•37•
⭐️+💬
○●○●○
هری و زین رفته بودند و لویی یه سری کار داشت که باید بهشون رسیدگی میکرد. درسته که نقشهاش منطقی و عاقلانه بود اما این اتفاقی نبود که کاری کرد هری از قصر بره تا خودش با نایل تنها بمونه. لویی باهوشتر از این حرفها بود. درسته که مقصودش از فرستادن هری و زین با هم خوب بود و میخواست رابطه دوستانهشون شکوفا بشه اما هدفی مخفیانه هم داشت.
امروز قرار بود حرف بزنه. بعد از یه شب بیخوابی و ذهنی پر از افکار ناآروم و غیر قابل کنترل در مورد هری و موهای نرمش و لبهای پفکیش، براش واضح شده بود که یه سری چیزها باید در موردشون حرف زده بشه. و از اونجایی که خوشبختانه یه کیوپید کنارش بود بهتر بود از این فرصت استفاده کنه.
نایل میدونست که لویی باید چیکار کنه. نایل میدونست چی باید بگه که لویی رو آروم کنه. شاید حتی کاری میکرد که اون افکار از بین برن. نایل عشقهای زیادی رو به چشم دیده بود و قطعا میتونست دلشوره لویی رو از بین ببره و بهش بگه که نه، اینها فقط یه مشت افکار احمقانهست.
برای اینکه فرصت حرف زدن با نایل به دست بیاد، هری باید از اونجا میرفت چون از طرفی این روزها، بد یا خوب، هری و لویی رسما جدا ناشدنی بودند و از طرف دیگه خیلی عجیب میشد که در حضور هری، لویی بدون هیچ دلیل واضحی خودش رو یه جای خصوصی با نایل زندانی کنه.
امروز باید با مشکلش رو به رو میشد. از اینکه همیشه توی هالهای از گیجی باشه خسته شده بود. وقتش رسیده بود که همه چیز رو آگاهانه پیش ببره.
و به خاطر همین به محض اینکه با هری و زین خداحافظی کردند و به داخل ساختمان برگشتند، لویی بازوی نایل رو گرفت و اون رو گوشهای کشوند.
"باید حرف بزنیم. همین الان و کاملا خصوصی." نایل ابرویی بالا انداخت اما مخالفتی نکرد. "باشه. خیلیخب."
اون تاییدیه تنها چیزی بود که لویی بهش نیاز داشت پس دست پسر کیوپید رو کشید، از پلهها بالا برد و اولین اتاق خالیای که پیدا کرد رو انتخاب کرد. (تنبلتر از اونی بود که کل قلعه رو برای پیدا کردن اتاقهای خودشون زیر و رو کنه. برای الان حوصله چنین کاری رو نداشت.)
"فکر میکنی اجازه داریم اینجا باشیم؟" وقتی که لویی در رو پشت سرشون بست، نایل پرسید. این بار توی یه جور اتاق سالن مانند بودند که پردههای بزرگی بخشی از دیوارها رو اشغال کرده، مبلهای مخملی عظیمی باهاشون هماهنگ شده و قفسههایی پر از کتاب تا سقف رو پوشانده بود. یه اتاق راحت، مناسب و آروم برای حرف زدن بود. درست همونطور که لویی میخواست. "مطمئنم مشکلی نیست." با بیخیالی گفت و روی یکی از مبلهای دو نفره نشست و به نایل اشاره کرد تا اون هم همون کار رو انجام بده.
"این... اونقدرها طول نمیکشه. البته امیدوارم."
"خیلیخب." نایل گفت و کنار لویی نشست. "این همه مکث داره دیوونهام میکنه. قضیه چیه؟"
لویی نگاهی به صورت جدی نایل انداخت، نمیدونست از کجا باید شروع کنه. "این... این در مورد هریه. من یکم گیج شدم."
"اوه..." نایل جوری اون کلمه رو گفت انگار که به هیچ عنوان حیرت زده نشده، کمی جا به جا شد و مشتاقانه به سمت لویی خم شد جوری که انگار مدتها منتظر چنین لحظهای بوده. "البته. چی گیجت کرده؟"
"خب..." لویی دستی به گردنش کشید. "همونطور که میدونی... این مدت خیلی به هم نزدیکتر شدیم. و خب، نمیدونم اصلا چرا از همون اول این اتفاق افتاد چون میدونی من ازش متنفرم، خب؟ یا... حداقل اونجوری ازش خوشم نمیاد!"
