•28•
💬+⭐️
5.1K
○●○●○
شب شده بود و اون پنج پسر، که به تازگی از تاکسی پیاده شده بودند، در حال قدم زدن زیر چراغهای خیابون بودند. لویی انقدر از دیدن ماشینها شگفت زده شده بود که تمام مدت با هیجان در مورد اینکه بقیه سفر رو هم با ماشین اینطرف و اونطرف برن، حرف زده بود. خیلی هیجان زده بود. چرا نباید میبود؟
شلوار جین مشکی جدیدش به همراه پیراهن دکمهای و ساسپندرهاش رو پوشیده بود و به خوبی میدونست که هری از پشت سر داره نگاهش میکنه. احساس خوبی داشت.
"خب، دقیقا کجا داری ما رو میبری؟ قانون خاصی هست که باید رعایت کنیم؟" از زین پرسید و نگاهش رو به جلوی پاهاش دوخت. روی نوک انگشتهاش قدم برمیداشت و حواسش بود که پاهاش رو روی خطوط بین کفپوشهای پیاده رو نذاره.
زین خندید."خب... صادقانه جایی که داریم میریم یجورایی شلوغترین کلاب لندنه. اونجا هیچکس به کاری که داری میکنی اهمیت نمیده. فقط هیچ دعوایی درست نکن... مشکلی پیش نمیاد."
لویی به حرف زین فکر کرد. کمی نگران بود. شلوغترین کلاب لندن جایی نیست که لویی بتونه چیزی رو کنترل کنه و اون واقعا از کنترل کردن خوشش میاد. همین که هیچ تجربهای توی این زمینه نداشت برای نگرانیش کافی بود، حالا باید نگران چیزهای دیگه هم میبود.
از طرف دیگه به نظر میرسید هری و نایل واقعا بابت انتخابی که زین داشته خوشحالن. "این معرکهست زین!" نایل از پسر تعریف کرد. "انتخاب خوبیه. دقیقا همونطور که انتظار داشتم."
ساختمونی که بهش نزدیک میشدند یجورایی کهنه بود و فقط نیمی از چراغهای نئونی بالای در ورودی هنوز روشن بودند.
چند قدم که جلوتر رفتند، هری کنار لویی قرار گرفت و برای سه نفر دیگه دست تکون داد و ازشون خداحافظی کرد. لویی گیج شده بود اما زین بلافاصله با هری همراهی کرد. هری، لویی رو به یه گوشه خیابون کشید و برای بقیه دست تکون داد و گفت که کنار بار منتظرشون بمونن. "داری چیکار میکنی؟" لویی با عصبانیت گفت و دستش رو از دست هری بیرون کشید."چرا باهاشون نمیریم داخل؟"
هری چشمهاش رو چرخوند و دوباره دستش رو روی بازوی لویی گذاشت. لویی مجبور شد تمام بدنش رو منقبض کنه تا خودش رو توی بغل پسر فرو نکنه. واقعا از این حجم از ضعفش متنفر بود.
"اتفاقا داریم میریم... قرارمون رو یادت رفته؟ حالا آروم باشه و دهنت رو ببند." هری دستور داد، قبل از اینکه هر دوی اونها توی هوا ناپدید بشن و وارد اون فضای عجیبی بشن که لویی هنوز نمیدونست چه حسی باید راجع بهش داشته باشه.
قبل از اینکه فرصتی برای واکنش داشته باشه، هری هر دوشون رو منتقل کرد و حالا یه جای کاملا متفاوت بودند. لویی هر دو دستش رو به دیوار کثیف توالت چسبوند تا تعادلش رو حفظ کنه.
هری پایین پیراهنش رو مرتب کرد و نفس عمیقی کشید. "خب... این هم از این." هری گفت و دستش رو به سمت دستگیره برد اما لویی بلافاصله دست پسر رو گرفت. "چی میشه اگر کسی اون بیرون باشه؟ نمیتونیم دو نفری از یه توالت بیرون بریم! هیچکس این کار رو نمیکنه." لویی معترضانه گفت.
"آروم باش." هری چشمهاش رو چرخوند. "اگر کسی اون بیرون باشه فکر میکنه ما روی هم ریختیم. چیز مهمی نیست."
"چی- معلومه که مهمه!"
هری همون طور که انتظار میرفت اهمیتی نداد، فقط موهاش رو کمی بهم ریخت و در رو باز کرد. لویی نفسش رو بیرون داد و به دنبال هری از سرویس بهداشتی بیرون رفت و وارد محیط کلاب شد.
به محض اینکه پاش رو بیرون گذاشت صدای بلند موزیک توی گوشش پیچید و تنش رو لرزوند. بعد از اون چراغهای رنگارنگ، گرمای محیط که به پوستش مینشست، بوی عرق و عطر و الکل و بازوی هری که به بازوش برخورد میکرد رو حس کرد. حس یه آدم فضایی رو داشت. تمام چیزهایی که میدید نگران کننده و عجیب اما هیجان انگیز بودند.
