•31•
💬+⭐️
○●○●○
وقتی که توی آپارتمان زین پدیدار شدند، اولین کاری که لویی کرد عوض کردن لباس زیرش بود. با از بین رفتن اون خیسی چسبناک آهی از روی راحتی کشید. دومین کاری که توی لیستش بود رفتن به آشپزخانه و خوردن یه لیوان بزرگ آب بود. توی یه ثانیه لیوان رو تماما خالی کرد. خنک و تازه بود و گرچه به پای آب محل زندگی خودش نمیرسید اما باز هم بهتر از هیچی بود. قطعا از اون نوشیدنیهای توی کلاب طعم بهتری داشت. انقدر ذهنش درگیر بود که متوجه نشد هری توی چهارچوب در ایستاده تا اینکه پسر شبح سرفه آرومی کرد.
لویی لیوانش رو توی سینک گذاشت و به سمت هری برگشت و ابروهاش رو بالا انداخت. "بله؟"
"من... من باید برم دارو بگیرم." هری به لکنت افتاده بود و لویی... شگفت زده بود. "برای... آم- برای جسی. باید براش دارو بگیرم." اخمی مصمم بین ابروهای پسر بود اما بقیه اجزای بدنش حرف دیگهای میزدند. طبیعتا هری به این شرایط عادت نداشت اما داشت تلاشش رو میکرد و این چیزی بود که باعث میشد لویی بخواد گریه کنه... انجام کارهای خوب به اون پسر میاومد.
برای لحظهای ساکت موند، چیزی ته دلش جرقه زد و بعد سرش رو تکون داد. "آره... آره. ما چطور میتونیم دارو رو بگیریم؟" با شنیدن کلمه 'ما' هری سرش رو بلند کرد... حالا کمی مطمئنتر به نظر میرسید. "ما باید- خدایا نمیدونم. به یه دکتر احتیاج داریم. یه نسخه پزشکی یا چنین چیزی میخوایم."
"باشه." لویی سرش رو تکون داد. "و ما چطور میتونیم از یه دکتر بخوایم که یه نسخه برامون بنویسه؟"
ما. ما. ما.
"تا وقتی که مریض نباشی هیچ کاری برات نمیکنن." لویی توی فکر فرو رفت. سعی داشت تا راهی پیدا کنه. باید این کار رو انجام میدادند، این تنها چیزی بود که ازش مطمئن بود... نه فقط به خاطر جسی، بلکه به خاطر هری. لعنت به لویی اگر اجازه میداد اولین تلاش هری برای انجام یه کار خوب اینجوری از دست بره!
فقط یه راه وجود داشت و با اینکه از نظر اخلاقی انجامش درست نبود اما لویی براش آماده بود. "خب... پس فکر کنم یکی از ما باید برای یه روز نارکولپسی* بگیره."
هری با حرف عجیب لویی سرش رو بلند کرد. با ظاهر شدن نیشخند کوچیکی روی لبهای پسر شبح، لویی هم اون نیشخند رو کپی کرد. (اینجوری نبود که این کار عجیبی باشه، چون لویی قبلا هم با گریه کردن الکی تونسته بود راهش رو توی دل مادر هولدا باز کنه. با توجه به حالت چهره هری مشخصا اون پسر این رویِ لویی رو ترجیح میداد.)
"دوست داری این افتخار نصیبت بشه؟" هری با شیطنت گفت و لویی دستش رو روی سینهاش گذاشت و سرش رو با حالت نمایشیای بالا گرفت. "باعث خوشحالیمه."
___
صبح شده بود... یا در واقع ظهر چون ساعت یک بود و لویی هیچوقت تا این ساعت نخوابیده بود. حالا همراه هری و لیام پشت میز آشپزخونهی آپارتمان زین نشسته بود و در مورد اتفاقاتی که ممکن بود توی ملاقات با دکتر بیافته، حرف میزدند. لیام در مورد تمام جوانب بیماری جسی بهشون اطلاعات داده بود، پس -امیدوارانه- لویی میتونست هر سوالی که ممکن بود دکتر بپرسه رو جواب بده تا بتونن داروی مناسب رو بگیرند.
این کار ریسک زیادی داشت اما همگی مشتاق بودند تا تلاششون رو بکنند. لیام با زین صحبت کرده بود تا برای لویی هم یه کارت شناسایی جعلی درست کنند، چون برای رفتن به داروخانه بهش نیاز پیدا میکرد.
لویی میدونست که اگر کسی در این مورد چیزی بفهمه توی دردسر میافته. دروغ گفتن، افراد رو توی شرایط ناخوشایندی قرار میداد. لویی دروغگو نبود به جز در موارد اضطراری! گاهی با دروغهای کوچک تلاش میکرد تا خودش رو از دردسر نجات بده... درست مثل هر موجود زنده دیگهای. در هر حال، قابل درک بود که در چنین شرایطی اضطراب داشته باشه. میدونست که این فکر خودش بوده و به هیچ عنوان هم ازش پشیمون نبود اما به این معنی نبود که استرس نداشته باشه.