نایل حالت صورتش رو بیتفاوت نگه داشت و سرش رو تکون داد تا لویی رو به ادامه دادن تشویق کنه و همینطور هم شد. "و خب... این اواخر من یه سری... احساسات دارم؟ میدونی خیلی جدی نیستن ولی به هر حال حسشون میکنم. مثلا این حس اشتیاق برای بوسیدن یا بغل کردنش رو دارم و وقتی که ناراحته من- یه حسی دارم انگار که قراره منفجر بشم. و به خاطر همین یکم... گیج شدم. تو میدونی این احساسات چه معنایی دارن؟"
"صحیح." نایل با آرامش گفت و لبخند کوچیکی روی لبش نشست. "به نظر خودت اینها چه معنایی دارن لویی؟"
لویی احساس میکرد گونههاش و حتی کل صورتش قرمز شده، پس نگاهش رو از نایل گرفت.
"میدونم که شبیه به... شبیه به همون که خودت میدونی به نظر میاد اما نمیتونه اینجوری باشه. نمیتونه اون باشه. نمیدونم چه فکری باید بکنم."
"و چرا نمیتونه اون باشه؟" نایل با مهربونی پرسید. "چون- چون این درست نیست." لویی نالید و ملتمسانه به پسر کیوپید خیره شد. "این طوری نیست که قرار بود باشه!"
"چی قرار نبوده اینطوری باشه؟"
"عشق!" لویی کم کم داشت به هم میریخت چون به نظر نمیرسید که نایل این رو مسئله مهمی بدونه و همچنین پسر کیوپید جوری سوالاتش رو میپرسید انگار که قرار بود جوابشون آسون باشه! اما آسون نبود. برای لویی آسون نبود.
"عشق... عشق لطیفه. عشق خالصه. عشق مهربون و گرم و خوبه. مثل لیام و زین! اون چیزی که دارن عشقه مگه نه؟ من و هری... ما- این به هیچ عنوان نمیتونه عشق باشه."
"اما لویی..." نایل سرش رو تکون داد. " لویی... لویی... لویی! عشق شکلهای مختلفی داره. یه نوع مشخص برای جوری که قراره عاشق بشی و تجربهاش کنی وجود نداره. میدونم دیدن زین و لیام باعث میشه فکر کنی آسون و بدون مشکله... که شبیه قصه پریانه و پر از کلیشهست. اما تمامش این نیست. عشق که یه قصه پریان نیست لویی. ما پیچیدهتر از اونی هستیم که چنین چیز آسونی رو داشته باشیم."
این دیگه چیه؟ این چه وضعشه؟! لویی نمیخواست دراماتیک باشه اما احساس میکرد که... بهش دروغ گفتن! احساس میکرد تمام زندگیش یه دروغ بوده. تنها چیزی که تمام عمر ازش مطمئن بود این بود که عشق مرهمی برای تمام بدیها و سختیهاست. اینکه شیرین و پاک و زیباست. اینکه تازه و روح نوازه و احساسات منفی رو ازش دور میکنه. موهاش رو توی مشتش گرفت و تلاش کرد تا همه چیزهای جدیدی که شنیده بود رو با افکارش تطبیق بده.
"پس اگر اینجوری نیست چهجوریه؟"
"ناعادلانهست." نایل شونهای بالا انداخت. "بیثباته، نامشخصه... درست مثل تمام احساسات دیگه چون این چیزیه که هست لویی... عشق فقط یه احساسه! یه راه برای رستگاری نیست. خیلی کم پیش میاد همون چیزی باشه که میخوای. مردم ممکنه همه جور عشق دردناکی رو تجربه کنن. عشق نافرجامه... فریبندهست و ممکنه یه روز از دستش بدی. همیشه لذتبخش نیست لویی. حتی باید بگم عشق بزرگترین درده. و اگر از هری بپرسی، مطمئنم این حرفم رو تایید میکنه."
