•30•

💬+⭐️
○●○●○

سرویس بهداشتی به طرز‌ عجیبی خلوت بود. لویی وقتی که با مشت‌های گره خورده وارد سرویس شد، متوجه این موضوع شد. فقط دو یا سه تا از درهای اتاقک‌های توالت بسته بود و محیط بیرونی هم کاملا خالی بود... البته به جز یه نفر که مقابل آینه ایستاده بود و به چشم‌های خودش خیره شده بود. خشم لویی با دیدن پسر فوران کرد. هری باید تاوان می‌داد... برای چی رو نمی‌دونست، ولی قطعا قرار بود تاوان بده.

"هری استایلز!" از بین دندون‌های به هم فشرده‌اش غرید. هری از جا پرید و نگاهش رو از تصویر خودش درون آینه گرفت و به سمت لویی برگشت. مشخصا جا خورده بود، تا حدی که کمی به عقب تلو تلو خورد و با اضطراب، دستی توی موهاش کشید. لویی از‌ مواقعی که پسر این کار رو می‌کرد، متنفر بود. از جوری که موهای هری فوق‌العاده به نظر می‌رسید، متنفر بود.

"لویی... دیدن دوباره‌ات همیشه باعث خوشحالیه؟" پسر با تردید زمزمه کرد. لویی وقتی برای این حرف‌ها و طعنه‌های زیرزیرکی‌ نداشت. فعلا فقط یه ماموریت داشت. "فاک یو هری." مستقیم سر اصل مطلب رفت.

حالت صورت هری از گیجی به خستگی تغییر‌ کرد و آه عمیقی کشید. "این بار دیگه چیکار کردم؟ نفس کشیدن توی یه محیط مشترک با من باعث شده بهت توهین بشه؟" در حقیقت، آره. حتی فکر بهش هم توی اون لحظه برای لویی یه نوع بی‌احترامی بود. "تو نمی‌تونی‌ این کار رو بکنی." تمرکزش رو روی دلیل اصلی اینجا اومدنش گذاشت و انگشتش رو روی جایی که باید قلب هری‌ می‌بود، گذاشت و نگاهش رو به انگشت خودش دوخت.

بدن هری گرم بود... درست مثل بدن خودش. درست مثل هر موجود زنده دیگه‌ای. درست مثل هر موجودی که احساسات داشت. درست مثل حس‌ هم‌دردی. حسی نرم که با خشمی که توی سینه‌اش بود، ترکیب شد. این قرار نبود خوب تموم بشه.

هری مشخصا از تمام این بحث‌ها خسته بود. پسر شبح با لب‌های به هم فشرده به لویی خیره بود و فقط ثانیه‌ای تا چرخوندن چشم‌هاش فاصله داشت."نمی‌تونم چیکار کنم؟" با خستگی پرسید. لویی وقتی برای هم‌دردی نداشت. چشم‌هاش رو ریز کرد و چینی به بینیش داد و انگشتش رو بیشتر توی سینه هری فرو کرد.

"این بی‌احترامیه. این حقیقتا یه نوع بی‌احترامیه." حرف‌هاش تاثیر چندانی‌ روی‌ پسر شبح نداشت. هری فقط آهی کشید و چندین بار پلک زد، انگار که سر و کله زدن با لویی براش سخت‌ترین کار دنیا بود. هری... هری‌ گیج کننده بود. شخصیتش قابل درک نبود. لویی این‌جوری رفتار نمی‌کرد اگر که هری از همون اول این کارها رو نکرده بود.