حس میکرد قراره غش کنه. تازه داشت متوجه میشد که نقش بازی کردن، اون هم برای بیماریای که هیچ چیزی در موردش نمیدونست، شاید اونقدرها هم آسون نباشه. پس وقتی که هری بهش گفت نگران دیر کردنشون نباشه چون میتونه توی یه ثانیه خودشون رو به اونجا برسونه لویی تصمیم گرفت که مخالفت کنه. اگر قرار بود این کار رو بکنه به کمی هوای تازه احتیاج داشت. این چیزی بود که همیشه آرومش میکرد، کمی ارتباط با طبیعت، یه آسمون صاف، آرامش و خونه. نیاز داشت که توسط اونها احاطه بشه نه اینکه درست مثل ذرات هوا بخشی ازشون بشه!
"نه." لویی به سرعت مخالفتش رو اعلام کرد. "من روی زمینم. از روزی که متوجه این موضوع شدم دلم میخواست اطراف رو بگردم. تا اونجا پیاده میریم مگه اینکه نزدیکترین بیمارستان نصف روز با اینجا فاصله داشته باشه."
هری زیر لب غر زد و سرش رو با حالت دراماتیکی عقب انداخت. میدونست که هری مشکلی با راه رفتن نداره -چون دیده بود حتی با دویدن هم از نفس نمیافته- پس قرار نبود بهش اجازه بده که از زیر این کار شونه خالی کنه. لویی میخواست لندن رو ببینه پس قطعا قرار بود این پیادهرویِ آرامشبخش نصیبش بشه.
"این قابل مذاکره نیست!" رو به پسر شبح گفت تا بدونه که هیچ کاری قرار نیست نظرش رو عوض کنه. "مطمئنم همینطوره." هری زمزمه کرد. "یکم صبر کن تا مسیر بیمارستان رو پیدا کنم. فکر کنم باید از مترو هم استفاده کنیم. پیدا کردن یه بیمارستان خوب توی این محلهها کار آسونی نیست."
بعد از گفتن این حرف، هری برای چند ثانیه ناپدید شد و وقتی که دوباره ظاهر شد دستی توی موهای به هم ریختهاش کشید تا اونها رو از جلوی چشمهاش کنار بزنه و بعد سرش رو تکون داد تا به لویی بفهمونه که میدونه کجا باید برن. "بیا بریم."
___
کنجکاوی داشت لویی رو میکشت. این توی ذاتش بود. یه نگاه به هری -که حالا بعد از کمی کل کل با همدیگه سکوت کرده بود- کافی بود تا دلش بخواد بیشتر بدونه. میدونست که دوره کودکی هری براش موضوع حساسیه و خب از اونجایی که توسط الههی نفاق بزرگ شده بود، کاملا قابل درک بود... اما میخواست که بدونه. خیلی خیلی دلش میخواست. نمیدونست چطور باید این موضوع رو پیش بکشه و حالا که بهش فکر میکرد راهی برای این کار وجود نداشت و این ندونستن واقعا براش سخت بود.
فقط میخواست شرایط رو بهتر درک کنه.... میخواست هدف پشت هر کار هری رو بدونه، چون اگر حقیقت رو میدونست دیگه باعث نمیشد که مثل دفعه قبل اشتباه فکر کنه. لویی واقعا از اینکه در اشتباه باشه، خوشش نمیاومد. باید هری رو میشناخت!
انقدر توی افکارش غرق بود که وقتی هری سکوت رو شکست کمی از جا پرید و وقتی سوال پسر رو شنید عرق به تنش نشست."تو واقعا ازم متنفری؟" سوال هری صادقانه بود. لویی چشمهاش رو بست و به سرعت جمله "آره، هستم." رو گفت اما حتی از نظر خودش هم اون کلمهها عجیب بودند. هری هومی گفت و دوباره سکوت فضای بینشون رو پر کرد. لویی نمیدونست چرا تمام بدنش داره بهش میگه که اشتباه بزرگی کرده.
"خب این خیلی بده... چون من ازت متنفر نیستم." هری گفت و آهی کشید. با شنیدن اون حرف چیزی توی دل لویی تکون خورد. نمیتونست بگه این چه حسیه... حیرت یا احساس گناه یا شرم، اما هر چیزی که بود حس شادیآوری نبود. (که البته با عقل جور در نمیاومد.)
لویی پوزخندی زد، نمیدونست میخواست به خودش ثابت کنه که حرف پسر دروغی بیش نبوده یا به هری. "این یه دروغ بزرگه!"
"آرزو میکردم که اینطور بود." هری زمزمه کرد. "تو هنوز هم رو مخترین موجود زندهای هستی که میشناسم ولی اونقدری در مورد نفرت میدونم که با اطمینان بگم ازت متنفر نیستم."
لویی به سنگریزهای لگد زد. خب... این هم یه دلیل دیگه برای اینکه بهش احساس دیک بودن دست بده. بیادب بودن فقط در صورتی لذتبخش بود که طرف مقابلت هم بیادب باشه اما ظاهرا هری نمیخواست این بار چنین رفتاری داشته باشه. لویی یهجورایی حس بدی داشت. ترجیح میداد برای حالا هیچ حس مثبتی به هری نداشته باشه. حتی اگر مجبور میشد سرکوبشون میکرد!
