•32•
💬+⭐️
بیاید یه قراری بذاریم... شما مثل دو چپتر قبل کم کامنت بذارید و منم دیرتر و کمتر از همیشه آپ میکنم. قبوله؟🤝😃
این چپتر تقدیم به اون چند نفر انگشتشماری که همیشه کامنت میذارن🍓
امیدوارم لذت ببرید💚
○●○●○
لویی با قدمهایی مصمم وارد آپارتمان زین شد. به محض اینکه از چهارچوب در گذشتند هری میدونست که لویی قراره چیکار کنه و با اینکه از نظرش رو مخ بود -چون لویی اول عمل میکرد و بعد فکر میکرد و کاملا توسط احساسات و لجبازیش پیش میرفت- با این حال بابتش ممنون بود.
"نایل!" لویی جوری فریاد زد که احتمالا باعث شد کل محله پشمهاشون بریزه. نایل با عجله از اتاق بیرون دوید. برقی از نگرانی توی نگاهش بود، انگار که خیال کرده بود اتفاق بدی افتاده اما وقتی که دید لویی و هری سالمن، آروم شد. اگر چه اشتباه میکرد چون تازه قرار بود خبرهای بد رو بگن... هری حس بدی بابتش داشت.
"دارو رو گرفتید؟" نایل با کنجکاوی پرسید و لویی سرش رو تکون داد. "نه." لویی با لبخند خشکی گفت. "ما یه نوبت برای پلیسومنوگرافی داریم که قراره اونجا الگوی خواب منو بررسی کنن تا متوجه بشن که به چه دارویی نیاز دارم."
نایل، خوشبختانه، به سرعت متوجه موضوع شد و نگرانی به صورتش برگشت و بعد "اوه" آرومی گفت قبل از اینکه سکوت کنه. هری این لحظه رو فرصت مناسبی برای دخالت دید. "و بهخاطر همین..." پسر شبح با نرمترین لحن ممکن شروع کرد. "ما یهجورایی کمکت رو نیاز داریم."
"البته... هر چی که بخواین." نایل با جدیت سرش رو تکون داد. هری تمام تلاشش رو کرد تا درست مثل لویی صادق و مهربون به نظر برسه. "برات ممکنه که با یه شبح رویا ارتباط بگیری؟"
صورت مهربون نایل بیحس شد و بعد اخمی بین ابروهاش نشست. تغییر حالت صورتش چنان سریع بود که اگر در حال انجام یه ماموریت نبود قطعا خندهاش میگرفت. "میخوای که... چیکار کنم؟" پسر کیوپید پرسید و با چشمهای ریز بهشون نگاه کرد انگار که مطمئن نبود چیزی که شنیده درست بوده...
"فقط میخواستیم بدونیم که میتونی یه شبح رویا پیدا کنی یا نه." هری به آرومی و با مهربونی توضیح داد و چشمهاش رو برای تاثیر بیشتر کمی گرد کرد. میدونست لویی داره نگاهش میکنه و همین باعث میشد که به طور عجیبی دلش بخواد موفق بشه. هیچوقت نمیتونست دلیلش رو بفهمه اما دوست داشت که لویی بهش افتخار کنه. همیشه دلش میخواست که یه نفر بهش افتخار کنه اما خب از اونجایی که مادرش این کار رو نکرده بود و حالا لویی با چنین چیزی آشناش کرده بود، به دنبال اون حس گرم و خوشایند که از رضایت دیگران به دست میاومد بود و واقعا خواهانش بود. شاید بگید که این خودپسندانهست اما وقتی کسی مثل یه فرد با ارزش باهات رفتار میکنه این حس بهت دست میده!
نایل با کلافگی نگاهش رو از اونها گرفت. "و چرا به کمک به شبح رویا نیاز دارید؟"
"چون یه شبح رویا میتونه همراه لویی برای آزمایشش بره و کمک کنه که با نتایج درست اون رو پشت سر بذاره."