"ببین، نمی‌دونم چرا هنوز به این قضیه گیر دادی ولی من سر حرفم می‌مونم. اون یارو مستحق‌ هر چیزی بود که..." غرشی سینه لویی رو لرزوند و حرف هری رو قطع کرد. "منظورم اون نیست. تو درست مثل یه مخزنِ پر از فاک‌ورمین* غیر قابل تحملی!" با خشم رو به پسر غرید. "تو به جسی کمک کردی... برای طلسمش بهش کمک کردی! چطور جرأت می‌کنی این‌جوری‌ منو به سُخره بگیری؟"

مشخص‌ بود که هری متوجه جریان شده بود چون مضطرب بود. بذار استرس بکشه. این‌جوری هردومون توی شرایط‌ یکسانی‌ هستیم. "صبر کن چی؟ کی بهت گفت؟"

"نایل!" لویی دست‌هاش رو با خشم بالا برد."نایل بهم گفت و اصلا نمی‌دونم چجوری ازش خبر داره اما این الان اهمیتی نداره! چیزی‌ که مهمه اینه که تو باعث شدی شبیه یه احمق به نظر بیام!"

هری سکوت کرده بود. یکی از شیرهای سرویس‌ چکه می‌کرد و هر ثانیه‌ای که لویی منتظر‌ جواب بود رو می‌شمرد. در نهایت پسر‌ قد بلند چند بار دیگه پلک زد و فقط یه "چی؟" گفت. خیلی‌خب... لویی با خوشحالی حاضره براش موضوع رو شفاف‌تر کنه.

"من کاملا مطمئن بودم که برای نجات دادن تو دیگه خیلی دیر شده... از وقتی که همدیگه رو دیدیم مدام دلایلی بهم دادی تا ازت متنفر باشم. و باید هم ازت متنفر باشم! تو باعث شدی تجربه‌ام از زندگی دانشجویی افتضاح بشه! تو چیزی جز یه موجود بی‌رحم، احمق، اعصاب‌خردکن و بدجنس‌ نبودی!" با هر کلمه انگشتش رو بیشتر از قبل‌ توی سینه هری فرو می‌کرد.

"و بعد چیکار کردی؟ رفتی و یه کار خوب کردی! خودت تنهایی! بدون اینکه به من بگی! نه! فاک یو. فاک یو! باورم نمیشه بهم نگفتی. باورم نمیشه گذاشتی برای یه مدت طولانی یه موجود افتضاح باشم در صورتی که می‌تونستم یه فرد حمایت‌گر باشم. این توهین به شخصیت منه!" با تمام شدن حرف‌هاش تمام خشمش رو توی‌ نگاهش جمع کرد و چشم غره‌ای به پسر رفت و بعد بی‌صبرانه منتظر موند... منتظر یه توضیح خوب و قانع‌ کننده.

هری برای چند‌ دقیقه بهش خیره موند و بی‌هدف دهنش رو باز و بسته کرد تا بلکه جواب مناسبی پیدا کنه. هر بار که دهنش رو می‌بست و لب‌هاش رو بهم می‌فشرد، باعث می‌شد لب‌هاش به حدی نرم به نظر برسن که لویی تقریبا نزدیک بود تمرکزش رو از دست بده. درست شبیه یه بالش ابریشمی بودند. اگر لویی واقعا یه پیکسی بود قطعا دوست داشت روی اون‌ها بخوابه و سرش رو روی انحنای بالای لبش بذاره و بدن کوچیکش رو توی فرورفتگی بین لب‌های برجسته‌اش فرو کنه.

حواسش داشت بیش از حد از موضوع‌ پرت می‌شد. از دست هری عصبانی‌ بود... خیلی زیاد. وقتش بود که روی همون حس تمرکز کنه.

هری خیلی وقت بود که ساکت بود، مشخصا هنوز نمی‌دونست چطور باید اوضاع رو درک کنه. در نهایت، وقتی که شروع به حرف زدن کرد، صداش خش‌دار و لحنش گمشده بود. "فاک‌ورمین دیگه چیه؟" لویی می‌خواست پاش رو توی حلقش فرو کنه. "ازت متنفرم!" سرش رو به طرفین تکون داد. "ازت خیلی خیلی متنفرم."