"من..." با تردید شروع به صحبت کرد. "خیلیخب... شاید اونقدرها هم ازت متنفر نباشم." این حرف باعث شد لبخند کوچکی روی لبهای هری بنشینه. پسر با چشمهایی پر از شیطنت به لویی نگاه کرد. لویی نمیدونست باید خوشحال باشه یا ناراحت. چون جملهی 'شاید اونقدرها هم ازت متنفر نباشم' نباید هری رو انقدر خوشحال میکرد.
"لطفا هیچوقت ازم نترس." پسر شبح گفت، آثار خنده هنوز توی چینهای کنار چشمهاش بود. "از چی باید بترسم؟" لویی بدون هیچ حسی گفت و در واقع به کنترل این چنینی احساساتش افتخار میکرد چون در حقیقت سرش داشت زیر نگاه سنگین هری گیج میرفت.
اگر یه هفته پیش بود هری این حرف رو توهین برداشت میکرد اما حالا سرش رو برگردونده بود تا لبخندش رو پنهان کنه و گرچه این واکنشی نبود که لویی تصور میکرد اما در هر صورت بابتش خوشحال بود.
لویی نمیدونست پرسیدن سوالهایی که میخواست در موردشون بدونه ایده خوبی هست یا نه چون هری حال خوبی داشت و لویی احتمال میداد اون سوالات این لحظه رو خراب کنند... اما در نهایت حس کنجکاویش پیروز شد.
"میتونم یه چیزی ازت بپرسم؟"
لویی سرش رو پایین انداخت و نگاهش رو به سایهاش دوخت تا از هر گونه ارتباط چشمی خودداری کنه.
"حتما." هری شونهای بالا انداخت. به نظر میرسید هنوز توی مود خوبیه. لویی امیدوار بود وقتی سوالش رو پرسید حال پسر همینجوری باقی بمونه.
نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت با سوالی شروع کنه که اونقدرها هم شخصی نباشه. "تو- تو مجبور نیستی که جوابم رو بدی اما- آم... خب من حس میکنم تو بیشتر از اونی که بهم گفتی میدونی. بیشتر از ما... و از اونجایی که یهجورایی مشکل رو حدس زدیم و ظاهرا کس دیگهای هنوز موفق به کشفش نشده، به نظرم خوبه که تا جای ممکن در موردش بدونیم. پس فکر کنم سوالم اینه که... تو میدونی مشکل دروازهها چیه؟"
سکوت. صدای برخورد کفش به زمین. سکوت.
"چیزی نمیدونم که به درد کسی بخوره." هری در نهایت جواب کوتاه و صادقی داد. به نظر نمیاومد ناراحت باشه، پس لویی نفسش رو بیرون داد. "گفتنش به کسی آزاری نمیرسونه." با احتیاط گفت و هری شونهای بالا انداخت.
"میدونم که مادرم یه مدتی میخواست این کار رو انجام بده." پسر اعتراف کرد و لبش رو گزید. "دنبال راهی بود تا ارتباط بین دنیاها رو از بین ببره... و از اینجور چیزها. ممکن نیست تمام این وضعیت کار اون باشه. نمیدونم چطور فقط میدونم که قطعا توی این مشکل دست داره اما شاید کس دیگهای این کار رو براش انجام میده."
خب این تقریبا چیزهای زیادی رو توضیح میداد. همیشه این حس رو داشت که هری یه چیزهایی میدونه- مخصوصا وقتی که توی دانشگاه و موقع خبر خرابی دروازهها پسر راضی به نظر میرسید."چرا زودتر به کسی نگفتی؟"
"چه کمکی میتونست بکنه؟ کی میتونست بهم گوش بده و بتونه یه کاری بکنه؟" نایل... لویی میخواست اسم پسر کیوپید رو بگه. نایل قطعا یه سری ارتباطات خاص داشت و اگر موقعی که توی پانتئون بودند هری این چیزها رو گفته بود قطعا نایل، ژوپیتر رو مطلع میکرد.
"مطمئنم میتونستیم یه کاری بکنیم." لویی گفت و هری سرش رو به طرفین تکون داد."گوش کن... مهم نیست که من به کی بگم. حتی زئوس یا هادس هم نمیتونن به تنهایی مشکل دروازهها رو حل کنن چون در هر حال مشکل اصلیش رو نمیدونن و برای اینکه بفهمن باید بین دنیاها ارتباطی برقرار باشه که خب الان ممکن نیست. وقتی بهش فکر کنی میفهمی که مادر من یهجورایی نابغهست."
لویی از اعتراف بهش خوشش نمیاومد اما یهجورایی حق با هری بود. حس اشتباهی داشت... این عدم کنترل عصبانیش میکرد. اونها تنها کسانی بودند که یه فرضیه راجع به اتفاقاتی که افتاده بود، داشتند و هیچ کاری نمیتونستند بکنند. لویی میخواست یه کاری بکنه.
