•27•
سلام. حالتون چطوره؟🤠
میدونم دیر اومدم ولی در عوض چپتر طولانیه🥰
6.3K
و البته نیازمند کامنته🤨
حواسم بهتون هست👀
امیدوارم از خوندنش لذت ببرید.🌻
💬+⭐️
○●○●○
معده لویی از شدت پر بودن درد گرفته بود. لب و انگشتهاش چسبناک شده بود و زبونش از شدت خشکی هر ثانیه ممکن بود ترک بخوره. دوست داشت هر چه زودتر یه چیزی بنوشه اما میدونست که نمیتونه به ساحل بره و درست مثل وقتی که توی جنگل بود، از آب دریا بنوشه. دریاچههای توی جنگل همیشه تمیز و شفاف بودند و اون آب شوری که چند ساعت پیش با افتادن توی دریا مزهاش کرده بود هیچ شباهتی بهشون نداشت.
توی ذهنش بقیه رو بابت فراموشکاری و نخریدن نوشیدنی از سوپرمارکت لعنت کرد. قطعا خودش شاملشون نمیشد! از کجا باید میدونست که خوردن اِسمور باعث میشه تا این حد تشنه بشی؟ لویی چیزی راجع بهش نمیدونست. میخواست به زین یا نایل در موردش غر بزنه که زین پیش قدم شد و موضوع متفاوتی رو بیان کرد.
"خب... پس گفتی میخوای چیزهای بیشتری راجع به زمین یاد بگیری، هاه؟"
چشمهای قشنگش از روی چیزی مشابه به شیطنت برق میزد. لویی تشنگیش رو فراموش کرد و هیجانزده کمی به جلو خم شد. خودش هم هر موقع چشمهاش اونجوری برق میزد، چیزهای قشنگی رو تعریف میکرد. (البته این نظر خودش بود. اینکه بقیه چی فکر میکردند به هیچوجه براش مهم نبود.)
"خب شما تا حالا... به کلاب رفتین؟" زین پرسید و به محض اینکه آخرین کلمه از دهنش بیرون اومد، لبخند بزرگی روی صورت نایل نشست و مشتش رو با هیجان توی هوا تکون داد. "فاک! دقیقا حرف دل منو زدی زین مالیک!"
لویی تا حالا به کلاب نرفته بود. هیچ تجربهای در موردش نداشت. عالی شد.
"کلاب چیه؟" لویی با هیجان پرسید. "تا حالا تجربهاش نکردی؟" زین یکی از ابروهاش رو بالا انداخت. "یه جاییه که الکل و موسیقی داره و میری اونجا تا مست کنی و با بقیه آدمهای مست برقصی."
"اوه. البته که ما چنین چیزی داریم! فستیوالهایی برای تغییرات فصلی برگزار میشن که توش یه عالمه شراب میخوریم و میرقصیم."
هری پوزخندی زد. "کلاب ربطی به مناسبتهای خاص نداره. داریم در مورد مشروب حرف میزنیم لویی... تا حالا چنین چیزی خوردی؟ نوشیدنیای که انقدر الکل داره که گلوت رو میسوزونه و درونت رو چنان گرم میکنه که انگار آتش گرفتی." لویی اخمی کرد و چینی به بینیش انداخت. "چرا باید چنین چیزی بخورم؟ چیزی که گفتی افتضاح به نظر میرسه!"
"تو خیلی شیرینی لویی... واقعا شیرینی." هری سرش رو تکون داد، گوشه لبش به بالا مایل شد. "برای این میخورن که مست بشن."
خب، لویی قبلا موجوداتی رو اطرافش دیده بود که توی نوشیدن زیادهروی میکردند. کسانی که توی فصل برداشت انگور یه بطری کامل رو مینوشیدند و برای چندین ساعت مست میشدند. جشنوارهی تابستانی از بزرگترین و مهمترین جشنها بود. الفها و پریها و دیگر موجودات دور هم جمع میشدند تا بخورند و بطری پشت بطری از بهترین شراب قرمزی که داشتند رو بنوشند. به یاد میآورد که چطور با هر لیوانی که مینوشیدند گونههاشون سرختر، چشمهاشون براقتر و صداشون بلندتر میشد.
با این حال لویی از این کارها نمیکرد. چون هم سنش کم بود و هم اونقدری هیجان داشت که نمیتونست یه جا بایسته تا با موجودات بزرگتر از خودش اونقدری بنوشه که به مرحلهی مستی برسه. "خب این کاریه که تو میکنی... من تا حالا انجامش ندادم." لویی گفت و چشمهای هری گرد شد و با بهت به پسر پری زل زد.
"تو تا حالا مست نکردی؟" لویی احساس بدی داشت. حس میکرد از دیگران عقب مونده. احساس بیتجربگی، کوچکی و سادگی داشت، چون مشخص بود که هر چهار نفرشون این کار رو انجام دادند و حالا حرف لویی براشون غیر قابل باوره. حتی لیام! حتی لیام هم حداقل یه بار رو مست کرده بود. "خب که چی؟ اینجوری نیست که واجب باشه حتما مست کرده باشم، واجبه؟"
"نه، اما-"
"پس من مشکلی توش نمیبینم!"
"خیلیخب!" لیام وسط بحثشون پرید. نگاه جدیش رو بین هری و لویی چرخوند انگار که داشت بهشون میگفت اگر جرأت دارید بحثتون رو ادامه بدید. "به نظر میرسه امشب میریم کلاب، درسته؟" لویی لبهاش رو با نارضایتی جمع کرد اما خیلی زود اون حس رو کنار زد. اینکه تنها فرد بیتجربهی جمع بود باعث میشد هیجان کمی داشته باشه اما دلیل نمیشد که بخواد روز بقیه رو هم خراب بکنه.
"درسته." دستهاش رو بهم کوبید. "پس منتظر چی هستیم؟ از اونجایی که شماها تجربهاش رو دارین بگید ببینم چه چیزهایی برای رفتن نیاز داریم؟"
زین که دفعه قبل به خاطر شروع بحث هری و لویی حرفش رو خورده بود، دوباره دهنش رو باز کرد. "خب همتون به کارت شناسایی نیاز دارید وگرنه نمیتونید وارد بشید. و... بهتون برنخورهها ولی فکر کنم با توجه به گودی زیر چشمهاتون به یه خواب خوب احتیاج دارید. فردا یه راهی برای وقت گذرونی پیدا میکنیم و شب هم به کلاب میریم."