"خب..." نایل بعد از چند دور قدم زدن اتاق، با خستگی روی صندلی نشست."خب این با عقل جور در میاد اما ای کاش اونها رو وارد این قضیه نکنیم. از گفتنش متنفرم اما اونها میتونن خیلی آزاردهنده باشن. احساساتی و بیثباتن و هیچ بویی از منطق نبردن. وقتی که مضطرب میشن حتی نمیتونن فکر کنن!"
"خب راستش نمیخواستم کسی باشم که این حرف رو میزنم ولی از همون روز اول که همراه لویی توی دورازه افتادم با چنین رفتاری آشنایی پیدا کردم. مشکلی برامون پیش نمیاد."
لویی هینی گفت و آرنجش رو توی پهلوی هری فرو برد تا بهش بفهمونه که متوجه طعنهاش شده. هری خندهاش رو فرو خورد.
"این حرفت قراره حسابی از نمرهات توی خوب بودن کم کنه!" لویی زمزمه کرد. "اوه نه! حالا چجوری باید زندگی کنم؟" هری با لحن بیحسی جواب پسر کوچیکتر رو داد.
حرف از نمره شد... به یاد نمرههای دانشگاه افتاد. با توجه به مدت زمانی که غایب بودند، دیدن نمرههاشون قرار بود حسابی غافلگیرشون کنه. نه اینکه به دانشگاه اهمیتی بده فقط از در افتادن با بقیه موجودات لذت میبرد... با این حال، اگر لویی رو درست شناخته باشه، پسر پری قطعا از دیدن نمرههای بدش خوشحال نمیشد.
به ذهنش سپرد که یه زمانی این رو به لویی یادآوری کنه تا فقط واکنشش رو ببینه. پسر پری قطعا لبهاش رو جمع میکرد و چشمهاش رو تا جایی که میتونست گرد میکرد. درست شبیه به یه شخصیت انیمیشنی بامزه میشد... عصبانی و غرغرو. واقعا شیرین بود. لویی شیرین بود. هری ازش متنفر نبود.
(اون اوایل، هری بابت اینکه نمیتونست ازش متنفر باشه از خودش خجالت زده بود اما با گذشت زمان به این فکر کرد که همه، حتی یه ذره هم که شده، عاشق لویی میشدند. وقتی که برای اولین بار با لویی ملاقات میکردی دلت میخواست بهترین بخشهای خودت رو تقدیمش کنی. هری دوست داشت بدونه که آیا لویی اون بخشهای خوب رو جایی نزدیک به قلبش نگه میداره که اینقدر پاک و خالص مونده؟ یعنی به خاطر همینه که خوبی رو توی همه، حتی هری میبینه؟ البته اینجوری نبود که هری عاشق لویی باشه... نه حتی یه ذره! مطمئنا نفس تنگیش موقعی که پسر بهش لبخند میزد و ازش تعریف میکرد فقط به خاطر این بود که لویی اولین کسی بود که باهاش اینجوری برخورد میکرد و مهربونی نثارش میکرد. خب مشخصا این حس خوبی داشت و قطعا هری بیشتر ازش میخواست. و واضحا هری فکر میکرد که وقتی لویی اونجوری با محبت بهش نگاه میکنه چشمهاش زیبان.)
نایل متفکرانه لبهاش رو جمع کرد، مشخص بود که ذهنش آشوبه. در نهایت آهی کشید و شونههاش از روی شکست پایین افتادند. "خیلیخب... بیاید انجامش بدیم. پیدا کردنشون نباید خیلی هم سخت باشه. سعی میکنم یکیشون رو متقاعد کنم که باهاتون حرف بزنه."
هری ناخودآگاه مشتش رو از روی پیروزی بالا برد و آهنگ شادی توی ذهنش پخش شد و لویی آهی از روی آسودگی کشید."ممنونم." پسر پری با جدیت گفت. "عاشقتم نایل! تو یه موجود بااهمیتی و باید بیشتر از اینها ازت قدردانی بشه."
"البته که مهمم!" نایل زیر لب زمزمه کرد.