خدای من. خدای من. تک تک حرفهای نایل با عقل جور در میاومد. چنان حرفهاش منطقی بود که لویی رو میترسوند. "اما نمیتونه اینجوری باشه." با ناامیدی گفت و به آخرین ذراتِ امنِ افکارش چسبید. "من- ما همیشه دعوا میکنیم! کل کل میکنیم و سر هم داد میزنیم و به هم آسیب-"
"و این دقیقا همون چیزیه که هر دوتون بهش احتیاج دارید." نایل جمله لویی رو کامل کرد. "نمیتونی این رو ببینی؟"
"ما از هم متنفریم." لویی زمزمه کرد. "چطور ممکنه این چیزی باشه که هر دومون بهش احتیاج داریم؟"
"تو ازش متنفر نیستی لویی." نایل سرش رو روی شونه کج کرد. "خودت هم این رو میدونی. از اینکه یه نفر پا به پات جلو بیاد خوشت میاد. از کل کل کردن لذت میبری. از به چالش کشیده شدن لذت میبری. از اینکه سفره دلش رو پیشت باز میکنه خوشت میاد. تو خوبی رو توی وجودش میبینی لویی... بیشتر از چیزی که هر کدوم از ما میبینیم! تو ازش متنفر نیستی."
لویی ساکت موند.
"شماها دقیقا همون چیزی هستید که دیگری بهش نیاز داره. چون تو به کسی نیاز داری که تو رو به چالش بکشه و هری به کسی نیاز داره که ازش نترسه. به کسی نیاز داره که از سرپیچی ازش نترسه. کسی که هر کاری که بهش میگه رو از ترسِ آسیب ندیدن انجام نده. و تو... تو به کسی نیاز داری که مثل یه شی شکستنی باهات رفتار نکنه. به کسی نیاز داری که با یه نگاه ساده به تو، از این نترسه که ممکنه بهت آسیب بزنه."
"این حقیقت نداره." لویی زمزمه کرد. "هری بارها و بارها من رو ضعیف خطاب کرده."
نایل آه عمیقی کشید و لویی میدونست که داره بهونه میگیره اما پذیرش تمام اینها سخت بود. نمیتونست ناگهان فکرش رو عوض کنه و بگه اوه آره، به نظر میاد عاشق موجودی شدم که فکر میکردم ازش متنفرم!
این مسئله مهمی بود. گیج کننده بود.
"البته... ممکنه توی گذشته این کار رو کرده باشه اما داری از موضوع اصلی دور میشی. وقتی چیزهایی مثل اون کلمه رو میگه فقط برای اینه که از کنترل خارج بشی. چون میدونه این نقطه ضعف توئه. به خاطر این نیست که بهش باور داشته باشه... درست مثل جوری که تو در مورد قدرتها و اصالتش باهاش شوخی میکنی. و به علاوه، بین ضعیف خطاب کردن یه نفر و رفتار کردن جوری که انگار یه نفر ضعیفه، تفاوت زیادیه. کِی بوده که هری جلوی تو رو بگیره چون فکر میکرده برای انجام یه کاری ضعیفی؟ کِی بوده که به جدیتت یا به نقشههات بخنده چون فکر میکرده که تو ساده لوحی؟ فقط یه نمونه رو بهم بگو."
لویی جوابی برای این سوال نداشت. ناخنش رو به دندون گرفت و چشمهاش رو بست چون احساس میکرد چیزی نمناک و گرم گوشه چشمهاش رو میسوزونه و نمیتونست الان با اشکهاش سر و کله بزنه.
"حدس میزدم." نایل سرش رو تکون داد و سکوت پسر پری رو تاییدی بر حرفش برداشت کرد. "این چیزیه که بهش نیاز داری. تو به کسی نیاز داری که بَدی رو بهت نشون بده درست همونطور که هری به کسی نیاز داره که خوبی رو بهش نشون بده. چون بدون هر یک از اینها دیگری نمیتونه وجود داشته باشه."
پسر پری احساس کوچیکی میکرد. افکار مختلفی توی ذهنش میچرخید و باعث میشد احساس گیجی و تهوع داشته باشه.