"صحیح." لویی واقعا نمیخواست که بپرسه کارت شناسایی چیه، پس امیدوار بود یه نفر در موردش توضیح بده و خب هری زودتر از بقیه دست به کار شد. "فکر نمیکنم با این چیزها آشنا باشید." پسر شبح رو به لویی و لیام گفت. "کارت شناسایی یه کارت کوچک حاوی اطلاعات شخصیتونه که برای ورود به کلاب استفاده میشه تا متوجه بشن که شما به سن قانونی رسیدید."
"خب هممون به سن قانونی رسیدیم، درسته؟" لویی اخم کرد. اونقدرها دیوونه نبود که بخواد قانون شکنی کنه."برای نوشیدن سن هم تعیین کردن؟" لیام با ناباوری زمزمه کرد.
"مشکلی پیش نمیاد. همخونه من توی جعل اینجور چیزها تخصص داره. شناسنامه، کارت شناسایی، گواهينامه و چیزهای دیگه. فردا صبح باهاش حرف میزنم تا براتون چندتایی درست کنه." زین به آرومی براشون توضیح داد.
"من همین الان هم یکی دارم." نایل با خوشحالی گفت. "و حدس میزنم هری میتونه بدون هیچ مشکلی راهش رو به داخل پیدا کنه." هری سرش رو تکون داد. "فکر نمیکنم لویی هم نیازی بهش داشته باشه. میتونه با من بیاد. قبلا هم این کار رو کردیم. زحمت کمتری هم داره. درسته؟" لویی احساس میکرد باید مخالفت کنه اما واقعا انرژیش رو نداشت پس وقتی دیگران موافقت کردند، ساکت موند.
هری که به نظر راضی میرسید رو به زین کرد و ابرویی بالا انداخت. "الان قراره رو سر تو خراب بشیم و توی خونهات بمونیم یا چی؟" لحن هری بیمیل بود. مشخصا صحبت با زین براش سخت بود. لویی باید خیلی زود یه راهی برای حل این موضوع پیدا میکرد."توی تختت تو بغل هم بخوابیم و به صدای نالههای سکسی همخونهات توی اتاق بغلی گوش بدیم؟"
لویی میخواست پای هری رو بابت بیادبیش لگد کنه که متوجه شد حرفش نه تنها باعث ناراحتی زین نشده بلکه لبخندی هم روی لبهاش نشونده بود. "اوه اگر بخوای مجبور نیستی که بهش گوش بدی. مطمئنم خوشحال میشه که بهشون بپیوندی." زین به آرومی گفت و جوری که اخم هری به خاطر لحن پر شیطنت زین ناپدید شد، واقعا قشنگ بود.
"نه... من اهل رقابتم. بیشتر تو فکر این بودم که ما هم سر و صدای خودمونو داشته باشیم." هری گفت، مشخصا داشت شرایط بینشون رو با شوخی کوچیکش میسنجید. و با توجه به خنده زین، مشخصا موفق بود. لویی هیچوقت تا این حد در مورد درست بودن حدسیاتش خوشحال نشده بود. سعی کرد این لحظه رو بهخاطر بسپاره تا بعدا بتونه برای ایجاد یه دوستی بین اون دو تلاش کنه.
(صدایی توی ذهنش ازش میپرسید که 'از کِی خواهان دوستی دیگران با هری شده؟ اصلا این کار درستیه؟' لویی سعی کرد خیلی بهش فکر نکنه.)
"اوه بابت پیشنهادت ممنونم اما با کمال احترام ردش میکنم. فکر میکنم دو نفر رو بتونم توی تختم جا بدم. دو نفر هم روی یه تشک و یه نفر هم روی کاناپه. و بعد فردا صبح از همخونهام میخوام که چند روزی یه جای دیگه بمونه." چشمهای لویی گرد شد."اوه نه! نباید دوستت رو بهخاطر ما بیرون کنی! مشکلی نیست من قول میدم که-"
"اما این کار رو میکنم." زین با جدیت اما مهربونی حرف لویی رو قطع کرد. "اونقدرها هم مهم نیست. همیشه از این کارها میکنیم. خیلی جاها هست که میتونه بمونه. این موقتیه!" مردم زمین واقعا عجیب بودند... در هر حال نایل واقعا خوشحال به نظر میرسید. پسر کیوپید دستهاش رو با هیجان بهم کوبید. "خب پس رفقا... بریم که خونه زین بخوابیم!"
___
آپارتمان زین خیلی جادار نبود و فوقالعاده بهم ریخته بود. لباسها همه جای خونه پخش بودند، مبلمان و وسایل از نظر ظاهری و قدمت ناهماهنگ بودند و اتاق نشیمن بوی ماریجوانا -آره... لویی تمام گیاهان رو میشناخت- و رنگ میداد که البته با عقل جور در میاومد، چون گوشه و کنار خونه پر از بومهای مختلف بود که منتظر بودند تا جایی آویزان بشن.
آشپزخانه کوچک بود و سینک پر از ظرفهای نشسته بود. ظروف پلاستیکی غذاهای رستورانی روی اپن آشپزخانه پخش بودند و منتظر بودند تا یه نفر جمعشون کنه و اونها رو دور بندازه.
لویی یه جورایی از اونجا خوشش میاومد. جدای از بهم ریختگیش حس خونه میداد. واضحا کسانی اونجا زندگی میکردند، کسانی که توی اون خونه از خواب بیدار میشدند، صحبت میکردند، نفس میکشیدند و از اوقات آزادشون لذت میبردند، غذا میخوردند و میخوابیدند و این حس خوبی داشت. زمان طولانیای از آخرین باری که لویی یه خونه درست و حسابی دیده بود، میگذشت.