"و یه مخزن از فاک‌ورمین؟ این یه حجم خیلی زیاد از چیزیه که اصلا نمی‌دونم چیه. واقعا گیج شدم میشه لطفا یکم بیشتر در موردش توضیح-"

"تو-" اگر انقدر عصبانی‌ نبود قطعا با سرگرمی به اون پسر خیره می‌شد. "چرا داری‌ چرت و پرت میگی؟"
لپ‌های هری‌ گل انداخت و لویی قطعا شیفته اون تصویر نشده بود.

"چرا انقدر این موضوع‌ برات مهمه؟" هری حرف لویی رو نادیده گرفت. "چون از اینکه در اشتباه باشم متنفرم. بر خلاف تصور بقیه از اینکه دائم عصبانی‌ باشم خوشم نمیاد!"

"خب ممنون که گفتی تقریبا باور کرده بودم که همین مدلی هستی." هری زمزمه کرد و لویی نمی‌تونست بدون کشتن پسر جوابی برای حرفش پیدا کنه.

"ببین، اگر می‌دونستم که تو کاری رو بدون ذره‌ای خودخواهی انجام دادی احتمالا اونقدر باهات بدجنس‌ نمی‌بودم. فکر می‌کردم یه هدفی پشت رفتارمه و حالا... اوپس! دیگه نیست! ظاهرا طرفم وجدان هم داره! و اگر این حقیقت داشته باشه پس... پس برای چی این همه مدت ازت متنفر بودم-"

لویی ناگهان دهنش رو بست. وحشت توی دلش نشست. داشت بیش از حد می‌گفت. داشت بخش آسیب‌پذیرش رو نشون می‌داد و ظاهرا هری هم متوجه شده بود، چون با هر کلمه‌ی لویی چشم‌هاش گرد و گردتر شده بود.

نگاهش صادق به نظر‌ می‌رسید. زیبا و... لویی نمی‌دونست چطور باید خودش رو از این چاه بیرون بکشه پس‌ برای اینکه همه چیز رو فراموش کنه، خودش رو جلو کشید و هری رو بوسید. دوباره.

نمی‌دونست چرا مدام این اتفاق میافته. هری کسی بود که دائما خشمگینش می‌کرد. مخصوصا حالا. انگار مواقعی که لویی به شدت عصبانی می‌شد و خشمش رو نمی‌تونست جایی تخلیه کنه، این تنها راه حلش بود. واقعا باید خجالت‌زده می‌شد... که البته خجالت کشیدن وقتی هری هم شروع به همراهی باهاش کرد، فراموشش شد.

پسر شبح دست‌هاش رو بالا آورد و بدن لویی رو به خودش نزدیک‌تر کرد. بدن خودش و لویی رو به عقب حرکت داد و لویی تا وقتی که صدای باز و بسته شدن یه در رو نشنیده بود، نمی‌دونست مسیرشون قراره به کجا ختم بشه. چشم‌هاش رو باز‌ کرد و دید که توی یکی از اتاقک‌های سرویس بهداشتی هستند.

به سرعت به سمت یکی از دیوارها هل داده شد. لویی سعی کرد از این موقعیت به نفع‌ خودش استفاده کنه. کمرش رو به دیوار چسبوند و تا جایی که می‌تونست پایین تنه‌اش رو به جلو هل داد و به پایین تنه‌ی هری چسبوند.

نفس هری توی سینه حبس شد، قبل از اینکه غرشی ناراضی از‌ گلوش بیرون بیاد و در تلاش بود تا پاهاش به توالت گیر نکنه."از دفعه قبل هم جامون تنگ‌تره." پسر زیر‌ لب‌ زمزمه کرد و لویی‌ می‌خواست بخنده، چون آره... این دفعه هم قرار بود یه اتفاقاتی بیافته ولی این بار هری‌ کسی نبود که آغاز کننده‌اش بود.

لویی دست‌هاش رو توی موهای هری فرو برد و اون رو پایین کشید تا صدای ذهنش رو خاموش کنه. چند بار باید قول لمس‌ نکردن هری رو به خودش می‌داد و هر بار اون رو می‌شکوند تا بالاخره بهش عمل کنه یا تسلیم بشه؟

"ازت متنفرم." روی لب‌های گیلاسی هری و بین نفس‌های بریده‌شون گفت و انگشت‌هاش رو از موهای هری حرکت داد و روی گردن و کمرش کشید تا ردی از خودش به جا بذاره و با اون‌ها به یاد آورده بشه.