___
شبحی که پیدا کردند اسمش دنیل کمپل بود و حس حضورش درست مثل تابستون بود. زیباییش اولین چیزی بود که توجه هری رو جلب کرد. موهای تیرهاش بلند بود و همراه باد با ملایمت حرکت میکرد، حتی وقتی که به آرومی وارد استارباکس شد و توی اون شلوغی هری و لویی رو تشخیص داد و با لبخندی به سمتشون اومد.
چشمهاش آبی یخی بود و لبهاش به روشنی رنگ صورتی آبنبات که با مژهها و موهای تیرهاش تضاد جالبی داشتند. راه رفتنش جوری بود که انگار روی هوا شناور بود. یکم هری رو به یاد النور میانداخت... فقط اینکه کمتر روی اعصاب بود و قابل تحملتر بود. درست شبیه یه رویا بود و با توجه به شغلش، این تعریف کاملا برازندهاش بود.
مقابل هری و لویی روی صندلیش نشست و سکوتی برای چند ثانیه بینشون به وجود اومد تا اینکه دختر ابروهاش رو بالا انداخت. "خب حرفهای دوست کیوپیدتون واقعا قانع کننده بود." با لبخند کوچیکی شروع به صحبت کرد. "امیدوارم اون همه زحمت نکشیده باشه که شما بخواین حرف نزنین."
لویی سرفهای کرد و گلوش رو صاف کرد. وقتی که هری بهش نگاه کرد دید که لپهای پسر گل انداخته و چشمهاش کمی گرد شده... انگار لویی هم درست مثل خودش متوجه ظاهر نفسگیر دختر شده بود. همین باعث شد دل هری بهم بپیچه. دوست داشت خودش کسی باشه که این تاثیر رو روی لویی میذاره.
"درسته... نه. کارش بیهوده نبوده. ما فقط- آره... اتفاقات مهمی افتادن."
دنیل لبخند کوچیکی زد اما نگاهش هنوز هوشیار و محافظهکارانه بود. "متوجهام."
"من هریام. اهل یونانم. لویی اهل شماله. ما قصد نداریم آسیبی به کسی برسونیم." تنها جوابی که گرفت بالا رفتن ابروهای دنیل و نگاه دختر به ناخنهاش بود.
"پس دنبال همنشین خوب میگردین؟" با نیشخند شیطنتباری پرسید اما نه مثل شیطنتهای خودش... این یکم گیج کننده بود چون نمیدونست چطور باید به اون دختر نگاه کنه. نمیتونست هدفش رو بفهمه.
اون و لویی نگاهی با هم رد و بدل کردند و با چندین بار چشم و ابرو اومدن به این نتیجه رسیدند که این بار لویی کسی باشه که صحبت میکنه. به هر حال اگر نایل درست میگفت پس لویی انتخاب واضحی برای انجام این کار بود از اونجایی که خودش هم شبیه اونها بود.
"یهجورایی... اما، خب- فکر کنم هردومون ترجیح میدیم که پنهان کاریای در کار نباشه پس مستقیم میرم سر اصل مطلب و میگم که ما توی یه کاری به کمکت احتیاج داریم." لبخند دنیل بلافاصله از بین رفت و چشمهاش رو متفکرانه ریز کرد. سرش رو بالا گرفت و نگاهی به سر تا پای لویی انداخت. هری برقی که توی نگاه دختر نشست رو میشناخت. برقی که نشون میداد دختر از لویی خوشش اومده... فکش با نارضایتی فشرده شد.
"تو دوست داشتنیای." دختر جوری این جمله رو به زبون آورد انگار که این حقیقت یه عامل تعیین کننده برای ادامه مکالمهست. هری خودش هم چندباری توی موقعیت اون دختر قرار گرفته بود. "از من چی میخواید؟"
لویی به آرومی و با دقت شروع به توضیح دادن کرد... گفت که اونها دوستی در یه دنیای دیگه دارن که بیماره و به کمکشون احتیاج داره. تنها کاری که دنیل نیاز بود بکنه این بود که لویی رو توی بیمارستان همراهی کنه و یه شب کنارش بمونه و کاری بکنه که علائم نارکولپسی توی آزمایش نشون داده بشن.
