•25•
سلام به گودوهای خودم🥰
قرار بود این چپتر دیروز آپ بشه اما فرصت نشد پس امروز اومدم پیشتون🫂
امیدوارم از خوندنش لذت ببرید. تمام تلاشمو میکنم که چپتر بعدی رو زودتر آپ کنم. ماچ به کله تک تکتون🌻
○●○●○
بدن لویی زیر آب بود. بهخاطر فشار آبِ سرد سرش سنگین بود، ریههاش درد میکردند و روی زبونش شوری رو احساس میکرد. میخواست که نفس بکشه اما نمیتونست.
نمیدونست دقیقا چه خبره، اینکه چطور کارش به اینجا کشیده شده، اینکه باید چیکار کنه، اینکه چند دقیقهست که این پایین در حال تلاشه تا خودش رو بالا بکشه و از شر اون سرما خلاص بشه... واقعا هیچ چیزی نمیدونست به غیر از اینکه میخواست از اونجا بیرون بره.
و به خاطر همین هم بود که داشت دست و پا میزد تا خودش رو به سطح آب برسونه و میتونست احساس کنه که بدنش هر ثانیه به خاطر نبود هوا داره ضعیفتر میشه. بالاخره یه دست قوی دور کمرش پیچید و محکم اون رو به جهت متفاوتی کشید. لویی مقاومتی نکرد. سرش سبکتر از اونی بود که بخواد خودش رو کنار بکشه یا به این فکر کنه که اونجا چه خبره.
اما چیزی که متوجهاش بود این بود که اطرافش داشت کم کم روشن و از تاریکی دور میشد و خیلی زود، سرش از آب بیرون کشیده شد.
به سرفه افتاد و محتاجانه هوا رو به ریههاش کشید. فاصله چندانی از ساحل نداشتند. صدایی کنار گوشش بهش دستور داد. "شنا کن لویی." تنها کاری که از دستش بر میاومد این بود که اطاعت کنه پس بدن دردناکش رو به حرکت وا داشت تا خودش رو جلو بکشه.
بالاخره به ساحل رسیدند. لویی انگشتان لرزونش رو توی زمین شنی فرو برد و چهار دست و پا خودش رو جلو کشید. با اینکه تمام بدنش درد میکرد اما دست از حرکت برنداشت تا اینکه به جایی رسید که شنها تماما خشک بودند و داشتند به پوست خیسش میچسبیدند.
دستش رو بلند کرد تا چتریهای خیسش رو از روی صورتش کنار بزنه و بدنش رو کشید و کمرش رو صاف کرد تا بالهاش رو تکون بده و اونها رو خشک کنه.
و همون موقع بود که متوجه شد چیزی بدون شک اشتباهه.
"خدایا-" نفسش با وحشت توی سینه حبس شد. "بالهام! بالهاممم! بالهام کجان؟"
پشت سر اون، سه پسر دیگه که خودشون رو روی شنهای ساحل رها کرده بودند کم کم داشتند از جا بلند میشدند. نایل و هری اولین کسانی بودند که روی پاهاشون ایستادند و موهاشون رو از روی صورتشون کنار زدند. "وای." نایل نفسش رو بیرون داد. "همگی حالشون خوبه؟"
نه. لویی خوب نبود!
"بالهام نیستن!" با ترس فریاد کشید. "این- من- اینجا چه خبره؟ من بالهام رو میخوام!"
دستی روی شونهاش خورد و لویی به نایل که داشت کنارش مینشست خیره شد. کیوپید کاملا آروم به نظر میرسید. لبخندش انقدر بزرگ بود که لویی احتمال میداد گوشه لبهاش تا کنار گوشهاش رسیده باشن. "به خاطر اینه که ما روی زمینیم، لویی. به نظر میاد سرنوشت داره کاری رو میکنه که من برای انجامش تلاش زیادی کردم."
فاک. این تنها چیزی بود که توی ذهن لویی تکرار میشد. فاک. این اتفاق نمیتونست بیفته. نمیتونست واقعی باشه. احتمالا توی یکی از تیرهترین و تاریکترین بخشهای سرزمین عجایب افتاده بودند، چون این رسما یه کابوس بود!
احساس نادرستی داشت. محل فرورفتگی بالهاش روی کمرش، جایی که بالهای قشنگش توسط اون قسمت به بدنش متصل بودند رو احساس نمیکرد. نمیتونست پایین چکیدن قطرات آب اقیانوس روی سطح بالهای نقرهای رنگش که همیشه باهاش بودند و عقلش رو سرجاش نگه میداشتند، رو احساس کنه.
به نایل و بعد با بیمیلی به هری خیره شد و متوجه شد که هیچکدومشون بخش جادوییشون رو از دست ندادن. البته! چون بدنشون برای خدمت به زمین ساخته شده بود. لویی حالا انقدر ازشون متنفر بود که از این حجم از تنفر دردش گرفته بود.
'ما متعلق به مکانهایی هستیم که جادو در اونها وجود داره لویی. بدون جادو ما بیمصرفیم.' از توی خاطراتش صدای مادرش سر بر آورد و توی گوشش پیچید. سرش داشت گیج میرفت. حالا انسان شده بود.