درست مثل یه پاپی گمشده به دنبال هری راه افتاد و نگاهش رو از شونههای پهنش نگرفت تا اینکه هری مقابل یه میز خیلی بلند و براق و نچندان تمیز ایستاد.
نایل، لیام و زین زودتر از اونها رسیده و ظاهرا منتظرشون بودند. خوشبختانه لیام هم درست مثل اون حیرتزده به نظر میرسید و نگاهش رو اطراف محیط میچرخوند.
"خب..." زین همونطور که دستش رو دور لیام انداخته بود، نیشخندی زد. "به نظرت چطوره لویی؟"
"این..." لویی چینی به بینیش انداخت و توی ذهنش دنبال کلمه مناسب گشت. "این یکم زیادیه."
هری پوزخندی زد. "نظرتون چیه یه چیزی برای نوشیدن بگیریم؟ قطعا اون موقع 'زیادی' معنا پیدا میکنه."
"مزهشون خوبه؟" صدای خنده بقیه بلند شد. "احتمالا نه." هری نیشخندی زد.
نایل از بقیه زودتر واکنش نشون داد و برای همشون سه دور نوشیدنی سفارش داد و مشتاقانه به لویی نگاه کرد. لویی بزاقش رو قورت داد.
بارتندر توی کمتر از چند دقیقه سفارششون رو آورد. نوشیدنی مقابلش شفاف و لیوانش به طرز عجیبی کوچیک بود. چرا یه نفر باید لیوان به این کوچیکی رو بخواد؟ این که حتی یه قورت هم نمیشه!
"خب...آم- باید این رو آروم آروم بنوشیم؟" لوییی با حیرت پرسید. "یا- چرا انقدر حجمش کمه؟"
لویی حس میکرد کم کم باید شروع به شمردن تعداد دفعاتی که پسر شبح اون شب خندیده بود بکنه، چون اگر همینطوری پیش میرفت واقعا تعدادشون زیاد میشد. "آروم خوردن که برای شرابه." هری گفت و لویی واقعا بابت اینکه پسر داشت تلاش میکرد تا نیشخندش رو پنهان کنه، ممنون بود. "برای این یکی باید همش رو یه جا بدی بالا." برای اینکه منظورش رو به لویی بفهمونه شات خودش رو برداشت و اون رو مقابل صورت لویی گرفت تا مطمئن بشه حواس پسر دنبالشه و بعد تمام مایع رو یک جا فرو برد و لیوانش رو محکم روی میز بار کوبید. "حالا نوبت توئه." هری گفت و به لیوانها اشاره کرد، منتظر بهش خیره شد و ابروهاش رو بالا انداخت.
این فقط یه قورته... نمیشه اونقدرها هم بد باشه. میتونست از پسش بر بیاد.
شاتش رو توی دست گرفت، اون رو به لبهاش نزدیک کرد و درست مثل هری اون رو فرو داد و حس افتخار وجودش رو پر کرد. گرچه سوزش گلوش به هیچ عنوان لذت بخش نبود. به محض اینکه متوجه طعمش شد، صورتش رو جمع کرد و شروع به سرفه کرد.
لرزی به بدنش افتاد و وقتی که سرش رو بلند کرد، اولین چیزی که دید هری بود. پسر اونقدر شدید میخندید که برای نگه داشتن خودش دستش رو به لبه صندلی کنارش گرفته بود. لویی بیشتر از اینکه خجالتزده باشه، عصبانی بود.
"چطور کسی میتونه از خوردن این لذت ببره؟ عقلتون رو از دست دادید؟ دارید باهام شوخی میکنید؟" کنار هری، نایل دومین شاتش رو هم بالا داد. "خیلی بهش فکر نکن." با لبخند بزرگی رو به لویی گفت. "زود باش. میتونی چند تا دیگه رو هم امتحان کنی."
لویی با بینی چین داده نگاهی به شات مقابلش کرد و با خودش فکر کرد که ارزشش رو داره یا نه.
"ببین..." این دفعه هری مخاطب قرارش داد. چه عالی که بالاخره دست از خنده برداشته بود و به اندازهای آروم شده بود که بتونه یه جمله رو بیان کنه."ما قرار نیست مجبورت کنیم یا هر چیز دیگهای. فکر نکن که اجباری پشتشه." پسر با صداقت گفت اما هنوز هم ردی از خوشی بابت بیتجربگی لویی توی چشمهاش بود که باعث میشد لویی نتونه حرفش رو باور کنه.
"لازم نیست مثل یه بچه لوس باهام رفتار کنی." با عصبانیت گفت و مشتش رو روی میز کوبید و بعد دستش رو دور یکی از شاتها حلقه کرد، سرش رو عقب داد و شاتش رو خالی کرد.
درست به اندازه همون دفعه اول بد بود اما این بار آماده بود و تقریبا تونست چهرهاش رو بیحالت نگه داره.