این چیزی نبود که براش برنامه ریخته بود. برنامهاش این بود که بهش ثابت بشه احساسی به هری نداره تا بتونه به زندگی عادیش ادامه بده و انقدر گیج نباشه اما حالا... این کاملا چیزی بر خلاف انتظاراتش بود.
به هری فکر کرد. به جوری که پسر شبح چیزهایی رو بهش گفته بود که به کس دیگهای نگفته بود. به لمسهای نرم و حرفهای صبورانهاش فکر کرد. به جوری که باعث شده بود اون مردِ زمینی از روی درد گریه کنه اون هم فقط به خاطر اینکه به لویی دست درازی و بیحرمتی کرده بود. به جوری که یواش یواش ازش تعریف کرده و چون لویی ازش خواسته بود خوبیِ ذاتیش رو به بقیه نشون بده، به زین یه فرصت داده بود.
و لویی راجع به خودش فکر کرد... خواستهاش برای این که بیشتر راجع به هری بدونه، تصمیمش برای کمک به هری، بغل کردنش و گرفتن دستهاش و بوسیدنش، به جوری که به هری اعتماد داشت و کنارش احساس امنیت میکرد... و... و... و...
"میدونی..." نایل محتاطانه گفت."تا به حال هیچوقت دو موجود که اینجوری مکمل همدیگه باشن رو ندیده بودم."
و خدایا... لویی واقعا به فاک رفته بود.
"نایل..." لویی زیر لب نالید و با اشکهاش جنگید تا اونها رو کنار بزنه... تا در برابرشون مقاومت کنه! "نایل، باید چیکار کنم؟"
نایل که متوجه ناآرومی دوستش شده بود بهش نزدیکتر شد و بازوهاش رو دورش حلقه کرد. بغلش کرد و اون رو محکم نگه داشت و لویی بهش این اجازه رو داد چون احساس میکرد بدون فشار اون بازوهای گرم دور بدنش، ممکنه از هم بپاشه.
"بپذیرش." پسر کیوپید گفت و دستش رو روی کمر لویی کشید. "فقط بپذیرش."
___
همه چیز یکم عجیب شده بود. لویی آروم شده بود و حالا کمی حس خالی بودن، سرگردانی و سبکی داشت.
خوشحال بود که کار زین و هری از چیزی که توقعش رو داشتن بیشتر طول کشیده بود -البته که نگرانی برای اونها سر جاش بود، اونقدرها هم احمق و بیخیال نبود- در هر حال، این یکم بهش زمان داده بود تا خودش رو جمع و جور کنه و اگر میخواست صادق باشه، حالا یکم از رو به رویی با هری میترسید.
یعنی این بار متفاوت بود؟ یعنی هری متوجه تفاوتش میشد؟ لویی نمیدونست اما امیدوار بود همه چیز خوب پیش بره. دوست نداشت فقط بهخاطر اینکه رفته بود و عاشق اون پسر شده بود اون بخش کرم ریختن روی همدیگه از دستش بره.
حالا شاید هم عشق نبود... شاید. برای این عنوان یکم زیادی زود بود، مگه نه؟ قطعا زود بود. اما بعد یاد حرفی که سیف به زین گفته بود افتاد. "اگر از چیزهایی که قراره در آینده پیش بیاد مطمئن باشی از نظر من میانبر زدن برای کوتاهتر کردن این مسیر هیچ مشکلی نداره."
و لویی میتونست این آینده رو ببینه. جایی که هری متقابلا ازش خوشش میاد و تا جایی که خسته بشن با هم بحث نمیکنن. میتونست این رو ببینه و همین تا حد مرگ میترسوندش.
این واقعا بیرحمانه بود... تمام عمر منتظر احساس پروانهی صورتی عشق توی دلش شده بود و حالا به جای اون، این همه استرس نصیبش شده بود. البته به غیر از اون منتظر رفتن به دانشگاه سه گانه هم بود.(که اون هم خیلی خوب پیش رفته بود، مگه نه؟)
ظاهرا زیادی ساده لوح بود که باور داشت همه چیز توی زندگی خوب پیش میره.