"و چرا من باید کمکت کنم؟"
دنیل ریز خندید و انگشتهای ظریفش رو نوازشگونه پشت دست لویی که تمام این مدت روی میز قرار داشت، کشید. لویی دستش رو بلافاصله عقب برد و چشمهاش رو چرخوند.
"بیا با هم بازی نکنیم." لویی با جدیت گفت. "توی یه دنیای دیگه یه دختر داره با یه طلسم خواب سر و کله میزنه... با یه بیماری مزمن و بدون هیچ دارویی گیر افتاده! هر روز داره توسط بیماریش شکنجه میشه. این تنها راهیه که میتونه بیماریش رو کنترل کنه و با شرایطش آشنا بشه. واقعا میخوای پایان خوش یه نفر رو به همین راحتی ازش بگیری؟"
درست مثل زدن یه دکمه، حرفهای لویی باعث شد که نیشخند شیطنتآمیز دنیل از بین بره و لبهاش از روی بغض بلرزه. دختر دستش رو بلند کرد و خیسی گوشهی چشمش رو پاک کرد و هری میتونست تعجب و حیرت لویی رو ببینه چون خدایا- لویی اصلا قصد نداشت اون رو به گریه بندازه! فقط میخواست دختر جدی بودن وضعیت رو درک کنه.
"نه نمیخوام خوشحالیش رو از بین ببرم." دختر با صدای بغضآلودی گفت. "هی..." لویی با عجله گفت و دستش رو روی شونه دختر قرار داد. "اشکالی نداره. ما فقط میخوایم توی این راه کمکمون کنی. متاسفم که خشن برخورد کردم. من فقط-"
هری با خودش فکر کرد که لویی اصلا ترسناک نیست. اون پسر کوچیک و پرانرژی بود و از رنگهای روشن خوشش میاومد... بیشتر از چیزی که به نفعش باشه معصوم بود.
اما قطعا بلد بود با کلمات بازی کنه. میتونست راه خودش رو بره و قطعا بیدفاع نبود. هر موقع هری به خودش یادآوری میکرد که لویی توی شرایط مناسب میتونه تا چه حد شرور باشه ته دلش با حسی شبیه به افتخار گرم میشد.
این چیزی بود که باعث میشد لویی خوب بمونه. اون پسر به خوبی آگاه بود که چه زمانی دیگران ازش سواستفاده میکنند و به موقع کارشون رو تموم میکرد- و گرچه این رو مخ هری بود- اما بهش احترام میذاشت. یه بار لویی رو دست کم گرفته بود و قرار نبود دیگه این اشتباه رو تکرار کنه.
"نه، مشکلی نیست. من انجامش میدم." دنیل گفت و لبخند زیبایی تحویل لویی داد."به دوستت کمک میکنیم تا خوشحال بشه."
با شنیدن اون حرف صورت لویی روشن شد. درست مثل خورشید، مثل ستارگان، مثل ماه... و هری مجبور بود نگاهش رو برگردونه چون میترسید با نگاه کردن زیاد به اون پسر، کور بشه.
پسر پری از جا پرید و رقصان به سمت دنیل رفت و کمی خم شد و یه بغل گنده بهش داد. هری نمیدونست بهخاطر اون وضعیت احساساتی بشه یا جیغ بکشه چون لویی برای هیچکدوم از کارهای هری تا این حد خوشحال نمیشد.
نمیدونست چطور باید این حسش رو کنترل کنه و میدونست که احمقانهست و بلاخره باهاش کنار میاد و ازش میگذره اما- اون به تایید و رضایت لویی احتیاج داشت. از همون اولین باری که اون حس رو تجربه کرده بود، درست مثل گلی که منتظر قطرههای بارونه، منتظر تجربه کردن دوبارهاش بود.
اینجوری نبود که انتظار داشته باشه لویی بیشتر از بقیه ازش خوشش بیاد چون این خواستهی غیرواقعیای بود اما- جوری که لویی این طرف و اون طرف میرفت انگار که تک تک موجودات توی جهان، به جز هری، یه نوع معجزهان... آزار دهنده بود.
