•26•
⭐️+💬
5.6K
○●○●○
اسم سوپرمارکتی که به اونجا رفتند، تسکو بود و لویی واقعا با دیدنش حیرت کرده بود. دوست نداشت بهش اعتراف کنه اما از وقتی که ساحل رو ترک کرده بودند با دیدن هر چیزی حیرت میکرد. زین ژاکت چرمیش رو به نایل داده بود تا باهاش بالهاش رو بپوشانه و بعد به زیرِ زمین رفته بودند -که برخلافِ تصور لویی، به هیچ عنوان مکانی برای روحهای گمشده نبود- بلکه یه راه برای سفر از زیرِ زمین بود که از نظر لویی شگفت انگیز بود! و بعد از زیر زمین به سوپرمارکتی که زین مد نظرش بود رفته بودند. همه اینها برای لویی گیج کننده بود.
از هر چیزی به تعداد زیاد اونجا بود، یه عالمه آدم، یه عالمه صدا، یه عالمه وسیله و... یه عالمه غذا. مقدار زیادی غذا که فقط توی یه مکان جمعآوری شده بود! پس حیرت لویی کاملا قابل درک بود.
همراه زین و لیام که کنار همدیگه قدم برمیداشتند و نایل هم پشت سرشون بود، راه میرفت و چشمهای گردش رو اطراف فروشگاه میگردوند. شاید زمین اونقدرها هم بد نبود. سرزمینی که این همه غذا داره نمیتونه حاوی چیزهای شیطانی باشه. شاید لویی میتونست یه مدتی اونجا بمونه.
"خیلیخب..." زین به سمت یکی از قفسههای پُر رفت و مشغول گشتن دنبال چیزی شد. "ما بيسکوئيتهای گراهام، مارشمالو و شکلات نیاز داریم."
لویی فقط یکی از اون سه تا رو میشناخت، ولی اگر پای شکلات در میان بود، پس قطعا چیز خوبی بود. حالا حالش بهتر از قبل بود. هیجان زده بود. همه چیز داشت خوب پیش میرفت.
نگاهی به لیام انداخت. پسر گرگینه مشتاقانه به کمر زین که داشت یه بسته پر از محتوای نرم و سفید رنگ رو از روی قفسه برمیداشت، زل زده بود. "اون خیلی خوشگله لویی!" لیام به آرومی گفت. "باید چیکار کنم؟" لویی نتونست جلوی لبخندش رو بگیره. "نباید از نایل این سوال رو بپرسی؟ اون کسیه که تو این زمینه تخصص داره."
"این کار رو کردم اما هیچی بهم نگفت." لیام درست مثل یه بچه شش ساله لبهاش رو آویزون کرده بود. لویی به آرومی خندید."پس فکر کنم خودت باید ازش سر در بیاری. ولی اگر حالت رو بهتر میکنه باید بگم که اون هم درست به اندازه تو شیفتهات شده."
لیام سرش رو به سمت شونهاش خم کرد، مشخصا داشت تلاش میکرد تا لبخندش رو پنهان کنه اما قطعا نمیتونست با این کار لویی رو گول بزنه. "واقعا اینطور فکر میکنی؟"
لویی لبخند بزرگی زد و دستی پشت لیام کوبید. "کاملا مطمئنم."
"لیام!" زین که فقط چند قدم ازشون فاصله داشت، لیام رو صدا زد. "میشه، آم- بهم کمک کنی؟"
لیام به سرعت سرش رو بلند کرد. هنوز باورش نمیشد که زین اون رو مخاطب قرار داده. با عجله از لویی فاصله گرفت و به سمت پسر رفت. زین بيسکوئيتهای گراهام، شکلات، مارشمالو و یه بسته دستمال رو توی دستهاش داشت. نگه داشتنشون واقعا مشکل به نظر میرسید. لویی با خودش فکر کرد که شاید بهتر بود یکی از اون سبدهای پلاستیکی که دم در بود رو با خودشون میآوردند. قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه نایل با نیشخندی کنارش ایستاد و زین و لیام رو زیر نظر گرفت.
"فقط صبر کن." پسر کنار گوشش زمزمه کرد. لویی میخواست بپرسه که باید برای چی صبر کنه اما همین که دهنش رو باز کرد، پای لیام پیچ خورد و محکم با زین برخورد کرد و باعث شد تمام چیزهایی که دستش بود و همینطور خودشون روی زمین بیفتند. "لیام واقعا انقدر دست و پا چلفتیه یا تو داری این کار رو باهاش میکنی؟" لویی زمزمه کرد و لبخندی که داشت روی لبش شکل میگرفت رو خورد."چون فکر نکنم از نظر فیزیکی امکان پذیر باشه."
نایل زیر لب خندید. "فقط دارم کارم رو انجام میدم." لیام -همونطور که انتظار میرفت- حتی قبل از اینکه به زمین برخورد کنند، شروع به عذرخواهی کرد.
"هی، هی... من خوبم." زین بین عذرخواهیهای بیپایان لیام پرید. "فقط... همیشه وقتی با افراد جدید آشنا میشی روی زمین میندازیشون؟" لبخند کج و شیطنتباری روی صورت زین بود و لویی تقریبا مطمئن بود که لیام قراره با یه سری عذرخواهی دیگه این لاس نصفه و نیمه رو خراب کنه. از چهره پسر گرگینه مشخص بود که حیرت زده شده اما در هر صورت تونست زبونش رو تکون بده و جواب پسر رو بده. "فقط زیباترینها رو." قطعا خود لیام هم انتظار این حرف رو نداشت چون چشمهاش گرد شد اما گونههای زین گل انداخت و نگاهش رو با لبخندی به زمین دوخت، پس این قطعا یه پیروزی برای لیام به حساب میاومد.