هری نیشخندی زد و نایل به نظر راضی میاومد چون دستش رو دراز کرد و پشت کمر لویی زد."کم کم حالت رو جا میاره."
"مزه قتل میده..." لویی با لحن بیحسی گفت و لبخند مصنوعیای تحویلشون داد. هری نزدیک بود برای کنترل خندهاش با بزاق خودش خفه بشه.
(لویی از واکنش پسر راضی بود چون برخلاف دفعات قبل، لویی این بار سعی داشت تا بامزه باشه و خب خنده هری هم از روی تمسخر نبود. درست شبیه یه بچه سرخوش شده بود. چشمهاش برق میزد، چال گونههاش نمایان شده و کاملا بیآزار بود.)
گرمای خوشایندی داشت توی دل لویی مینشست و سوزش گلوش قابل تحملتر شده بود. یه شات دیگه هنوز مقابلش بود و از نظر لویی شبیه یه چالش واقعا جدی بود.
"این یکی رو هم میخوام." رو به بقیه گفت و نایل با سر خوشی مشتش رو بالا برد و داد زد. "اینه!" و بعد دستش رو دراز کرد و شات بعدی خودش رو برداشت.
آخرین دور رو با هم نوشیدند و وقتی که تک تک ذراتش توی معده لویی فرود اومد، سرش سبکتر از موقعی شده بود که به اینجا اومده بودند. حالا میخواست یکم تکون بخوره، پوستش داشت مور مور میشد.
"تو هم این رو حس میکنی؟" از هری که کنارش ایستاده بود، پرسید و وقتی که سرش رو برگروند نگاه هری رو متوجه خودش دید.
"چی رو؟" هری پرسید و لبخند مهربونی روی لبش نشست.
"این..." لویی دستهاش رو تکون داد، تلاش داشت تا کلمه مناسب رو پیدا کنه. "سبک... بودن. میدونی؟" وقتی نتونست جملهاش رو پیوسته بیان کنه نخودی خندید.
"از اون سبک وزنهایی، نه؟" هری نیشخندی زد و روی میز بار خم شد. "در واقع با عقل جور در میاد... مخصوصا که بار اولته."
"مطمئن نیستم که داری در مورد چی حرف میزنی اما قطعا داری اشتباه میکنی."
لویی نگاهش رو از هری گرفت تا روی لیام و زین که طرف دیگه نایل ایستاده بودند، تمرکز کنه. اون دو با هم گپ میزدند و میخندیدند -که البته از طرف لیام کمی همراه با خجالت بود- انگار داشتند همدیگه رو ارزیابی میکردند، میشناختند و احساس میکردند. خیلی زود هری و نایل هم درست مثل لویی مشغول تماشای اونها شدند. لویی یکم نگران بود که نکنه یکی از اون دو به سمتشون برگرده و سه جفت چشم رو ببینه که با بیشرمی مشغول تماشای اونها هستن و جو بینشون خراب بشه، اما به نظر میرسید اون دو کاملا غرق در همدیگه بودند. در نهایت، زین نیشخند شیطنتباری تحویل لیام داد و دستهاش رو گرفت و اون رو به سمت زمین رقص کشوند.
با دیدن اونها که بین جمعیت ناپدید میشدند انگار به نایل باور نکردنیترین هدیه دنیا رو داده بودند. "این قراره خیلی آسون باشه." با لبخند خوشحالی گفت. "عاشق وقتیم که عشق آسونه."
لویی میخواست بپرسه که 'کی آسون نیست؟' چون واقعا میخواست جواب این سوال رو بدونه اما چیزی نگفت. قطعا یه روز در مورد شغل نایل باهاش صحبت میکرد اما امشب وقتش نبود.
با لبخند بزرگی، نایل عذر خواست و بین جمعیت رفت تا نگاه نزدیکتری به روند پیشرفت اون زوج داشته باشه و لویی و هری رو تنها گذاشت اما لویی خیلی مشکلی با این موضوع نداشت. پسر پری عاشق شغلش بود اما آرزو میکرد یه روزی به اندازه نایل نسبت به کارش اشتیاق داشته باشه.
وقتی که کیوپید از دیدشون دور شد هری کامل به سمتش برگشت.
"خب... لویی." نور ملایمی که روی صورتش سایه انداخته بود، به خوبی خط فک تیز و شیطنتِ نوظهور توی نگاهش رو نشون میداد."تو زیاد میرقصی؟"
حرف پسر شبیه یه چالش جدید بود. احتمالا هر چیزی که از دهن هری بیرون میاومد یه جور دعوت به رقابت بود اما لویی احساس میکرد چیزی بیشتر از کنجکاوی پشت اون سواله.