پایین تنه‌هاشون رو به هم می‌کشیدند و روی لب‌های هم ناله می‌کردند و لویی دیگه نمی‌تونست تحمل کنه. وقتی که چشم‌هاش رو باز‌ کرد و صورت گل‌ انداخته هری رو دید، فهمید که نمی‌خواد این بارشون هم مثل دفعه قابل باشه. نمی‌خواست بذاره که هری‌ همه کارها رو بکنه. می‌خواست همون‌طور که هری باعث‌ می‌شد نفس‌هاش بریده بشه اون هم این کار رو با اون پسر بکنه. باید این کار رو می‌کرد.

"تو- اون کاری که دفعه قبل برام کردی رو می‌خوام انجام بدم... برای تو می‌خوام انجامش بدم."

جوری که نفس هری توی سینه حبس شد، برای لویی لذت بخش بود. پسر شبح کمی ازش فاصله گرفت تا بتونه به چشم‌های لویی نگاه کنه."لو، مجبور نیستی-"

لو. یه اسم مستعار. یه اسم مستعار خوب. یه اسم مستعاری که همراه با نفسش و به راحتی اون رو گفته بود... جوری صمیمی و راحت که انگار تا قبل از اون با اسم‌های دیگه حرصش‌ نداده بود. این یکم لویی رو تحت تاثیر قرار داد، چون باز پایین تنه‌اش رو جلو برد و فرهای هری رو محکم‌تر از قبل‌ کشید.

"می‌خوام انجامش بدم." تقریبا التماس‌ کرد. "واقعا می‌خوام انجامش بدم." احتمالا بعدا با فکر به این لحظه وحشت می‌کرد اما برای حالا اهمیتی‌ نمی‌داد. هری برای چند لحظه ثابت موند، با حیرت بهش خیره شد و بعد با نفسی‌ بریده به زندگی برگشت و همراه با تکون کوتاه سرش دستی به چتری‌های لویی کشید و اون‌ها رو کنار زد.

"باشه." نفسی‌ گرفت و حرفش باعث شد صورت لویی با لبخندی بدرخشه. پسر پری مشتاقانه سرش رو تکون داد و بعد با تمام اعتماد به نفسی که داشت دستش رو پایین برد تا دکمه شلوار جین تنگ هری‌ رو باز کنه. با اینکه اون شلوار جوری تنگ بود که انگار روی پوست هری نقاشی شده اما‌ لویی تونست اون رو تا وسط ران هری پایین بکشه و همون‌طور که انگشتش رو زیر کش باکسر سیاه هری می‌کشید، برآمدگی واضح دیکش رو از روی پارچه نازک اون با نگاهش بررسی می‌کرد.

یکم مردد بود چون مهم نبود که تا چه حد تظاهر کنه که از خودش مطمئنه در هر صورت هیچ ایده‌ای نداشت که داره چیکار می‌کنه.
الان موقعیت مناسبی برای یه درگیری ذهنی نبود اما لویی نمی‌تونست کاری در موردش انجام بده. می‌خواست این کار رو بکنه. بابتش‌ مطمئن بود. می‌خواست این کار رو برای هری بکنه. مسئله این بود که هری باتجربه بود. لویی نمی‌دونست چند نفر این کار و حتی چیزهای بیشتری رو برای هری انجام دادن اما شکی نداشت که قطعا افراد زیادی بودن و مطمئنا اون‌ها هم تجربه‌های خوبی داشتند.

و بعد ما لویی رو داشتیم. کسی که تنها تجربه‌اش بوسه‌های کوچک توی فصل بهار بود و حالا اینجا بود و قرار بود با تمام کسانی که هری باهاشون این کارها رو انجام داده بود، رقابت کنه؟ نمی‌خواست پسر رو ناامید کنه. خیلی خیلی دلش‌ می‌خواست که کارش رو خوب انجام بده. می‌خواست خوب باشه.