"واقعا خوب بود، لیام." نایل سوت آرومی زد، واضحا تحت تاثیر قرار گرفته بود."پسر خودمه." لویی آهی کشید و صداش رو با حالت دراماتیکی لرزوند. "پسرم بزرگ شده و کاری میکنه که بقیه پسرها قرمز بشن. از شدت افتخار اشک توی چشمهام جمع شده!"
نایل سرش رو تکون داد و دستی روی شونه لویی زد. "حقیقتا همینطوره. قبل از اینکه بفهمی میرن سر قرار و لباسهاشون رو به اشتراک میذارن و توی مکانهای عمومی بهم بلوجاب میدن." لویی چینی به بینیش انداخت. "خرابش نکن دیگه!"
نایل خندید و همراه لویی به سمت اون زوج که وسایلشون رو از روی زمین جمع کرده و کنار هم ایستاده بودند، رفتند. "تمام چیزهایی که نیاز داشتی رو برداشتی؟" پسر کیوپید با چشمهای براق و مشتاق پرسید. لیام چشم غرهای بهش رفت و زین سرش رو تکون داد. "آره. فکر نمیکنم چیز دیگهای نیاز باشه."
در همین حین، نگاه لویی روی قفسههای کنارشون چرخید تا اینکه روی یه چیز جذاب متوقف شد. "نوتلا؟ این چیه دیگه؟"
"اوه." زین ابروهاش رو بالا انداخت. "شکلات فندقی. میتونی باهاش ساندویچ درست کنی یا همراه شیرینی و بيسکوئيت و این جور چیزها بخوریش. واقعا خوبه."
"صبر کن." لویی نمیتونست بیخیال این بشه. این قطعا یه اختراع شگفت انگیز بود. ممکن بود لویی عاشقش بشه! لویی هم عاشق شکلات بود و هم عاشق فندق. "این مثل- بافتش مثل خمیر کوکیه اما طعم شکلات و فندق میده؟"
لویی عاشق خمیر کوکی بود! "آم- فکر کنم میشه اینجوری گفت." زین با سرگرمی جوابش رو داد، مشخصا حیرت پسر پری براش جالب بود. "اگر بخوای میتونم یکیشون رو برات بخرم." دهن باز لویی و چشمهای پر ستارهاش قطعا یه جواب مثبت به حساب میاومد.
___
اگر مردم به لویی که توی راه برگشت به ساحل شیشه نوتلا رو به سینهاش چسبونده بود و اون رو محکم بغل کرده بود عجیب نگاه میکردند، پسر پری واقعا اهمیتی نمیداد.
___
هری از جاش تکون نخورده بود. دقیقا همونجایی نشسته بود که قبل از رفتنِ اونها نشسته بود و لویی با دیدنش نفس راحتی کشید.
"میرم تا آتش رو آماده کنم!" زین گفت و با تردید به لیام نگاهی انداخت. "آم- میخوای که بهم کمک کنی؟"
چشمهای لیام گرد شد، ظاهرا فکر نمیکرد که زین کمکش رو بخواد. "من- البته! منظورم اینه که... خوشحال میشم کمکی بکنم."
زین لبخندی زد و هر دوی اونها در کنار هم به سمت آتشگاه سنگی که چند متری ازشون فاصله داشت، قدم برداشتند. بازوهاشون هنگام حرکت به هم برخورد میکرد و لویی با دیدنشون آه رضایتمندی کشید. "عشق نوپا واقعا قشنگه." با لحن رویاگونهای بیان کرد و نایل در جواب هومی کشید. "قطعا همینطوره." کیوپید سرش رو تکون داد. "خب، آه- خوبه که میبینیم هری توی این مدت که تنها بوده کاری اشتباهی نکرده، مگه نه؟" لویی میدونست این بحث قراره به کجا برسه و اصلا ازش خوشش نمیاومد. "لطفا شروع نکن."
نایل با بیچارگی زیر لب غرغر کرد، انگشتهاش رو توی هم قفل کرد و مقابلش به حالت التماسگونهای نگه داشت. "بیخیال لویی. حداقل تلاشت رو بکن." لویی انگشتش رو به حالت دایره مانندی روی شنهای ساحل کشید. "نمیفهمم تو چرا تلاشت رو نمیکنی."
"هر دومون میدونیم که قرار نیست به من گوش بده، لویی."
"پس زین رو بفرست. شاید جواب بده. در هر حال به نظر میاد مشکل از همینجا شروع شده باشه."
"لویی..."
"من این کار رو نمیکنم نایل!"
نایل با خشم آهی کشید و هر دو دستش رو توی موهاش فرو برد. "کِی قراره دست از این کارهات برداری و قبول کنی که بهش اهمیت میدی؟ چون من فقط کمتر از دوازده ساعته که شماها رو میشناسم و واقعا از دست این کارهات خسته شدم."
"خیلیخب!" لویی بهش پرید و از جا بلند شد و چشم غرهای تحویل نایل داد. "تلاش کوفتیمو میکنم فقط دست از حرف زدن بردار و اگر همه چیز بدتر شد، منو مقصر ندون!"
