•29•

⭐️+💬
○●○●○

با تماس هر قسمت از بدن هری با بدنش، پوستش می‌سوخت و ردی از شعله و جرقه روی بازوها، کمر و شونه‌هاش به جا می‌گذاشت. با توجه به گرمای غیرقابل تحمل محیط کلاب، احتمالا این وضعیت باید ناخوشایند می‌بود اما لویی به هیچ عنوان چنین احساسی نداشت.

هری به شدت ملایم برخورد می‌‌کرد، بر خلاف چیزی که لویی تصور می‌کرد کاملا آروم و محتاط لمسش می‌کرد و باعث می‌شد بدن لویی زیر لمسش بی‌حس بشه. انگشتش رو روی گودی گردنش می‌کشید و باعث می‌شد دهن لویی ناخودآگاه باز بشه.

"خیلی عالی انجامش دادی." روی لب‌های لویی زمزمه کرد. "خیلی خوب... عالی بودی. فوق العاده‌ای-" هری انقدر اون حرف‌ها رو تکرار کرد که لویی نه تنها اون‌ها رو شنید، بلکه احساس کرد که اون زمزمه‌ها از روی زبونش گذشتند و از راه گلوش پایین رفتند و باعث شدند که بدنش گرم بشه.

دست‌هاش رو پایین برد و از لبه پیراهن هری ردش کرد تا پوست برنزه کمر پسر شبح رو نوازش کنه. پوستش درست مثل نور خورشید دست‌هاش رو، که به خاطر چسبیدن به میز بار سرد بودند، گرم می‌کرد.

با حس انگشت‌های لویی روی پوستش، هری خشکش زد و چند ثانیه بعد دست‌هاش رو از تن لویی جدا کرد و عقب رفت. "خب..." پسر گفت و با چشم‌های شفافش به لویی که گیج شده بود، خیره شد و پیراهنش که کمی بالا رفته بود رو روی تنش پایین کشید و مرتب کرد. "خب... آم- من باید برم." و بدون هیچ کلمه دیگه‌ای از اونجا رفت.

لویی به مسیری که پسر رفته بود خیره شد. ابروهاش به هم گره خورده و لب‌های متورمش از روی گیجی و حس حقارت از هم باز مونده بود.

چطور هری جرأت کرده بود این‌جوری رهاش کنه؟ لویی کار اشتباهی کرده بود؟ نه... نکرده بود. نمی‌تونست کاری کرده باشه، چون خود هری مدام بهش گفته بود که کارش خوب بوده. یعنی هری داشت دوباره باهاش بازی می‌کرد؟ می‌خواست افسارش رو به دست بگیره؟ طبق دلخواهش اون رو جلو بکشه و بعد از خودش برونه؟

لویی واقعا امید داشت که اون بازی‌های احمقانه تا حالا تموم شده باشند... حداقل یه ذره! حداقل توی موقعیتی که هری دست بالاتر رو داشت و لویی بی‌تجربه بود و احمق فرض کردنش راحت بود. موقعیتی مثل این...

قابل باور نبود که چطور لویی تا این حد به هری اعتماد کرده بود. احمق. احمق. احمق. فقط چون خوب می‌بوسه دلیل نمیشه موجود خوبی هم باشه. لویی باید این رو به خاطر‌ می‌سپرد.

از روی میز بار پایین پرید. با برخورد پاهاش به زمین، آرنجش رو به میز تکیه داد و همون‌جا ایستاد. با وجود افکار به هم ریخته‌اش‌، فراموش نکرد که خودش رو سرزنش‌ کنه. نمی‌دونست چقدر گذشته... فقط همون‌جا ایستاد و هیچ حرکتی نکرد. هنوز کمی گیج، خجالت‌زده و به شدت ناراحت بود.

چیزی که اون رو به خودش آورد صدایی بود که تا حالا اون رو نشنیده بود و مخاطب قرارش داده بود. قطعا صدای هری نبود. بیش از حد کشیده و بلند حرف می‌زد. "سلام خوشگله!" لویی سرش رو بلند کرد و با یک جفت چشم کنجکاو و نیشخندی متکبر رو به رو شد.