با توجه به حرفهای نایل، هری هم باید احساس مشابهی میداشت. ظاهرا اونها مکمل هم بودند اما لویی که حالا شک و تردیدها بهش هجوم آورده بودند، خیلی به این حرف باور نداشت.
نایل کنارش نشسته بود، بغلش کرده بود و تا زمانی که لویی نیاز داشت بهش گفته بود که همه چیز خوبه و مشکلی نیست و بعد اون رو تنها گذاشته بود تا بهش کمی زمان بده. لویی مطمئن نبود که این ایده خوبی بوده باشه. تنها گذاشتن لویی معمولا باعث میشد همه چیز بدتر بشه. و به خاطر همین هم بود که وقتی نایل دوباره پیداش شد، لویی از حضورش خوشحال شد.
اما ظاهرا این چیزی نبود که نایل به خاطرش اومده بود. چشمهای پسر از روی هیجان گرد شده بود و فقط سرش رو از بین در داخل آورده بود تا یه خبر کوتاه رو بده. "اونها برگشتن!"
همزمان با موجی از خوشحالی، چیزی سرد درون دل لویی به هم پیچید.
اونها برگشته بودن. نمرده بودن. برگشته بودن. که یعنی هری برگشته بود. که یعنی زمان لویی برای هضم همه چیز به پایان رسیده بود. "حالشون خوبه؟" بلافاصله با نگرانی پرسید. "آره آره. اینطور به نظر میرسه. زود باش!"
هر دو به سرعت از اتاق بیرون دویدند و از پلهها پایین رفتند تا به طبقه اول رسیدند و همونطور که انتظار داشتند با هری و زین، که لبخند بزرگی به لب داشتند و چشمهاشون خستگی رو فریاد میزد، مواجه شدند.
لویی برای ثانیهای فراموش کرد که حالا همه چیز فرق کرده و جلو رفت تا هردوشون رو بغل کنه اما بعد نگاهش به هری افتاد و قدمهاش متوقف شد. فقط چند قدم از اون دو فاصله داشت، انگشتهای پاهاش رو جمع کرده و لبهاش رو توی دهنش برده بود. یعنی الان یه بغل باعث میشد چیزی توی وجودش فوران کنه؟ الان باید چیز متفاوتی رو نسبت به قبل احساس میکرد؟ حالا که از احساساتش مطمئن شده بود باید جور متفاوتی به هری نگاه میکرد؟
چیزهای زیادی بودند که جلوی پسر پری رو میگرفتند و لویی ازشون متنفر بود. اگر این قضیه دوست داشتن هری باعث میشد رابطهای که به سختی به وجود اومده بود خراب بشه، پس قطعا ارزشش رو نداشت. در هر صورت زمان بیشتری برای فکر کردن گیرش نیومد چون هری جلو اومد و در حدی بهش نزدیک ایستاد که نفس لویی توی سینه حبس شد.
به نظر نمیاومد هری متوجه این موضوع شده باشه چون لبخند کجی تحویل لویی داد اما همین که نگاه دقیقتری به پسر پری انداخت لبخندش محو شد و سایه نگرانی توی صورتش افتاد. احتمالا به خاطر گریههای چند لحظه پیشش هنوز صورتش سرخ و چشمهاش پف کرده بود. لویی تلاش کرد تا چیزی رو به روی خودش نیاره.
"گریه کردی؟" هری پرسید و اخمی روی چهره نگرانش نشست و انقدر نگرانیش صادقانه بود که لویی دوباره میخواست گریه کنه.
"نه." به دروغ گفت چون نمیدونست دیگه چی باید بگه. فقط میدونست که قرار نیست به چیزی اعتراف کنه.
البته که دروغش جواب نداد چون به نظر نمیرسید هری قانع شده باشه و خب لویی حدس میزد اگر یه نفر باشه که بخواد متوجه بشه یکی گریه کرده، اون فرد قطعا هریه. پس به جای اینکه آروم بشه پسر شبح صافتر ایستاد و با جدیت نگاهش کرد. "کسی کاری کرده؟ اگر کسی بهت آسیب زده باشه قسم میخورم که-"
"هیچکس بهم آسیب نزده!" لویی با لحن تندی گفت. "خدایا من حتی گریه هم نکردم! بهت که گفتم."
