•36•

💬+⭐️
●○●○●

همون‌طور که صحبتش شده بود زین و هری بعد از صبحانه یه کوله تحویل گرفتند که به اندازه‌ای بزرگ بود که بتونه سیب‌ها رو توی خودش جا‌ بده و هم‌چنین چند تا چیز ضروری رو هم شامل بشه. ثور و سیف باهاشون دست دادند و یه بار دیگه ازشون تشکر کردند و براشون آرزوی موفقیت کردند. زین لبخندی زد و تلاش کرد تا خودش رو آروم نشون بده.

لویی و هری هم یه نوع بحث لاس‌گونه‌ی عجیب و غریب با هم داشتند.("مشکلی پیش نمیاد هری. می‌دونم حضور من توی زندگیت باعث شده استانداردهات بالا برن اما به هر حال این چیزیه که باید باهاش کنار بیای."
"نمیشه. استانداردهام بیش از حد بالان لو. تو زندگیم رو خراب کردی."
"تو هم مال من رو خراب کردی. بریم سراغ بحث بعدی."
"حالا هر چی... به هر حال تو فکر می‌کنی من شگفت انگیزم."
"نخیرم."
"خودت گفتیش!"
"من که چیزی یادم نمیاد.")
و زین فقط چشم‌هاش رو براشون چرخوند. یه جورایی کیوت بود اما زین تا روز مرگش قرار بود انکارش کنه.

بالاخره هری به سمت زین اومد و دستش رو گرفت. "اجازه نده که ذهنت آشفته بشه، باشه؟ فقط کاری‌ که دفعه‌ قبل انجام دادی رو انجام بده و مشکلی‌ پیش‌ نمیاد."

زین سرش رو تکون داد و بعد هر دوی اون‌ها توی فضایی غوطه‌ور شدند که زین هنوز نمی‌دونست ازش خوشش میاد یا نه.

هری با تمام قوا داشت کارش‌ رو انجام می‌داد. خیلی سریع‌تر از دفعات قبل پیش می‌رفتند. محیط اطرافشون با چنان سرعتی تغییر‌ می‌کرد که زین فقط رنگ‌های سبز و قهوه‌ای و قرمز رو به صورت محو می‌دید. به سختی در تلاش بود تا تمرکزش رو حفظ کنه و افکارش رو کنترل کنه تا اینکه خیلی زود در کمال امنیت جایی فرود اومدند، فقط زانوهای زین به خاطر این سفر کوتاه کمی سست شده بودند.

نفس بلندی کشید و همون‌طور که نگاهش رو روی زمین نگه داشته بود در تلاش بود تا نفس‌هاش رو منظم کنه."سفر جالبی بود."
هری جوابی نداد و زین با خودش فکر کرد که خیلی خب، حتی حرف هم قرار نیست بزنه؟

اما بعد متوجه چشم‌های گرد و بدن خشک شده هری شد و نگاه زین برای اولین بار روی یه درخت طلایی نشست. و خب... لعنت! ظاهرا تنها نبودند.

یه گرگ غول پیکر پایین درخت توسط یه زنجیر ضخیم بسته شده بود و همون‌طور که اون دو رو با گرسنگی و خشم تماشا می‌کرد، غرش بلندی کرد.

قلب زین رسما توی دهنش اومده بود و تنها چیزی که می‌تونست بهش فکر کنه یه کلمه بود... فاک فاک فاک فاک فاک فاک. زین اون گرگ رو می‌شناخت. فنریر.*

زین در مورد فنریر خیلی چیزها می‌دونست. از بچگی در موردش کابوس می‌دید. به خوبی داستانش رو به یاد داشت. گرگی بزرگ و وحشی که خدایان اون رو چنان خطرناک و شوم می‌دونستند که تصمیم گرفتند تا ابد گوشه‌ای اون رو به زنجیر‌ بکشن.

ذهنش فصلی که در مورد اون موجود توی کتاب اسطوره شناسی بود رو دوره می‌کرد. کلمه به کلمه‌اش توی گوش‌هاش زنگ می‌خوردند.