"در واقع، بله." پشتش رو صاف کرد تا حس کوچیکیش رو با ظاهر با اعتماد به نفسش پنهان کنه. گرچه دروغ نگفته بود... "توی جنگل زیاد میرقصیم. باید الفها رو ببینی که-"
"نه." هری حرفش رو قطع کرد. نیشخندش رو به رشدش، چال گونهاش رو نمایان کرده بود. شونههای لویی رو محکم گرفت و اون رو به آرومی به سمت زمین رقص چرخوند تا لویی با دقت نگاهشون کنه. لویی با دیدن حرکات چالش برانگیز انسانها نفسش حبس شد. پایین تنههاشون رو بهم میکشیدند، بدنهاشون رو به هم میچسبوندند، دستهاشون روی نقاط ممنوعه میچرخید و رسما توی دهن هم نفس میکشیدند.
"منظورم اینه که... تو زیاد میرقصی؟" هری توی گوش لویی زمزمه کرد. برای اولین بار لویی نمیدونست باید چه جوابی بده. با چیزی که میدید، مشخصا زیاد نمیرقصید. این اصلا شبیه رقص نبود. این بیشتر شبیه به یه جور مراسم جفتگیری بود. واضحا رقص با 'رقص' کاملا تفاوت داشت.
با توجه به تجربیاتش تنها موجوداتی که اینگونه میرقصیدند، پیکسیها بودند. لویی از قبل موضعش نسبت به پیکسیها رو مشخص کرده بود پس قطعا خودش رو قاطی این حرکات نمیکرد. به هیچ عنوان!
این کار رو نمیکرد. مهم هم نبود که با هر بار پلک زدن چه نوع تصوراتی پشت پلکهاش شکل میگرفتند. تصویر حرکت دستهای هری روی بدنش و اون عطر مست کنندهاش. اهمیتی نداشت که بدن خائنش تا چه حد این رو میخواست.
میخواست یه حرف طعنه آمیز بزنه. میخواست با کنایه راجع به اون نوع رقص حرف بزنه. "آم... نه." اما چیزی که با صدای لرزون گفت شباهتی به جملاتی که توی ذهنش بودند، نداشت.
هری با صدای آرومی هومی گفت. "فکرش رو میکردم." و بعد دستش رو پایین برد و دست لویی رو گرفت و اون رو به دنبال خودش کشید. لویی، بیشتر از روی یه واکنش ناخودآگاه، دستش رو عقب کشید و چپ چپ به پسر شبح نگاه کرد. "فکر میکنی داری چیکار میکنی؟"
هری چشمهاش رو چرخوند و لبهاش رو جمع کرد تا جلوی لبخندش رو بگیره. "به نظرت دارم چیکار میکنم؟"
"من که رضایتم رو اعلام نکردم!"
"حق با توئه... چقدر احمقم آخه!" هری با حرکات مسخرهای تعظیم کرد. زیر نور ملایمِ محیطِ کلاب، تشخیص خندهی روی لبش سخت نبود.
"میتونم رضایت شما رو داشته باشم تا همراه من برقصید؟" درست مثل یه بازیگر تئاتر جملهاش رو بیان کرد و دستش رو مقابل لویی گرفت. لویی چشم غرهای نثارش کرد. "ازت متنفرم." رو به پسر شبح گفت و دستش رو به آرومی توی دستش گذاشت.
جوری که هری درست مثل یه بچه پنج ساله با خوشحالی اون رو بین جمعیت کشید، یجورایی پشیمون شدن رو سخت میکرد.
"فقط حرکاتم رو دنبال کن." وقتی که بین جمعیت متوقف شدند هری به پایین خم شد و کنار گوش لویی زمزمه کرد. لویی سرش رو در جواب تکون داد. هری، محتاطانه دستهاش رو پایین برد و روی پهلوی لویی گذاشت و هر دوشون رو به آرومی همراه با صدای موسیقی که کلاب رو پر کرده بود، حرکت داد.
در ابتدا لویی نمیدونست که باید چیکار بکنه، پس تلاش کرد تا بدنش رو درست مثل حرکات نرم بدن هری، همراه با موسیقی تکون بده.
"خیلی بهش فکر نکن." هری به آرومی گفت و لویی قرمز شدن گردنش رو احساس کرد. "آروم باش... لطفا. این فقط منم!"
آره. این فقط هری بود... مگه نه؟ پس لویی دوباره تلاش کرد. چشمهاش رو بست و روی بدن خودش تمرکز کرد. جوری که انگشتهای هری پهلوهاش رو نوازش میکرد. جوری که پارچه نرم لباسش شونههاش رو در برگرفته بود. جوری که گرمای بدن هری باعث میشد گونههاش سرخ بشه. جوری که توی شکمش بخاطر الکل احساس گرما میکرد و شاید... شاید یه حسِ غیر قابل تشخیص دیگه هم اونجا بود.
به آرومی دستهاش رو بلند و دور گردن هری حلقه کرد و موهای کوتاهی که اونجا بودند رو با انگشتهاش کشید، چون این حس رو داشت که هری یجورایی از این کار خوشش میاد. و حق با اون بود. هری با کشیدن پایین تنههاشون به همدیگه واکنش نشون داد و باعث شد پسر کوچیکتر بلرزه و پایین تنهاش رو به جلو هل بده تا اون فشار کمِ روی عضو خصوصیش رو بیشتر از قبل احساس کنه.
