..." زین از پشت سرشون زمزمه کرد. 

در حالی که دست‌هاشون توی هم قفل شده بود مشغول قدم زدن شدند. این یکی از عجیب‌ترین دعواهایی بود که لویی تجربه کرده بود. البته قرار نبود شکایتی بکنه چون با این قضیه‌ی 'دست همدیگه رو گرفتن' مشکلی نداشت. اگر هری قرار نبود ولش کنه پس لویی هم قرار نبود جلوش رو بگیره. هری واقعا روی اعصابش بود. لویی ازش متنفر بود و دلش می‌خواست تا ابد دستش رو نگه داره!

"اصلا داریم کجا میریم؟" هری زمزمه کرد تا اون سکوت سنگین رو بشکنه و نگاهی به اطرافش انداخت. لویی می‌تونست درک کنه که پسر حس‌ می‌کنه با اون مارک‌های سیاه رنگ روی بدنش و قدرت تاریکش به این مکان تعلق نداره. انگار که این سرزمین برای کسی مثل اون زیادی روشن و سرزنده بود. در هر حال لویی احساس نمی‌کرد که پسر به اینجا تعلق نداشته باشه.

موهای فرفریش به نرمی همراه باد تکون می‌خورد و دست آزادش با لبه تیشرتش بازی می‌کرد و این همون لحظه‌ای بود که باعث شد لویی بخواد کاری کنه که هری نسبت به این مکان احساس تعلق داشته باشه. اینکه حس کنه ارزش زندگی کردن توی مکانی‌ که خورشید همیشه می‌درخشه و زیباترین جادوی ممکن در اونجا وجود داره رو داره. (در هر حال هری هنوز هم براش غیرقابل تحمل بود.) (احمق... هری‌ احمق بود.)( احساسات لویی اونقدرها هم منسجم نبودند.)

"داریم میریم که مادرم رو پیدا کنیم." با خوشحالی جواب داد و تلاش کرد تا اشتیاقش رو کمتر نشون بده. به نظر نمی‌رسید هری حس‌ مشابهی داشته باشه چون نفس صداداری کشید و با چشم‌های‌ گرد به لویی خیره شد. "من نمی‌تونم با مادرت ملاقات کنم!"

"چرا می‌تونی." قبل از اینکه هری وقتی برای ایجاد یه بحث داشته باشه لویی با جدیت گفت." اون دوست داشتنیه و می‌تونه کمکمون کنه و من دلم براش تنگ شده."

هری چیزی نگفت اما لویی می‌دونست که پسر هنوز با این موضوع راحت نیست. و آره... شاید این حقیقت که مادرش و هری قرار بود همدیگه رو ملاقات کنند کمی لویی رو آشفته می‌کرد. این‌جوری نبود که اون‌ها با هم قرار بذارن! این‌جوری نبود که دوست پسرش قرار باشه خانواده‌اش رو ملاقات کنه! این صد در صد چیزی‌ نبود که هری و لویی بودند. با این حال... لویی واقعا می‌خواست که مادرش از هری خوشش بیاد. می‌خواست که اون زن چیزی که خودش توی اون پسر می‌بینه رو ببینه.

با اینکه هری زبون دراز و لجباز و خودخواه بود اما به اندازه کافی توسط غریبه‌ها قضاوت شده بود و حالا این ماموریت لویی بود تا کاری کنه پسر اینجا رو مثل خونه‌اش ببینه و یه خوش آمدگوییِ سرد توسط اهالی اینجا چیزی نبود که بشه اسمش رو یه شروع خوب گذاشت.

"روزتون بخیر خانمِ مامانِ لویی!" هری زمزمه کرد. "من یه شبح از دنیای زیرینم که با پسرتون رابطه دارم!"

لویی صدای ناراحت و ناخوشایندی ایجاد کرد و آرنجش رو توی پهلوی پسر کوبید. پشت سرش رو چک کرد تا ببینه بقیه متوجه اون حرف شدن یا نه و خوشبختانه انگار این اتفاق نیفتاده بود، چون لیام و زین درگیر قدم زدن با شرم و خجالت کنار همدیگه بودند و نایل تمام تمرکزش رو روی اون‌ها گذاشته بود.

"بی‌خیال." با عصبانیت گفت. "تو قرار نیست چنین چیزی‌ بگی. هر دومون می‌دونیم که اگر بخوای می‌تونی‌ بهترین تاثیر رو توی دیدار اول روی بقیه بذاری. مشکل چیه؟"

"فقط... حس عجیبی داره. این مادرته."