در سومین تلاش برای به بند کشیدن فنریر، خدایان به دورف‌ها دستور دادند تا زنجیری جادویی و قدرتمند بسازند. وقتی که تلاش کردند تا با حقه‌ی زورآزمایی فنریر رو به زنجیر بکشند، موجود به ظاهر براق زنجیر‌ مشکوک شد پس از خدایان خواست برای نشون دادن حُسن‌نیتشون یکی از اون‌ها دستش رو توی دهانش بذاره.

تیر* در نهایت داوطلب شد و به خوبی می‌دونست که قراره یکی از دست‌هاش رو از دست بده. با به زنجیر‌ کشیده شدن فنریر، موجود که راه فراری نمی‌دید دست تیر رو از جا کند. در نهایت اون رو به سنگی زنجیر کردند و شمشیری در دهانش قرار دادند تا اون رو باز نگه دارند. و فنریر قرار بود تا روز رگناروک همون‌جایی که زنجیر شده بود بمونه.

"آه!" ناگهان صدایی از پشتشون شنیده شد و زین رو از افکارش بیرون کشید. "می‌دونستم یه نفر دیگه رو هم دیر یا زود می‌فرستن!"
هری و زین به  سرعت روی پاشنه چرخیدند و یه خدای خیلی پیر‌ رو مقابلشون ديدند. پوستش چروک و موهاش به رنگ نقره بود اما برق شرارتی که توی نگاهش بود هویتش رو به زین لو می‌داد. این یکی قطعا لوکی بود.

لوکی یه‌جورایی همیشه موردعلاقه زین بود. همیشه اونی بود که اخلاقیات رو نادیده می‌گرفت و آشوب به پا می‌کرد... اما حالا که توی این موقعیت بودند، ترسیده‌تر از اونی بود که بخواد ستایشش کنه. به علاوه، اگر آزاد کردن فنریر کاری بود که لوکی‌ می‌خواست بکنه پس قطعا زین باید راجع به علاقه‌اش بهش تجدید نظر می‌کرد.

لوکی نگاهش رو روی سرتا پای اون دو چرخوند تا اینکه چشمش به علامت‌های سیاه رنگ بازوهای هری افتاد و ابروهاش رو بالا انداخت."یونان، هاه؟"

"تارتاروس." هری با لحن بی‌حسی بلافاصله گفت و نگاه جدیش رو به لوکی دوخت. زین می‌دونست این یه تهدید مستقیمه. 'ازمون دور بمون'
لوکی نُچی‌ گفت و سرش رو تکون داد. "جالبه. خیلی بده که اینجا قدرتی نداری، مگه نه؟"

هری جا خورد اما فقط یه ذره و فقط برای یه ثانیه و توی این مدت مطمئن شد که ارتباط چشمیشون رو حفظ کنه."بهش نیازی‌ ندارم."

لوکی لبخند شروری زد. "ببین، من برای دعوا اینجا نیستم. منم می‌خوام شما سیب‌ها رو بچینید و بعد... اون‌ها رو بدید به من!" هری با تمسخر خندید."تلاش خوبی بود اما قرار نیست چنین اتفاقی‌ بیافته. حالا، هیولات رو از اینجا ببر وگرنه کلا هیچ سیبی گیرت نمیاد."

همون موقع بود که زین صداش رو دوباره به دست آورد. اینکه فنریر از جایی که زنجیر شده بود تا این حد فاصله داشت خودش به تنهایی نوعی مصیبت بزرگ بود. تمام افسانه‌هایی که خونده بود رو به یاد آورد. به رگناروک فکر کرد... اگر فنریر حالا آزاد می‌شد چه نتیجه‌ای در پی داشت؟

"خدای من! خدای من! تو نمی‌تونی این کار رو بکنی!" زین با وحشت گفت. "آزاد کردن فنریر فقط باعث میشه آخرالزمان سرزمینتون زودتر اتفاق بیفته."

"همین‌طوره." لوکی جوری موافقت کرد انگار که این مسئله هیچ اهمیتی براش نداشت. نگاه گرسنه‌اش به سمت سیب‌های درخت کشیده شد. "اما خب هنوز که آزاد نیست، مگه نه؟ پس بذارید بهتون بگم چه اتفاقی قراره بیافته." نگاهش رو همون‌طور که توضیح می‌داد روی زین و هری‌ چرخوند.