نفس‌های هری سنگین بود اما با این حال متوجه تردید لویی شد و اخم نگرانی روی صورتش نشست. "می‌دونی که مجبور نیستی-" با صدای خش‌دار و کمی بم‌تر از‌ همیشه گفت اما در هر حال مهربونی لحنش واضح بود. لویی می‌خواست گریه کنه. این حجم از مهربونی‌ نمی‌تونست توی وجود یه فرد و گوشه و کنارهای شخصیتش لونه کرده باشه. شخصیتی که فکر می‌کرد می‌شناخت اما واقعا این‌طور نبود.

شاید دیگه پیش نمی‌اومد که این‌جوری بتونه اون رو با انگشت‌هاش لمس‌ کنه و این یکی دیگه از دلایلی بود که می‌خواست قطعا امتحانش‌ کنه."نه، این فقط-" لبش رو گاز گرفت و تلاش کرد تا خودش رو توضیح بده. "می‌خوام انجامش بدم فقط- ممکنه خیلی خوب نباشم."

"هی، این حرف رو نزن." هری‌ اخمی‌ کرد و انگشتش رو به نرمی روی صورت لویی کشید. "این اصلا چیزی نیست که بخوای نگرانش باشی. من- من راهنماییت می‌کنم. همه چیز خوبه."

و این هم از این. اون پسر به شدت مراقبش بود. به محض اینکه به هم نزدیک می‌شدند و لویی توی یه وضعیت آسیب‌پذیر قرار می‌گرفت، هری چشم چرخوندن‌ها و کنایه‌هاش رو کنار می‌گذاشت تا مطمئن بشه که لویی توی شرایط خوبیه و راحته. از تمام چیزهایی که لویی به عنوان نقاط ضعف می‌شناختشون تعریف‌ می‌کرد و مطمئن می‌شد که پسر پری برای انجام هیچ کاری حس اجبار نداشته باشه.

این با عقل جور در نمی‌اومد و یجورایی برای لویی سخت بود تا با قدردانی‌ به اون پسر خیره نشه. پسر کوچک‌تر فقط گیج شده بود. همین. چون این موجود همونی بود که روزهای اول توی دانشگاه بهش گفته بود که هیچی نیست و بیشتر از هر کسی آزارش‌ داده بود و حالا کسی بود که لویی جوری بهش اعتماد کرده بود که اجازه چنین نزدیکی‌ای رو بهش بده. یه روزی لویی بالاخره کارهای اون پسر رو درک می‌کرد اما امروز وقتش‌ نبود.

نفس عمیقی کشید و تلاش کرد تا بارقه‌های نوری که هری با رفتارش‌ توی دلش ایجاد کرده بود رو کنترل کنه و بعد سرش رو تکون داد. "باشه." زیر لب‌ زمزمه کرد و دست خشک شده‌اش که هنوز روی لبه باکسر هری بود رو حرکت داد و بالاخره اون پارچه رو پایین کشید.

دیک هری حسابی سفت شده بود و پریکام ترشح می‌کرد. نفس لویی با دیدنش حبس شد و حس گرم و قلقلک مانندی توی دلش نشست. بدون فکر دستش رو حرکت داد و انگشت شستش رو روی رگ برجسته زیر دیک هری کشید. هری نفس بریده‌ای کشید و سرش رو عقب برد و به دیوار دستشویی تکیه داد. "فاک."