"شاید باید... شاید باید یه امتحانی بکنیم و به تارتاروس بریم؟" لویی به آرومی پیشنهاد داد. "میتونیم-"
"نه." هری به سرعت حرف لویی قطع کرد و لحنش به حدی محکم بود که لویی به خودش لرزید."جدی میگم... حتی اون جمله رو کامل هم نکن! قطعا دلت نمیخواد این کار رو بکنی."
لویی متعجب شده بود. چرا هری نمیخواست به خونه بره؟ وقتی این سفر رو شروع کرده بودند برای رفتن به خونه اشتیاق داشت. لویی نمیتونست اتفاقی رو به یاد بیاره که باعث شده باشه اون اشتیاق از بین بره. البته که خودش هم تمایلی برای سفر به تارتاروس نداشت. لویی لبهاش رو جمع کرد و شونهای بالا انداخت. "فکر میکردم این چیزیه که میخوای..." هری چیزی نگفت.
بقیه مسیر در سکوت سپری شد. لویی به دنبال چیزی بود تا دوباره سر صحبت رو با هری باز کنه اما به نظر نمیرسید که هری تمایلی به این هم صحبتی داشته باشه. خب، اشکالی نداشت. بقیه سوالات لویی میتونستند صبر کنند.
با اون سکوت مشکلی نداشت، چون اینجوری میتونست لندن رو تماشا کنه. ظهر بود و یه شنبه معمولی با هوای آفتابی بود. زمان خوبی برای انسانها بود تا برای ناهار یا انجام امور دیگه از خونه بیرون برن. تمام خیابونها شلوغ بود و هر کافه یا رستورانی که از کنارش عبور میکردند پر از جمعیت و سرزنده بود. لویی از چیزی که میدید خوشش میاومد. دیدن مردمی که با کیفهای گران قیمت از کنارش رد میشدند یا کسانی که با دوستانشون توی کافه مینشستند و با هیجان و چشمهای گرد صحبت میکردند، حس خوبی داشت.
پیادهرویشون طولانی شده بود، حدود یه ساعت یا بیشتر ولی لویی مشکلی باهاش نداشت و هری هم اعتراضی نکرده بود. این بهشون کمی زمان میداد تا به اطلاعاتی که از لیام شنیده بودند فکر کنند و برای نقشه پیش رو آماده بشن. چون مهم نبود چقدر این پیاده روی توی لندن لویی رو آروم میکرد، در هر حال یه گلوله از اضطراب هنوز توی سینهاش جا خوش کرده بود.
وقتی که به کلینیک خواب درمانی رسیدند لویی اجازه داد تا هری بخش مکالمه رو به عهده بگیره و کنارش ایستاد تا از نظر ذهنی خودش رو آماده کنه و لبخند ضعیفی به زنی که مسئول پذیرش بود، زد.
همه چیز به سرعت پیش رفت- یه بحث آروم توی اتاق انتظار به پا شده بود و اون دو مجبور بودند تظاهر کنند که با دیدنش سرگرم نشدند و بعد اسم لویی رو صدا زدند تا به ملاقات دکتر جانسون بره. وقتی که از سالن به همراه هری گذشتند تا به در مربوطه برسند، قلبش رسما توی دهنش بود.
دکتری که ویزیتشون میکرد یه زن قد بلند و مو قرمز بود که چهره دلسوزی داشت و دیدنش باعث شد لویی کمی آروم بشه.
وقتی که شروع به توضیح در مورد بیماری کرد، متوجه شد که حرف زدن با اون زن خیلی راحته. نگاه معتمد و رفتار بدون قضاوتش باعث شد لویی کاملا آروم بشه و به خوبی نقشش رو ایفا کنه."و این فلج شدنها چه حسی داره؟"
"نمیدونم. این شبیه به-" لویی تلاش کرد چیزی که توی ذهنش بود رو به خوبی بیان کنه. "گاهی اوقات توی گفتار دچار مشکل میشم، عضلههام بیحس و عجیب میشن و گاهی -که خدا رو شکر زیاد پیش نمیاد- از حال میرم. گاهی اوقات که از خواب بیدار میشم یا بیش از حد احساساتی میشم مثل- مثل بعد از سکس... من فقط... نمیتونم تکون بخورم. میتونم ببینم و بشنوم اما نمیتونم حرکت کنم."
دکتر جانسون سرش رو تکون داد و خودکارش رو روی دفترچهاش به حرکت در آورد. "بسیار خب. فقط چند تا سوال دیگه... هیچ دارویی که باعث گیجی یا خواب آلودگی بشه رو توی طول روز مصرف نمیکنی؟"
"نه." لویی سرش رو تکون داد. "هیچی."
"بسیارخب. چه مدته که از این وضعیت رنج میبری؟"
"من- توی یه کما بودم. چند سال پیش با یه ماشین تصادف کردم... و از وقتی که به هوش اومدم این مشکل رو دارم." لویی گفت و امیدوار بود لحنش به اندازه کافی طبیعی بوده باشه. دکتر جانسون هومی گفت و سرش رو به نشونه درک شرایط تکون داد."خب از نظر من این شبیه به نارکولپسیه. جای تعجب داره که چطور زودتر بهمون مراجعه نکردی. به نظرم بهتره پلیسومنوگرافی* انجام بدی."