"من فنریر رو از درخت دور می‌کنم و شما تمام سیب‌ها رو می‌چینید. وقتی که کارتون تموم شد اون‌ها رو به من می‌دید و من دوباره جوان میشم و بعد بقیه سیب‌ها رو به خدایان میدم- البته که قرار نیست رایگان باشه! در عوض یه سیب باید یه کاری انجام بدن یا شاید چیزی رو داشته باشن که من خواهانش باشم. اون‌ها هر کاری برای برگردوندن جوانیشون انجام میدن. این یه موقعیت عالی برای منه."

فنریر چنان غرش تهدیدآمیزی کرد که مو به تن زین راست شد و به عقب قدم برداشت. ذهنش بدون کنترل جیغ می‌کشید. کاملا مطمئن بود که قراره سکته کنه. از طرف دیگه به نظر نمی‌رسید که هری آن‌چنان ترسیده باشه اما مشخصا محتاطانه‌تر از قبل ایستاده بود. زین با خودش فکر کرد که قطعا اون پسر قبلا چنین تجربه‌ای رو داشته و واقعا خوشحال بود که هری همراهشه.

"و چی میشه اگر قبول نکنیم؟" هری با آرامش‌ پرسید. "چی میشه اگر درخواستت رو رد کنیم؟"

لوکی شونه‌ای بالا انداخت. "اون موقع فنریر رو می‌فرستم سراغتون. در هر حال خدایان اینجا وقتی سیب بهشون نرسه میمیرن. تو فقط می‌ذاری اون‌ها بمیرن چون نمی‌خوای تحت شرایط و قوانین من به سیبشون برسن. در حال حاضر هیچ دلیلی برای آزاد نکردن فنریر و سریع‌تر پیش بردن کارها نمی‌بینم."

فاک. حرفش منطقی بود. حداقل زین فکر می‌کرد که حرفش منطقیه و می‌دونست که هری هم همین نظر رو داره!

"خب طبق چیزی‌ که گفتم باید تصمیم بگیرید که همه و همین‌طور خودتون زنده بمونید یا همه و همین‌طور خودتون بمیرید. انتخابتون کدومه؟" زین به سمت هری برگشت تا ببینه فکرش چیه، تا اگر لازم بود با هم مشورت کنن اما هری بدون اینکه از جاش تکون بخوره لوکی رو خطاب قرار داد. "خیلی خب. هیولات رو ببر."

لوکی با رضایت هومی گفت و به سمت فنریر رفت. زنجیرش رو از درخت باز کرد، اون رو از درخت دور کرد و راه هری و زین رو برای برداشت سیب‌‌ها باز کرد ولی فنریر رو با فاصله کمی از اون‌ها نگه داشت. نفس گرم و خشن اون هیولا به پشت گردنشون می‌خورد و بهشون یادآوری می‌کرد به حدی بهشون نزدیکه که تک تک کلماتی که رد و بدل می‌کنند رو بشنوه.

زین دست لرزونش‌ رو بلند کرد تا یکی از اون میوه‌های درخشان رو بگیره و بعد به آرومی و راحتی‌ اون رو از شاخه جدا کرد. سیب نرم و سنگین بود. زین دستش رو پایین آورد و سیب طلایی رو کنار پاهاش روی زمین گذاشت و حرکتش رو تکرار کرد و با چنان سرعت آرومی کارش رو انجام داد که به خودش و پسر فرفریِ کنارش این فرصت رو بده که یه فکری بکنند... که یه راه فرار پیدا کنند.

هری هیچ چیزی نمی‌گفت فقط با بی‌تفاوتی زین رو تماشا می‌کرد. زین توی دلش به درگاه تمام خدایان دعا کرد تا این چهره بی‌تفاوت مخصوصِ مواقعی باشه که پسر فرفری یه راه حلی داره. حینی که زین درخت رو خالی می‌کرد هیچ کلمه‌ای رد و بدل‌ نشد تا اینکه آخرین سیب رو هم پایین گذاشت.

چند ثانیه بعدی به سرعت یه پلک زدن گذشت. هری دستش رو پایین برد و با یه حرکت تمام سیب‌ها رو توی کوله هُل داد و بعد بازوی زین رو گرفت. لوکی به سرعت متوجه قصد پسر شبح شد و فریاد بلندی کشید و زنجیر فنریر رو رها کرد.