"آره... این مادرمه کسی که منو دوست داره و بهم اعتماد داره."

هری چیزی‌ نگفت، فقط سرش رو پایین انداخت و به قدم زدن ادامه داد و لویی نگران بود که نکنه حرف نادرستی زده باشه. "هی." به نرمی زمزمه کرد. "مشکلی پیش‌ نمیاد." حرفش یه کوچولو جواب داد چون هری سرش رو با یه لبخند کم‌رنگ بلند کرد اما‌ هنوز هم مردد به نظر می‌رسید و توی خودش جمع شده بود.

لویی واقعا به دیدن هری‌ای که اینقدر گاردش رو پایین آورده بود، عادت نداشت. دیدن حس ناامنیش عجیب بود. لویی قرار بود کاری کنه هری اینجا احساس امنیت داشته باشه. قطعا تمام تلاشش رو می‌کرد.
___

مادرش رو درست همون‌جایی که فکرش رو می‌کرد پیدا کرد، کنار رودخانه... جایی که به دریاچه‌ی شفاف و بزرگی متصل بود که محلِ زندگی هزاران ماهی و موجود آبزی بود. اطراف رودخانه خالی بود، ظاهرا یا کارشون تموم شده بود یا برای خوردن غذا به خونه‌هاشون برگشته بودند.

اما لویی مادرش رو می‌شناخت و می‌دونست که این موقع از روز اینجا می‌نشینه و فکر می‌کنه.

وقتی که جوان‌تر بود دوست داشت به مادرش بپیونده چون نه تنها ذهنش همیشه شلوغ بود و می‌تونست از یکم سکوت بهره ببره، بلکه دوست داشت مادرش رو الگو قرار بده و ازش تقلید کنه. و البته که مادرش همیشه می‌گفت برای داشتن یه ذهنِ باز و منطقی لحظاتی فکر همراه با سکوت واقعا حیاتیه.

و خب لویی خودش رو یه فرد با ذهنی‌ باز و منطقی‌ می‌دید. درسته که گاهی زود جوش می‌آورد اما بی‌برو و برگرد فردی منطقی بود! پس کنار مادرش می‌نشست و همون‌طور که به جریان آب رودخانه نگاه می‌کرد تلاش می‌کرد تا قدردان اون سکوت باشه و ازش بهره ببره.

البته امروز قرار نبود ساکت بمونه! به محض اینکه نگاهش به مادرش افتاد موجی از الکتریسیته بدنش رو فرا گرفت. نتونست جلوی خودش رو بگیره و "مادر!" رو فریاد زد و توی کمتر از نیم ثانیه پرواز کرد و خودش رو به اون زن رسوند.

با شنیدن صدای لویی، مادرش به سرعت نور به عقب چرخید و با چشم‌های گرد آغوشش رو به روی پسرش باز کرد. لویی خودش رو توی بغل زن انداخت و چنان محکم بازوهاش رو دورش حلقه کرد که عضلاتش درد گرفتند. زن متقابلا با تمام وجود بغلش کرد و لویی اینقدر بابت برگشتن به خونه خوشحال بود که می‌تونست گریه کنه.

"لویی، لاو..." مادرش گفت و کمی ازش فاصله گرفت تا بهش نگاه کنه و موهای پسر رو از توی صورتش کنار‌ بزنه. "چطوری برگشتی؟"

لویی با بغض‌ خندید. "یه‌جورایی داستانش طولانیه مادر و در نهایت قراره همه چیز رو برات تعریف‌ کنم... قول‌ میدم. مطمئنم به‌خاطر کارهایی که کردم سرزنشم نمی‌کنی!"

"من چنین قولی نمیدم!" مادرش با جدیت گفت اما‌ برقی‌ که توی چشم‌هاش بود باعث شد لبخند لویی بزرگ‌تر بشه.

زن به آرومی‌ نگاهش رو از پسرش جدا کرد و به پشت سرش خیره شد و بعد چشم‌های کنجکاوش رو روی پسرش برگردوند و ابروهاش رو بالا انداخت. لویی به دوستانش‌ نگاه کرد و کمرش رو صاف‌ کرد و دهنش رو باز‌ کرد تا با افتخار اون‌ها رو به مادرش‌ معرفی کنه. (واقعا جالب بود که چطور توی یه زمان کم به اون چهار نفر وابسته شده بود. با توجه به جوری که با هم کنار می‌اومدند لویی فکر می‌کرد که قراره قطعا دوست همدیگه باقی بمونن. انقدر به داشتنشون افتخار می‌کرد که حتی نمی‌تونست صبر کنه تا مادرش رو با اون‌ها آشنا کنه.)