هری ساکت شد و با چهره مهربونی به لویی نگاه کرد، سرش رو روی شونه کج کرد و یه دستش رو بالا آورد و پف زیر چشم لویی رو به نرمی لمس کرد. قلب لویی رسما زیر و رو شد.
"اگر مشکلی باشه بهم میگی مگه نه؟" با چنان لحن مهربون و صادقی پرسید که سینه لویی درد گرفت. میخواست گریه کنه. قطعا میخواست گریه کنه. "آره، البته." نفس بریدهای کشید. تنها دو ثانیه سکوت بینشون به وجود اومد چون لویی مشتاقانه به دنبال چیزی بود تا بحث رو عوض کنه. "اما هی... به خودت نگاه کن... موفق شدی!"
"البته." هری موافقت کرد و انگار اون هم تصمیم گرفته بود بیخیال موضوع قبلی بشه چون لبخندی روی لبش نشست و لویی واقعا بابتش ممنون بود. "زین باحاله."
"خوشحالم که این فکر رو میکنی." هری لبش رو گاز گرفت و متفکرانه نگاهی به لویی انداخت. "سه دقیقهای هست که از اون در اومدم داخل و هنوز یه دونه توهین هم نشنیدم. واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم."
لویی پوزخندی زد. "اول باید مطمئن میشدم تیکه تیکه نشدی... من هم استانداردهایی دارم! قرار نیست بهت لگد بزنم وقتی یکی دیگه قبل از من این کار رو کرده!" این حرف خندهای روی لب هری نشوند... خندهای کوتاه و شیرین."این اخلاق مداریت باعث میشه نبردهای بعدی رو ببازی."
تنگی توی سینه لویی از بین رفت. یخی که ریههاش رو میفشرد آب شد و شونههاش پایین افتاد و به حالت اصلیش برگشت. هیچ چیز عوض نشده بود. درسته که لویی فکر میکرد تفاوت بزرگی قراره به وجود بیاد اما این هنوز همون هری بود... مراقب، صادق، با درک، آزاردهنده، دیوونه و چالش برانگیز.
و لویی باهاش مشکلی نداشت. حالا حالش خوب بود. بادی به غبغب انداخت، سینهاش رو جلو داد و روی شونه هری زد. "نه هرولد. این اخلاق مداری چیزیه که تو رو زنده نگه میداره!"
و بعد توجهاش رو روی دو پسر دیگهای که داشتند بهشون نزدیک میشدند، گذاشت.
"رفقا... چیزهای زیادی برای تعریف کردن داریم!" زین با هیجان گفت و دستی پشت هری زد. هری نیشخندی تحویلش داد. "زین رسما باحالترین کسیه که دیدم!" نایل و لویی نگاهی رد و بدل کردند. اینکه اون دو پسر کاملا ناگهانی با هم رفیق شده بودند براشون واقعا جالب بود... و چیزی مثل سوزن توی قلب لویی فرو رفت چون هری به زین گفته بود باحالترین و نه لویی... اما این غیر منطقی و بیاهمیت بود!
قدمهای سنگین و سریعی که از سمت اتاق غذاخوری بهشون نزدیک میشد توجهشون رو جلب کرد. ثور با هیجانی که صورت پیرش رو در برگرفته بود، جلو اومد. "سیبها چی شدن؟ اونها رو آوردین؟" با عجله پرسید و حتی به اون دو خوش آمد هم نگفت.
زین کوله پشتی رو از روی دوشش پایین آورد و زیپش رو باز کرد و به ثور میوههای طلاییای که خواهانشون بود رو نشون داد. تا لبهی کوله پر از سیب بود. براق و درخشان و خیره کننده.
ثور از روی هیجان اشکی توی چشمهاش نشست و چنان محکم زین رو بغل کرد که رنگ پسر انسان پرید و نفسش توی سینه حبس شد. ثور با دستهایی لرزان کوله رو گرفت. "ممنونم." رو به هر چهار نفرشون با لحنی قدردان گفت. "شما جون ما رو نجات دادید. با کمال میل براتون جبرانش میکنیم. و البته باید بگم که برای شام اینجا میمونید."