"خب..." زین زیر لب گفت و لبهاش رو جمع کرد. "میدونم که خیلی باکلاس نیست اما-"
"حرف نداره!" لیام بلافاصله حرف زین رو قطع کرد. لویی نمیدونست لیام این حرف رو بهخاطر این زده که از اون آپارتمان خوشش اومده یا اینکه فقط از تمام چیزهایی که مربوط به زینه خوشش میاد، اما در هر صورت دیدن حمایتش قشنگ بود. لیام چند قدمی جلوتر رفت و مقابل یکی از تابلوهای نقاشی زانو زد. "تو... تو اینها رو کشیدی؟" لیام با لحن نرمی پرسید. "آم-" زین دستی به گردنش کشید و نگاهش رو به سمت دیگهای دوخت. "آره... این فقط- کشیدنشون حس خوبی داره، میدونی؟ هنر پر از مفهومه."
اگر اون کلمهها از دهن لویی بیرون میاومدند خیلی طولانیتر و مفصلتر میشدند. قطعا میتونست شعر در موردشون بگه. جملات رو تغییر بده و کلمات رو بچرخونه تا دقیقا همونجوری بیان بشن که توی ذهنش هستند. کاری میکرد جملاتش نفسگیر و زیبا باشند و مطمئن میشد که همه متوجه منظورش بشن... اما تماشای برقِ چشمهای قهوهای لیام، که نشون دهندهی درکش بود، بهش فهموند که شاید زین مجبور نباشه اونقدرها هم روی جملاتش کار کنه. انقدر تفاهم بین اون دو وجود داشت که کم کم حالش داشت بهم میخورد.
"خیلی زیبان." لیام با لبخندی صادقانه گفت. زین دستی به لبهاش کشید و سرش رو پایین انداخت، تلاش داشت تا جلوی کش اومدن لبهاش رو بگیره. "ممنونم." این تمام چیزی بود که زین تونست بگه. برای چند ثانیه سکوت سنگینی بینشون به وجود اومد و لویی کم کم داشت معذب میشد. نگاهی به نایل که گوش تا گوش داشت لبخند میزد، انداخت و بعد نگاهش رو سمت هری برگردوند که هری هم همون موقع سرش رو به سمتش برگردوند و چشمهاش رو چرخوند.
"فکر کنم از اونجایی که من کوچکترم بهتره که روی کاناپه بخوابم. و خب زین میتونه توی تخت خودش بخوابه و با لیام برای یه شب شریک بشه، چون تختش بزرگه و خب هر دوی شما هم تقریبا بزرگین. و لویی و هری هم میتونن از تشک استفاده کنن. خوبه دیگه، نه؟" لیام و زین سرشون رو تکون دادند و لویی و هری- طبق انتظار- شروع به مخالفت کردند.
مشخصا نایل هیچی براش مهم نبود چون با بیخیالی بهشون زل زد، قبل از اینکه وسط حرفهاشون بپره. "شما دو تا بهتره جوری رفتار نکنید که انگار چند ساعت پیش زبونتون توی حلق همدیگه نبوده... شماها روی تشک میخوابید. تمام."
سکوتی که به وجود اومد واقعا غیر قابل تحمل بود. لیام جوری به نظر میرسید که انگار با یادآوری اون خاطره داره درد میکشه، نایل با بیخیالی روی کاناپه نشسته بود و زین جوری بهشون نگاه میکرد انگار که تازه داشت همه چیز رو درک میکرد. لویی میخواست توضیح بده که چیزی برای فهمیدن و درک کردن وجود نداره اما در نهایت فقط نفس عمیقی کشید و دستهاش رو بهم کوبید. "خب پس... بیاید انجامش بدیم، هوم؟"
به نظر میاومد حرف لویی یخ بقیه رو آب کرد چون به سرعت حرکت کردند تا به زین کمک کنند. لویی هیچ ایدهای نداشت که داره چیکار میکنه اما تا وقتی که کارشون تموم بشه، حداقل سه بار با هری سر موضوعات مختلف بحث کرد.
احساس خستگی میکرد و لازم نبود به بقیه نگاه کنه تا بفهمه که اونها هم همین حس رو دارند. پس وقتی که کارها رو انجام دادند و لویی روی تشک دراز کشید و زیر پتو فرو رفت، مطمئن شد که بدنش رو کامل روش تشک پهن کنه. آه خرسندی کشید. توی این لحظه هیچ چیزی راحتتر از این تشک کوچولوی سفت به نظر نمیرسید. لویی خوشحال بود... البته فقط تا وقتی که هری با بیادبی یکی از پاهاش رو توی پهلوی لویی فرو کرد تا ازش بخواد که خودش رو جمع کنه.
لویی اخمی کرد و نگاه شاکیای بهش انداخت."من همینجا راحتم. خیلی ممنون."
"عوضی نباش لویی. ما قراره این تشک رو تقسیم کنیم."
"تو اصلا نیازی به خواب داری؟" لویی هوفی کشید و به آرومی دست و پاهاش رو جمع کرد اما نه به خاطر هری! فقط به خاطر اینکه بتونه پتوش رو کامل روی خودش بکشه. کم کم داشت یه پیله دور خودش درست میکرد و فقط کله کوچولوش از بالای پتو بیرون زده بود اما بیشتر از اونی که باید راحت بود پس اهمیتی نمیداد.
"نه واقعا، نه." هری به آرومی جواب داد. "در هر حال اینجوری نیست که ازش لذت نبرم. برو کنار."
با اینکه راضی نبود اما در هر حال همکاری کرد و خودش رو بیشتر از قبل به سمت گوشهی تشک کشید و پاهاش رو جمع کرد. هری کنارش دراز کشید و پتوی خودش رو برداشت. محیط ساکت و تاریک بود و فقط صدای نفسهای آرومشون به گوش میرسید. چشمهای لویی کم کم داشت روی هم میافتاد. حالا داشت نیاز بدنش به استراحت رو با تمام وجود احساس میکرد. فقط چند دقیقه طول میکشید تا به خواب بره.
"ازت ممنونم." هری ناگهان و به آرومی سکوت رو شکست. لویی یکی از چشمهاش رو باز کرد. "این فقط یه جای خوابه هرولد... اونقدرها هم مهم نیست."