مادرش کسی بود که قبل از لویی شروع به صحبت کرد. "سه تا دوستت رو معرفی نمی‌کنی؟"

لویی می‌خواست همین کار رو بکنه اما با شنیدن عددی که از دهن مادرش شنید متوقف شد. سه تا دوست؟

لویی متوجه شد که مادرش به هری‌ نگاه نکرد و فقط به نایل و لیام و زین لبخند زد. لویی اخمی کرد، حس سرخوشیش حالا از بین رفته بود. واقعا مادرش داشت از روی عمد هری رو نادیده می‌گرفت؟ این چه معنی‌ای داشت؟

"این‌ها نایل، لیام، زین و هری هستند." دوستانش رو معرفی کرد و نگاه منظورداری به مادرش انداخت. "چهار نفرن."

"البته." مادرش موافقت کرد. "درسته. من فقط داشتم در مورد دوستانت می‌پرسیدم. می‌دونم که تو با یه شبح از دنیای زیرین رابطه دوستانه‌ای نداری." لحن زن بی‌تفاوت بود، درست همون‌جوری که لویی همیشه تحسینش‌ می‌کرد. مادرش مهربون‌ترین و بخشنده‌ترین کسی بود که می‌شناخت اما یه روش و لحن خاص هم برای بستنِ دهن مردم داشت.

لویی برای لحظه‌ای سرش‌ رو برگردوند و دید که چطور شونه‌های هری به پایین خم شدند. خون توی رگ‌هاش به جوش اومد.

"هری سر جونش به خاطر ما ریسک کرده و وفاداریش رو توی مدت سفرمون بارها و بارها اثبات کرده پس فکر می‌کنم لیاقت این رو داره که به عنوان یه فرد محترم مورد خطاب قرار بگیره."

چندین لحظه‌ی سنگین گذشتند و لویی و مادرش به هم خیره شدند. لویی حتی پلک هم نمی‌زد تا بتونه جدیتش رو نشون بده. چیزی که این چالش رو سخت‌تر می‌کرد این بود که لویی تمام این لجبازی و سرسختی رو از خود اون زن به ارث برده بود.

"دوست ندارم چنین مکالمه‌ای رو مقابل بقیه داشته باشیم." وقتی که هیچ‌کدوم کوتاه نیومدند لویی زمزمه کرد. "پس پیشنهاد می‌کنم که به نظر و قضاوت من اعتماد کنی، جوری که همیشه این کار رو کردی و درست همون‌طور که به هر شخص دیگه‌ای خوش آمد میگی، با هری استایلز دوست من هم همون برخورد رو داشته باشی. لطفا."

این حرف‌ها شبیه حرف‌های لویی سابق‌ نبود و پسر پری به خوبی این رو می‌دونست. اون کسی نبود که این‌جوری با مادرش مخالفت کنه. معمولا باهاش موافق بود و بیشتر از خودش به اون زن اعتماد داشت. مادرش کسی بود که لویی اون رو تمام عمر الگوی خودش قرار داده بود و می‌دونست که مادرش هم این رو می‌دونه. و به خاطر‌ همین هم بود که برقی از گیجی‌ توی نگاه زن بود.

چهار، پنج و شش ثانیه دیگه هم در سکوت گذشت تا اینکه مادرش سرش رو تکون داد، نفسی‌ گرفت و نگاهش رو از پسرش‌ گرفت. "باید منو ببخشی..." لبخند مودبانه‌ای به هری زد. "احتمالا زیادی سریع قضاوت کردم. من تجربه زیادی در رابطه با اهالی دنیای زیرین ندارم."

لویی با خوشحالی سرش رو تکون داد و دوباره به هری نگاه کرد و پسر شبح حسابی مبهوت شده بود. چشم‌هاش برق‌ می‌زدند و لب‌هاش از هم باز مونده بودند. پسر سرش رو به سرعت تکون داد، انگار که نمی‌تونست باور کنه لویی این‌جوری ازش دفاع کرده.