فنریر به سمتشون خیز برداشت. هزاران فکر توی اون لحظه از ذهن زین عبور کردند، با هم ترکیب شدند و به جمجمه زین کوبیده شدند و از راه گوش‌هاش خارج شدند و جای اون‌ها رو افکار جدیدی پر کرد. قرار بود بمیره. اینجا آخر خط بود. سفر ماجراجویانه‌اش فقط چند روز دوام آورده بود و حالا پایانش فرا رسیده بود. دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونست دوستان جدیدش رو ببینه. دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونست لیام رو ببینه. لیام... کسی که برای نجاتش اینجا بودند. لیام، کسی که حالا قرار بود یه مجسمه طلایی باقی بمونه چون خدایان ازگارد قرار بود بمیرن-
به عنوان آخرین واکنش دستش رو بلند کرد و مقابل صورتش گرفت و چشم‌هاش رو بست و آخرین چیزی که دید پوزه‌ای بزرگ بود که با گرسنگی کاملا باز شده بود و به سمتش می‌اومد.

دستش بینی خیس هیولا رو لمس کرد و بعد سردیِ سنگی رو کف دستش احساس کرد. در ابتدا زین فکر کرد که مرده... برای حدود بیست ثانیه همین باور رو داشت و با خودش فکر می‌کرد که حداقل مرگ بی‌دردی بوده و واقعا بابتش قدردان بود. اما بعد متوجه شد که چشم‌هاش هنوز بسته‌ان. به آرومی و با احتیاط چشم‌هاش رو باز کرد تا ببینه چه اتفاقی افتاده که با دهن باز اون گرگ عظیم الجثه مواجه شد که حالا تبدیل به طلا شده بود.

زین نفسش رو به تندی بیرون داد و با درک اینکه هنوز زنده‌اس چند قدمی به عقب برداشت. همه چیز برای مدتی طولانی ساکت بود و هری و زین با دهن باز به گرگ طلایی بی‌جانی که مقابلشون بود، خیره شده بودند.

و لوکی... قیافه لوکی جوری بود که انگار قراره بود حمله قلبی بهش دست بده. دهنش باز بود، چشم‌هاش گرد شده بود و با حیرت به زین و هری و بعد فنریر نگاه می‌کرد. مشخص بود که سعی داره موقعیت رو درک کنه. بعد از چند لحظه با صدای جیغ مانندی شروع به صحبت کرد. "چی؟ چطور این اتفاق افتاد؟!"
با خشم چشم غره‌ای به زین رفت. "چطور جرأت کردی؟" فریاد زد و به سمت زین رفت. دست‌هاش رو جوری به سمتش برد انگار که می‌خواست خفه‌اش کنه. "چطور جرأت-"

زین با دیدن آتش مرگباری که توی نگاه لوکی بود وحشت کرد و وقتی که اون خدا به اندازه کافی بهش نزدیک شد زین دستش رو دور مچ‌هاش حلقه کرد و بعد- و بعد یه مجسمه طلایی دیگه هم ساخته شد.

هیچ کاری جز خیره شدن به ساخته‌های دستش نمی‌تونست انجام بده. نمی‌دونست حسی که داره وحشته یا لذت. اون همین الان یه خدای ازگاردی و یکی از خطرناک‌ترین هیولاهای جهان رو به مجسمه تبدیل کرده بود. لوکی و فنریر رو با دست خالی به مجسمه طلا تبدیل کرده بود.

هری که از موقع چینش‌ سیب‌ها تا الان ساکت مونده بود خنده‌ای از سر آسودگی سر داد."خدای من... زین."
پسر شبح چند قدمی‌ عقب رفت، به تنه درخت تکیه زد و همون‌طور که دستش رو روی شکمش‌ میذاشت روی زمین نشست. "این فاکینگ فوق‌العاده بود."سرش رو با ناباوری تکون داد.

زین که هنوز دست‌هاش رو مثل بمب ساعتی مقابل صورتش نگه داشته بود به آرومی خندید. نزدیک بود بمیرن! و زین... زین هر دوشون رو نجات داده بود. "ما زنده‌ایم." نتونست جلوی خودش رو بگیره و نیشخندی روی لبش نشست. روی زمین چمباتمه زد و دست‌هاش رو محض احتیاط‌ مشت کرد... اگر چه در حال حاضر حس بدی راجع‌ به کنترل نداشتن روی قدرتش‌ نداشت.