بدون اینکه منتظر جوابی بمونه با قدمهای محکمی به سمت جایی که هری ساکت و بیحرکت نشسته بود و به موجها زل زده بود، رفت. لحظهای بین مسیرش ایستاد و آهی کشید. تلاش کرد تا خشم و عصبانیتش رو که به خاطر حرفهای نایل بود، کنار بزنه. داشت بیش از حد واکنش نشون میداد و همه چیز رو بزرگ میکرد.
فقط مسئله این بود که نایل بیش از حد راجع به یه سری چیزها میدونست. لیام سوالی نمیپرسید و سرش به کار خودش بود و این مورد پسند لویی بود. اما این شرایط فرق میکرد. این حس جدید بود و باعث میشد عصبی بشه. باعث میشد آسیب پذیر به نظر بیاد و دوست نداشت با این حقیقت رو به رو بشه که رابطهاش با هری ممکنه چه معنایی داشته باشه. میخواست بدون سوال و کاملا عادی به مسیرش ادامه بده و به معنای پشت حرکاتشون فکر نکنه اما نایل این کار رو براش سخت میکرد.
لویی سرش رو تکون داد و چندین نفس عمیق کشید، قبل از اینکه جلو بره و کنار هری روی شنهای نمدار بنشینه. نمیدونست چی باید بگه. اگر میخواست صادق باشه هنوز هم نمیخواست با هری حرف بزنه. مطمئن نبود که بتونه توی صورتش نگاه کنه پس فقط در سکوت کنارش نشست و سعی کرد تا جایی که میتونه توی خودش جمع بشه تا دیده نشه.
هری حتی پلک هم نزد، فقط نگاهش رو روی خط افق نگه داشت. خورشید داشت به آرومی غروب میکرد و آسمون طلایی رنگ رو به سیاهی میرفت.
لویی به دنبال حرفی برای شروع مکالمه گشت. یه موضوع بیحاشیه! چیزی که فکر هری رو مشغول کنه. "واقعا از تماشای غروب خورشید خوشم میاد." و این چیزی بود که در نهایت گفت. هری هنوز هم بهش نگاه نمیکرد اما لویی تونست بالا رفتن ابروهاش رو ببینه. "خوبه."
"این یکی از اون چیزهای باثباته، میدونی؟ منظورم اینه که این اواخر همه چیز رسما یه آشوب بزرگ بوده. دنیاهای جدید، شرایط متفاوت و درگیریهای مختلفی رو تجربه کردیم. موجودات جدیدی از دنیاهای متفاوت رو ملاقات کردیم و زندگیهای متفاوتی رو دیدیم و با اینکه تمام اینها هیجان انگیزه اما- باعث شده که کنترلمون روی زندگیمون رو از دست بدیم." لویی به حرف زدن ادامه داد تا اون سکوت کر کننده رو از بین ببره. "اما خورشید همیشه کار خودش رو میکنه. و زمان همیشه طبق برنامه خودش پیش میره و مهم نیست که ما چیکار کنیم طبیعت همیشه به کارش ادامه میده... فرقی نمیکنه که اطرافت آشوب باشه یا شرایط گیج کننده و سخت بشه، هیچ وقت متوقف نمیشه، هیچ موقع از کارش دست نمیکشه. همیشه منظمه و من فکر میکنم که... این قشنگه."
برای چند لحظه ساکت شد و هری هوفی کشید. هنوز هم نگاهش خیره مقابلش بود. "چه سخنان خردمندانهای. هدفی هم از گفتنشون داشتی یا...؟"
"نه... نه واقعا." لویی صادقانه جواب داد. "من فقط شیفته طبیعتم."
"باید هم باشی." هری چشمهاش رو چرخوند اما لویی حاضر بود قسم بخوره که برق ضعیفی از سرگرمی توی چشمهای هری نشست. گرچه به سرعت از بین رفت و پسر شبح بدون هیچ حسی به خیره شدن به فضای خالی رو به روش ادامه داد. لویی بزاقش رو قورت داد. "خب..." هری وسط حرفش پرید. "میدونم داری چیکار میکنی." با خستگی گفت. "لطفا تنهام بذار."
"جالبه که چیزی که خودم نمیدونم رو میدونی!" لویی با عصبانیت رو به پسر غرید. "قصد داشتم باهات حرف نزنم اما انقدر عجیب برخورد کردی که نایل منو به اجبار فرستاد سراغت." هری حتی پلک هم نزد.
"چرا قصد نداشتی باهام حرف بزنی؟" واضحا قصد داشت با این سوال از بحث اصلی دور بشه اما با این حال، لویی میتونست گرما رو توی گردن و گوشهاش احساس کنه. "خودت میدونی چرا."
"اوه، یکم زیادی بزرگش کردی. اینطور فکر نمیکنی؟"
"نمیدونم."
"تو جذابی. منم جذابم. مسئله بزرگی نیست. فقط یه بوسه بود."
لویی با یادآوریش به خودش لرزید و نتونست جلوی خودش رو بگیره اما با دیدن بیتفاوتی هری نسبت به اون اتفاق، کمی ناراحت شد. مشخصا اتفاق بزرگی نبود، مخصوصا نه برای هری. قطعا هری این مدل اتفاقات رو یه جور وقت گذرونی میدید اما لویی نمیخواست برای هیچکس تا این حد بیاهمیت باشه. حتی برای کسی مثل هری. دوست داشت همیشه جذاب و به یاد موندنی باشه. به هر حال تلاشش رو کرد تا ناراحتیش رو نشون نده. "چی داره آزارت میده؟" به آرومی از پسر پرسید.