این حس محتاجانهای بود و هری به هیچ عنوان شخص محتاجی نبود. بیتفاوت و دست نیافتنی بود و با اینکه بیشتر از چیزی که باید، باعث لبخند بقیه میشد با این حال باید غرورش رو هم حفظ میکرد. عاشق وقتی بود که مردم با احترام و حیرت بهش خیره میشدند. دوست داشت بقیه رو منتظر بذاره و تلاش بقیه برای راضی نگه داشتنش رو تماشا کنه... و قطعا اینها وحشتناک به نظر میرسیدند. قبل از لویی، این تنها راهی بود که باعث میشد حس مهم بودن داشته باشه. قبلا هیچ گزینه دیگهای نداشت. حدس میزد این دلیلی باشه که اون رو اونجا نگه داشته بود. بهخاطر این بود که تلاش میکرد و هنوز لویی رو رها نکرده بود... مگه نه؟
داشت بیش از حد فکر میکرد... این رو میدونست. توی مسیر بیمارستان تلاشش رو کرد تا وقتی که لویی و دنیل کنارش با خوشحالی با هم صحبت میکردند خیلی فکر نکنه.
___
لویی قرار بود یه شب رو توی کلینیک خواب درمانی بگذرونه و قطعا پلیسومنوگرافی به خوبی انجام میشد. هری تماشا کرد که کارکنان اونجا سنسورهای مختلفی رو به صورت، شقیقه، جمجمه و زیر بینی لویی چسبوندند. تماشا کرد که کمربندهای پلاستیکی رو دور شکمش پیچیدند و انقدر به چسبوندن سنسورهای مختلف ادامه دادند تا در نهایت بدن کوچیک پسر بین سیمها و حسگرهای مختلف گم شد.
با دیدن لویی توی اون وضعیت راحت نبود. پسر، کوچیکتر از قبل به نظر میرسید- که البته هری شک داشت این ممکن باشه- و کاملا مشخص بود که مضطربه. لویی تلاش نمیکرد کوچیک بودنش رو پنهان کنه یا استقامتش رو به رخ بکشه... فقط اونجا بین سیمها ساکت و مظلوم خوابیده بود و صبورانه متتظر بود تا آشوب اطرافش آروم بگیره.
لازم بود که لویی شب رو به تنهایی پشت سر بذاره که یعنی هری محبور بود تا پایان آزمایش از اونجا بره. "راحتی؟" به آرومی از لویی پرسید. "میتونی با این همه چیزهایی که بهت وصل کردن حرکت کنی؟"
"راستش اونقدرها هم که به نظر میرسه بد نیست." لویی با لبخند کوچیکی گفت." میتونم به راحتی حرکت کنم. حتی به زحمت احساسشون میکنم. دنیل اینجاست؟"
هری فقط سرش رو تکون داد، حضور شبح رو احساس میکرد و این مایه خرسندی بود که دختر به کارش چسبیده بود. امیدوار بود تمام شب رو اونجا بمونه. "خیلیخب." لویی نفس عمیقی کشید و سرش رو متقابلا تکون داد. "دیگه بهتره بری. نمیخوایم که توی جادوم وقفهای بندازیم، هوم؟"
هری نیشخندی زد."دنیل رو به همین راحتی حذف نکن. تو فقط قراره بخوابی."
"پس بذار دنیل جادوش رو انجام بده و منم بخش خودم رو که به همون اندازه مهمه رو انجام بدم."لحن کنایه آمیز لویی باعث شد هری به آرومی بخنده. مشخصا اون حس قهرمان بودنش دوباره برگشته بود. هری این بار اجازه داد که پسر از لحظهی به تصور خودش قهرمانانهاش لذت ببره چون با اون چهره و بینیای که چین انداخته بود زیادی کیوت شده بود.
"شب بخیر لو." نیشخندی زد و به آرومی به سمت در خروجی رفت. "صبح میبینمت."
"از تک تک ثانیههایی که از هم دوریم لذت میبرم!" لویی از پشت سرش گفت و هری حتی به خودش زحمت نداد که جلوی نیش تا بناگوش باز شدهاش رو بگیره... به هر حال لویی که نمیتونست صورتش رو ببینه. "پس هر موقع که بتونم به سرعت برمیگردم پیشت!" رو به لویی گفت و از اتاق بیرون رفت.