بدن لویی با شنیدن اون جمله خشک شد."پلیسومنوگرافی چیه؟" به آرومی پرسید و تلاش کرد تا جوری به نظر بیاد که انگار از شدت نگرانی قلبش توی دهنش نیومده. دکتر جانسون با مهربونی لبخند زد. "این یه آزمایشه تا بتونیم متوجه بشیم که چه دارویی میتونه برات مناسب باشه. تنها کاری که لازمه بکنی اینه که شب رو توی کلینیک خواب درمانی بگذرونی و اجازه بدی کارکنانمون تحقیقتاتشون رو انجام بدن. همه چیز موقعی که خوابی اتفاق میافته."
لویی سرش رو تکون داد و نفس عمیقی کشید تا تظاهر کنه که خیالش راحت شده اما راحتی خیال آخرین چیزی بود که توی اون لحظه بهش فکر میکرد. استرس و ترس توی تمام بدنش نشسته بود و مجبور بود لپش رو از داخل گاز بگیره تا چیزی توی ظاهرش مشخص نشه. قرار بود روش آزمایش انجام بدن. قرار بود الگوی خوابش رو بررسی کنند و بعد میفهمیدند که اون هیچ مشکلی نداره و دروغ گفته و-
"عالیه." لویی با خوشحالی رو به دکتر گفت. "بیاید انجامش بدیم." دکتر جانسون لبخندی زد و به سمت میزش برگشت و مقابل کامپیوترش قرار گرفت.
لعنت بهش.
___
هری و لویی از بیمارستان با یه نوبت برای تست خواب و وحشتی توی دلشون خارج شدند. "خدای من." لویی زیر لب زمزمه کرد."خدای من." دکترها قرار بود بفهمن که داره دروغ میگه. روی لویی آزمایش میکردند و متوجه میشدند که هیچ مشکلی نداره و به عنوان یه شیاد شناخته میشد. این کار عواقبی هم داشت؟ ممکن بود زندانی بشه؟ لویی نمیدونست و به شدت داشت عرق میکرد.
"الان باید چه غلطی بکنیم؟" با نگرانی پرسید و هری چشم غرهای بهش رفت. "نمیدونم! شاید بتونیم یه نسخه جعلی جور کنیم. میتونم از قدرتم استفاده کنم و یه نفر رو مجبور کنم که-"
"وات د فاک هری؟" لویی با لحنی که نشون میداد به هیچ وجه تحت تاثیر قرار نگرفته، وسط حرف پسر پرید. اجازه داد حالت چهرهاش نظرش رو بیان کنه و ظاهرا کارش جواب داد چون هری چشمهاش رو چرخوند و آهی کشید. "میدونم... باشه. فقط یه لحظه وحشت کردم."
لویی سرش رو با رضایت برای پسر تکون داد و بعد مستقیما سراغ نگرانیش برگشت چون اولویتهاش رو میشناخت و اولیویت الانش این بود که توی یه زندان انسانی نیافته.
"الان باید چیکار کنیم؟ اگر یه انسان بود چیکار میکرد؟ قراره بیافتم زندان؟"
هری نفسش رو به بیرون فوت کرد. هر چقدر هم که تلاش میکرد نگرانیش رو نشون نده حالا دیگه فایدهای نداشت. "نه نمیری زندان. ببین... اگر دکترها بفهمن که دروغ میگی کاری باهات ندارن. میذارن بری. مشکلی پیش نمیاد. تنها مشکل اینه که... دارو رو نمیتونیم بگیریم." آه عمیقی کشید و خنده تلخی روی لبهاش نشست.
"دارو رو نمیتونیم بگیریم. اگر دروازهها درست کار میکردند جسی بدون اینکه جونش توی خطر بیافته، میتونست شخصا باهامون بیاد. ظاهرا فقط یه قول تو خالی بهش دادم... و صادقانه؟ دروازهها به این زودی درست نمیشن. هیچ آدم مهمی کاری که ما کردیم رو نمیکنه و ریسک اینکه جایی ناشناخته گیر بیافته رو به جون نمیخره. بعید میدونم به این زودی بتونن از این مشکل سر در بیارن و من فقط- فاک. اصلا از همون اول نباید به جسی قول کمک میدادم."