برای لحظاتی فقط صدای برخورد امواج به ساحل شنی سکوت بینشون رو پر کرد. لویی متوجه فشرده شدن فک پسر شد. "نمیتونم اطراف زین باشم." در نهایت هری با لحن بیاحساسی گفت. "چی؟ چرا؟!" لویی با تعجب به هری خیره شد.
"دلیلش مهم نیست. مهم اینه که وقتی من پیشتونم زین نمیتونه اونجا باشه و اگر واقعا دوست دارید نگهاش دارین پس فکر کنم با تنهایی پیش رفتن مشکلی نداشته باشم."
"معلومه که دلیلش مهمه!" لویی نتونست جلوی خودش رو بگیره و صداش کمی بلند شد، حس خشم به آرومی توی سینهاش خزید. "قراره چیکار کنم؟ برم جلو و بهش بگم 'هی، ناراحت نشی ها... درسته که به تازگی نیمه گمشدهات رو پیدا کردی اما باید بری چون هری اینجوری میخواد؟' من قرار نیست این کار رو بکنم!"
"خب، چه بد!" هری با عصبانیت بهش پرید. "یه راهی پیدا کن چون من نمیتونم تحملش کنم."
"واقعا میخوای این کار رو با لیام بکنی؟ اون هم دوباره؟"
"این هیچ ربطی به لیام نداره."
"آره جون خودت... هیچ ربطی بهش نداره!"
به نظر میاومد حرفهای لویی تاثیری داشت، چون برق ناراحتی از چشمهای هری گذشت. "اصلا زین چیکارت کرده؟ اون خیلی مهربون به نظر میاد!"
"تو نمیفهمی. مشکل اصلا این نیست."
"پس مشکل چیه؟"
"اون یکی از آدمهای منه!" هری مشتش رو باز و بسته کرد و آخرین دیوار دفاعیش فرو ریخت. سرش رو به سمت لویی برگردوند و بهش چشم غره رفت و اگر نگاهش تا اون حد درمانده نبود، قطعا لویی ازش میترسید.
"یه بار با چند تا از دوستانش به یه سفر توی منطقهای از زمین که متعلق به یونانه اومد. من روش کار کردم، لویی. من- تمام شکافهای ذهنش رو دیدم. انقدر زندگیش دردناکه که حتی نمیتونست از سفرش لذت ببره. من خاطرات دردناک و رازهای تاریکش رو میدونم. من وارد زندگیش شدم تا بهش درد ببخشم و قبل از اینکه بتونم بشناسمش از زندگیش بیرون رفتم و حالا-"
صداش شکست و نگاهش رو برگردوند. شونههاش افتاد. لویی میتونست بفهمه که هری احساس حقارت میکنه. "تا حالا با عواقب شغلت مواجه نشده بودی، مگه نه؟" با درک حرفهای هری به آرومی و با احتیاط پرسید. هری پوزخندی زد. "هیچوقت مجبور نبودم..."
هیچوقت مجبور نبوده... لویی با حیرت به جمله هری فکر کرد. حالا با عقل جور در میاومد. هری راجع به کارش عذاب وجدان نمیگرفت و به سادگی ازش لذت میبرد چون هیچوقت جور دیگهای بهش نگاه نکرده بود. گرچه این موضوع کارش رو توجیه نمیکرد اما چیزی بود که لویی میتونست روش کار کنه. چیزی بود که لویی میتونست با استفاده ازش بهش کمک کنه. "پس لطفا ازش فرار نکن."
"مجبورم." هری زمزمهوار گفت. "نمیتونم به کسایی که روشون کار میکنم وابسته بشم... مخصوصا نه با کاری مثل کار من. میدونی اگر با هر آدمی که باید روش کار کنم احساس همدردی کنم چه اتفاقی میفته؟ منفجر میشم!"
"تو جوری که لیام بهش نگاه میکنه رو ندیدی. فکر نمیکنم چارهای جز نگه داشتنش اطراف خودمون داشته باشیم، هری. به علاوه... من فکر میکنم که- این برات خوب باشه... البته یهجورایی!"
"برام خوب باشه؟!" هری با وحشت خندید و با ناباوری به لویی خیره شد. "تو متوجه نیستی. زندگی زین افتضاحه، لویی. اون پسر یه یتیمه. هیچکس نمیدونه که پدر و مادر واقعیش کی بودن. خانوادههای مختلفی به سرپرستی گرفتنش و رفتار بعضیهاشون باهاش افتضاح بوده. هر بار که نگاهش میکنم دردی که حس میکنه توی تمام بدنم میپیچه. بدترین خاطراتش، اشتباهاتش، عمیقترین دردهاش و- این برای من خوب نیست. حتی برای اون هم خوب نیست."
"منظورم اون بخش نبود... متوجه حرفت هستم اما شاید دیدن اینکه یه پایان شاد داشته باشه، بهت کمک کنه."
با این حرف، هری دهنش رو بست و ساکت شد. لویی میتونست حس کنه که اون کلهی فرفری پر از افکار ضد و نقیضه پس اجازه داد که توی سکوت و در آرامش افکارش رو جفت و جور کنه. نگاهش رو از پسر گرفت و به اقیانوس رو به روش خیره شد. موجهایی که بهشون نزدیک میشد رو شمرد و بار دیگه به نظم طبیعت فکر کرد.
اون سکوت انقدر طولانی شد که وقتی هری از جا بلند شد و شنها رو از روی لباسهاش پاک کرد، لویی به خاطر ناگهانی بودنش، ترسیده کمی خودش رو کنار کشید."قراره همینجا بنشینی؟" شبح با بیخیالی از لویی پرسید. مشخصا هنوز هم مضطرب بود اما میخواست با ظاهر خودپسند و بیخیالش اون رو پنهان کنه. در هر صورت لویی میتونست جدیت و عزم راسخش رو توی صورتش ببینه.