"مشکلی نیست." پسر با صدای خشداری‌ گفت. "ناراحت نشدم."
هری حتی موفق شد لبخند مرددی تحویل مادر لویی بده و جوری به نظر می‌رسید انگار تا حالا حتی آزارش‌ به یه مورچه هم نرسیده! و خوشبختانه زن لبخند مهربونی‌ به روش زد.

"لویی، بهتره که این آقایون دوست داشتنی رو به اقامتگاه ییلاقی ببری. مطمئن شو که همشون جای مناسبی برای استراحت داشته باشن. مطمئنم که سفرتون طولانی و خسته کننده بوده." لویی نفسی که نمی‌دونست نگه داشته رو رها کرد و 'ممنونم' رو رو به مادرش لب زد. "البته." با صدای بلندی گفت و با لبخند بزرگی به سمت دوستانش برگشت. "بیاید بریم پسرا!"
___

جنگل جاهای زیبای زیادی داشت، بیشه‌زارهای وسیع، رودخانه‌های درخشان و کوه‌های سنگی مرتفع. اما چیزی که موردعلاقه لویی بود خونه‌های ییلاقی بود. نه فقط به خاطر زیباییشون-چون بی‌تردید زیباترین بودند- بلکه به خاطر اینکه وسط چمنزار قرار داشتند و توسط درختان توسکا احاطه شده بودند و موقع طلوع و غروب خورشید، زیباترین سایه‌هایی که لویی توی عمرش دیده بود روی اون محوطه می‌افتاد، درست مثل یه تار عنکبوت بزرگ که روی کلبه‌های کوچک و بوته‌های یاس خیمه زده بود. رنگارنگ و سرزنده بود چون انواع گل‌ها رو توی خودش جا داده بود و خوش‌ترین بوی ممکن رو داشت که باعث می‌شد لویی همیشه اونجا احساس امنیت داشته باشه.

و لازم به ذکره که این تنها دلیلی نبود که لویی اونجا رو دوست داشت... موجوداتی که اونجا زندگی می‌کردند هم یه دلیل دیگه بودند. اونجا یه جنگل طلسم شده بود پس رسما همیشه زنده و پر رونق بود اما اینجا- این چمنزارِ پر از خونه- زنده بود، نفس می‌کشید... ساکنانش آواز می‌خواندند، می‌رقصیدند و می‌خندیدند و زندگی اونجا جریان داشت. اینجا جایی بود که تمام پری‌ها زندگی می‌کردند پس محیطش همیشه پر از عشق، موسیقی و گرما بود. لویی واقعا سپاسگزارِ سرنوشت بود که تونسته بود توی چنین محیطی‌ بزرگ بشه!

"فوق‌العاده نیست؟" آه خرسندی کشید و به دوستانش نگاه کرد تا تاییدیه‌شون رو بگیره. البته اون‌ها فرصتی برای جواب دادن نداشتند چون همون موقع بود که بقیه پری‌ها متوجه لویی شدند و بعد از اون بود که صدای جیغ شوکه و گریه‌های از روی خوشحالیشون فضا رو پر کرد.

"لویی!" دختری با صدای بلند گفت و لویی رو محکم توی آغوشش کشید و لویی بلافاصله اون بغل رو جواب داد و بازوهاش رو دورش حلقه کرد. "لاتی!" با هق هق توی گردن دختر گفت و خیلی طول نکشید که توسط آغوش گرم بقیه خواهرهاش هم احاطه شد. احساس می‌کرد از شدت دلتنگی براشون قلبش قراره از سینه بیرون بزنه.

"اینجا چیکار می‌کنی؟" دومین خواهرش، فیزی، به محض اینکه از بغل‌ همدیگه بیرون اومدند، پرسید. "داستانش طولانیه." لویی حرفی که به مادرش گفته بود رو تکرار کرد، خوشحال‌تر از اونی بود که بتونه چیزی رو تعریف کنه و در حال حاضر، کارهای مهم‌تری داشت... مثل بغل‌کردن خواهرها و برادرش و حرف زدن باهاشون!

"از وقتی که رفتی چیزهای زیادی اتفاق افتاده." فیزی‌ همون‌طور که به بازوی چپ لویی چسبیده بود با ذوق‌ گفت. "دوریس و ارنست یاد گرفتن که بدون پیچ خوردن توی هوا پرواز‌ کنن! فوق‌العاده نیست؟"

"معلومه‌ که هست!" لویی با لبخند درخشانی‌ گفت و به پایین خم شد تا دوقلوها رو بغل کنه. هر کدومشون رو توی یه دستش و کنار پهلوهاش نگه داشت. "خیلی زود دارین بزرگ میشین!"