اون غریبه قطعا جذاب بود، هیچ شکی توی این نبود اما لویی برای الان گاردش رو بالا نگه داشته بود. به علاوه، اون هیچ‌کس به جز هری رو نمی‌خواست... نه واقعا. گرچه معتقد بود این حس فقط نشأت گرفته از بوسه‌های چند لحظه قبلشونه!
"سلام." محتاطانه جواب داد، احساس گیجی‌ می‌کرد.

غریبه کمی بهش نزدیک‌تر شد."یکم تنها به نظر میای." مرد غریبه خم شد و کنار گوش لویی زمزمه کرد. نفسش بوی الکل می‌داد و لویی هیچ‌وقت توی عمرش تا این حد نخواسته بود که از کسی دور باشه. "دوست پسرت کجاست؟"

چی؟!

"کدوم دوست پسر؟" لویی با لحن بی‌حسی پرسید و کمی از مرد فاصله گرفت، سنگینی ناخوشایندی رو توی سینه‌اش احساس می‌کرد. مرد غریبه ابرویی بالا انداخت اما برقی که توی نگاهش نشست، واکنشی نبود که لویی خواهانش باشه. "همونی که چند دقیقه قبل نمک رو از روی شکمت لیس می‌زد؟"

"اوه." لویی چینی به بینیش داد. "منظورت هریه؟ اوه نه. اون دوست پسرم نیست."

"واقعا؟" لویی با تصورش به خودش لرزید. "آره. واقعا." نیشخند کوچک اون غریبه به یه خنده کامل تبدیل شد. "این بهترین خبریه که امشب شنیدم!"

و بعد ناگهان دستی روی باسن لویی نشست و باعث شد چشم‌های پسر پری گرد بشه. می‌خواست برگرده و به صورت اون فرد بی‌شخصیت سیلی‌ای بزنه اما بعد دستی دور کمرش پیچید و محکم نگه‌اش داشت. نفس اون غریبه روی گودی گردنش می‌نشست و متاسفانه، این حرکت باعث شد لویی نتونه نقشه خشونت باری که توی ذهنش بود رو عملی کنه.

"برو عقب ببینم!" لویی گفت و خودش رو از بین دست‌های مرد بیرون کشید و چشم غره‌ای نثارش کرد. حالا حتی بیشتر از قبل مایل بود تا اون مرد غیرقابل‌ تحمل ازش دور بشه. "فقط‌ چون دوست پسر ندارم دلیل نمیشه که تو بتونی هر کاری خواستی بکنی."

مرد غریبه متفکرانه هومی‌ گفت. "مطمئنی؟" نیشخند پر شیطنتی زد و دستش رو دوباره دور کمر پسر کوچیک‌تر حلقه کرد."به نظر میرسه به کسی نیاز داری‌ که...آه- تو رو سر جات بنشونه." اون... اون نیازی به کسی نداشت.

لویی نفس بریده‌ای کشید و به دستی که به حریمش‌ تجاوز کرده بود تا جایی که در توانش بود، محکم سیلی زد.

صورتش قطعا قرمز شده بود. این رو می‌دونست چون رسما داشت آتش می‌گرفت. نمی‌تونست بگه این حس از روی شرمه یا از روی خشم. لویی به هیچ‌کس احتیاج نداشت تا 'اون رو سرجاش بنشونه'. به هیچ‌کس احتیاج نداشت تا بهش دستور بده و می‌دونست که این کلمات، این توهینی که این غریبه بهش کرده بود، فقط و فقط به‌ خاطر سایزش بود. اون یه پسر خوشگل و کوچولو بود و این یه روش جدید و کثیف بود تا مردم اون رو برای هزارمین بار تحقیر کنند. می‌خواست جیغ‌ بکشه.

اون غریبه قطعا نمی‌دونست چطور باید منظور لویی رو از حرکاتش متوجه بشه، چون به قدم گذاشتن توی فضای شخصی لویی ادامه داد. دست‌های زمختش سعی داشتند تا با گرفتن پهلوهای لویی اون رو ثابت نگه دارند. لویی می‌خواست جنجال راه بندازه، جیغی بکشه یا پای اون غریبه رو لگد کنه و با آرنج توی شکمش بکوبه اما قبل از این‌که بتونه کاری بکنه، صدای عمیقی به طور ناگهانی اون و مرد غریبه رو از جا پروند. این صدا رو قطعا می‌شناخت. از فشار دست‌های غریبه کم شد و لویی بلافاصله ازش فاصله گرفت.