جلوی نیشخندش رو گرفت و از جا بلند شد و به دنبال هری به راه افتاد.
به آرومی به سه تا پسری که کنار آتش نشسته بودند، پیوستند. هری یه لبخند مردد به زین زد و باهاش دست داد و نایل با لبخند بزرگی کلمه 'ممنونم' رو، رو به لویی لب زد. جوری نگاهش میکرد انگار که لویی معجزه کرده بود و خب... یهجورایی همینطور بود. حسی توی دلش ریشه دواند و لویی با خودش فکر کرد که این حس، حس غروره. اون تنها کسی بود که تونست هری رو به حرف بیاره، تنها کسی بود که پسر بهش اعتماد کرد، و این باعث میشد حسی ناپایدار و نرم توی دلش بنشینه و -لویی حس معرکهای داشت. اینکه بدونی یه نفر بهت اعتماد داره، فوق العاده بود. مخصوصا اگر طرف مقابل هری باشه چون به نظر نمیاومد که اون پسر به کسی اعتماد داشته باشه.
"خب، زین..." نایل شروع به صحبت کرد و لویی رو از افکارش بیرون کشید. "فکر میکردم اینکه کاری کنیم فکر کنی اتفاقات سرزمین عجایب یه خواب بودن برات راحتتر باشه اما مشخصا موفق نبودیم چون تو خیلی راحت با وجود ما کنار اومدی."
با اشاره به سرزمین عجایب زین کمی به خودش لرزید و با اخم کمرنگی لبهاش رو گاز گرفت. "این فقط... برای اینکه یه خواب باشه بیش از حد واقعی بود. جزئیات زیادی رو به یاد داشتم... نمیتونست فقط یه خواب باشه! به یاد داشتم که چطور به اونجا رفتم و چند نفر رو دیدم و توی دردسر افتادم و خودم رو نجات دادم و بعد یه دروازه رو پیدا کردم و- وقتی که از دروازه رد شدم از خواب بیدار شدم. با یه زخم که یکی از اون کارتهای بازی با نیزهاش روی بازوم انداخته بود از خواب بیدار شدم و خب... با این حال درست روی همون قسمتی از تخت بودم که اونجا به خواب رفته بودم. چطور چنین چیزی ممکنه؟!"
هر چهار پسر با چشمهای گرد به زین که زیر نگاهشون معذب شده بود، خیره شده بودند.
"تو- به تنهایی فرار کردی؟" نایل با چشمهای گرد و دهن باز پرسید. "از یه دروازه هم گذشتی؟"
"من- خب آره. فکر کنم."
"و بعد مستقیم روی زمین اومدی؟"
"جوابش مشخص نیست؟"
سکوت ناباورانهای برای لحظاتی روی جمعشون سایه انداخت."خب. اینطور که مشخصه ما- یه نفر تو رو به سرزمین عجایب منتقل کرده و این یه کار فوقالعاده خطرناک بوده، مخصوصا که حضور تو اونجا باعث از بین رفتن تعادل میشه، چون تو یه انسان از زمینی و خب سرزمین عجایب برای تصورات و تخیلات افراد ساخته شده. اما فکر کنم تصور میشده که تو اونجا با لیام، لویی و هری مواجه بشی و همراهیشون کنی و از اونجا خارج بشی. و خب این بخش مطابق نقشه پیش نرفته. پس طبیعتا من- یه نفر... به خاطر این قضیه وحشت زده شده چون تو به تنهایی توی سرزمین عجایب مونده بودی و تو... خودت فرار کردی. اون هم با استفاده از یه دروازه! و مستقیم به زمین برگشتی. نمیدونم یه آدم چطور میتونه این همه شانس بیاره اما سرنوشت قطعا ازت خوشش میاد!"
نایل تکونی به سرش داد و حرفش رو به پایان رسوند. نگاهش به زین خیره بود، انگار که اون پسر یه پازل بود و نایل نمیتونست حلش کنه. با این حال به نظر نمیرسید توضیحات نایل چیزی رو برای زین واضحتر کرده باشن.
"تا حالا کسی بهت گفته که توی توضیح دادن و شفاف کردن چیزی بهترین استعدادِ ممکن رو نداری؟" زین پرسید و لویی نتونست جلوی خودش رو بگیره و خندید. "ازت خوشم میاد." لویی با ذوق گفت و نایل چشمهاش رو چرخوند. "برای من زبون درازی نکن رفیق. من قدرتی دارم که حتی نمیتونی تصور کنی."
"چه قدرتی داری؟"
"آم-" نایل سکوت کرد. واقعا نمیتونست به زین بگه که چه قدرتی داره چون اونجوری زین میفهمید که لیام نیمه گمشدشه... و بعد همه چیز اجباری به نظر میاومد و احساسات بینشون به طور طبیعی به وجود نمیاومد."نمیتونم بگم. متاسفم."
زین اخمیکرد. "من قرار بود همه شما رو ملاقات کنم، درسته؟ اما چرا؟" نایل دستی به گردنش کشید و لویی میتونست حس کنه که توی ذهنش به دنبال جواب مناسبیه.