"اگر یه بار دیگه جرات کنی که بهم بگی هرولد نابودت میکنم."
"اگر پیکسی قراره هنوز پابرجا باشه پس هرولد جایی نمیره."
"خدایا... فقط خفه شو." هری مکثی کرد و نفس عمیقی کشید. "بابت اینکه گذاشتی اینجا بخوابم ازت تشکر نکردم."
"البته که این کار رو نکردی." لویی تلاش کرد تا بیتفاوت جلوه کنه اما نتونست جلوی گرمای کوچیکی که گونههاش رو در برگرفت رو بگیره. هری دوباره صادقانه و بدون تظاهر مقابلش قرار گرفته بود.
"زین واقعا آدم خوبی به نظر میرسه." پسر شبح زمزمه کرد. "پس ازت ممنونم."
آخرین ذرات خشمش با شنیدن حرف هری ناپدید شدند. لویی نمیتونست در مورد این موضوع مثل یه عوضی رفتار کنه. نه وقتی که خسته و خوابالو بود و هری هم انقدر صادق بود. پس روی پهلو چرخید، رو در روی هری قرار گرفت و لبخند خستهای که گوشه چشمهاش رو چین انداخت، تحویلش داد. "قابلی نداشت."
هری لبهاش رو بهم فشرد و سرش رو تکون داد. "شب بخیر لویی."
"شب بخیر هری."
تکون کوچک گوشه لب هری رو دید قبل از اینکه پسر شبح چشمهاش رو ببنده و بخوابه.
هیچکدوم به خودشون زحمت غلتیدن و پشت کردن به دیگری رو ندادند.
___
"بیدار بشید رفقا!" صدای بلند نایل، لویی رو از خواب ناز بیرون کشید. همونطور که صورتش توی تشک سفت و گرمش بود، غرغر کرد تا نارضایتیش رو نشون بده. البته به نظر نمیرسید کارش حتی یه ذره هم روی پسر کیوپید تاثیر داشته باشه، چون نه دست از حرف زدن کشید و نه صداش رو پایین آورد.
"روز قشنگیه پسرا. پرندهها دارن آواز میخونن، خورشید داره میدرخشه- که البته یه معجزهست چون اینجا لندنه! و من یکم پول دستم رسیده که میتونیم برای خرید لباس و غذا و الکل خرجش کنیم تا یه تجربه زمینی کامل داشته باشیم! دست از دستمالی کردن همدیگه بردارین و تکون بخورید."
لویی اخمی کرد و سرش رو تکون داد و بوی تشکی که زیرش بود رو نفس کشید. بویی انسانی، تمیز و... حس خونه میداد. چشمهاش رو با بیمیلی باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت و همون موقع بود که متوجه شد بدنش روی تشک نیست. در واقع به طور کامل روی بدن هری پهن شده بود.
جیغ خفهای کشید و به سرعت غلتی زد و از روی بدن پسر شبح کنار رفت. پشتش رو بهش کرد و صورتش رو توی دستهاش پنهان کرد تا کسی نبینه که صورتش از یه روز تابستونی هم داغتر شده. صدای خنده آروم هری رو از پشت سرش شنید. "اوه بیخیال! اینجوری نکن. خیلی راحت به نظر میرسیدی."
"فاک یو! خواب بودم خب... غلت زدم." حتی مجبور نبود به هری نگاه کنه تا متوجه بشه که پسر حرفش رو باور نکرده. "صحیح." نیشخندی که پشت این کلمه بود کاملا قابل لمس بود. لویی دستهاش رو مشت کرد. "ازت خیلی خیلی متنفرم."
"منم همینطور پیکسی." به نظر نمیرسید که هری ناراحت شده باشه. لویی نفسی از بینیش گرفت و از دهنش بیرونش داد. بیست و چهار ساعت بعد از اینکه قسم خورد دیگه حتی نمیذاره شونهاش هم به شونه هری بخوره، کارش به جایی رسیده بود که روی یه تشک و توی بغل اون از خواب بیدار شده بود. قطعا دنیا طبق میل لویی پیش نمیرفت.
"پول از کجا آوردی نایل؟" همونطور که به آرومی چشمهاش رو میمالید از نایل پرسید تا بحث رو عوض کنه. هنوز هم میتونست نگاه هری رو روی خودش احساس کنه اما از نگاه کردن به اون پسر خودداری میکرد.
(نتونست جلوی خودش رو بگیره و چند باری دستش رو توی موهاش کشید. میدونست که همشون حسابی بهم ریختهان و مطمئن بود که جای خطوط پیراهن هری روی گونههاش حک شدند. خدایا... برای مواجه با این وضعيت زیادی خوابآلود بود.)
"اوه. اینجور چیزها رو برای مواقعی که مجبورم بیام روی زمین یه جا آماده نگه میدارم. اینجا بدون پول هیچ کاری نمیتونی بکنی."
این واقعا ناراحت کننده بود. لویی هیچوقت مجبور نشده بود نگران پول باشه. حدس میزد کارکرد زمین یهجورایی مشابه دهکده گریم باشه پس لزوما باهاش اونقدرها هم ناآشنا نبود.
لویی به سرعت از جا بلند شد و برای بار هزارم توی موهاش دست کشید و تلاش کرد تا حواسش رو از جوری که پوستش گرم بود و مورمور میشد دور کنه. هری هم به دنبال اون بلند شد و زودتر از لویی توی آشپزخونه رفت و به زین و لیام و یه مرد غریبه که احتمالا همخونه زین بود، پیوست.
"ما داریم روی جزئیات کارتهای شناساییتون کار میکنیم." زین به سرعت اونها رو در جریان گذاشت. "برای لیام به یه نام خانوادگی احتیاج داریم."
"اوه البته." هری با اعتماد به نفس گفت و نگاهش رو روی لیام چرخوند. لویی با تردید نگاهش رو به لیام دوخت و با دیدن نگاه گیج پسر تازه اون موقع بود که متوجه شد لیام نام خانوادگی نداره.