"دست‌هامو باید کجا بذارم؟" لویی لب‌هاش رو جمع کرد و از نگاه کردن به هری اجتناب کرد. اینکه حتی مجبور شده بود چنین سوالی بپرسه باعث خجالتش بود. "تو... آم- اینجا." هری دست لویی رو گرفت و انگشت‌های هر دوشون رو دور دیکش حلقه کرد. "و بعد فقط- حرکتش بده. یادت میاد من چجوری انجامش می‌دادم؟"

آره، لویی به یاد داشت. با تردید و به آرومی دستش رو به بالا و پایین حرکت داد و به صورت هری خیره شد تا ببینه نتیجه‌ی کارش مثبته یا منفی. وقتی که انگشت شستش رو روی شکاف سر دیکش کشید، پلک‌های هری روی هم افتاد و لویی این رو یه نشونه‌ی مثبت برداشت کرد. صورتش رو پایین انداخت تا لبخند مفتخرش رو پنهان کنه.

"تو- خیلی خوب داری‌ پیش‌ میری." هری گفت و پایین تنه‌اش رو توی دست لویی به جلو هل داد. "یکم سریع‌تر دستت رو حرکت بده."
و لویی انجامش داد. همون‌طور که به خاطر اون تعریف هیجان‌زده شده بود، دستش رو با سرعت بیشتری حرکت داد و تک تک نفس‌های بریده هری و لب‌های باز مونده‌اش که به خاطر اون بود رو توی ذهنش ثبت کرد. مطمئن شد هر بار که دستش بالا‌ میاد حتما شکاف دیک پسر رو لمس کنه و انگشتش رو روی رگ زیرین عضوش بکشه.

تصویر انگشت‌هاش که دور دیک سفت هری و پوست نرم و خیس از‌ پریکامش‌ حلقه شده بود و این حقیقت که می‌دونست لرزش توی صدای هری به خاطر اونه باعث شد سرش‌ یکم گیج بره.

وقتی که دستش رو کمی‌ تنگ‌تر کرد و اون رو پایین کشید و صدای ناله آروم هری بلند شد، دیدش از روی غرور تار شد و مطمئن شد که هر بار موقع پایین بردن دستش این کار رو تکرار کنه و طبق‌ خواسته هری حرکاتش رو سریع‌تر کرد.

"بیا اینجا." هری زمزمه کرد. "متوقف‌ نشو." چونه لویی رو به نرمی‌ گرفت و لب‌هاشون رو بهم چسبوند و انقدر دهن لویی رو لیس زد که زانوهای لویی سست شد. دیک لویی توسط پارچه‌ی جین تنگش فشرده می‌شد اما با این حال دست از کارش‌ نکشید تا به دادش برسه. به محض اینکه لب‌هاشون از هم جدا شد، نفس‌های بی‌صدای هری که اسم لویی رو صدا می‌زدند پوست لب‌هاش رو گرم کردند. لویی احساس گرما می‌کرد، سرش‌ گیج می‌رفت و قلبش به سرعت می‌تپید.

"نزدیکم..." هری با نفسی‌ بریده زمزمه کرد و لویی رو مشتاق‌تر کرد. نتونست جلوی خودش رو بگیره و پایین تنه‌اش رو به دنبال لمسی کوتاه به پوست برهنه ران هری چسبوند. انقدر‌ غرق اون لحظه بود که وقتی برای خجالت نداشت. انقدر پایین تنه‌اش رو به پای هری کشید تا اینکه خودش هم نزدیکی ارگاسمش رو احساس کرد.

هری اولین کسی بود که با ناله کنترل شده‌ای به ارگاسم رسید و لویی چند ثانیه بعد توی شلوارش اومد. یجورایی خجالت‌زده بود اما در حدی نبود که براش پشیمونی به همراه داشته باشه.

چند ثانیه اول بی‌هیچ حرفی گذشت و فقط صرف منظم کردن نفس‌هاشون شد. لویی نمی‌دونست چی باید بگه و هری هم که دستش رو برای برداشتن چند تا دستمال دراز‌ کرده بود، مشخصا همین مشکل رو داشت.

همون موقع بود که در دستشویی باز شد و نایل جلوی چشمشون ظاهر شد. هری و لویی هر دو فریاد کوتاهی کشیدند و لویی تقریبا مطمئن بود که روح از تنش‌ جدا شده.