و خب... هیچکس مخالفتی نکرد.
____
لویی فرد حسودی نبود. واقعا نبود. همیشه حسادت رو احساسی شرورانه میدید که روی افراد ناامن و کینهتوز تاثیر میگذاشت اما لویی به اندازهای خودش رو دوست داشت و انقدر اعتماد به نفس داشت که چنین احساسی نداشته باشه. اما هری و زین انقدر رفیق شده بودند که موقع تعریف اتفاقاتی که افتاده بود، میخندیدند و جملات همدیگه رو کامل میکردند.
انگار که مدتها دوست بودند و هری طوری اطراف اون پسر انسان راحت بود و صورتش میدرخشید که باعث میشد لویی حس اشتباهی داشته باشه. حسی که داشت استخوانهاش رو میجوید. حسی که امواجی سوزان رو به نوک انگشتهاش میفرستاد.
"و خب فنریر به سمتمون خیز برداشت و من واقعا داشتم فکر میکردم که کارمون تمومه اما زین دستهاش رو جلو برد و همون موقعی که فنریر قرار بود کلهمون رو بکنه به طلا تبدیلش کرد!" هری با شور و هیجان فراوان و حرکات اغراق آمیز دستهاش توضیح داد. "به همین راحتی!"
زین لبخندی زد و لویی میتونست ببینه که پسر چقدر مفتخره و لویی واقعا عاشق این لحظه بود. خوشحال بود که زین این کار رو انجام داده اما خونش هنوز هم میجوشید و چیزی ریز از درون، رگهاش رو گاز میگرفت.
"نمیخواستم اون اتفاق بیفته من فقط- واقعا فکر میکردم قراره بمیریم و وقتی که چشمهام رو باز کردم پوزه طلایی فنریر رو دیدم که فقط چند سانت با صورتم فاصله داشت."
"لوکی هم خیلی خوب با این موضوع کنار نیومد."هری با هیجان گفت. "حسابی عصبانی شده بود."
"وای آره... خدایا واقعا خشمگین شده بود." زین سرش رو تکون داد.
"و تو چیکار کردی زین؟"
"اون رو هم به طلا تبدیل کردم."
هری کف دستش رو به دست زین کوبید و خندید و دل لویی توی سینه فرو ریخت.
"تو-" نایل با چشمهایی گرد شده پرسید. "تو لوکی رو به طلا تبدیل کردی؟ همون خدا رو میگی دیگه؟"
ثور با صدای بلندی خندید و زین لپش رو از درون گاز گرفت. "بخوایم منصف باشیم اون مرد یه گرگ غول پیکر رو آزاد کرده بود تا ما رو بکشه و خب... من از نظر عاطفی نامتعادل بودم."
"فوق العاده بود." هری با حالتی رویاگونه آه کشید. "صادقانه، اگر بهخاطر زین نبود... احتمالا نمیتونستیم برگردیم."
لویی نگاهش رو پایین انداخت. حالت تهوع داشت چون نزدیک بود هر دوی اونها رو از دست بده! خودش کسی بود که اون دو رو با هم فرستاده بود و حتی نمیدونست که- فاک. احساس شرم میکرد چون حس وحشتناکی داشت و اصلا هم منطقی نبود! اما زین کسی بود که هری رو نجات داده بود. حالا زین کسی بود که هدف چشمهای پر ستاره هری شده بود. زین کسی بود که کنار پسر شبح نشسته بود و همراهش خاطره تعریف میکرد و دستش رو دور گردنش انداخته بود. و لویی نمیتونست جلوی خودش رو بگیره... نمیتونست جلوی اون حس زشتی که میگفت 'من باید جای اون میبودم' رو بگیره.
درسته که رابطه بینشون چیز عاشقانهای نبود چون میدونست زین چقدر عاشق لیامه و هری هم این رو میدونست... اما این حسی بود که میگفت 'من معمولا کسی بودم که باهات شوخی میکردم و میخندوندمت و فکر میکردم کسی هستم که بخشهایی از تو رو دیدم که کس دیگهای ندیده اما حالا دور و اطراف کس دیگهای هیجان زده میشی... کسی که میتونه با یه لمس ساده طلا بسازه و من نمیتونم و حالا نمیدونم چه حسی باید راجع به این داشته باشم.'