همخونه زین ابرویی بالا انداخت و منتظر نگاهشون کرد، هری گلوش رو صاف کرد. "آم... این لیامه...آه-" به لیام که با چشمهای گرد نگاهش میکرد، اشاره کرد. "... پین." لویی نمیدونست باید کف دستش رو توی صورت خودش بکوبه یا توی صورت هری.
توی سکوت گوشهای ایستاد و زبونش رو به سقف دهنش چسبوند تا با اون مرد غریبه که حتی اسمش رو هم نمیدونست حرف نزنه. هری یه سری سوال پرسید و در نهایت لیام رو به گوشهای بردن تا چند تا عکس ازش بگیرند.
وقتی که بالاخره کارشون تموم شد، زین با یه بغل دوستانه از همخونهاش تشکر کرد. لیام تمام مدت با شیفتگی نگاهش میکرد.
در نهایت با اشاره زین از خونه بیرون زدند. به محض اینکه از در خارج شدند، لویی جلوی هری رو گرفت و نگاه ناباوری بهش انداخت. "اسمش رو گذاشتی لیام پین؟(pain)" با لحن آروم و کشیدهای گفت تا به پسر بفهمونه که چقدر از نظرش حرفش مسخره بوده. "در واقع P-a-y-n-e تلفظ میشه." هری با بیتفاوتی توضیح داد.
"لیام پین(pain)."
"خب هول شدم، باشه؟"
"لیام پین(pain)."
"خفه شو." همین که شروع به قدم زدن کردند، هری از روی شوخی هُل آرومی به شونه لویی داد و بعد سرعت قدمهاش رو بیشتر کرد. لویی با نگاهش برای چند ثانیه دنبالش کرد و تلاش کرد تا جلوی لبخندی که میخواست روی لبش بنشینه و صدای خندهای که میخواست از گلوش فرار کنه رو بگیره. خودش رو به بقیه رسوند و با صدای بلندی وارد بحث شد و هر از چند گاهی با هری بحثی راه میانداخت و سعی میکرد به یاد بیاره که برای چی بقیه موجودات از اون پسر میترسیدند.
___
لویی متوجه شد اینکه یه عالمه چیزمیز رو توی یه مکان جمعآوری کنند یکی از علایق انسانهاست. اون از سوپرمارکت دیروز و این هم فروشگاه لباس امروز.
لویی قبلا اون همه لباس متفاوت رو توی یه مکان ندیده بود. واقعا شگفتانگیز بود. یه مدتی طول کشید تا قفسهی لباسهای مختلف و طبقه بندیشون رو درک کنه.(منظورشون از 'مردانه و زنانه' چی بود؟) واقعا دوست داشت یه سری از این لباسها رو توی گریم هم ببینه. به خودش قول داد که وقتی در آینده به خونه برگشت، بیشتر از قبل از جنگل بیرون بره و به دهکده بیشتر سر بزنه. احتمالا توی گریم هم چیزهای مشابهی پیدا میشد.
"خیلیخب." با هیجان گفت و نگاهش رو روی جینهای رنگارنگی که توی رگال بود، گردوند. هری درست پشت سرش بود، به نظر میاومد نمیخواد از لویی دور بشه و مهم هم نبود که لویی چقدر تلاش میکنه تا فاصلهشون رو حفظ کنه.
میخواست با پسر شبح دعوا بگیره اما با خودش فکر کرد که شاید خیلی خوب نباشه که توی یه مکان عمومی این کار رو بکنه. به علاوه، با اینکه از اعتراف بهش متنفر بود اما هری بهتر از اون این محیط و سرزمین رو میشناخت. احتمالا اینکه کنار اون پسر باشه براش بهتر بود."از کجا باید بفهمم که کدوم یکی اندازمه؟"
هری هومی گفت. "اونهایی که سایز کوچیک (small) هستن رو پیدا کن." لویی چشم غرهای تحویلش داد و نفسش رو با نارضایتی بیرون داد. هری آهی کشید. "جدی بودم... سعی نداشتم که بهت توهین کنم. فکر میکنم که سایز کوچیک (small) مناسبته." لحن پسر صادق بود. لویی دلش میخواست برای چند ثانیه دراز بکشه و نکات مثبت این مکان رو یه بار دیگه مرور کنه. خب حداقل پنج سانتی قدش بلندتر شده بود اما این سایزبندی دیگه چیزی جز تحقیر نبود!
احتمالا غرق شدن توی افکارش زیادی طولانی شده بود چون هری چشمهاش رو چرخوند و مشغول گشتن بین رگالها شد."اینجا دو تا جین هست... یکی قرمز و یکی مشکی. احتمالا اندازهات باشن. اون یکی رگال از اونهاست که سه تا بخری سومین تیشرت رایگان حساب میشه. سه تا تیشرت سایز کوچیک بردار. البته اگر میخوای یکم آزادتر باشن سایز متوسط (medium) بردار. بعدم برو توی اتاق پرو و بپوششون. تمام."
لویی هوفی کشید اما جینهایی که هری به سمتش گرفته بود، رو از دستش گرفت و کاری که بهش گفته شده بود رو انجام داد. قرار نبود سر این مسئله باهاش مخالفت کنه چون اینها چیزهایی بودند که هری راجع بهشون میدونست و لویی نمیدونست! پس قرار نبود مثل یه احمق رفتار کنه. قرار نبود جنگی رو شروع کنه که نمیتونه برندهاش باشه.
سه تا تیشرت نسبتا ساده انتخاب کرد، یکی با راه راههای آبی، یکی مشکی و یه پیراهن سبز لجنی هم برداشت. از انتخابهاش خوشحال بود و وقتی که توی اتاق پرو اونها رو پوشید متوجه شد که تمامشون کاملا اندازهان. جینها هم با اینکه اندازه بودند اما از لباسهایی که قبلا میپوشید تنگتر بودند. به هر حال راضی بود چون برآمدگیهای بدنش رو به خوبی نشون میدادند. تصمیم گرفت که همهشون رو بخره، به هر حال به لباس احتیاج داشت.