"گاهی سرنوشت یه چیزهایی رو پیش رومون میاره که حتی برای کسانی مثل ما هم یه رازه... فکر کنم با گذر زمان متوجه دلیلش بشیم." در نهایت نایل با جواب مبهمی سوال زین رو پاسخ داد. این بهترین دروغی نبود که لویی شنیده بود اما زین اونقدرها هم متوجه این موضوع نبود. با عقل جور در میاومد. به هر حال، یه انسان فانی نمیتونست اینجور مسائل رو بفهمه و اونها رو زیر سوال ببره.
"پس تمامش واقعیه؟ دنیاهای چندگانه وجود دارن؟" زین بحث قبلی رو بیخیال شد و مشتاقانه سوال جدیدی پرسید. لویی تقریبا با شنیدن اون سوال داشت از حال میرفت چون زین نباید این چیزها رو میدونست، اما نایل سرش رو به نشانه تایید تکون داد.
"تمام چیزهایی که توی کتابها خوندی حقیقت دارن. من اهل روم، لیام و لویی اهل نورس و گریم و هری هم اهل یونانه."
و شاید این با عقل جور در میاومد که زین از طریق کتابها در موردشون بدونه. لویی به یاد داشت که مادرش بهش گفته بود انسانهای زمین باید بدونن و بهشون باور داشته باشن تا سایر دنیاها بتونن به کارشون ادامه بدن. البته که برای این کار کتابهایی وجود داشتن!
و لویی حدس میزد که زین یکی از اون کسانی باشه که به این چیزها باور دارن چون اون پسر درست مثل یه پسر بچه توی جشن کریسمس خوشحال بود. هیچ گیجی، نگرانی یا اضطرابی توی چهرهاش نبود، فقط شادی خالص بود. چشمهاش رسما برق میزد. "میدونستم!" با هیجان گفت و مارشمالوش رو از روی آتش برداشت و بین دو تا بيسکوئيت گذاشت. "من- همیشه میدونستم برای اینکه فقط داستان باشن بیش از حد پیچیدهان. فاک!"
به سه پسر ساکت جمع نگاه هیجان زدهای انداخت. "شماها هم اجازه ندارید بهم بگید چی هستین؟ چون واقعا دوست دارم بدونم. من در مورد همه چیز خوندم! قسم میخورم چیزی قرار نیست منو شگفت زده یا شوکه کنه."
لیام اولین کسی بود که به حرف اومد و بدون مقدمه گفت "من یه تغییر شکل دهندهام." واضحا به دنبال این بود که رضایت زین رو جلب کنه. لبخند زین بزرگتر از قبل شد و دندونهای سفیدش رو به نمایش گذاشت. "از چه نوعی؟"
"گرگ." لیام دستی به گردنش کشید. "اما مطمئن نیستم که خیلی مناسبم باشه."
"من فکر میکنم که کاملا مناسبته." زین با مهربونی گفت."تو کسی بودی که تصمیم به شروع این سفر گرفتی، درسته؟"
"آره فکر کنم." لیام سرش رو تکون داد.
"خب اگر این نشونه شجاعت نیست پس نمیدونم چی باید بگم."
لیام سرش رو به سرعت بلند کرد و به نگاه مشتاق زین خیره شد و لبخندی که به آرومی روی لبش نشست، قلب لویی رو ذوب کرد. گور بابای کسایی که بهش گفته بودن عشق آرامش بخش و زیبا نیست.
لویی نفر بعدی بود که با افتخار اعلام کرد که یه پری طبیعته. و وقتی که در مورد بالهای غیب شدهاش حرف میزد اجازه داد ناراحتیش توی لحنش مشخص بشه چون واقعا نمیتونست جلوی خودش رو بگیره. تا حالا هیچوقت بدون اونها سر نکرده بود. و وقتی که نوبت هری شد، لویی با دلواپسی بهش نگاه کرد و اخم نگرانش رو دید. به آرومی زانوش رو به زانوی هری زد تا به حرف زدن تشویقش کنه... با اینکه نباید این کار رو میکرد، با اینکه باید خودش رو بیتفاوت نشون میداد، با این حال نتونست جلوی خودش رو بگیره. هری لبش رو گاز گرفت. "آم... من شبح دردم." به آرومی زمزمه کرد و واکنش زین رو زیر نظر گرفت.
لبخند زین با درک حرف پسر شبح کمی کمرنگ شد. قطعا زین که اون همه اطلاعات داشت میدونست که شبح درد چه معنایی داره. با اینکه خبر نداشت که هری برای مدتی روی اون کار کرده اما به اندازهای میدونست که مطمئن باشه هری میتونه با یه نگاه ساده تمام دردهایی که تجربه کرده بود رو درک کنه. "صحیح." زین لبهاش رو جمع کرد. "این... خوبه؟"
"نه واقعا... نه." هری با بیحسی گفت. "به هر حال نگران نباش. من قرار نیست فضولی کنم."
زین بزاقش رو قورت داد و سرش رو تکون داد. مشخصا یه مکالمه ناگفته و سنگین بین اون دو وجود داشت و لویی میتونست احساسش کنه اما طبیعی بود که زین دوست نداشته باشه تا اون اطلاعات شخصی رو جلوی بقیه بیان کنه. لویی با خودش فکر کرد که اگر اون دو تا بتونن موانع بینشون رو از بین ببرن، قطعا میتونن بهترین دوستان همدیگه بشن. قطعا میتونستن به خوبی همدیگه رو درک کنن. لویی به خودش قول داد که بهترین تلاشش رو برای اینکه اون دو با هم کنار بیان بکنه. این برای هر دوشون خوب بود.