دوقلوها با ذوق خندیدند و هم‌زمان شروع به تعریفِ کوچک‌ترین اتفاقاتی که لویی برای دیدنشون حضور نداشت، کردند و با اینکه لویی نمی‌تونست تک تک حرف‌هاشون رو متوجه بشه اما تمام تلاشش رو می‌کرد تا باهاشون همراهی کنه.

همه چیز داشت به خوبی پیش می‌رفت تا اینکه نگاهش به هری افتاد. پسر جوری نگاهش‌ می‌کرد انگار که لویی از ستاره‌ها ساخته شده بود و لبخند روی لبش حتی از ابرهای ماه‌ ژوئن هم نرم‌تر بود. جوری نگاهش می‌کرد انگار که باورش نمی‌شد لویی واقعیه و درست مقابلشه. جوری نگاهش می‌کرد انگار که لویی معرکه‌ترین فرد توی دنیاست و لویی می‌تونست احساس کنه که گوش‌هاش دارن قرمز میشن.

واقعا از داشتن این گوش‌های نوک تیز و بلند که باعث می‌شدند هر موقع خجالت می‌کشه لو بره خوشحال نبود اما به نظر نمی‌رسید هری اهمیتی بده پس لویی هم تصمیم گرفت نادیده‌شون بگیره.

تمرکزش رو دوباره روی دوقلوها گذاشت و تلاش کرد تا با حسی که با داشتن توجه هری داشت درونش رو پر می‌کرد، مقابله کنه و لبخند کجی زد. "باید یه کوچولو تنهاتون بذارم عشق‌های من... اما واقعا دوست دارم تمام این ماجراها رو موقع شام بشنوم. باشه؟" به نظر نمی‌رسید دوقلوها و حتی خواهرهاش خیلی از این ایده خوشحال شده باشن چون حلقه‌ای که دورش تشکیل داده بودند رو تنگ‌تر کردند و با نگرانی نگاهش کردند. "تو که قرار نیست دوباره بری، مگه نه؟"

لویی با مهربونی خندید و موهای فیبی رو به‌ هم ریخت. "البته که نه. فقط قراره اتاق این رفقا رو بهشون نشون بدم. باشه؟ و یکم این اطراف بگردونمشون." لبخند درخشانی به روی همه‌شون زد. "اما برای شام ما هم بهتون ملحق میشیم... من و پسرها." به دوستانش که پشت سرش بودند اشاره کرد. "قول میدم."

"اوه. باشه. این‌ها کین؟" لاتی چشم‌های‌ گرد و کنجکاوش رو به پسرها دوخت. "این‌ها دوستان منن و از راه خیلی دوری اومدن."

"اوه." دختر لحظه‌ای متفکرانه سکوت کرد و بعد لبخند بزرگی زد. "امیدوارم از اقامتتون لذت ببرید!"

خب... این قطعا از ملاقات با مادرش بهتر پیش‌ رفته بود! بعد از بغل‌ کردن تک تکشون از خانواده‌اش جدا شد تا به دوستانش جای خوابشون رو نشون بده. اون‌ها رو به بزرگ‌ترین خونه ییلاقی‌ای که داشتند برد. محوطه بیرونی خونه با گل‌ رز پر شده بود و پنجره‌های بازش به بوی خوش گل‌ها این اجازه رو می‌داد که گوشه به گوشه‌اش رو احاطه کنند. تخت های زیادی اونجا بود که فقط چندتاشون اشغال شده بودند.

"خب این خونه یه خونه عمومیه! مردم میان و میرن. موجودات زیادی از سرتاسر جنگل برای کار و استراحت به اینجا میان. فقط یه تخت رو انتخاب کنید و تا وقتی که بخواین برید اون به شما تعلق داره. خوبه؟"

"عالیه." نایل گفت و روی یکی از تخت‌ها افتاد. "می‌خوام یه چرت بزنم." لویی ابرویی بالا انداخت اما‌ چیزی نگفت. خوشحال بود که پسر کیوپید احساس راحتی می‌کنه. لب‌هاش رو جمع کرد و نگاهی به سه پسری که هنوز مقابلش ایستاده بودند انداخت."خب شماها مستقر بشید منم میرم تا وسایلمون رو توی اتاق خودم بذارم. یه عالمه آدم عجیب اینجا میان و میرن... نمی‌دونید چقدر از وسایلم رو اینجا گم کردم!"