لویی چشمهاش رو باز کرد و هری اون رو جلوتر کشید تا حدی که بدنشون کاملا بهم گره خورد. "مطمئنی که قبلا نرقصیدی؟" هری کمی سرش رو خم کرد تا از لویی بپرسه. تمام کاری که لویی میخواست بکنه بیرون دادن یه ناله خجالت آور بود اما تونست جلوی خودش رو بگیره و فقط سرش رو در جواب تکون بده و هری هومی گفت."صادقانه، اصلا قابل باور نیست."
حسِ نرمِ افتخار وجود لویی رو پر کرد. حتی نمیتونست به خاطر اینکه اجازه میده هری اینجوری روش تاثیر بذاره از خودش عصبانی باشه. نمیدونست چرا یه تعریف از طرف هری انقدر براش اهمیت داشت اما هر چی که بود باعث شد حس خوبی به خودش داشته باشه و انقدری خودخواه بود که نخواد به دنبالِ دلیلِ پشت این حس باشه.
کمی به جلو مایل شد تا سرش رو روی شونه هری بذاره چون سرش احساس سنگینی میکرد، درست مثل باری بود که الان نمیتونست حملش کنه و بدن محکم و گرم هری درست همونجا مقابلش بود. به محض اینکه سرش رو به شونه پسر تکیه داد چیزی از سمت بار نظرش رو جلب کرد. یه زوج کنار بار و درست مقابل لویی بودند و تا جایی که توی فضای عمومی ممکن بود مشغول ابراز عشق بودند.
با چشمهای گرد تماشا کرد که دختر روی میز بار دراز کشید، تاپش رو کمی بالا داد و مرد روی بدنش خم شد و بعد از لیسیدن گردنش، لبهاشون رو به هم چسبوند و میوه سبز رنگی که بین لبهای دختر بود رو مکید.
هری از حرکت ایستاد، متوجه حواس پرتی لویی شده بود پس رد نگاهش رو دنبال کرد و با فهمیدن هدف نگاهش، صدای خندهاش بلند شد. لویی واقعا فکر نمیکرد دلیلی برای خنده وجود داشته باشه. "دارن چیکار میکنن؟" لویی بدون اینکه نگاهش رو از اونها بگیره پرسید و هری دوباره خندید. "دارن بادی شات انجام میدن. عالیه."
"تا حالا... انجامش دادی؟" هری به لحن متعجب لویی خندید. "آره." به سادگی جواب داد و دستهاش رو توی جیبهاش فرو برد. لویی فقط هومی گفت و تلاش کرد تا نسبت به کل این موضوع بیاهمیت جلوه کنه.
اون زوج به نوبت کنترل رو به دست میگرفتند. بدن همدیگه رو لیس میزدند و با آشفتگی همدیگه رو میبوسیدند و این شبیه به هیچ چیزی که لویی قبلا دیده بود، نبود. اون دو نفر به شدت راحت و مشتاق به نظر میرسیدند و لویی میخواست بدونه این چه حسی داره. البته فقط از نظر تئوری و از روی کنجکاوی!
"میخوای امتحانش کنی؟"
لویی به خودش لرزید و خوشحال بود محیط اطراف اونقدری تاریک هست که هری متوجه قرمزی گونههاش نشه. به سرعت نگاهش رو به سمت هری برگردوند و به خاطر جوری که اون پسر نیشخند میزد، لبهاش رو با نارضایتی جمع کرد.
"چی رو؟" لویی با لحن بیحسی گفت. میخواست خودش رو گیج نشون بده. دقیقا میدونست که منظور هری چیه اما ترجیح میداد بمیره تا اینکه نسبت به این موضوع اشتیاق نشون بده. هری چشمهاش رو چرخوند. "میخوای بادی شات رو امتحان کنی؟"
"اوه." لویی سرش رو برگردوند. "به هیچ عنوان! خیلی چندش به نظر میرسه. نفرت انگیزه. چرا باید بخوام این کار رو بکنم؟" میتونست چشمهای سبز هری که بهش خیره بودند رو احساس کنه. "صحیح." هری جوری اون کلمه رو بیان کرد که انگار دروغ لویی رو از روی صورتش میتونه بخونه. "بیا بریم."
و بدون هر گونه حرف دیگهای دست کوچیک لویی رو توی دستش گرفت و اون رو همراه خودش به سمت بار کشید. لویی اجازه داد که هری اون رو دنبال خودش بکشه اما چند باری بین راه مخالفت نشون داد تا- خب... خودش هم دلیلش رو نمیدونست. شاید برای اینکه به هری بفهمونه اون حق تصمیم گیری نداره. تا به خودش بفهمونه که این انتخاب هری نبوده. درسته که هر موقع هری لمسش میکرد مثل کره وا میرفت اما اون پسر نمیتونست بهش دستور بده. چیزی که جالب بود این بود که هری متوجه منظورِ پشتِ کارهاش شده بود، چون وقتی که به بار رسیدند و ایستادند، به سمت لویی چرخید و سرش رو کمی روی شونه کج کرد.