"خب آم-" وقتی که سکوت بینشون بیش از حد سنگین شد، زین سوال جدیدی پرسید."شماها اینجا چیکار میکنین؟ منظورم اینه که... لیام حتی نباید چیزی در مورد زمین بدونه، درسته؟ قضیه چیه؟"
"اوه." نایل با کمرویی لبخندی زد. "داستان جالبیه. سیستم دروازههای سرزمینهامون خراب شده. دیگه نمیتونیم جایی که دروازهها ما رو میفرستن رو کنترل کنیم."
چشمهای زین برای اولین بار طی اون مکالمه از روی تعجب گرد شد."من فکر میکردم که... خب- این غیرممکنه؟"
"اوه، ما هم همینطور! هنوز هم نمیدونیم چه اتفاقی افتاده. هیچکس نمیدونه." لویی زمزمه کرد. زین اخمی کرد و برای چند ثانیه توی فکر رفت و بعد به سمت کتابش که کنار خودش روی نیمکت چوبی گذاشته بود، برگشت. لویی داشت با خودش فکر میکرد که اون کتاب در مورد چیه تا اینکه عنوانش رو دید."اساطیر جهانها. راهنمای کامل"
زین به سرعت مشغول ورق زدن شد و نگاهش روی کلمات کتاب میچرخید."یه فصل کامل در مورد دروازهها اینجا هست. تاریخچهشون، نحوه کارشون، اسطورههای مرتبط بهش و رسما هر چیزی که نیاز دارید."
"لعنت!" هری زیر لب گفت. "انسانهای روی زمین راجع به سیستم مسافری ما بیشتر از خودمون اطلاعات دارن!"
لویی در واقع فکر مشابهی داشت. این واقعا ناعادلانه بود، دوست داشت کتابی مثل کتاب زین رو برای خودش داشته باشه. احتمالا توی یه شب تمامش رو میخوند. اینکه زین بیشتر از خود لویی راجع به دنیاش میدونست، آزارش میداد.
"آها! اینجاست!" زین هیجانزده گفت و به بخشی از کتابش اشاره کرد. "فکر نمیکنید که شاید یه ربطی به نیروگاههای مربوط به دروازهها داشته باشه؟ یا قبلا اونجا رو بررسی کردین؟" همزمان با "اوه" گفتن نایل، لویی تونست تنشی که توی تن هری نشست رو احساس کنه. لویی چیزی که شنیده بود رو درک نمیکرد. به لیام نگاه کرد تا ببینه که آیا اون پسر از این چیزها سر در میاره یا نه.
"هر سرزمینی یه نیروگاه داره." زین شروع به خوندن کرد. "نیروگاهها اساس تمام دنیاها هستند. اونها حاوی قدرت جادویی تک تک خدایان و الههها هستند. این یکی از دلایلیست که جادو در سرزمینها وجود داره، چون درست مثل هر چیز دیگهای جادو هم به یه پیش زمینه نیاز داره. مثل هر چیز دستساز دیگهای نیاز به مواد اولیه، وسایل و یه منبع داره. وابسته به جادوی مورد نیاز هر سرزمین، نیروگاهها میزان جادوی متفاوتی رو نگهداری میکنند. وقتی که جادو درون یه نیروگاه قرار داده میشه تا ابد همونجا میمونه. تنها استثنائی که وجود داره قدرت خطوط برق اونهاست که باید به میزان لازم تنظیم بشه تا دروازهها به کارشون ادامه بدن. دروازهها قابل جابهجایی، حذف و جایگزینی هستند."
کتاب رو با صدای بلندی بست و نگاه کنجکاوش رو به اونها دوخت. "چی میشه اگر یه نفر خطوط برق رو دست کاری کرده باشه؟"
هری چیزی نگفت اما نایل جوری به نظر میرسید انگار یه نفر راه حل تمام مشکلاتش رو روی یه سینی نقره گذاشته و تقدیمش کرده. لبخند اون پسر واقعا بزرگ بود. "زین! تو یه نابغهای! چطور این به ذهن هیچکس نرسیده بود؟ باید بهشون خبر بدیم تا این مورد رو بررسی کنن." نایل با هیجان فریاد کشید.
"و چطور باید این کار رو بکنیم؟" هری با لحن بیحسی پرسید. "ما روی زمینیم. اینجا به کی میتونیم خبر بدیم؟ کی میتونه از اینجا کمکی بکنه؟"
لبخند نایل محو شد. "فاک. حق با توئه. لعنت بهش! باید یه راهی پیدا کنیم!"
بعد از اون، نایل و زین به صحبت در مورد دروازهها ادامه دادند و لیام اونقدر درگیر خیره شدن به زین بود که متوجه رفتار عجیب هری نبود. اما لویی بدون اینکه کسی متوجه بشه به سمت هری چرخید و چشمهاش رو ریز کرد. "تو بیشتر از چیزی که نشون میدی میدونی." لویی با جدیت گفت و هری هم با همون مقدار جدیت بهش خیره شد. لویی میتونست فشرده شدن فک پسر رو به وضوح ببینه. "چیزی نمیدونم که بتونه بهمون کمک کنه." کلمه به کلمه رو با تاکید خاصی گفت تا تاثیرش رو بذاره. لویی هوفی کشید و سرش رو تکون داد. یه روزی حقیقت رو از دهن هری بیرون میکشید.