چند ثانیه قبل یه تجربه نزدیک به مرگ داشتند و حالا روی زمین نشسته بودند، بین نفس‌های سنگینشون می‌خندیدند و حیرت‌زده به هم نگاه می‌کردند.

همه چیز خوب بود. سیب‌ها رو گرفته بودند. قرار بود به قصر برگردند و خدایان رو جوان کنند و لیام رو پس‌ بگیرن. قرار بود لیام رو نجات بدن!

بعد از مدتی بالاخره آروم شدند و ذهن و نفس‌هاشون به آرامش رسیدند. برای چندین دقیقه اونجا نشستند و به آسمون خیره شدند. بابت زنده بودنشون شکرگزار بودند.

مشخصا هری حال خوبی داشت، از نظر زین فرصت خوبی بود برای این که نظر پسر شبح رو در مورد خودش بدونه. "نمی‌خوام فضولی کنم یا همچین چیزی ولی می‌تونم یه چیزی رو ازت بپرسم؟" هری ابرویی بالا انداخت و شونه‌اش رو تکون داد. "آره حتما."

چند لحظه‌ای توی سکوت گذشت تا زین بهترین راه برای بیان جمله‌اش رو پیدا کنه. نمی‌خواست لحنش متهم‌گونه باشه یا اینکه جوری باشه که پسر فکر کنه تحت فشاره. هم‌چنین نمی‌خواست بیچاره یا هر جور دیگه‌ای به نظر بیاد. "فکر می‌کنم تو خیلی از من خوشت نمیاد." به آرومی گفت و نگاهش رو روی صورت پسر شبح ثابت نگه داشت تا واکنشش رو ببینه.

گوشه لب هری بالا رفت و چال گونه‌اش رو نمایان کرد. "خب این که یه سوال نبود."

"من فقط کنجکاوم که دلیلش رو بدونم. همین."

هری آهی کشید. "این‌جوری نیست که ازت بدم بیاد. تو قطعا یکی از قابل تحمل‌ترین انسان‌هایی هستی که دیدم. مسئله اصلا تو نیستی... این-" هری دستش رو توی هوا تکون داد انگار حرفی که نمی‌تونست بزنه رو زین باید بدون شنیدن می‌فهمید... که البته همین‌طور هم شد."مشکل دردهای منه؟"

"کار من اینه که روزانه به مردم درد بدم اما هیچ‌وقت مجبور نبودم که... مجبور نبودم که باهاش مواجه بشم. عواقبش رو ندیده بودم. دید بازتری به این قضیه نداشتم. فقط بهشون آسیب می‌زدم و می‌رفتم. هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت مجبور به شناختنشون نشده بودم."

"پس آسیب زدن به بقیه باعث میشه عذاب وجدان بگیری؟" زین به آرومی‌ پرسید، کم کم داشت متوجه موضوع می‌شد."نه اگر ازشون دور بمونم!" هری به سرعت گفت. "مردم تصور می‌کنن که اشباح آلگوس- می‌دونی؟ اون‌جوری ساخته نشدن... احساسات ندارن." خنده تلخی روی لب‌های پسر فرفری نشست. "ما ممکنه ذات پلیدی داشته باشیم که اون هم به خاطر شغلمونه ولی باز هم روح داریم... درست مثل تو یا لویی یا نایل یا هر یک از خدایان اینجا. البته که می‌تونیم با بقیه هم‌دردی کنیم فقط بهترین تلاشمون رو می‌کنیم تا اون بخش رو حذف کنیم."

زین نمی‌دونست چی باید بگه، پس فقط سرش رو تکون داد و اجازه داد سکوت بینشون شکل بگیره. خب این مشکلی نداشت... هری خوب بود. زین ازش خوشش می‌اومد. "تو هم خیلی بابت حضور من خوشحال نبودی، مگه نه؟" بعد از مدتی سکوت هری پرسید.

"خب..." زین نفسی گرفت. "وقتی که می‌دونی یه غریبه فقط با نگاه کردن بهت می‌تونه تمام گذشته دردناکت رو ببینه خیلی جالب نیست."