صبح روز بعد، وقتی که هری بعد از یه شب تنهایی و خواب ناآروم به دنبال لویی اومد، دنیل جلوی درب ورودی منتظرش ایستاده بود. به هری اطمینان داد که هر کاری از دستش بر میاومده انجام داده و قطعا نتیجه آزمایش همونجوری میشه که خواهانش هستند.
و دروغ هم نگفته بود! چندین دقیقه بعد دکتر حرف دختر رو تایید کرد و حس خوشایندی توی سینه هری نشست. شاید تمام این کارها اونقدرها هم بیهوده نبود. قرار نبود زحماتشون بینتیجه باشه... قرار نبود شکست بخورند.
وقتی که هری و لویی از کلینیک خارج شدند، این بار به خاطر موفقیتشون قدمهاشون سبکتر و سریعتر بود. "خب... چطور پیش رفت؟" هری پرسید تا یه مکالمه کوچیک رو شروع کنه. لویی شونهای بالا انداخت و آهی کشید. "دلم برای جسی خیلی میسوزه. این بدترین خواب تمام عمرم بود."
"خب..." هری نگاهش رو به زمین دوخت، دلش بهخاطر نتیجه خوب کارشون گرم بود. "اگر به خاطر تو نبود نمیتونستیم نسخه رو برای دارو بگیریم. دیگه هیچوقت مجبور نیستی چنین چیزی رو تجربه کنی."
هری چندین نفس عمیق کشید و کمی حرفهای بعدیش رو توی ذهنش سبک و سنگین کرد. باید میگفت 'خب این اولین شبی بود که بعد از مدتها بدون هم گذروندیم و حس عجیبی داشت' یا شاید باید میگفت 'تو هم به خاطر اینکه نفسهای من رو کنار خودت نمیشنیدی حس عجیبی داشتی؟' یا اینکه 'حس میکنم ممکنه که یه کوچولو دوستت داشته باشم.'
(آخری نه... آخری نه!)
گوشه لب لویی به بالا مایل شد. "حق با توئه. من یهجورایی یه قهرمانم، مگه نه؟"
(شاید هم آخری آره... آخری آره!) و خب، اون موقعیت دیگه از بین رفته بود... شاید این بهتر بود. نیشخندی زد و نگاهش رو به زمین دوخت. "به اونجا هم میرسی لو."
تمام کاری که حالا باید میکردند این بود که یه داروخانه پیدا کنند و دارو رو بگیرن. هری دستی به کارت شناسایی جعلی لویی که توی جیب شلوارش بود کشید و چنان خیالش راحت بود که اون بخش از ذهن بدبینش که میگفت 'همه چیز اشتباه قراره پیش بره' رو نادیده گرفت. از پسش بر میاومدند.
سفر کوتاهشون از بیمارستان تا یه داروخانه خیلی طول نکشید از اونجایی که اون بیمارستان تقریبا توی مرکز شهر بود. وقتی که وارد داروخانه شدند زنگوله کوچیکی که بالای در بود به صدا در اومد. هری کمی چشمهاش رو ریز کرد تا به اون حجم از سفیدی عادت کنه. مکان بزرگی بود و تماما با قفسه پوشانده شده بود.
پشت پیشخوانی که داشتند بهش نزدیک میشدند پسری ایستاده بود. قد بلند بود و واضحا تازه کار بود. استرس هوای اطرافش رو سنگین کرده بود و درست مثل موجی که به ساحل برخورد میکرد توی صورت هری میخورد. فقط با نگاه کردن به پسر، کف دست خودش هم داشت از استرس خیس میشد. افتضاح بود. هری دلش براش میسوخت و در عین حال امیدوار بود پسر براشون دردسری درست نکنه.
ظاهرا پسر قد بلند کارش توی نسخه خواندن خوب بود چون بعد از اینکه نگاه دقیقی به نسخه انداخت به راه افتاد تا چیزی که دنبالش اومده بودند رو براشون بیاره.