"چه غلطی داری‌ می‌کنی؟"

لویی سرش رو بلند کرد و هری رو دید که چند قدم ازشون فاصله داشت و با نگاهی عصبی و فکی فشرده بهشون نگاه می‌کرد و لویی هیچ‌وقت قرار‌ نبود با صدای بلند بهش اعتراف کنه اما واقعا... واقعا از دیدنش‌ خوشحال بود!

مرد غریبه نیشخندی تنبل و از خود راضی‌ به لب داشت. دهنش رو باز کرد و مشخصا می‌خواست با حرفی طعنه آمیز پسر شبح رو به سُخره بگیره اما قبل از اینکه فرصتی برای بیان کردن اولین کلمه داشته باشه، سر جا خشک شد. رنگ از صورتش پرید و چشم‌هاش گشاد شد و بعد ناله‌ای رقت‌انگیز‌ اما‌ دردناک از گلوش بیرون اومد و این بار دستش رو دور‌ شکم خودش پیچید.

اوه.

وقتی که هری بهشون نزدیک شد، لویی متوجه موقعیت شد. اون غریبه هنوز کنارش خم شده بود و از روی درد ناله می‌کرد و محکم شکمش رو چسبیده بود. لویی در ابتدا فقط بهشون زل زد. بین حس‌ نگرانی و راحتیِ‌خیال گیر افتاده بود. علاوه بر اون، می‌ترسید کسی توی کلاب متوجه‌شون بشه.

از طرف دیگه، ظاهرا برای هری هیچ چیز مهم نبود. مشخصا خیلی عصبانی بود. چشم‌های تیره شده‌اش رو با تمرکز باریک کرد. مرد غریبه از شدت درد فریادی زد که توسط صدای بلند موسیقی بلعیده شد. هری رسما جوش آورده بود. "ما مشکلی اینجا داریم رفیق؟" با اینکه زبان بدنش تماما خشم پسر رو نشون می‌داد اما لحنش به حدی سرد و آروم بود که لویی احساس سرما می‌کرد.

مرد غریبه همون‌طور که ناله می‌کرد فقط سرش رو به طرفین تکون داد. نورهای رنگارنگ کلاب روی صورت در هم کشیده از دردش افتاده بود و نه... لویی به هیچ عنوان موافق‌ این کار نبود. به هیچ عنوان موافق این نبود که هری این کار رو بکنه. نه به این شکل. فکر می‌کرد دیدن درد اون غریبه ناراحتش نمی‌کنه اما واقعا... واقعا تماشا کردنش راحت نبود.

هری توی اون لحظه به لویی توجه نمی‌کرد. چند قدمی به اون غریبه نزدیک‌تر شد تا از فاصله کمتری نظاره‌اش کنه. سرش رو با خرسندی روی شونه کج کرد، انگار که این صحنه براش چیز خاصی نبود، و برای اولین بار بود که لویی می‌فهمید چرا بقیه موجودات از نگاه کردن به اون پسر اجتناب می‌کردند. که چرا از زمزمه کردن اسمش می‌ترسیدند و با نزدیک شدنش از سر راهش کنار می‌رفتند.

"این حس خوبی بهت میده؟" مرد غریبه سرش رو تند تند به طرفین تکون داد. "نه؟ عجب. آخه دست درازی به بقیه، اون هم وقتی که خواهان لمست نیستند هم همین حس رو داره."

"هری." لویی پسر رو صدا زد اما انقدر سریع و آروم که صداش حتی به گوش خودش هم ناآشنا بود. هری بیش از حد درگیر مجازات کردن اون مرد بود که بخواد متوجه لویی بشه. نگاهش خیره‌ی انسانی بود که روی زمین توی خودش جمع شده بود."به هادس قسم... اگر یه بار دیگه ببینم که حتی نگاهت رو به سمتش برگردوندی-" مردمک‌های چشم مرد غریبه از روی درد بالا رفت و نه... نه! دیگه‌ کافی بود.