"ببین، اگر واقعا نمیخوای انجامش بدی من قرار نیست مجبورت کنم." لحن هری واقعا صادق بود. این یه جور روانشناسی معکوس نبود... نه- اون پسر واقعا سعی داشت که فرد خوبی باشه. سعی داشت خوب باشه! لعنت بهش!
این تمام چیزی بود که لویی نیاز داشت بدونه تا با انجامش راحت باشه. نه که دلش نخواد یا سعی کنه که روندش سخت بشه... به هیچ وجه اینطور نبود. مسئله این بود که میخواست این انتخاب خودش باشه. میخواست بقیه اون رو جدی بگیرن و بهش احترام بذارن.
"نه... نه... بیا انجامش بدیم." لویی گفت و کمی پرید تا روی پیشخوان بار بنشینه و چشمهای هری از روی تعجب گرد شد. پیشخوان بار واقعا برای کسی مثل لویی بلند بود. لویی پاهاش رو تکون داد و متتظر واکنش بعدی هری موند. "خب؟" سرش رو با بیصبری روی شونه خم کرد. "بین ما دو نفر تو کسی هستی که تجربه داری."
پسر شبح چند باری پلک زد قبل از اینکه نفس عمیقی بکشه. "درسته." قدمی به جلو برداشت و لبش رو گاز گرفت تا لبخندش رو پنهان کنه اما چال محو روی گونهاش دستش رو، رو میکرد.
"دراز بکش." لویی اطاعت کرد و به آرومی به عقب خم شد تا جایی که سرش روی سطح سرد و محکم میز قرار گرفت. هری یه سری چیز از باریستا درخواست کرد اما لویی واقعا بهش گوش نمیداد. موسیقی رو احساس میکرد که سطح میز رو میلرزوند و توی بدنش میپیچید. نفسهای سنگین و گیج بودنش رو احساس میکرد. گیجیش از نوع عجیبی نبود... یه جور بامزهای بود. بیج! [بامزه+گیج]
نخودی خندید و تلاش کرد تا از جا بلند بشه و بنشینه و به هری راجع به استعدادش توی ساخت کلمات جدید بگه چون مطمئن بود هری از این کلمه خوشش میاد اما وقتی که متوجه شد پسر شبح کنارش ایستاده و با سرگرمی نگاهش میکنه، متوقف شد.
"چی انقدر خنده داره؟" هری پرسید و لیوان تکیلا رو کنار سر لویی گذاشت. لویی سرش رو تکون داد و دوباره ریز ریز خندید. "احساس بیجی میکنم."
"احساسِ چی؟" هری ابروهاش رو بالا انداخت.
"بیجی." لویی تکرار کرد و اجازه داد تا هری دکمههای پیراهنش رو باز کنه. "میدونی... مثل بامزه و گیج اما یجورایی با هم؟"
"از قبل یه کلمه برای این حس اختراع شده، عشق... بهش میگن مستی." هری نیشخندی زد و پیراهن لویی رو از روی بدنش کنار زد و شکمش رو نمایان کرد.
عشق. عشق. عشق. اگر لویی ذهنش سر جاش بود، راجع به کلمهای که هری باهاش صداش زده بود فکر میکرد اما متاسفانه تمرکزش روی چیز دیگهای بود.
میدونید، درسته که لویی یکم مست بود اما هنوز اونقدری هوشیار بود که به پدیدار شدن ناگهانی شکمش واکنش نشون بده. شکم نرم و کوچولوش به صورت کاملا ناگهانی در معرض دید بقیه بود. عموما مشکلی با این نداشت، چون تمام عمرش رو بدون اینکه اون رو بپوشونه گذرونده بود اما این اولین باری بود که هری شکمش رو میدید.
از اونجایی که هری لاغر بود و یه بدن عضلهای داشت، لویی مطمئن بود که شکمش هم دقیقا همونجوریه. و بعد ما لویی رو داشتیم. نرم و پفکی و کوچولو. احتمالا کسی نبود که بخوای باهاش بادی شات انجام بدی. پس طبیعتا واکنش لویی این بود که دستش رو بالا بیاره و روی شکمش بذاره تا اون رو بپوشونه.
هری دست از کاری که داشت انجام میداد، برداشت و متوقف شد. ابروهاش به هم گره خورد و دستش رو دور مچ لویی قفل کرد تا اون رو کنار بکشه. "اگر قرار باشه بدنت رو بپوشونی ریختن مشروب روش سخت میشه." هری توضیح داد و نگاه پر سوالش رو به لویی دوخت. پسر پری نفسش رو حبس کرد. "آره... درسته." دستش رو به آرومی حرکت داد و امیدوار بود هری حرفی راجع به این کارش نزنه... و خوشبختانه پسر شبح چیزی نگفت. مشخصا کمی گیج شده بود اما هیچی نگفت.