قبل از اینکه لباسهاش رو با پیراهن و شلوارک خودش عوض کنه و از اتاقک بیرون بره، ناگهان دو تا بند پارچهای از بالای اتاقک به داخل انداخته شد و گیرههای فلزیش تقریبا نزدیک بود که توی صورت لویی بخورند. لویی به خودش لرزید و برای سه ثانیه ترسیده به اون بندها خیره شد تا اینکه متوجه شد کی پشت این اتفاق بوده.
"قبل از اینکه بریم میخوام اینها رو هم امتحان کنی. فکر کنم بهت بیان." صدای هری رو از پشت در شنید و در کمال تعجب هیچ طعنهای توی لحنش نبود. حرفش شبیه یه شوخی نبود. لویی چیزی که جلوی پاهاش بود رو برداشت و اون موقع بود که متوجه شد اونها دقیقا چی هستند. "ازم میخوای ساسپندر بپوشم؟" ابروهاش رو با تعجب بالا انداخت.
"دقیقا همین رو میخوام."
لویی چشمهاش رو چرخوند و زیر لب غرغر کرد. واقعا نیازی بهشون نبود اما در هر صورت مخالفتی نکرد، چون امتحان کردنش که ضرری نداشت. پس با کمی دشواری و تقلا گیرهها رو به شلوار جینش متصل کرد و توی آینه نگاهی به خودش انداخت. بر خلاف تصورش واقعا از چیزی که میدید خوشش اومده بود. از زوایای مختلف خودش رو تماشا کرد. قطعا میتونست از اینها هم استفاده کنه.
تنها مشکل این بود که بندها با وجود اینکه قدش چند سانتی بلندتر شده بود، اندازهاش نبودند و هر ثانیه روی شونههای کوچیکش سُر میخوردند و لویی هر سه ثانیه یک بار مجبور بود اونها رو به بالا برگردونه.
"ازشون خوشت اومد؟" هری از پشت در پرسید.
"آره... اینا- خوبن! البته به تنظیم نیاز دارن چون مدام از روی شونههام میفتن."
تونست صدای خنده ریز هری رو از پشت در بشنوه و لبهاش آویزون شدند. تقصیر اون نبود که حتی بدون بدن پریگونهاش هم از بقیه کوچیکتر بود. واقعا تقصیر اون نبود.
"میدونی..." هری گفت و لویی میتونست لبخند هری رو احساس کنه، قبل از اینکه در اتاقک باز بشه. "خیلی جالبه که حتی سایز انسانیت هم هنوز-" به محض اینکه نگاهش به لویی خورد، ساکت شد. انقدر نگاهش خیره و سنگین بود که لویی زیر نگاهش قرمز شد. حس دیده شدن داشت، همون حسی که فقط هری باعثش میشد.
"آم-" با حالت معذبی شروع کرد. "تو میدونی چطور باید درستشون کرد؟ اگر نمیدونی- آم... میتونم از یه نفر دیگه-"
"نه!" هری با صدایی بلندتر از حالت عادیش گفت و به سرعت قدمی جلو اومد و گلوش رو صاف کرد. "نه، بذار کمکت کنم. این فقط..." چند قدم دیگه به جلو برداشت و در پشت سرش بسته شد. دستهاش رو بلند کرد و یکی از بندها رو کشید و با گیرهای که روش بود، تنظیمش کرد.
لویی بزاقش رو قورت داد. پسر شبح نگاهش نمیکرد و چشمهاش رو فقط و فقط روی بندی که روی شونه لویی بود متمرکز کرده بود. اتاق پرو برای اینکه دو نفر رو توی خودش جا بده زیادی کوچیک بود و با اینکه لویی رسما به دیوارهاش چسبیده بود اما صورتش فاصله خیلی کمی با ترقوه هری داشت. پوست پسر شبح نرم به نظر میرسید و این مسخره بود که چقدر فاصله کمی با لبهای لویی داشت. خیلی نزدیک بودند.
هیچکدوم هیچ حرفی نمیزدند، انگار که کلمات ممکن بود جو سنگین بینشون رو حتی سنگینتر بکنند. اینکه چطور در عرض چند ثانیه از یه شوخی شیطنتبار به این جو تحریک آمیز کشیده شده بودند، دیوانهکننده بود. لویی نمیتونست نفس بکشه.
"آم-" زیر لب گفت و تلاش کرد تا جلوی بسته شدن پلکهاش رو بگیره. تمرکزش رو روی برجستگی ترقوههای هری گذاشت و سعی کرد جلوی خودش رو بگیره تا با لبهاش لمسشون نکنه. "پس به نظرت باید ساسپندر هم بپوشم؟" همه چیز انقدر داشت تند پیش میرفت که لویی نمیتونست درک کنه. لبش رو گاز گرفت تا کار احمقانهای نکنه.
انگشتهای هری هنوز روی بندی بودند که تا چند ثانیه پیش مشغول تنظیم کردنش بود و حالا به نرمی مشغول نوازش شونه لویی از روی پارچه نازک لباسش بود. لویی زیر لمسش لرزید. پارچه نخی که بین پوستهاشون جدایی میانداخت به شکل غیر قابل تحملی نازک به نظر میرسید. بدنش داغ شده بود و صدای زدنِ دیوانهوار نبضش رو حتی خودش هم میشنید. "آره." هری زمزمه کرد و نفسش لب لویی رو قلقلک میداد. "قطعا باید بپوشیشون."
لویی مطمئن نبود که کدوم یکیشون این تصمیم رو گرفت. شاید هم هیچکدومشون نبودند اما در نهایت فاصله کمِ بینشون از بین رفت و لبهای گرمشون رو هم قرار گرفتند. درست مثل دو تا آهنربا مدام به هم جذب میشدند. لویی نفس بریدهای بین بوسهشون کشید، میدونست که اون بوسه باید طعم شکست و ضعف داشته باشه، چون تقریبا پنجاه بار به خودش قول داده بود که دیگه هیچوقت اجازه نده چنین اتفاقی بیفته. قسم خورده بود که دیگه برای ستایش زیبایی هری بهش نگاه نکنه و حتی نتونسته بود برای یه روز قولش رو نگه داره.