"آره... متوجه‌ام. پس تو... می‌دونی- نترسیده بودی که بهت آسیب بزنم یا همچین چیزی؟"

"نه... نه واقعا." زین چینی به پیشونیش انداخت."تو کنار بقیه راحت بودی و بقیه هم کنار تو راحت و آروم به نظر می‌رسیدند. و بعد متوجه شدم کسی که روی یه پری کراش داره قطعا نمی‌تونه اونقدرها هم ترسناک باشه." جمله آخرش بالاخره باعث شد هری یه واکنشی‌ نشون بده.

"کر- کراش؟" پسر با لکنت گفت. "من روی لویی کراش ندارم! این دیگه از کدوم گوری اومد؟" زین نیشخندی زد. "اوه نه... لویی... تو تویی! تو متفاوتی!" زین صداش رو بم‌تر کرد و لحن پسر رو تقلید کرد. "بذار از روی شکمت تکیلا بخورم و بعد کل شب بغلت کنم تا بهت نشون بدم که چقدر ازت متنفرم!"

"هی!" هری دستش رو دراز کرد و ضربه‌ای به بازوی پسر زد. "اول از همه من اون شکلی حرف‌ نمی‌زنم و دوم-" ظاهرا هیچ گزینه دومی وجود نداشت چون هری چند بار دهنش رو باز و بسته کرد بدون این که کلمه‌ای ازش بیرون بیاد. انگار که هیچ توضیح منطقی‌ای نداشت."من فقط از اینکه کسی رو اطرافم داشته باشم که ازم نمی‌ترسه خوشم میاد." و این آخرین چیزی بود که هری باهاش خودش رو توجیه کرد.

"هری." زین به آرومی‌ گفت. "لویی تنها کسی نیست که ازت نمی‌ترسه. منم ازت نمی‌ترسم... نایل و لیام هم نمی‌ترسن. مگر اینکه همون حسی که به لویی داری رو به ما‌ هم داشته باشی."

هری جوابی نداد، فقط نگاهش رو به دست‌هاش دوخت. "مشکلی نداره می‌دونی؟" زین با احتیاط ادامه داد. "مشکلی نداره که ازش خوشت بیاد. مسئله بزرگی نیست."

"معلومه که هست." هری به تلخی گفت."مادر تنبیه‌‌ام می‌کنه، بعد اون رو مجازات می‌کنه، بعد من رو طرد می‌کنه و اون موقع لویی قطعا انقدر آسیب دیده که حتی نخواد بهم نگاه کنه!"

خب حداقل انکارش نکرد... زین با خودش فکر کرد. مشخصا هری بیشتر از اون چیزی که فکرش رو می‌کرد احساسات خودش رو می‌شناخت. "پس به خاطر همینه که باهاش می‌جنگی؟"

زین صبر کرد تا هری کلماتش رو پیدا کنه. پسر شبح بهش نیاز داشت. واضح بود که این احساسات رو مدت زیادی مدفون نگه داشته بوده. از اول مکالمه‌شون با هر کلمه‌ای که هری‌ می‌گفت نظر زین بیشتر راجع‌ بهش تغییر می‌کرد. اون پسر بیشتر از قبل شبیه یه... انسان به نظر می‌اومد.

"آره... نه." هری آهی کشید و زانوهاش رو توی سینه جمع‌ کرد تا آرنجش رو روی اون‌ها بذاره. "نمی‌دونم جایگاه لویی بین تمام این اتفاقات چیه. اون خیلی... سرسخته. همیشه به طرز آزاردهنده‌ای روی اعصابمه ولی... من چیزهایی رو بهش‌ گفتم که به هیچ‌کس تا حالا نگفتم و اون همیشه خیلی عالی در موردشون رفتار می‌کنه اما... اما چیزی از خودش بهم نمیگه. من می‌شناسمش ولی هيچ‌وقت نمی‌فهمم به چی فکر می‌کنه چون انگار به من اعتماد نداره که چیزی رو بهم بگه. نمی‌تونم جلوی خودم رو بگیرم و به این فکر نکنم که تمام این‌ها برای من معنای بیشتری داره تا اون. من از این کارها نمی‌کنم."