هر دو با وحشت به نایل خیره شدند و لویی با خودش فکر کرد که چرا اون در کوفتی رو قفل نکرده بودند. هم‌چنین هزاران فحش و ناسزا رو توی ذهنش مرور کرد. حالا باید چیکار می‌کردند؟ هیچ‌کس قرار نبود در مورد این چیزی بفهمه- همین که این اتفاق افتاده بود خودش به اندازه کافی بد بود... و اگر بین سه تا دوستش کسی قرار بود راجع به این چیزی بدونه لویی ترجیح می‌داد که نایل آخرین نفر باشه.

خودش رو آماده بزرگ‌نمایی‌های نایل‌ کرد. آماده شد تا کنایه‌های نایل رو بشنوه... با این حال، نایل‌ اصلا از جا تکون نخورد. حتی چشم‌هاش رو هم گرد نکرد. فقط نگاه نگرانی به اون دو انداخت که اصلا با موقعیتشون همخوانی نداشت و بعد دهنش رو باز کرد و با تردید شروع به حرف زدن کرد. "باید از اینجا بریم بیرون."

"چی؟" هری و لویی فقط‌ به پسر کیوپید خیره شدند. واقعا نایل اشاره‌ای به موقعیت اون‌ها نکرده بود؟ "چرا؟"

"هری عزیز، با اینکه رفتارت با اون عوضی قهرمانانه و از روی مهربونی بود اما کارت اونقدرها هم نامحسوس نبود. مردم دارن در موردتون حرف‌ می‌زنن و حسابی گیج شدن. یه عده هم دارن دنبالت میگردن. این خوب نیست. باید از اینجا بریم. کارتون رو تموم کنید و عجله کنید."

بعد از‌ تموم شدن حرف‌هاش در اتاقک رو بست و هری و لویی صدای قدم‌هایی که ازشون دور می‌شد رو شنیدند.

چند لحظه سکوت سنگینی به فضا حاکم شد و اون دو فقط به هم خیره شدند تا بتونن چیزهایی که شنیده بودند رو هضم کنند. "حتی با دیدنمون پلک هم نزد!" هری با نفس‌ بریده گفت. "هیچ واکنشی‌ نداشت." لویی سرش رو تکون داد، چشم‌هاش گرد شده بود. "چیزهایی که ممکنه تو عمرش دیده باشه..."

صدای خنده‌ی خفه هری بلند شد قبل از اینکه زیپ شلوارش رو ببنده و به سمت در اتاقک بره. وقتی که لویی به دنبالش راه افتاد حس خیسیِ سردی که توی شلوارش بود، صدای غرغرش رو بلند کرد."باورم نمیشه دوباره باید با این وضعیت راه برم."

هری لبخند کوچکی زد- که خودپسندانه‌تر از اونی بود که خوشایند لویی باشه- و به نرمی‌ جوابش رو داد. "خب، اگه تو هم دفعه بعدی اون لایه‌ها رو کنار بزنی‌ این مشکل رو نخواهیم داشت."

بخش 'دفعه بعد' توی ذهن لویی نشست و باعث شد برای چند ثانیه سر جا خشکش بزنه تا اینکه هری بازوش رو کشید و اون رو با خودش همراه کرد. با توجه به تغییر حالت صورت هری قطعا قرار نبود راجع به این مسئله حرف‌ بزنند. اون لحظه دیگه گذشته بود. "فاک، امیدوارم اوضاع خیلی بد نباشه." همین‌طور که به در سرویس بهداشتی نزدیک می‌شدند، هری زیر لب‌ زمزمه کرد. "اگر تعداد زیادی دیده باشن-"

به محض اینکه در رو پشت سرشون بستند، مردمی که بهشون نزدیک بودند بلافاصله واکنش نشون دادند و شروع به پچ پچ کردند. سرهاشون رو تکون می‌دادند و دنبالشون راه می‌افتادند. حتما شایعات خیلی سریع‌ پخش شده بودند. لویی بهش عادت داشت، توی جنگل هم همین اتفاق می‌افتاد اما خب لویی معمولا توی گروه کسانی بود که اون‌ها رو پخش‌ می‌کرد.