مشخص بود که هری واقعا ناراحت و مضطربه اما حرفهای پسر داشت به مسیری کشیده میشد که لویی بابتش اصلا خوشحال نبود. به سرعت سرش رو به سمت هری برگردوند و چشم غرهای بهش تحویل داد. "حرفم رو تکرار میکنم..." به آرومی شروع به صحبت کرد. "وات د فاک هری؟"
هری فقط زیر لب غرید و دستی توی موهاش کشید و با بیچارگی به لویی زل زد. "تو درک نمیکنی. من این کار رو کردم تا برای یه بار هم که شده خوشحالی یه موجود دیگه رو توی اولویت قرار بدم و حالا تمامش نابود شده. منظورم اینه که دیروز توی کلاب تلاش کردم به تو هم کمک کنم و تو از دستم عصبانی شدی. من نمیتونم- چی میشه اگر انجام کارهای خوب برای من غیرممکن باشه؟"
لویی اخمی کرد و سرش رو روی شونه خم کرد. این حرفها دیگه از کجا اومده بودند؟
"باورم نمیشه من کسیام که دارم این حرف رو میزنم اما تو داری... بیش از حد دراماتیک رفتار میکنی." با احتیاط جملهاش رو کامل کرد. "این مسئله بزرگی نیست. جسی درک میکنه. نیت تو خوب بود... به علاوه، ما هنوز پنج ساعت وقت داریم تا یه راهی پیدا کنیم."
"نه." هری به سرعت سرش رو تکون داد. نگاه لویی به دستهای لرزون پسر شبح افتاد. حس سرد و ناخوشایندی با درک وحشت و عصبانیت هری توی دلش نشست.
"نه... بس کن. نمیتونم مدام شکست بخورم. نمیتونم توی مسیری برم که بر خلاف ذاتمه... و- فاک! خانوادهام چی؟ تمام اینها بیهودهست. نمیتونم این کار رو بکنم... نمیتونم سر جونم ریسک کنم و بعد بفهمم که کارم هیچ چیزی رو بهتر نکرده. باید-"
این واقعا غیرمنتظره بود. لویی بخشهای زیادی از هری رو دیده بود که قبلا فکر میکرد وجود ندارن. اون بخش خوشحال، آسیب دیده، ساکت و همینطور مهربونش رو دیده بود... اما تا به حال هیچوقت اون پسر رو در مرض فروپاشی احساسی ندیده بود. رنگش پریده بود، دستهاش میلرزید و دندونهاش توی لبهای قرمزش فرو رفته بودند.
لویی نمیتونست این وضعیت رو تحمل کنه. هیچوقت تصور هم نمیکرد که چنین اتفاقی بیافته اما حال بد هری به طرز دردناکی واقعی بود. دلش میخواست دور هری یه پتو بپیچه و اون رو یه جای امن ببره.
لویی نمیدونست چی باعث شده هری اینجوری بهم بریزه و با اینکه هنوز کمی گیج بود اما با لرزشی که توی صدای هری بود اون حس سرد و ناخوشایند این بار داشت قلبش رو میفشرد پس تنها کاری که مناسب چنین وضعیتی بود رو انجام داد.
قدمیبه جلو برداشت و بدون هیچ تردید و فکری، بازوهاش رو دور کمر هری پیچید و بدنهاشون رو به هم چسبوند. همونجا ثابت ایستاد و سرش رو زیر چونه هری روی سینهاش گذاشت.
احتمالا قرار بود بعدا پشیمون بشه اما برای حالا، کارش بلافاصله جواب داد چون هری خشکش زد... حتی نفس هم نمیکشید. زمان متوقف شد و دنیا از حرکت ایستاد.
و بعد با نفسی لرزون و بریده، پسر شبح هم بازوهاش رو بالا آورد تا اون بغل رو متقابلا پاسخ بده. لویی میتونست لرزش آروم سینه هری رو احساس کنه. گرهای بین ابروهاش نشست و انگشت شستش رو نوازشگونه روی پارچهای که کمر پسر رو پوشانده بود، کشید.
"از چی انقدر ترسیدی؟" همونطور که صورتش به شونه هری چسبیده بود، پرسید. مدت طولانیای سکوت بینشون به وجود اومد و لویی میخواست حرفش رو پس بگیره... نگران بود که نکنه همه چیز رو بدتر کرده باشه اما بعد هری نفس عمیقی کشید و شروع به صحبت کرد. "میدونی- میدونی اگر مادرم راجع به کارهام بفهمه ممکنه باهام چیکار کنه؟" پسر مکثی کرد و ادامه داد. "یا در واقع باید میگفتم 'وقتی که بفهمه'..." حرف پیشینش رو اصلاح کرد و با بیچارگی خندید. لویی به آرومی سرش رو تکون داد تا هری حرفش رو ادامه بده.
"همونطور که قبلا بهش اشاره کردم میتونه طردم کنه... البته اگر خوش شانس باشم! میتونه تیکه تیکهام کنه. زندانیم کنه. منو پیش ارواح گمشده بندازه... میتونه- میتونه منو بکشه."
لویی نمیدونست چی باید بگه، احساس بدی داشت. "هری، اون- اون مادرته. نمیتونه-"
"مطمئن باش که میتونه این کار رو بکنه." هری با جدیت حرف لویی رو قطع کرد و دل لویی به هم پیچید. حالا میفهمید... داشت کم کم درک میکرد که اوضاع از چه قراره. لویی همیشه فکر میکرد که هری نمیتونه کار خوبی انجام بده چون فکر میکنه چنین چیزی توی ذاتش نیست. اینکه انجام کار خوب براش مشکله. هیچوقت به این فکر نکرده بود که با انجام یه کار خوب هری ممکنه چه چیزهایی رو قربانی کنه... چیزهای مهمی مثل جون و زندگیش.