"هری!" به سمت هری رفت و بازوش رو گرفت تا توجه‌اش رو به خودش جلب کنه."بس کن!"

به نظر می‌رسید لحن عصبی و نگران لویی بالاخره هری رو از حال خودش بیرون کشیده، چون نگاهش رو به سمت لویی برگردوند. خشمش از روی نفس‌ زدن‌هاش مشخص بود و فکش چنان فشرده بود که لویی می‌ترسید دندون‌هاش هر ثانیه خرد بشه.

به نظر می‌رسید چیزی توی چشم‌های گرد لویی تغییری توی نظر هری ایجاد کرد، چون پسر لب‌هاش رو جمع‌ کرد، اتصال بین نگاهشون رو شکست و به سمت مرد غریبه که روی زمین به خودش می‌پیچید، برگشت. برای چند لحظه نگاهش کرد و بعد لبش رو از روی نارضایتی جمع کرد. "از جلوی چشم‌هام گمشو." به خشکی به مرد دستور داد.

لویی کاملا متوجه وقتی که هری نیروش رو عقب کشید، شد؛ چون بدن در هم پیچیده‌ی مرد برای ثانیه‌ای شل شد. در ابتدا فقط به سنگینی نفس کشید و بعد رسما‌ به سمت درب خروجی پرواز کرد و به مردمی که سر راهش بودند با بی‌توجهی برخورد کرد.

لویی غیب شدن مرد لرزون رو تماشا کرد. هری از کنارش آهی کشید و توجه پسر پری رو به خودش جلب کرد. ظاهرا خشم پسر از بین رفته بود، چون به میز بار تکیه زد و دستی توی موهاش کشید، انگار که چند لحظه پیش اصلا اتفاقی نیفتاده بود.
و دیدن این تصویر باعث شد خون توی رگ‌های لویی به جوش بیاد.

احساس خشم می‌کرد. عصبانی بود. هری نباید این کار رو می‌کرد. اول از همه، اگر کسی قرار بود یه مشت توی صورت اون عوضی بکاره اون شخص باید لویی می‌بود. اما دومین مورد -که قرار نبود به هری اجازه بده که چیزی در موردش بدونه- این بود که هری باعث شده بود بترسه. لویی با دیدنش‌ از ترس به خودش لرزیده بود. رفتار هری باعث شده بود صدا توی گلوش گیر کنه و با دیدن خشم غیرقابل پیش‌بینی‌ِ هری نتونه با صدای بلند‌ حرفش رو بیان کنه و این قابل قبول نبود.

کل این موقعیت برای لویی تحقیر‌آمیز بود. اول اون غریبه باعث شده بود احساس کوچکی کنه و بعد به فضای شخصیش قدم گذاشته و رفتار چندش‌آوری از خودش نشون داده بود... و بعد هری اومده و نه تنها جوری رفتار کرده بود که انگار لویی به یه شوالیه سوار بر اسب سفید نیاز داره، بلکه کل قضیه رو به طرز عجیبی بزرگ کرده بود.

لویی تحقیر شده بود، ترسیده بود و بدتر از همه چشم‌هاش می‌سوخت. مجبور بود لب‌هاش رو محکم به هم بفشاره تا از لرزش چونه‌اش جلوگیری کنه. همه چیز بیش از حد تحملش بود. بیش از حد... این واقعا زیادی بود.

از اینکه همه مثل یه دارایی باهاش رفتار کرده بودند خسته شده بود. از جوری که مردم بهش نگاه می‌کردند و باهاش حرف‌ می‌زدند خسته شده بود. نمی‌خواست بهش فکر کنه اما هری تنها کسی بود که مثل یه شی‌ء شکستنی باهاش رفتار نکرده بود.

درسته که بهش تیکه می‌انداخت و سر به سرش می‌گذاشت اما هیچ‌وقت خودش رو به خاطر این فکر که 'ممکنه لویی نتونه چنین چیزی رو تحمل کنه' عقب نکشیده بود. هیچ‌وقت مثل بقیه مسخره‌اش نکرده بود و اون رو کوچک نشمارده بود. نمی‌تونست الان شروعش کنه... نمی‌تونست. لویی این رفتار رو تحمل نمی‌کرد.