کوله‌ها رو روی دوشش انداخت و به سمت در برگشت. "منم باهات میام!" هری به سرعت گفت. "اونقدرها خسته نیستم." لویی تلاش کرد تا نشون نده چقدر از اینکه هری تصمیم گرفته همراهش بیاد خوشحاله. انگار که پشت خسته نبودن هری دلیلی وجود داشت که مربوط به خودش می‌شد. که البته این‌جوری نبود. قطعا نبود. این افکار احمقانه بودند.

"خیلی‌خب... باشه." به نرمی جواب داد و همراه پسر به راه افتاد. دستشون حین راه رفتن به آرومی با هم برخورد می‌کردند و این تماس فیزیکی باعث‌ می‌شد پوست لویی مورمور بشه.

خونه ییلاقی‌ای که لویی اون رو مال خودش می‌نامید، کوچیک اما رنگارنگ بود. دلیلی که ازش خوشش می‌اومد این بود که انگار طبیعت اون رو تا داخل خونه دنبال کرده بود. یه عالم گل و گیاه گوشه و کنار اتاق و حتی روی میز و قفسه‌های قدیمی داخل خونه قرار داشت و دقیقا جوری بود که لویی دوستش داشت.

کوله‌هاشون رو کناری گذاشت و روی تختش نشست و هری رو تماشا کرد. پسر شبح به آرومی‌ نگاهش رو اطراف خونه می‌چرخوند... از گل‌های روی دیوار تا حکاکی‌های تاجِ تخت چوبیش و پیانو کوچیکی که درست طرف‌ مقابل در ورودی قرار داشت. "خیلی دوست داشتنیه." پسر به آرومی‌ زمزمه کرد. "خیلی شبیه توئه."

"خب‌ امیدوارم همین‌طور باشه چون به هر حال اینجا اتاقمه!" لویی گفت و هری‌ چشم‌هاش رو چرخوند. به سمت پیانو رفت و انگشت‌هاش رو روی کلیدهاش‌ به حرکت در آورد و نوازششون کرد. "پیانو می‌زنی؟" با لبخند حیرت‌زده‌ای به لویی نگاه کرد. لویی فقط سرش رو تکون داد. "گاهی اوقات. از‌ حس لمس‌ کلیدهاش‌ زیر انگشت‌هام خوشم میاد."

هری سرش رو تکون داد و یکی از کلیدها رو فشرد. "همیشه دوست داشتم یه روز بتونم پیانو بزنم. میشه گاهی برام پیانو بزنی؟"

اگر هری این رفتار آروم و متینش رو تموم نمی‌کرد لرزش دست‌های لویی هیچ‌وقت متوقف نمی‌شد.

"آره حتما." پسر پری‌ گفت و تقریبا مطمئن بود که وقتی هری اینج‌وری رفتار می‌کنه نمی‌تونه هیچ‌کدوم از خواسته‌هاش رو رد کنه. جوری که با صداقتِ تمام به زندگی لویی و افکارش توجه نشون می‌داد واقعا شیرین بود.

هری لبخندی پر رضایت زد و کنار لویی روی تخت نشست. چند باری دهنش رو باز و بسته کرد انگار که می‌خواست چیزی رو بگه که نمی‌تونست بیانش کنه پس لویی فقط به دست‌هاش خیره شد و صبورانه منتظر موند تا پسر کلمات مناسب رو پیدا کنه. "مجبور نبودی اون کار رو بکنی." هری زیر لب زمزمه کرد. "منظورم اون صحبت با مامانته... مجبور نبودی اون کار رو بکنی."

لویی سرش رو با ناباوری بلند کرد. اینکه هر موقع لویی کاری برای هری‌ انجام می‌داد و اون پسر احساس می‌کرد باید عذرخواهی کنه واقعا داشت قلب لویی رو می‌فشرد. قبلا بابت چنین رفتاری قدردان بود اما کم کم دیگه داشت ناراحت می‌شد. خب... حدس می‌زد این بخش تقصیر خودشه!

خودش رو اوایل این سفر به یاد می‌آورد-که چطور با هری بدرفتاری می‌کرد، بهش توهین می‌کرد و شرایط رو براش سخت می‌کرد. اگر چند هفته قبل بود، لویی هیچ کار خوبی به نفع هری‌ انجام نمی‌داد مگر اینکه منفعت مهم‌تری پشتش باشه.