احساس میکرد حالا هری قراره حضور زین رو به لویی ترجیح بده. نمیدونست هری چه حسی بهش داره و از این عدم اطمینان متنفر بود. از این بیاطلاعی و این حسِ پَستِ حسادت متنفر بود.
و زین واقعا فوق العاده بود، مگه نه؟ باحال، خونسرد، باهوش و متواضع بود و مثل لویی زودجوش نبود و یه غرورِ غیر قابل تحمل و اخلاق تند نداشت و دائم با هری دعوا نمیکرد. میدونست که هری از این دعوا و کل کلها خوشش میاد، که از جوری که لویی جسارت رو به رویی باهاش رو داره خوشش میاد چون خودش اینها رو گفته بود اما قطعا یه روزی از این دعواها خسته میشد، مگه نه؟ ترس کوچیکی که همیشه توی دلش بود از اینکه هری یه روز دیگه از این سرپیچی و گستاخیش خوشش نیاد حالا داشت توی سینهاش جا باز میکرد.
"باورم نمیشه لوکی رو تبدیل به طلا کردی." نایل سرش رو تکون داد. "اون حرومزاده چیزی رو گرفت که لایقش بود!" ثور با بیخیالی دستش رو تکون داد.
"واقعا فکر نمیکنم که لوکی اونقدرها هم بد باشه." زین با اخم متفکری گفت. "منظورم اینه که درسته به عنوان یه فرد بد شناخته میشه اما اینجوری نیست. این کارها رو نمیکنه که آسیب جدیای به کسی بزنه... فقط این کارها رو میکنه که خودش رو نجات بده."
"اون میخواست شماها رو بکشه و تو باز هم فکر نمیکنی که شخص بدیه؟" لویی نتونست جلوی خودش رو بگیره و پرسید.
"نه... یهجورایی- حق با زینه." هری از زین دفاع کرد و این بد بود... واقعا بچگانه بود اما قلب لویی با دفاع هری از زین مچاله شد. "اون یه هدفی داشت. نمیخواست کسی رو بکشه. درست مثل ما اون هم میخواست همه به سیبهاشون برسن. فقط دلش میخواست از کنارش سود ببره. اون خدای شرارته... اگر لوکی این کار رو نمیکرد پس کی باید میکرد؟ تا جایی که من میدونم اون همیشه خسارتهایی که میزنه رو تا بتونه جبران میکنه. اون پلید نیست. اما در هر حال واقعا رو مخه!"
"اون یه دردسره... همیشه وقتی مشکلی پیش میاد اون پشتشه." سیف با لبخند کمرنگی گفت. "هوم." لویی مدتی ساکت بود، در تلاش بود تا تمام چیزهایی که شنیده بود رو درک کنه."پس لوکی یه آدم شرور نیست، فقط دردسرسازه؟" نگاه معناداری به هری که مقابلش نشسته بود، انداخت. "هری، فکر کنم با این آدم نقاط مشترک زیادی داری."
هری پوزخندی زد و چشمهاش رو چرخوند و لویی امیدوار بود این توهین باعث بشه حس بهتری پیدا کنه و با اینکه تیکهی خوبی بود اما نتونست کمکی به حالش بکنه.
سرش رو دوباره بلند کرد و نگاهش به نایل افتاد که با لبخند کجی بهش نگاه میکرد. لویی که احساس میکرد دستش برای پسر کیوپید بیشتر از قبل رو شده، فقط دلش میخواست از جا بلند بشه و از اونجا بره.
شام در کنار صحبتهای ملایمی ادامه پیدا کرد اما لویی شرکتی توی اون بحثها نداشت. میتونست نگاه دقیق و نگران هری رو روی خودش احساس کنه اما تمام مدتی که سر میز بودند دیگه به پسر شبح نگاه نکرد.
○●○●○
پری کوچولومون دلش رو داد رفت🥹🤏🏻
امیدوارم لذت برده باشید.
دوستتون دارم💛
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top