در هر حال بوسهشون طعم شکست و ضعف نمیداد. حس اون بوسه مثل لطافتِ یه خزِ بنفش رنگ و آسمان پر ستاره بود و لویی نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و خواهان هر ذرهاش بود... پس خودش رو به جریان سپرد و بخش منطقی ذهنش رو خاموش کرد.
وقتی که هری دستش رو روی ساسپندرت میکشه و با بندهاش تو رو به خودش نزدیکتر میکنه، کی نیاز به بخش منطقی وجودش داره؟ هیچکس! روی نوک انگشتهاش بلند شد و خودش رو بالا کشید تا هم قد بشن و بعد عطر بدن هری رو نفس کشید. پسر بوی خاک بارون خورده میداد، آشنا و راحت و امن... درست مثل جایی که لویی بهش تعلق داشت.
لویی زبونش رو بیرون آورد تا لب برجسته هری رو مزه کنه و غرش خوشایندی از جانب هری دریافت کرد. پسر شبح دست بزرگش رو روی کمر کوچیک لویی گذاشت و پایین تنهشون رو بهم مالید. برآمدگی شلوار لویی داشت غیر قابل تحمل میشد. "تا حالا این کار رو انجام دادی؟" هری زمزمهوار پرسید و انگشتش رو روی پوست نرم پهلوی لویی، جایی که تیشرتش کمی بالا رفته بود، کشید. لویی سرش رو به طرفین تکون داد و چشمهای هری کمی گرد شد. "هیچی؟ نه حتی-"
"نه، هیچی!" لویی با بیصبری وسط حرفش پرید. "هیچی به غیر از بوسه. به ما گفته شده بود تا وقتی که کم سنیم به چنین چیزهایی نیاز نداریم. چیزی که همیشه میگفتند این بود که هیچ حسی بهتر از بیدار کردن بهار نیست."
شلوارش خیلی خیلی تنگ بود. حتی نمیخواست فکر کنه که چهجوری قراره از شر اون تنگی خلاص بشه. تنها چیزی که میخواست حرف زدنِ کمتر بود. هری برای چند ثانیه ساکت بود و فقط انگشتهاش رو روی پهلوی لویی میکشید و لبخند ناباور و پر حیرتی هم روی لبهاش بود.
"خیلی متاسفم..." پسر شبح گفت ولی از نظر لویی اصلا هم متاسف به نظر نمیرسید. "اما فکر کنم تمام عمر بهتون دروغ گفتن!" و بعد دوباره لبهاشون رو بهم چسبوند، انقدر راحت انگار که قفل شدن توی همدیگه براشون طبیعی بود. به هیچ عنوان شبیه به یه بوسه عادی نبود. بیشتر شبیه یه داستان با هزاران فصل تجربه بود، هزاران فصلِ در جریان، انگار که هری با لبهاش داشت دیالوگها و توصیفات رو به لبهای لویی میچسبوند. انگار که داشت داستان پشت داستان براش میگفت و تنها کاری که لویی میتونست بکنه، کم آوردن نفس و غرق شدن توی داستان بود.
نتونست جلوی خودش رو بگیره و ناله خجالت آوری از بین لبهاش بیرون اومد و لبخند بزرگ هری رو روی لبهاش احساس کرد. پسر بزرگتر کمی بین خودشون فاصله انداخت و دستش رو بلند کرد و فک لویی رو نوازش کرد و انگشت بلند اشارهاش رو به لبهای کبود و قرمز پسر پری چسبوند. "ساکت بمون، باشه؟" زیر لب زمزمه کرد. "برای من ساکت بمون." لویی مشتاقانه سرش رو تکون داد. کلمات رو گم کرده بود. حس مخالفت همیشگیش با هری حالا ناپدید شده بود و فقط مشتاق یه لمس بود.
هری سرش رو تکون داد و نیشخند کوچیکی گوشه لبش نشست. دستش رو روی بدن لویی به سمت پایین تنهاش حرکت داد و لبهی شلوارش متوقف شد. زیپ شلوار لویی رو باز کرد و به سرعت دستش رو توی شلوارش فرو کرد. عضو برآمده لویی رو لمس کرد و لویی به خاطر اون لمسِ ناگهانی هیسی کشید.
"داشتم فکر میکردم..." پسر شبح کنار لب لویی زمزمه کرد. "از اونجایی که تو خیلی بخشندهای- و داری کمکم میکنی که موجود بهتری بشم-" انگشتی رو به آرومی روی پوست زیر شکم لویی کشید، قبل از اینکه بالاخره دستش رو دور دیک لویی حلقه کنه. پاهای لویی تقریبا خم شدند. نزدیک بود به جای لب خودش، لب هری رو گاز بگیره. هری شروع به حرکت دادن دستش کرد و هر موقع که دستش رو بالا میآورد، انگشت شستش رو روی شکاف سر دیکش میکشید. لویی آه خفهای کشید. از شدت حرارت بدنش داشت آتش میگرفت. هری، لویی رو قدمی به عقب هل داد و اون رو به دیوار چسبوند. "چطوره که منم یه چیزهایی در عوض بهت یاد بدم، هوم؟"
لویی حتی قادر نبود ذهنش رو زیر و رو کنه و جوابی بده. بیش از حد درگیر گرما و آدرنالین و دست هری ،که دقیقا جوری که دوست داشت لمسش میکرد، بود. هیچ بخشی از بدنش نبود که هری لمسش کرده باشه و توی اون قسمت احساس سوزش نداشته باشه. احتمالا باید آزاردهنده میبود اما نبود. بیشتر گیج کننده بود. لویی نتونست جلوی خودش رو بگیره و دستش رو از روی شکم هری تا قفسه سینه و شونههاش بالا کشید تا چیزی رو پیدا کنه که بتونه نگهاش داره و انرژیای که هری با هر حرکت باعثش میشد رو تخلیه کنه.
"لطفا..." این تمام چیزی بود که تونست بگه. بازوهاش دور گردن هری حلقه شده بودند و انگشتهاش رو بهم قفل کرده بود. نفسهای بریده هری، وقتی که سرعت حرکاتش رو بیشتر میکرد، باعث میشد ستارهها رو جلوی چشمهاش ببینه. خیلی زود همراه با حرکات هری تکون خورد و دیکش رو توی دست پسر عقب و جلو برد. شکمش کمکم داشت منقبض میشد و زیر دلش گرمایی رو احساس میکرد.