ذهنش‌ یه‌جورایی روی دور تند قرار گرفته بود. هری که حالا آروم‌تر شده بود، دهنش‌ رو باز‌ کرد تا حرفی بزنه اما لویی ازش جلوتر بود و 'آروم' آخرین کلمه‌ای بود که توی ذهنش بود. "این دیگه چه کوفتی بود؟" با خشم پرسید.

هری بلافاصله دهنش رو بست و اخم کم‌رنگی بین ابروهاش نشست. "یه تشکر ساده هم کافی بود."

"تشکر؟" لویی جوری دست‌هاش رو مشت کرد که بند انگشت‌هاش از شدت فشار سفید شدند. "من هیچ مشکلی نداشتم!" قطعا با اون وضعیت مشکل داشت. هیچ‌وقت این چنین کنترلش رو روی شرایط از دست نداده بود اما ترجیح می‌داد بمیره تا اینکه پیش هری بهش اعتراف کنه. جوری که اون غریبه باعث شده بود حس درماندگی کنه اصلا خوشایند نبود.

لحظه‌ای سکوت بینشون به وجود اومد. هری نگاهی به سر تا پای لویی انداخت، انگار که باور نداشت حرف‌های پسر‌ جدی باشه. "این عقده‌ی خود کم‌بینیت یه روز به کشتنت میده." پسر با لحن سردی گفت و به عقب چرخید تا از لویی دور بشه.

فاک نه! حرف‌ لویی هنوز تموم نشده بود."هی!" به سرعت به دنبال هری راه افتاد و بازوش رو گرفت و اون رو به سمت خودش کشید. هری به سمتش برگشت و نگاه منتظری به لویی انداخت. "چیه؟"

و لویی نمی‌تونست تمام حقیقت رو بهش بگه. نمی‌تونست بگه‌ که تو تقریبا من رو ترسوندی. نمی‌تونست بگه که تو هم مثل دیگران باهام رفتار کردی. پس تصمیم گرفت راه دیگه‌ای رو در پیش‌ بگیره. راهی‌ که کم‌تر از بقیه منطقی بود. یه راه احمقانه، چون صادقانه دیگه اهمیتی نمی‌داد.

نمی‌تونست ریسک کنه و احساساتش رو برای هری به نمایش بذاره، پس راهی رو انتخاب کرد که آسیب‌پذیرتر از چیزی که بود به نظر نیاد. این تنها راهی بود که می‌تونست ترسش رو باهاش پنهان کنه.

"فکر می‌کردم قراره تغییر کنی." با خشم رو به پسر شبح غرید. "کاری که کردی دقیقا چه شباهتی به این هدفت داشت؟" به طرز دردناکی مشخص‌ بود که هری انتظار این واکنش‌ رو نداشته... حالت چهره‌اش چیزی‌ بین گیجی، خشم و ناراحتی بود و برای یه مدت طولانی ساکت موند.

"الان... الان جدی‌ای؟" این چیزی بود که پسر شبح در نهایت گفت و لویی‌ می‌تونست ذره‌ای ناامیدی رو توی لحنش احساس کنه. هری هم ناراحت شده بود... نه که برای لویی اهمیتی داشته باشه اما دلش می‌خواست جیغ بکشه. واقعا توی اون لحظه بهش نیاز داشت.

"کاملا‌ جدی‌ام." با لحن تندی جواب هری رو داد. "باورم نمیشه بهم گفتی‌ می‌خوای تغییر‌ کنی ولی توی اولین فرصتی‌ که گیر آوردی دوباره تسلیم وسوسه درونیت شدی. اصلا از اول بهم راست گفته بودی؟"

هری‌ نفس‌ بریده‌ای کشید. واضحا دیگه از گیجیش خبری نبود. چیزی که مونده بود عصبانیت و ناراحتی‌ای بود که لویی سعی در نادیده گرفتنش‌ داشت. "اون حتی لایق عنوان انسان هم نبود. بلایی که سرش اومد حقش بود. تظاهر نکن که چنین چیزی‌ رو نمی‌خواستی."