رفتار هری اون موقع‌ها اونقدر هم دلربا نبود و لویی می‌دونست که پسر شبح هم درست مثل خودش بدرفتار بود. خود هری هم این رو می‌دونست وگرنه هیچ‌وقت قادر به تغییری این چنینی نبود.

اما اینکه هری هنوز توقع رفتار خوب رو از بقیه نداشت و به لویی می‌گفت که مجبور نبوده کاری براش بکنه -انگار که لویی این کار رو بر خلاف میل باطنیش انجام داده- این چیزی بود که واقعا لویی رو آزرده و نگران می‌کرد. غمگینش می‌کرد. در هر حال چیزی به زبون نیاورد چون این بحثی نبود که موقع‌ نشون دادن اتاق خوابش به هری بخواد داشته باشه!پس در عوض تا جایی که می‌تونست تلاش کرد جدی و قانع‌کننده به نظر بیاد. "چرا. مجبور بودم."

هری لب‌هاش رو جمع کرد و نگاهش رو به پاهاش دوخت. "این‌طور نیست که نتونم این حقیقت که مردم از من خوششون نمیاد رو تحمل نکنم! نمی‌خوام حس کنی که- موظفی بری و همه چیز رو برای من آسون کنی!"

"چی؟" لویی چشم‌هاش رو ریز کرد. "این اصلا در مورد این نیست! کِی بوده که من کاری رو انجام بدم چون حس کردم موظفم چیزی رو برات آسون کنم؟"

هری سکوت کرد پس لویی سرش رو تکون داد و حرفش رو ادامه داد. "تو خوبی هری. و انجام دادن کارهای خوب برای تو چیزی‌ نیست که حس یه بارِ اضافه رو برای من داشته باشه."

این حرف ساده و صادقانه بود اما هری‌ جوری با بهت خندید انگار که تمام موجودیتش زیر سوال رفته بود و لویی می‌خواست همه چیز رو براش توضیح بده... که تمام حقایق و رازهای دنیا رو براش برملا کنه تا کاری کنه که پسر برای همیشه حس خوبی داشته باشه.

"خدایا." هری گفت و دستی توی موهاش کشید. "نمی‌تونی این چیزها رو انقدر راحت بگی!"

"چه چیزهایی رو؟"

"چیزهایی که باعث‌ میشن من-"

هری جمله‌اش رو کامل نکرد، فقط سرش رو تکون داد و دستش رو روی پاهاش گذاشت. چال‌ گونه‌هاش نمایان بودند پس این جمله قطعا یه پایان مثبت و خوش داشت. ذهن لویی سراغ احتمالات رفت. چیزهایی که باعث میشن که چی؟ باعث میشن احساس مهم بودن بکنم؟ باعث میشن احساس شادی کنم؟ باعث میشن عاشقت بشم؟ لویی با هیچ‌کدوم از اون‌ها مشکلی‌ نداشت.

"خب..." هری گفت، از جا پرید و به سمت در رفت و این راهش برای گفتن این بود که بحث قبلی به پایان رسیده. اون جمله‌ی تموم نشده قطعا تا ابد توی ذهن لویی باقی می‌موند اما می‌دونید... این هم مشکلی نداشت."نظرت چیه که اطراف رو نشونمون بدی؟ کم کم داره از این جنگلِ کیوت خوشم میاد."

لبخند بزرگی با اون حرف روی صورت لویی نشست. "خب بابتش خوشحالم چون چیزهای زیادی هست که باید ببینی!"

با خوشحالی از اتاقش خارج شدند و به خانه عمومی برگشتند اما لویی با رسیدن به در ورودی از حرکت ایستاد و باعث شد هری از پشت سر بهش برخورد کنه.

نایل توی خواب ناز بود و زین و لیام چند تا تخت اون طرف‌تر‌ نشسته بودند و در حالی که زانوهاشون به هم چسبیده بود، به آرومی ‌صحبت می‌کردند. حتی متوجه نشدند که اون دو تا دارن تماشاشون می‌کنند. لویی احساس می‌کرد که نباید مزاحمشون بشه.

محتاطانه نگاهش رو به سمت نایل برگردوند و با دیدن پسر که چشم‌هاش کامل باز بود و با خشم بهش چشم غره می‌رفت، روح از تنش جدا شد.