زین حسابی از صداقت پسر شبح حیرت کرده بود. به تمام احساساتش به راحتی اعتراف می‌کرد و جوری بیانشون می‌کرد که انگار بارها و بارها بهشون فکر کرده... چنان آسیب‌پذیری‌ای توی لحنش بود که زین حتی تصورش رو هم نمی‌کرد. واقعا خوشحال بود که لویی مجبورشون کرده با هم بیان تا این مکالمه رو داشته باشند.

لبخندی روی لبش نشست. هری یه آدم خودبرتربین یا خودخواه نبود. بی‌خیال و سطحی‌نگر هم نبود و اون‌جوری که تظاهر می‌کرد اعتماد به نفس بالایی نداشت. بیشترِ ویژگی‌های شخصیتی هری به خاطر برداشت مغرضانه‌ی دیگران بود و حالا زین به خاطر دیدن بخش آسیب‌پذیر پسر واقعا سپاسگزار بود. کسی که هم منطقی و عاقل بود و هم مغرور و در عین حال احساساتی.

"تا حالا چیزی راجع به خودش ازش‌ پرسیدی؟" هری اخمی‌ کرد و توی فکر رفت. "من... نه. فکر نمی‌کنم."

"خب... شاید اون هم بخواد سفره دلش رو برات باز کنه و فقط به یه هُل آروم احتیاج داره... می‌دونی؟ مشکلی نداره که چیزهایی که می‌خوای راجع بهش بدونی رو ازش بپرسی‌."

هری سرش رو تکون داد و لبخند کجی‌ به زین زد. "واقعا چرا همه این چیزها رو برات گفتم؟" زین شونه‌ای بالا انداخت. "تو از تک تک تجربه‌های دردناک و نقاط ضعف‌ من با خبری. عادلانه‌ست که یه بخشی از خودت رو باهام در میان بذاری."

هری بی‌صدا خندید. "تو باحالی زین."

"خودت هم اونقدرها بد نیستی."

اون‌ها می‌تونستند دوست همدیگه باشن. همدیگه رو درک می‌کردند و قضاوتی بینشون نبود. حالا هری فقط یه غریبه نبود... حالا یه شخص خوب بود که زین بابت آشنایی باهاش حس خوبی داشت. شخصی بود که با عمیق‌ترین و ترسناک‌ترین ترس‌هاش آشنا بود و هیچ قضاوتی از طرفش در کار نبود... فقط و فقط درک بود. یه سنگ صبور بود. شاید زین بیشتر از هر چیز دیگه‌ای به یه گوش شنوا نیاز داشت... و شاید هری هم همین احساس رو داشت.

"خب... نظرت چیه که این سیب‌ها رو برای ثور ببریم و گرگ دوست داشتنیمون رو پس بگیریم، هوم؟"

"به نظر من که خوبه." زین گفت و با اشتیاق از جا بلند شد. "و آم- شاید این یارو رو هم برگردونیم. شاید!" زین محتاطانه به مجسمه طلایی لوکی اشاره کرد و هری با جدیت هومی‌ گفت. "شاید... بیا تصمیمش رو به عهده خدایان بذاریم."

"فکر خوبیه."

___
*فنریر (Fenrir) گرگی غول‌آسا در افسانه‌ها و اساطیر اسکاندیناوی که از او به عنوان فرزند لوکی و ماده غولی به نام انگربودا یاد شده‌. در اساطیر نورس پیشگویی شده که در رگناروک، وی اودین را پس از نبردی طولانی خواهد کشت و خود توسط پسر اودین، ویدار کشته می‌شود.


* تیر (Týr) یا تیواتس و تیو که بعدها تیسو نام گرفت، ایزد پیروزی و جنگ تن به تن در عصر وایکینگ‌های اساطیر نورس است. او فرزند اودین و فریگ می‌باشد. در حالی که اشاره به نام تیر در ادبیات کهن نورس ناچیز است، او یکی از اصلی‌ترین ایزدان جنگ اساطیر شمال در کنار اودین و ثور می‌باشد.

●○●○●
زری...🥹🤏🏻

لوکی هم که ورود با شکوه و خروج بی‌شکوهی داشت😂

آره آره دیر اومدم می‌دونم...
واقعا که اثاث‌کشی خره.
سعی می‌کنم چپتر بعدی زودتر به دستتون برسه.

ماچ به کله همتون.
دوستتون دارممم💜

~آیدا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top