"این اهمیتی نداره! می‌تونستم از پسش بربیام. لازم نبود دنبال یه موقعیت باشی تا بپری‌ وسط و از قدرت‌هات استفاده کنی!"

"من دنبال هیچ موقعیتی نبودم. این یکی از اون مواردی بود که استفاده ازشون ضروری بود."

"توی هیچ موقعیتی چنین خشونتی ضروری نیست!"

"می‌دونم که از شنیدنش متنفری لویی، ولی بعضی از‌ مردم لایق درد کشیدنن." لحن تند هری باعث شد لویی به خودش بلرزه. با دهن باز به پسر‌ شبح خیره موند.

"آره... می‌تونم تصور کنم که چرا این حرف رو می‌زنی و بهونه تراشی می‌کنی." هری با درماندگی‌ خندید. "لویی... کاری که کردم به‌خاطر تو بود. نه به‌خاطر خودم. به‌خاطر تو!"

احتمالا لویی باید متوجه می‌شد که اعتراف‌ کردن به این موضوع چقدر برای هری سخت بوده اما پسر پری توجهی نکرد. وقتی برای فکر کردن به این چیزها نداشت. وقتی برای اهمیت دادن به هری‌ نداشت... نه وقتی که خونش به جوش اومده بود و گوش‌هاش زنگ می‌زد. نه وقتی که هنوز احساس خشم، رنجش و حقارت همراهش بود. نه وقتی‌ که هنوز ترسیده بود.

یه بخش خیلی کوچک ازش دلش‌ بغل‌ می‌خواست. فقط یه بغل‌ ساده می‌خواست اما چنان کنترلش رو از دست داده بود که نمی‌تونست کنترل این بخش از احساساتش رو هم از دست بده. نمی‌تونست تسلیم بشه. نمی‌تونست عقب بکشه.

چند باری به سرعت پلک زد تا سوزش خطرناک چشم‌هاش رو از بین ببره و بعد دست‌هاش رو مقابل‌ سینه‌اش بهم گره زد. "هر جوری که دوست داری‌ فکر کن تا شب‌ها راحت‌تر‌ بخوابی." زمزمه کرد و بلافاصله از هری که بهش خیره شده بود، دور شد.
___

دقایقی گذشت تا لویی تصمیم بگیره که مکانی رو پیدا کنه که تا حد امکان از هری دور باشه‌. روند سخت و استرس‌زایی بود چون نمی‌خواست به سمت بار برگرده تا اتفاق مشابهی نیافته، نمی‌خواست برقصه و هر جایی که می‌رفت افراد زیادی اونجا بودند و فضایی براش باقی نمی‌موند.

نمی‌تونست حتی یه چهره‌ی آشنا رو توی کل کلاب پیدا کنه. وحشت توی دلش نشست، دست‌هاش می‌لرزید و همون‌طور که راهش رو از بین جمعیت عرق کرده باز می‌کرد، پاهاش هر لحظه سست‌تر می‌شدند.

قرار نبود امشب این‌جوری پیش بره. قرار بود بهشون خوش بگذره. قرار بود برای یه بار هم که شده با هری دعوا نکنه. قرار بود اوقات خوشی رو سپری کنه و روی خوبِ هری رو بیرون بکشه و حتی در کنار اون پسر بهش خوش بگذره.

(جوری که حالا حس‌ گم‌شدگی داشت، جوری که قلبش توی قفسه سینه‌اش مچاله شده بود، باعث می‌شد به این فکر کنه که شاید یه کوچولو از کنار هری بودن لذت برده بود. البته نمی‌خواست بهش فکر کنه، مخصوصا نه حالا... نه حالا که نگاه شوکه و ناراحت پسر شبح هنوز جلوی چشم‌هاش بود.)

لویی یه‌جورایی می‌دونست که این‌ها تقصیر هری نبوده... نه کاملا. خوب یا بد، لویی فقط مثل‌ همیشه نسبت به کارهای اون پسر واکنش نشون داده بود و سرزنشش کرده بود.