کیوپید سرش رو تکون داد و دستش رو به سمت در خروجی گرفت تا پسر پری از اونجا بره. لویی کاملا مطمئن بود که اگر نایل می‌تونست توی اون لحظه حرف بزنه چیزی مثل "اگر مزاحمشون بشی بدبختت می‌کنم." می‌گفت.

لویی سرش رو به آرومی‌ تکون داد، قبل از اینکه به عقب بچرخه و هری رو هم همراه خودش بکشه."آم..." هری تلاش کرد چیزی بگه اما در نهایت اجازه داد تا لویی اون رو همراه خودش از اون خونه دور کنه."فکر کنم برای اون گشت و گذار دسته جمعی باید صبر کنیم. عشقِ حقیقی یکم برنامه‌مون رو بهم ریخته! اما از اون‌جایی که من و تو با هم تنها موندیم پس فکر کنم بتونیم خودمون رو سرگرم‌ کنیم، نه؟" لویی با لبخند گفت و همون موقع بود که متوجه شد هنوز به بازوی هری چسبیده. بلافاصله دست پسر رو رها کرد و ازش فاصله گرفت. توی یه مکان عمومی بودند‌‌‌.... توی خونه... جایی که همه عاشق شایعه پراکنی بودند‌. این چیزی نبود که لویی برای الان خواهانش باشه... شاید در آینده ولی نه برای الان!

"صحیح." هری گفت و گوشه لب‌هاش به آرومی به بالا مایل شد. به قدم زدن ادامه دادند و لویی دوباره توی حسِ خوشیِ برگشت به خونه غرق شد. انگشتانش رو روی بوته‌ها و درخت‌ها می‌کشید و از سرسبزی و نور خورشید و حسِ زندگی روی نوک انگشت‌هاش لذت می‌برد. تا حالا متوجه نشده بود که چقدر دلش برای اینجا تنگ شده اما خوشحال بود که شانس این رو داشته که به خونه برگرده.

"تا حالا متوجه این نشده بودم که طبیعت چطور اطراف تو زنده‌تر‌ میشه." هری به صورت ناگهانی‌ گفت و لویی که غرق در جهان سبز اطرافش بود رو به خودش آورد.

"هممم؟" لویی نگاهش رو از درخت بیدی که توی مسیرشون بود گرفت و به هری که با سر خم و ابروهای بالا انداخته نگاهش می‌کرد، خیره شد. "می‌دونی... چمن‌ها اطراف تو سبزترن و گل‌ها سریع‌تر از هم باز میشن."

گونه‌های لویی گل‌ انداخت. یه بار دیگه متوجه این شده بود که هری با چه دقتی‌ اون رو تماشا می‌کرده. "من یه پری طبیعتم هری. این کارمه."

"آره می‌دونم اما..." هری مکثی کرد و برای لحظه‌ای به فکر فرو رفت. "اما این واقعا قشنگه. چیزیه که بهت میاد."

"بهم میاد؟" لویی بزاقش رو قورت داد و سعی کرد بی‌تفاوت به نظر برسه، در صورتی که صدای ضربان بلند قلبش حتی به گوش‌های خودش هم می‌رسید. هری هومی گفت. "خب این کاریه که همیشه می‌کنی. تو باعث میشی همه چیز درخشان‌تر بشه."

جوری اون جمله رو به راحتی گفت انگار که این یه حقیقت ساده‌ست. و تپش‌های قلب لویی سراسر جنگل رو پر کردند. نمی‌دونست کِی هری توی تعریف کردن از "گوش‌های قشنگی داری." به "تو باعث میشی همه چیز درخشان‌تر بشه." رسیده بود اما یه جوری این اتفاق افتاده بود! و لویی می‌خواست گریه کنه و روی زمین دراز بکشه و بعد توی چمنزار بدوه و هری رو برای شب و روز و تا ابد ببوسه.

البته که اون تعریف باعث شد گونه‌های لویی سرخ‌تر از هر گل رزی که توی مسیر دیده بودند، بشه و این اونقدرها خوب نبود.

"نمی‌تونی این چیزها رو انقدر راحت بگی!" جمله هری رو تکرار کرد و برقی با شنیدنش توی نگاه هری نشست.

چیزهایی که باعث خوشحالیم میشن. چیزهای که باعث میشن عاشقت بشم.

○●○●○
قلبم🥹
نمی‌تونم دیگه...

مرسی که می‌خونید.
دوستتون دارم💜

~آیدا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top