ابروهای هری کمی بیشتر بهم گره خورد و نگاهش رو روی بدن لویی گردوند قبل از اینکه بیخیال بشه و شونههاش رو عقب بده و بعد از برداشتن نمک نیشخندی بزنه. "خب، میخوای از کجا شروع کنم؟" هری پرسید و سرش رو با شیطنت کج کرد.
"نمیدونم." لویی گفت و لب پایینش رو توی دهنش کشید. "تو کسی هستی که قبلا این کار رو کردی." هری برای چهار ثانیه سکوت کرد. و آره... لویی هر ثانیه رو شمرد.
"فکر کنم اینجا خوب باشه." از زیر شکم لویی انگشتش رو بالا کشید و لرزی به بدن پسر کوچیکتر انداخت. "درست همینجا..." هری زمزمه کرد. "روی این شکم خوشگل."
گونهها و گردن لویی بلافاصله سرخ شد و سرش رو چرخوند تا هری قرمزی صورتش رو نبینه. خوشگل. هری بهش گفت خوشگل. اون پسر فکر میکرد شکمش خوشگله.
هری منتظر یه چراغ سبز از طرفش بود که لویی با یه تکون سر و نفس بریده جوابش رو داد. "باشه."
لبخندی که روی لب هری نشست زیادی مهربون بود و شاید لویی دلش میخواست یه کوچولو بوسش کنه... یا شاید هم یه عالمه. قطعا یه عالمه رو ترجیح میداد.
البته به این معنی نبود که از هری خوشش میاد! سعی کرد این رو به خودش یادآوری کنه. این فقط به این معنا بود که هری جذاب بود و خب... تنها کسی بود که تا حالا دیک لویی رو لمس کرده بود.
هری دستهاش رو دو طرف شکم لویی روی میز بار گذاشت. "ثابت بمون پیکسی." لویی جوری چشمهاش رو چرخوند که حدقه چشمش درد گرفت و زیر لب نالید. "بین تمام موقعیتها الان باید پیکسی صدام کنی؟ این بدترین-" اما بعد هری لبهاش رو به شکم لویی چسبوند و زبونش رو روی پوست نرم و گرمش کشید و این بار لویی میخواست بابت دلیل کاملا متفاوتی ناله کنه.
هری لبها و زبونش رو روی یه خط صاف به سمت بالا کشید و نیشخندش رو خورد. لویی بین تماشای اون صحنه و عقب انداختن سرش از روی لذت، مردد مونده بود. تمام تلاشش رو روی این گذاشته بود که منظم نفس بکشه. لرز خوشایندی به تنش افتاده بود.
وقتی که هری لبهاش رو از تنش جدا کرد و خندید، لویی چشمهاش رو چرخوند. دوباره شروع شد. "تو خیلی خوب به کارهای من واکنش نشون میدی." هری با لحن ملایمی گفت و بدون این که نگاهش رو از لویی بگیره، دستش رو دراز کرد تا نمک رو برداره. "خفه شو." لویی با صدای ضعیفی گفت. این به معنای واقعی کلمه یه تجربه جدید بود... پس ضعفش تقصیر خودش نبود. قطعا حق داشت گیج بشه.
"من که شکایتی نکردم." نمک به نرمی روی خط خیسی که زبون هری به جا گذاشته بود، نشست و سوزش ملایم پوستش باعث شد لویی لپش رو از درون گاز بگیره تا صدای نالهاش رو خفه کنه. "در واقع حرفم از هر گونه شکایتی خیلی خیلی فاصله داشت!" لویی انگشتهاش رو به لبهی گرد میز بار قفل کرد و ناخنهاش رو توی چوب صیقل خوردهاش فرو برد.
من آرومم! آرومم!
تمام تلاشش رو کرد تا تکون نخوره. وقتی که هری کمی به سمتش خم شد تا یه برش لیمو رو بین لبهاش بذاره نتونست جلوی خودش رو بگیره و لبخند کوچیکی زد. لویی لیمو رو محکم بین لبهاش نگه داشت، نمیخواست به همه چیز گند بزنه.
"خیلیخب." لویی نمیتونست پسر رو تماشا کنه چون تمام تمرکزش رو روی تکون نخوردن گذاشته بود، پس همونطور که صدای آروم هری رو میشنید به سقف تیرهی بالای سرش خیره شده بود. "الان قراره تکیلا رو روی شکمت بریزم. یکم سرده ولی ازت میخوام تا جایی که میتونی ثابت بمونی، باشه؟"
لویی سرش رو تکون داد. فقط آرزو میکرد که هری سریعتر شروع کنه.
(به هر حال یکم تحت تاثیر قرار گرفته بود. جوری که هری صادقانه در تلاش بود تا لویی توی تمام مراحل راحت باشه، باعث میشد چیزی توی شکمش بهم بپیچه که این بار ربطی به خط خیسِ نمکین روی پوستش نداشت.)