خاطره کمرنگی توی ذهنش جون گرفت و به یاد آورد که هری قبلا به چنین چیزی اشاره کرده بود. توی سرزمین عجایب وقتی که لویی بیش از حد پیش رفته بود و عصبانتیش رو سر هری خالی کرده بود و هری از شنیدن حرفهاش خسته شده بود.
'کارهایی رو انجام دادم که اگر مادرم بدونه منو طرد میکنه، لویی'
لویی واقعا به اون بخش از حرفهای پسر فکر نکرده بود، بیشتر از چیزی که باید عصبانی بود که بخواد به این چیزها فکر کنه.
قبلا از حرفهایی که زده بود اونقدرها پشیمون نشده بود چون فکر میکرد حق با خودش بوده اما حالا آرزو میکرد که ای کاش بیشتر به این مسائل توجه نشون میداد. ممکن بود انتخابهای اون پسر به مرگش ختم بشن. در هر حال، لویی کسی بود که به مهربان بودنش افتخار میکرد... باید از قبل به این چیزها هم فکر میکرد.
"بیا تسلیم نشیم..." با مهربونی گفت و با اینکه دلش از روی حس گناه به هم میپیچید سعی کرد لحنش رو ثابت و محکم نگه داره. "تو از پس هر کاری برمیای، میتونیم یه راهی پیدا کنیم. تا اینجا بدون مشکل پیش اومدیم و از این به بعد هم میتونیم، میدونی چرا؟ چون هر دوی ما نابغهایم! یه راهی پیدا میکنیم."
هری چندین نفس عمیق کشید و وقتی که شروع به حرف زدن کرد، لویی میتونست لبخند ضعیفی رو توی صداش احساس کنه. "الان به من گفتی نابغه؟ باید از این به بعد این تاریخ رو به عنوان یه روز مقدس جشن بگیریم!"
"خب، من واضحا فوق العادهام و همنشینی با من قطعا روی بقیه تاثیر مثبت میذاره! پس خیلی به خودت مغرور نشو."
بازوهای هری دور کمرش محکمتر شد و چشمهای لویی گرد شد اما در هر صورت اون آغوش محکم رو پذیرفت. وقتی به این فکر کرد که هری تا چه حد فرد احساساتیایه و وقتی که موقعیتش پیش میاد چطور احساساتش رو بروز میده، توی ذهنش زنگ خطر به صدا در اومد.
وقتی که افراد دور و بر لویی احساساتی میشدند دیوارهایی که لویی دور خودش کشیده بود، ضعیف میشد چون این صادقانهترین واکنشی بود که افراد اون رو بروز میدادند. اونقدر خالصانه بود که نمیشد نادیدهشون گرفت.
برای مدت طولانیای توی آغوش هم موندند و تمام افکاری که میگفتند چنین چیزی اشتباهه رو عقب زدند. چون به هیچ وجه حس اشتباهی نداشت. یهجورایی خوب بود... نه تنها گرمای دلچسب بدنهاشون، بلکه حس درک و همدلیای که توی اون آغوش بود، واقعا لذتبخش بود.
"شاید... شاید هنوز یه امیدی باشه." هری به آرومی گفت و چشمهای بستهی لویی باز شدند. "شاید- اگر که... شانس بیاریم-" پسر کوچیکتر از بغل پسر شبح بیرون اومد تا به صورتش نگاه کنه. "چی هرولد؟"
هری برای چند لحظه سکوت کرد و توی فکر فرو رفت. "یه سری... اشباح هستن. توی یونان بهشون میگیم اونیری* اما میدونم که توی روم یه اسم خستهکننده و ساده دارن. اونها یکم- شبیه من و هم نوعانم هستن. سرزمین عجایب دنیاییه که رویاها رو میسازه و خدایان ازگارد مراقب اونجا هستن به خاطر همین هوپنوس و سومنوس* اشباحی رو برای سامان دادن به خواب انسانها فرستادند. اونها اشباح رویا هستن. اگر از نایل بپرسیم احتمالا راهی بلد باشه که بهشون دسترسی پیدا کنیم. اونجوری... اون اشباح میتونن کاری کنن به خواب بری و تمام علائم بیماری رو هم داشته باشی. اگر بتونیم راضیشون کنیم که بهمون کمک کنن... موفق میشیم."
لویی برای چند لحظه ساکت بود و اون اطلاعات رو درست مثل یه اسفنج خشک به خودش جذب میکرد. این یهجورایی نقشه خوبی بود. "خیلیخب... فکر میکنی یکیشون اونقدری نزدیک هست که بتونیم باهاش ارتباط بگیریم؟"
"حتی اگر هم نباشه من و نایل میتونیم به سرعت هر جایی که میخوایم بریم. حتی اگر تنها شبح موجود الان توی آلاسکا باشه میتونیم بهش برسیم... اما مطمئنم که مجبور نیستیم اونقدرها هم دور بریم."