به نظر میرسید هری متوجه حالش شده چون از پریکامی که از دیک لویی میچکید استفاده کرد تا حرکات دستش رو سریعتر کنه. صدای ناله ضعیفی از بین لبهای متورم لویی بیرون اومد و همونطور که داشت به این فکر میکرد که نمیخواد دستهای هری هیچوقت دست از لمس کردنش بردارند، به اوجش نزدیک و نزدیکتر میشد.
هری لبهاشون رو برای ثانیهای از هم جدا کرد و دست آزادش رو بالا آورد و همون طور که نگاهشون توی هم قفل بود، انگشتش رو روی لب خیس لویی کشید. ثانیهای سکوت مطلق بینشون حاکم شد. هر دو به هم خیره شده بودند و نگاه هری عمیق و دقیق بود، تیرهتر از همیشه... انگار که لویی هم روی اون تاثیری گذاشته بود. و همین نگاه کافی بود تا انقباض شکم لویی حتی بیشتر هم بشه. لویی به خودش لرزید و توی شلوارش به ارگاسم رسید.
___
نایل اون انرژی رو احساس میکرد. با تمام وجود احساسش میکرد. کاملا آگاه بود که توی اون اتاق پرو چه اتفاقی داره میفته و نمیدونست به خاطر اینکه انقدر قابل پیشبینی بودند بخنده یا گریه کنه، چون اگر از اون اتاقک بیرون نمیاومدند مجبور میشد این اخبار رو به زین و لیام هم منتقل کنه.
لیام تا همین الان هم به اندازه کافی زجر کشیده بود! وقتی بعد از باور اینکه دو دوستت از هم متنفرن، بفهمی که همون دو تا دوست دارن توی یه اتاق پرو درب و داغون همدیگه رو به فاک میدن، یه حقیقت ویران کننده برای پسر گرگینه به حساب میاومد.
حالا که حرفش شد، لیام داشت با نگرانی توی فروشگاه و بین رگالها قدم میزد. "دقیقا چقدر طول میکشه که چند تا لباس رو پرو کنی؟" لیام پرسید و نگاهش رو بین زین و نایل چرخوند و منتظر جواب موند. "بیست دقیقهای هست که متتظریم!"
"مطمئنم که فقط به خاطر این طول کشیده که لویی هنوز به بدن انسانیش عادت نکرده." نایل به آرومی جواب داد و تلاش کرد تا با لحنش پسر رو آروم کنه."هری احتمالا فقط داره کمکش میکنه. باید بهشون زمان بدیم."
"لویی دقیقا به چه نوع کمکی از جانب هری نیاز داره؟!" لیام با گیجی پرسید. نایل با خودش فکر کرد که 'اوه، قطعا اگه بفهمی حیرتزده میشی.' میخواست که با صدای بلند حرفش رو بیان کنه اما این کار رو نکرد.
"قبلا هم بهت گفتم- رابطه بینشون خیلی خاصه و باید بهش وقت بدیم تا پیشرفت کنه." نایل گفت و شونهای بالا انداخت. "مواقعی مثل این که وقت بیشتری رو با هم میگذرونن اصلا نباید متعجبت کنه!"
لیام هوفی کشید اما چیزی نگفت و نایل واقعا قدردان سکوتش بود. اون انرژی هنوز هم توی کل محیط در جریان بود اما نایل احتمال میداد که کارشون به زودی تموم میشه و میتونن از اونجا برن.
و البته که حق با اون بود. اون انرژی چند دقیقه بعد به آرومی کم و کمتر شد و نایل نفس راحتی کشید. خیلی زود صدای پاهاشون رو شنید که به سمتشون میاومدند. همه چیز تموم شده بود. بدون هیچگونه آسیبی. البته حدس میزد که اینطور باشه!
هری از خودراضیتر از هر موجودی که نایل تو عمرش دیده بود به نظر میرسید. البته وقتی نگاه نایل به پسر کوچیکتری که پشت هری راه میرفت افتاد، دلیلش براش واضح شد. لویی مشخصا داشت تلاش میکرد با پر سروصدا بودن وضعیتش رو پنهان کنه اما گونههاش سرخ و لبهاش متورم، خیس و صورتیتر از همیشه بودند و هر سه ثانیه یه بار دستش رو توی موهاش میکشید تا اونها رو مرتب کنه. همچنین داشت با حالت عجیبی راه میرفت انگار که راحت نبود و نایل واقعا آرزو میکرد که ای کاش چیزی راجع به دلیلش نمیدونست.
"خیلیخب." لویی با صدایی بیش از حد بلند گفت. "برای رفتن آمادهاید؟"
"چرا انقدر کارتون طول کشید؟" لیام بلافاصله پرسید و سوال لویی رو نادیده گرفت. البته کاملا ارزشش رو داشت چون صورت گل انداخته لویی، تماما سرخ شد. داشت تلاش میکرد جوری رفتار کنه انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده، چشمهاش رو چرخوند و سعی کرد تا بیتفاوت به نظر برسه.
"من یکم سخت گیرم باشه؟! بذار یکم زندگی کنم لیام. خدایا!" هری کنارش پوزخندی زد و لویی بلافاصله لگدی توی زانوی پسر زد.
"بیاید بریم." پسر پری گفت و لحنش به هیچ عنوان سوالی نبود. همگی به سمت صندوق حرکت کردند. نایل خیلی زود متوجه شد که دلیل عجیب راه رفتن لویی درد نیست و با توجه به چهره خرسند هری و برق نگاهش، قطعا قرار بود دوباره این اتفاق بیفته. نایل آهی کشید و یه پک باکسر اضافه برداشت و بعد رفت تا هزینه خریدهاشون رو پرداخت کنه.
○●○●○
معصومیت بوک از بین رفت😂😭
هر چقدر زیام مظلومن این دو تا هورنین😂
مرسی که میخونید.
دوستتون دارم💚
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top