لویی و هری لبخند خوشحالی به روی هم زدند. به طرز غیرقابل باوری همه چیز داشت خوب پیش میرفت. در هر حال اگر اون دارو برای جسی جواب نمیداد میتونستند در آینده بهش کمک کنند تا به زمین بیاد... ولی برای حالا تمام تلاششون رو کرده بودند تا به دوستشون کمک کنند. اگر دارو روی جسی جواب نده- نه! هری قرار نیست اجازه بده چنین چیزی حالش رو خراب کنه. مهم نیست که چه اتفاقی قراره بیافته... ارزش امتحان کردن رو داره.
همین که پسر داروها رو مقابل هری و لویی روی میز گذاشت یه زن مسن از پشت سرش پرسید که آیا کارت شناساییشون رو چک کرده یا نه. پسر با نگاهی وحشتزده سرش رو بلند کرد."ن-نه. معذرت میخوام. نمیخواستم که- منظورم اینه که... لعنتی! من-" پسر لحظهای مکث کرد تا نفسی بگیره.
هری یهجورایی دلش میخواست آرومش کنه. بهش بگه که مشکلی نیست. که هر چقدر زمان نیاز داره اشکالی نداره... همه چیز خوبه. (تمام این افکار رو با عنوان فایل #425 دلیلی که مادرش هیچوقت نمیبخشتش جایی پشت ذهنش ذخیره کرد.)
"میتونم که- آم... کارت شناسایی همراهتون دارید؟" پسر پرسید و هری و لویی همزمان سرشون رو تکون دادند. هری کارت جعلی رو به دست پسر داد و امیدوار بود پسر متوجه جعلی بودنش نشه... یا به هر حال انقدری مضطرب بود که نتونه خیلی به کارت زل بزنه و قبل از اینکه چیزی بفهمه مجبور بود کارت رو برگردونه. به نظر میاومد همه چیز داره طبق حدسیاتش پیش میره چون پسر نگاه سریعی به کارت انداخت و هری دستش رو بلند کرد تا کارت رو پس بگیره.
اما، اما، اما، اما، اما...
همین که پسر آماده پس دادن کارت شد زن مسن کنارش اومد تا نگاهی به کارت بندازه و هری در کسری از ثانیه خشکش زد. به نظر میاومد زن تجربه خوبی توی این موارد داره. مطمئنا خیلی زود میتونست عیب و ایرادهای کارت رو تشخیص بده. اینجا دیگه مثل کلاب یا مشروب فروشی نبود. اینجا واقعا به این مسائل اهمیت میدادند.
خیلی زود زن عینکش رو جا به جا کرد تا نگاه دقیقتری به کارت بندازه، کارت رو به صورتش نزدیکتر کرد تا مطمئن بشه و بعد اخم ظریفی بین ابروهاش نشست و هری میدونست که همه چیز قراره نابود بشه.
میتونست از همین حالا صدای جیغ جمعیت و شیشههای شکسته و آژیر رو توی ذهنش بشنوه. زن کارت رو برگردوند تا نگاه دقیقتری بهش بندازه و شک و تردید توی نگاهش نشست. نگاهی به دو پسر که مقابلش ایستاده بودند انداخت و دوباره به کارت زل زد. و بعد از پسری که کنارش ایستاده بود خواست تا تلفن رو براش بیاره.
هری از همین الان هم میدونست که زن قراره به کجا زنگ بزنه. درست سمت راستش، لویی با رنگ پریده و چشمهای گرد ایستاده بود. مشخصا اون پسر هم تشخیص داده بود که توی دردسر افتادند. اگر اونجا میموندن گرفتار میشدند.
نگاهی که پسر پری به هری انداخت پر از ترس بود، پس هری تنها کاری که به ذهنش رسید رو انجام داد. احمقانه، شجاعانه و پر از ریسک بود اما تنها کاری بود که میتونست انجام بده چون همین الان هم به فنا رفته بودند.
دست لویی رو محکم گرفت، کیسه دارو رو از روی پیشخوان چنگ زد و بعد از در بیرون دوید.
○●○●○
افکار هری🥹
خیلی شیرینه... نمیتونمش😭
دوستتون دارم💚
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top