ذهنش شلوغ و به هم ریخته بود و در حدی توی افکار گیج کننده‌اش غرق شده بود که فقط وقتی به خودش اومد که با یه نفر دیگه برخورد کرده و نزدیک بود هردوشون روی زمین بیافتند. "فاک!" فحشی داد و قدمی عقب رفت. "نمی‌خواستم که-"

اما وقتی که نگاه دقیقی به شخص رو به روش انداخت متوجه شد که اون شخص رو می‌شناسه. "لعنتی، واقعا نگاه نمی‌کردم که کجا دارم میرم- لویی؟"

"نایل!" لویی نفسی گرفت و بدون هیچ فکری به سمت پسر کیوپید رفت و دست‌هاش رو دور گردنش انداخت. نایل قدمی به عقب تلوتلو خورد، بابت اون بغل ناگهانی شوکه شده بود اما‌ خیلی زود کنترلش رو به دست آورد و لویی رو متقابلا بغل کرد.

"هی، چی شده؟" با لحنی آروم و نگران از لویی پرسید. "از هری‌ متنفرم." لویی نفسی توی گردن نایل کشید، اینکه برای یه بار هم که شده از یه نفر دیگه بلندتر بود، واقعا عجیب بود. "خیلی خیلی متنفرم." لویی تونست حرکت سینه نایل رو احساس کنه و صدای آه خسته‌اش رو بشنوه. "می‌دونم." پسر کیوپید گفت و دستش رو پشت کمر لویی کشید تا آرومش کنه. "این بار دیگه چیکار کرده؟"

"اون-" لویی مکثی کرد. "اون از قدرتش استفاده کرد. و مشخصا ازش لذت برد. من فکر می‌کردم اون تغییر کرده اما ظاهرا حتی یه ذره هم-"

"اما این مشکل تو نیست، هست؟" نایل به آرومی‌ حرفش‌ رو قطع کرد. اخم گیج و ناراضی‌ای روی صورت لویی نشست و کمی از نایل فاصله گرفت. "چی؟"

"تو بهش آسیب زدی، لویی."

"تو همه چیز رو دیدی؟"

"صادقانه، اگر برای دفاع از تو قدمی‌ جلو نمی‌گذاشت اون موقع فرد خیلی بدتری می‌بود-"

"نایل!" لویی با عصبانیت اسمش رو صدا زد."تو قراره اینجا از من حمایت کنی. باید بگی‌ که حق با منه."

نایل لبش رو به آرومی گزید و نگاهی به پشت سر لویی انداخت. "ببین..." پسر گفت و لویی رو جلوتر کشید تا کنار گوشش صحبت کنه. "درک می‌کنم که چقدر این اتفاق برای تو ترسناک بود، اما تو عادلانه برخورد نکردی. خیلی بهش سخت نگیر."

لویی خودش رو عقب کشید و به نایل چشم غره‌ای رفت. "چی- من کسی نیستم که در اشتباهم! باید بهش سخت بگیرم وگرنه هیچ‌وقت تغییر نمی‌کنه و اون... اون کار اشتباهی کرد، باعث شد ضعیف و ناتوان و احمق به نظر بیام و بعد من هم اشتباه کردم اما فقط چون اون اول شروع کرد و-"

"اوه لویی... جوری رفتار نکن که اگر قدرت هری رو داشتی برای خلاص شدن از دست اون عوضی ازش استفاده نمی‌کردی." نایل آهی کشید. "در واقع اصلا فکر نمی‌کنم مشکل تو با کل ماجرا فقط سر این موضوع باشه."

"نه." لویی موافقت کرد. "مشکل اصلی من اینه که هری غیرقابل تحمل و افتضاح و خودخواه-"

"نه." نایل حرفش رو قبل از اینکه شانسی برای تموم کردنش داشته باشه، قطع کرد. لویی می‌خواست اعتراض کنه اما چهره ناراضی نایل باعث شد دهنش رو بسته نگه داره. "واضحه که هری بیشتر از چیزی که تو حاضر به اعترافش باشی کارهای خوبی انجام داده. از وقتی که کل این ماجرا شروع شده داره تلاشش رو می‌کنه، به خاطر‌ نمیاری؟ توی ماجرای گاتل بهتون کمک کرد، توی سرزمین عجایب کمک-"