این یجورایی ترسناک بود. انسان‌ها قرار نبود هیچ چیزی راجع بهشون بدونن و هری به‌خاطر لویی قدرتش رو مقابل اون‌ها به نمایش گذاشته بود. هری مچ لویی رو محکم‌تر گرفت و از بین جمعیتی‌ که هر ثانیه تعدادشون بیشتر می‌شد، عبور کرد... انسان‌هایی‌ که تشخیص داده بودند این همون فردیه که فقط با نگاهش یه مرد رو به گریه انداخت. کسی که باعث شد مرد برای نجات جون خودش پا به فرار بذاره.

هری به چشم‌های هیچ‌کس نگاه نکرد و همون‌طور که با سر پایین به سمت در خروجی‌ می‌رفت، لویی رو هم دنبال خودش می‌کشید. در نهایت موفق شدند که از اونجا بیرون بزنند.

باد سرد و هوای تازه بلافاصله به پوست لویی خورد و هوای گرم و بخار گرفته کلاب رو ازشون دور کرد. نایل به همراه لیام و زین هم اونجا متتظرشون ایستاده بودند. لویی بلافاصله متوجه شد که اون دو حتی مست‌تر از خودش هستند. مستی لویی تا حد زیادی محو شده بود.

اون دو به هم چسبیده بودند، ریز ریز می‌خندیدند و گرمای بدنشون رو به اشتراک می‌گذاشتند، جوری که انگار متوجه جدی بودن موقعیت نشده بودند. این یکم لویی رو آزار می‌داد. تکون خوردن‌های ریزشون باعث شده بود نایل با ابروهای بالارفته بهشون خیره بشه. "اگر تمام شب جوری غیر از این می‌بودند واقعا ناراحت می‌شدم." پسر کیوپید آهی کشید. "این پیشرفت خوبیه. عاشق‌ وقتی‌ام که کارم تا این حد آسونه."

اون زوج مست به اون‌ها توجهی نشون نمی‌دادند و در مورد چیزی که احتمالا کسی جز خودشون اون رو خنده‌دار نمی‌دونست، نخودی می‌خندیدند.

"خب، من میرم برای این دو تا یه تاکسی‌ خبر کنم... و شما دو تا هم می‌تونید راهتون رو به خونه پیدا کنید. به محض اینکه پول تاکسی رو پرداخت کردم خودم رو می‌رسونم. خوبه؟"

لویی و هری هم‌زمان سرشون رو تکون دادند. این خوب بود. اون دو حتی‌ متوجه نبودند که مثل هر دفعه دیگه‌ای که قرار بود با هم تنها باشند، مخالفتی نکرده بودند. نایل نیشخند نامحسوسی زد. "توی خونه می‌بینمتون."
___

به محض اینکه هری و لویی از مقابل چشم‌های نایل ناپدید شدند، پسر کیوپید از روی پیروزی خندید. اون‌ها داشتند پیشرفت می‌کردند. اونقدرها هم که فکر می‌کرد وضعیتشون ناامید کننده نبود و نایل هنوز هم توی کارش‌ خوب بود. همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت.
____
*فاک‌ورمین/fuckvermin: حقیقتا کسی نمی‌دونه چیه. از اون‌جایی که حتی هری هم نمی‌دونست پس احتمالا یه کلمه‌ایه که خود نویسنده درستش کرده... 🥲

○●○●○
یه آپ خیلی خیلی دیروقت... فکر نکنم الان کسی بیدار‌ باشه. چطور بود؟ با چشمای نیمه بسته ویرایش‌ کردم😂

زیام مست می‌خوام. خیلی کیوتن.🥹

در مورد لری هم نظری‌ ندارم.*ریختن کافور توی غذاشون*

مرسی که می‌خونید💚
دوستتون دارم🫶

~آیدا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top