توجهاش رو روی زین و نایل برگردوند. زین یهجورایی ناراحت به نظر میرسید. "پس زودتر از چیزی که فکرش رو میکردید باید برید؟" زین پرسید و نایل سرش رو تکون داد. "همینطوره. من واقعا متاسفم، زین. تمام تلاشم رو میکنم که تا جایی که ممکنه اینجا بمونیم و بعد از اون به محض اینکه دروازهها تعمیر شدند ترتیبی میدم که دوباره همدیگه رو ببینیم."
تلخی خاصی توی لحن نایل بود و لویی درکش میکرد. انگار که سرنوشت بازیش گرفته بود. مدام نایل رو به هدفش نزدیک میکرد و بعد اون رو به عقب و نقطه شروع هُل میداد.
زین سرش رو تکون داد و نگاهش رو به دستهای گره خوردهاش دوخت. "اما در هر حال یه مدتی رو میمونید، درسته؟ مثلا چند روز... انقدر وقت دارید؟"
"البته!" قبل از اینکه نایل بتونه حرفی بزنه، لویی جواب زین رو داد. اگر مهربون و از خود گذشته نمیبود که دیگه لویی نبود! "میتونیم یه مدتی بمونیم، مگه نه رفقا؟"
نایل لبخند قدردانی به روش زد و زین و لیام هر دو بابت این حرف حسابی ذوقزده شدند. هری اما ساکت بود... در هر حال لویی ازش ناراحت بود، پس خیلی هم نظرش مهم نبود."باید راجع به زندگی روی زمین بهمون کلی چیز میز یاد بدی!" با هیجان و شوق به زین زل زد. "دارم میمیرم که بیشتر بدونم."
"حتما!" زین لبخندی زد. "میتونی با امتحان کردن اسمور شروع کنی." و چند دقیقه بعدیشون صرف این شد که زین به لویی نحوه درست برشته کردن مارشمالو رو یاد بده. دو دفعه اول مارشمالو کاملا سوخت، دفعه بعدی افتاد و لویی واقعا عصبانی بود... اما در نهایت یه مارشمالو برشته رو بین دو تا بيسکوئيت به همراه شکلات گذاشت و یه ساندویچ درست کرد.
ساندویچ توی دستش رو با تردید نگاه کرد و رشتههای سفید رنگی که از گوشههای اون بیرون زده بودند رو بررسی کرد و بعد نیمی از اون رو یک جا توی دهنش فرو برد. چشمهاش بلافاصله گرد شدند و نفسش بند اومد. اسمور قطعا بهترین چیزی بود که لویی توی عمرش خورده بود! حالا متوجه دلیل وحشت زین، وقتی که لویی و لیام گفته بودند که تا به حال اسمور نخوردند، میشد. نمیدونست چطور قبل از این خوراکی شیرین، نرم و خوشمزه زندگی میکرد... قطعا قبل از این معنای درستِ زندگی رو نمیدونست! انگار که تمام تجربیات قبلی زندگیش با لمس اون مارشمالوی آب شده روی زبونش به رنگ خاکستری بدل شده بودند. تمام تمرکزش روی خوراکی توی دهنش بود جوری که حتی نمیدونست دیگران دارن چی میگن. تنها چیزی که حس میکرد اون ساندویچ شیرین و لذت بخش بود.
کنارش، هری نشسته و با گردن و نگاهی خشک شده به رشته نازک و سفید رنگی که گوشه لب لویی بود و پسر هنوز نتونسته بود اون رو با زبون پاک کنه، زل زده بود. لویی بیش از حد مشغول بود تا متوجه نگاه هری بشه اما نایل حواسش بود. برای لحظهای توجهاش رو از مکالمه خجالتی زین و لیام گرفت و با درک شرایط، نیشخندی روی لبش نشست.
"این..." لویی با وجود دهن پر، تونست حرفش رو بزنه. "قطعا از این به بعد موردعلاقمه." چهارمین اسمور رو هم فرو داد و تک تک انگشتهاش رو لیسید و با صدای پاپ مانندی اونها رو از دهنش بیرون کشید. هری نفسش رو حبس کرد.
لویی سرگرم درست کردن پنجمین ساندویچش شد. مارشمالو رو با بیصبری روی آتش گرفت تا نرم بشه و همون موقع بود که هری گلوش رو صاف کرد و شروع به حرف زدن کرد. "باید مراقب باشی پیکسی." به آرومی لویی رو مخاطب قرار داد. "اونجوری که تو اون ساندویچها رو توی دهنت فرو میکنی ممکنه خفه بشی یا حالت بد بشه." قطعا توی عادی نگه داشتن لحنش کارش خوب نبود.
لویی بلافاصله اون حرف رو یه چالش در نظر گرفت، کاملا به سمت هری چرخید و ساندویچی که درست کرده بود رو تماما توی دهنش گذاشت و شروع به جویدن کرد.
"میبینی که مشکلی نیست." وقتی که خوردنش تموم شد، گفت و شونهای بالا انداخت. به هیچوجه متوجه گرسنگیِ پشتِ نگاهِ هری که کاملا متفاوت با گرسنگی خودش بود، نشد." در هر حال من گگ رفلکس* ندارم." و این حقیقت داشت. اما با درک حرفش هری نفس بلند و بریدهای کشید و خب... سی ثانیه بعدی رو در حال سرفه کردن سپری کرد.
___
*گگ رفلکس: رفلکس گلو/رفلکس تهوع. همون انقباض گلو موقعی که چیزی رو بیش از حد توی دهنتون فرو میبرید.
○●○●○
هری خیلی منحرفه😂😭
لویی هم که قربونش برم اصلا متوجه نیست🤦🏻♀️
مرسی که میخونید گودوها🥰
دوستتون دارم.💚
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top