"چی؟" لویی وسط حرف‌ نایل پرید و با گیجی اخمی‌ کرد. "تو این چیزها رو از کجا می‌دونی؟"

"- و... باید به این اشاره کنم که توی سرزمین عجایب هم از قدرتش استفاده کرد و یادم نمیاد که تو بابتش تا این حد ناراحت بوده باشی. و بعد هم ماجرای زیبای خفته...اصلا لازمه بهش اشاره کنم-"

صورت آویزون و خجالت‌زده‌ی لویی در ثانیه‌ای شبیه به یه علامت سوال شد. "چی؟ هری هیچ کاری برای جسی‌ نکرد!" نایل بهش چشم غره رفت. "واقعا فراموش کردی که اون به جسی قول داد که برای بیماریش بهش کمک می‌کنه و دنبال راه درمان می‌گرده؟"

ذهن لویی تماما خالی شد. نایل داشت در مورد چی حرف‌ می‌زد؟ هیچ 'درمانی' برای جادوی سیاه وجود نداشت. ظاهرا گیجی‌ لویی اعصاب نایل رو خرد کرد، چون آه بلند و خسته‌ای کشید. "تو باهوشی لویی. هری تنها کسی بود که می‌دونست ممکنه یه راهی برای درمان بیماری زیبای خفته وجود داشته باشه... می‌تونست ساکت بمونه و اجازه بده که اون دختر عذاب بکشه. از شخصیتی مثل اون این کار انتظار می‌رفت. اما نه، لویی... اون برگشت. برگشت و به اون دختر یه قول صادقانه داد تا کمکش- خدای من، تو اصلا خبر نداشتی مگه نه؟"

نه. نه. لویی هیچی‌ نمی‌دونست.
حتی نمی‌تونست اعضای بدنش رو کنترل کنه و دهن باز مونده از حیرتش رو ببنده. سرش گیج می‌رفت. یادش می‌اومد که هری موقع کوتاه کردن موهای تیلور غیبش زده بود، یادش می‌اومد که بابت این کار پسر شاکی شده بود، یادش می‌اومد که فکر کرده بود هری داره بهونه میاره تا کمکشون نکنه.

واقعا رفته بود تا به یه غریبه کمک کنه؟ اون هم بدون هیچ قصد و نیت پنهانی‌ای؟

تمام این اتفاقاتی که توی سی دقیقه گذشته افتاده بودند... هضمشون واقعا سخت بود. ذهنش گیج و مه گرفته بود اما تلاشش رو کرد تا کنترل ذهن آشفته‌اش رو به دست بگیره. این یعنی هری رفته بود تا به یه غریبه برخلاف شخصیتش کمک کنه. به کسی هم در این مورد چیزی نگفته بود، پس کارش برای منفعت شخصی یا اینکه خودش رو شخص بهتری نشون بده نبود.

این به این معنا بود که هری برای مدتی طولانی‌تر از چیزی که لویی توقع داشت یه فرد نسبتا خوب بوده بود. و ناگهان، برای بار دوم توی اون شب، خون لویی به جوش اومد.

"چطور-" نفس عمیقی کشید، صداش از روی خشم می‌لرزید. "کجاست؟"
نایل با چشم‌های گرد و نگرانی‌ای که سعی در پنهان کردنش داشت نگاهش کرد. "لویی، تو مطمئنی که می‌خوای-"

"از اون‌جایی که تو همه چیز رو می‌دونی پس فکر کنم آره..."

"لو-"

"می‌دونم که می‌دونی الان کجاست."
برای لحظاتی‌ با جدیت به همدیگه زل زدند قبل از اینکه نایل آهی‌ بکشه و دستی به گردنش بکشه. "خیلی خب..." در نهایت پسر کیوپید تسلیم شد. "فکر کنم توی سرویس بهداشتی باشه." و حتی قبل از اینکه حرفش‌ تموم بشه، لویی با سرعت در حال دور شدن ازش بود.

○●○●○
دوباره دعواشون شد😂😭
این دو تا یا هورنین یا لباس جنگ تنشونه. از این دو حالت خارج نیست🤦🏻‍♀️

مرسی که می‌خونید.
دوستتون دارم💚

~آیدا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top