خوشبختانه هری به سرعت دست به کار شد و بعد از چند ثانیه یه مایع سرد، روی پوست حساس شکم لویی جاری شد. هری وقت رو تلف نکرد و به پایین خم شد و زبونش رو به پوست لویی چسبوند و درست توی مسیری که نمک رو پاشیده بود، کشید.
لویی ناله آرومی کرد و همونطور که مشروب نوشیدن هری از روی پوستش رو احساس میکرد، انگشتهاش رو دور لبه میز حلقه کرد. هری روی بدنش بالا اومد، به صورتش نزدیکتر شد و لیمو رو که بین لبهای لویی بود، گاز زد و اون میوه ترش رو توی دهنش کشید.
لویی حسابی غرق تماشای پسر شده بود. نگاهش روی لبهای براق و خیسش نشست. واقعا دلش میخواست مزهشون کنه. هری هم انگار داشت به همین فکر میکرد چون لیمو رو از دهنش بیرون انداخت، دستش رو پشت کمر کوچیک لویی گذاشت و بهش کمک کرد تا روی کانتر بنشینه و بعد ثانیهای رو تلف نکرد و لبهاشون رو مشتاقانه بهم رسوند. با حرارت لبهاش رو حرکت داد و به لویی اجازه داد تا مزه ترش لیمو و تلخی تکیلا رو از روی زبونش بچشه.
اون بوسه از الکل هم مست کنندهتر بود. لویی به آرومی روی لبهای ماهر هری آهی کشید و پاهاش رو دور کمرش حلقه کرد و تا جایی که میتونست بدنهاشون رو بهم نزدیک کرد. به این نزدیکی نیاز داشت.
هری لب پایین لویی رو گاز گرفت و لرزی به بدن لویی انداخت. انگشتهای شستش رو به پهلوش فشرد و پسر رو ثابت نگه داشت. شاید بهتر بود برای چند دقیقه هم که شده، لویی دست از محتاط بودن برداره.
____
"قراره جلوی چشم بقیه سکس کنن؟" زین با نگرانی پرسید. "فکر کنم قراره جلوی چشم همه سکس کنن."
لیام و زین انقدر درگیر خودشون بودن که توجه به هر چیز دیگهای براشون سخت بود اما یجورایی نادیده گرفتن اون زوجی که روی میز بار با شلختگی مشغول بوسیدن همدیگه بودند، سخت بود. حتی کنار میز بار هم نه... روی میز بار!
وقتی چیزی مثل این اتفاق میفته باید دست از کار خودت برداری تا به طور کاملا سالمی جاسوسی دیگران رو بکنی! این کار کاملا درستی بود.
"فکر نمیکنی لویی مخالف سکس توی مکان عمومی باشه؟" لیام پرسید و سرش رو به طرفین تکون داد. "این کاری نیست که لویی بخواد انجام بده." به محض اینکه جملهاش تموم شد، لویی پایین تنهاش رو به جلو هل داد و اون دو مجبور شدند با خجالت نگاهشون رو برگردونند.
"اوه." صدای شخص سومی از پشت سرشون شنیده شد. "اوه لویی قطعا مخالف سکس توی مکان عمومی نیست."
نایل نگاهش رو از اون دو نگرفت، حتی چشمهاش رو هم کمی ریزتر کرد تا بیشتر روی پسر شبح و پری تمرکز کنه و نگاه ناباور و حیرتزده زین و لیام رو نادیده گرفت.
"این..." چند ثانیه تماشاشون کرد قبل از اینکه سرش رو پایین بندازه و ناله کنه. "از دست این دو تا خسته شدم." و بعد همونطور که غر میزد به سرعت چرخید و بین جمعیت ناپدید شد. "خیلی خیلی خسته!"
لیام و زین با گیجی مسیر رفتن پسر رو نگاه کردند و بعد سرشون رو به سمت اون دو چرخاندند. هیچ چیز تغییر نکرده بود، اون دو درست مثل چند لحظه قبل توی دهن هم بودند.
زین سرش رو تکون داد. "نایل چه جور موجودیه؟" چشمهای گردش رو به لیام دوخت. "یه موجود عجیب." لیام به سرعت جواب داد. پسر بیچاره به هیچ عنوان دروغگوی خوبی نبود. زین با دقت به لیام خیره شد اما برای حالا تصمیم گرفت بیخیال این موضوع بشه.
○●○●○
منم مثل نایل از دست این دو تا خرگوش هورنی خسته شدم😂😭🐇
ببخشید که یکم این چپتر عجیب بود. گاهیاوقات برگردوندن بعضی کلمات و جملات به فارسی خیلی سخت میشه و من چون نمیخوام توی داستان دست ببرم [گاهی مترجم این حق رو برای رسوندن بهتر مطلب داره.] مجبور میشم یه جوری بنویسم که جمله عجیب میشه ولی خب فکر کنم مفهوم رو میرسونه. به هر حال اگر جایی مشکلی داشت بهم بگید حتما.🍭
مرسی که میخونید.
دوستتون دارم💚
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top