"واقعا؟" لویی نمیدونست آلاسکا کجاست اما میدونست زمین انقدر بزرگ هست که ممکن باشه کارشون رو سخت کنه. "آره... میلیونها شبح وجود داره... از انواع مختلف! همیشه کسی هست که اینجا بمونه. حتی همین الان هم حضور چند تا از خواهر و برادرهام رو توی جاهای مختلف احساس میکنم."
خب این به اندازه کافی خوب بود. لویی سعی کرد مثبت اندیش باشه. میتونستن از پسش بر بیان. اون دو واقعا با هم تیم خوبی رو تشکیل میدادند.
"خب پس تو میلیونها خواهر و برادر داری و موفق شدی که فرزند مورد علاقه مادرت بشی؟" همونطور که اون امید جدید به قدمهاشون سرعت میبخشید، لویی پرسید. "یعنی مادرت انقدر استانداردهاش پایینه یا دلیل دیگهای داره؟"
هری با صدای بلندی خندید. "نه، من فقط واقعا محبتش رو نسبت به خودم میخواستم پس تا حد زیادی توی کارم تلاش کردم. مادرم محبتش رو رایگان خرج نمیکنه."
حرفهای نگفته زیادی پشت همون یه جمله بود... هری اون حرف رو با نیشخند کوچیکی گفته بود انگار که این یه جوکه اما لویی درک میکرد که اگر از چنین چیزی برای شوخی استفاده میکنه پس چندان خاطرات خوشی برای بازگو کردن وجود نداره.
این باعث شد یکم غمگین بشه و دلش میخواست یه بار دیگه هری رو بغل کنه... اما این کار رو نکرد. چون این عجیب میشد و تقصیر هری نبود که احساسات لویی به صورت ناگهانی فوران کرده بودند... بنابراین فقط ساکت موند.
سکوت بینشون حسابی سنگین و غیر عادی بود پس وقتی که هری شروع به صحبت کرد لویی نفسی از روی راحتی کشید چون نمیدونست باید چی بگه تا بحثی رو شروع کنه که به نظر اجباری نیاد."خیلیخب، نقشه از این قراره... اول باید با لیام صحبت کنیم و اطلاعات بیشتری ازش بگیریم. و بعد باید با نایل صحبت کنیم تا یه شبح رویا برامون گیر بیاره. اگر این کارها جواب بدن و بتونیم خودمون رو به موقع برای آزمایش برسونیم، پس میتونیم موفق بشیم."
لویی نفس عمیقی کشید، هری رو تا حالا اینقدر جدی و مصمم ندیده بود. فکش فشرده و نگاهش تیره بود و لویی باید تمرکز میکرد چون چیزی که مهم بود این بود که هری برای انجام یه کار خوب حاضر بود خودش رو به دردسر بندازه و چیزی که به هیچ عنوان مهم نبود این بود که الان چقدر جذاب به نظر میرسه!
(لویی دیگه بیخیال این شده بود که تظاهر کنه هری جذاب نیست. آب مایع بود، زمین گرد بود و هری استایلز جذاب بود. به هر حال جاذبه جنسی با جاذبه عاطفی متفاوت بود. با اینکه لویی از همراهی و حضور هری خوشش میاومد و کارهاش براش چالش برانگیز و لذت بخش بود، با این حال، احساسات از این بحث خارج بودند.)
"خیلیخب، باشه... بیا انجامش بدیم." هری با هیجان سرش رو تکون داد. "الان میخوام دستت رو بگیرم چون باید خیلی زود به آپارتمان زین برگردیم و با اینکه پیادهروی واقعا لذت بخشه اما به طرز وحشتناکی بیفایدهست. باشه؟"
لویی سرش رو تکون داد و بعد گرمای لذت بخشی دستش رو در بر گرفت، قبل از اینکه تبدیل به ذرات هوا بشه.
(با اینکه این حس معلق بودن براش جالب بود اما برای ثانیهای بهخاطر از بین رفتن تماس بین پوست دستش با دست گرم هری احساس ناامیدی کرد. با این حال، اگر هری تونست متوجه افکارش بشه، تصمیم گرفت که چیزی نگه.)
___
*نارکولپسی:حملههای خواب در ساعات بیداری رو حمله خواب یا خوابتازش یا نارکولپسی میگن. خوابتازش یکی از اختلالات خوابه که به صورت میل ناگهانی و مقاومتناپذیر به خواب خودش رو نشون میده. مبتلایان به حمله خواب، در پی هیجانهای شدید دچار گرفتگی یا بیحسی ماهیچه میشوند. بسیاری از این بیماران به فلج خواب نیز مبتلا هستند.
*پلیسومنوگرافی: نوعی آزمایش برای بررسی الگوی خوابه. در طول آزمایش به منظور شناسایی چرخههای خواب، اختلالات خواب و مشکلات تنفسی، فعالیت مغز رو بررسی میکنند. همچنین حرکات، تنفس، سطح اکسیژن و ضربان قلب نیز در تمام مدت بررسی میشن.
*اونیری، هوپنوس و سومنوس: الههها و خدایان خواب و رویا در روم و یونان.
○●○●○
مرسی که میخونید💚
دوستتون دارم 🫶
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top