"من انسانم." با وحشت زمزمه کرد."درسته." نایل دستی به پشتش زد. "اگر باعث میشه حالت بهتر بشه باید بگم که به جز بخشِ... آم- بالهات... هیچ تغییر دیگهای نداشتی. و خب فکر کنم حدودا دوازده سانتی بلندتر شدی."
لویی نفس عمیقی کشید و ریههاش رو پر کرد و بعد به آرومی هوا رو بیرون داد. چندین بار کارش رو تکرار کرد تا آرامشش رو حفظ کنه و اجازه نده که این وضعیت آزارش بده. از جا بلند شد و نگاهی به نایل انداخت. حق با اون بود. نایل که حدودا هم قد و قامت خودش بود حالا چند سانتی ازش کوتاهتر بود. خب این یه نکته مثبته! بیا روی همون تمرکز کنیم.
لویی پاهای یخ زدهاش رو به جلو حرکت داد و با احتیاط دنبال نشانههایی از زندگی انسانی گشت و هیچ چیز خاصی پیدا نکرد. در هر صورت با توجه به ابرهای خاکستری رنگی که آسمان رو پوشانده بود، هوای مناسبی برای شنا نبود. نمیدونست ابرها دارن میرن یا دارن میان، پس با احتمال 50 درصد، هر ثانیه ممکن بود باران بباره.
نایل تمام مدت کنار لویی ایستاده بود و به طرز عجیبی خوشحال و سر زنده بود. لویی این روحیه پسر رو ستایش میکرد. هر چی نباشه نزدیک بود بمیرن! حتی لویی هم نمیتونست بعد از این اتفاق روحیهاش رو حفظ کنه.
حالا نه اینکه همیشه بداخلاق باشه ولی اگه میخواست میتونست کابوس یه نفر باشه و به همین افتخار میکرد. به علاوه باید یهجوری با نیش و کنایههای بقیه مقابله میکرد. اگر این قابلیت رو نداشت، مردم زیر پاهاشون لهش میکردند. تعداد دفعاتی که بقیه تلاششون رو برای این کار کرده بودند از دستش در رفته بود.
پری کوچولوی شکستنی، موجودِ شیرین و سرخوش و ساده لوح. اگر میخواست دیگران بهش احترام بذارن نمیتونست چنین موجودی باشه. البته نه اینکه خودش هم بخواد اینجوری باشه. در واقع از جوری که بقیه موجودات با دیدن رفتار تندش شگفت زده میشدند، خوشش میاومد.
قبل از اینکه افکارش بیشتر از این پیشروی بکنه با صدای ناآشنایی از افکارش بیرون کشیده شد. "اون... باله؟" با شنیدن صدای اون غریبه، هر دو پسر از جا پریدند و به سرعت به عقب چرخیدند.
نایل بالهاش رو با سرعتِ رعد پشت کمرش جمع کرد. (یه بخش کوچیک از لویی به این قابلیت پسر حسودیش شد. اینکه بتونه گاهی از سر راه کنارشون بزنه قطعا به درد بخور بود.)
بخش اعظمی از ذهنش درگیر اون پسر بیگانهی مقابلشون بود که ظاهرا به اندازه اونها از دیدنشون تعجب کرده بود. لویی واقعا داشت از این چیزهای عجیب سرزمینهای مختلف خسته میشد، چون این سومین باری بود که توی این مدت یه مرد جذاب مقابلش ظاهر میشد. ظاهرا سرنوشت داشت با این کار بهش میفهموند که باید از خودپسندیش کم کنه.
برای لحظهای چنان محو چشمهای قهوهای رنگ، نگاه گرم و ظاهر جذابش شد که دیر متوجه اتفاقی که افتاده بود، شد. چنان جذب اون بازوها که توسط ژاکت چرمیش قاب گرفته و انگشتهای لاغرش که دور کتابی قفل شده بودند شده بود که بعد از چند دقیقه تازه متوجه حرف پسر شد. اون پسر بالهای نایل رو دیده بود! ترس حتی سردتر از آب شور اقیانوس توی دلش پیچید.
یعنی چی؟ چطور یه انسان زمینی میتونست چیزهای جادویی رو ببینه؟ قطعا عواقبی در پی داشت. اوه خدا. اگه اینجا دنیای زیرین باشه چی؟ کارشون تموم بود. فاک.
کارشون تموم بود. لویی باید توی گریم میموند. اصلا از همون اول نباید با هری دعوا میکرد. چطور انقدر احمق بود-
سرش رو به سمت نایل چرخوند تا شاید اون پسر کمکی بهش بکنه یا راهی برای خروج بلد باشه. و وقتی که متوجه شد پسرِ کیوپید به هیچوجه نترسیده، گیج شد. چشمهای پسر گرد شده بود اما ترسیده به نظر نمیرسید. در واقع انگار... سرگرم شده بود.
لویی نود و نه درصد مطمئن بود که اینجا آخر خطه و نایل خوشحال به نظر میرسید؟
اما وقتی که زمزمه نایل رو شنید متوجه دلیلش شد. "زین؟"
اگر شخصیت زین هم به اندازه نیمی از ظاهرش زیبا بود قطعا لیام توی نیمه گمشدهاش شانس آورده بود، چون اون پسر به نظر... جادویی میرسید. جذابتر از اونی بود که فقط یه انسان ساده باشه اما خب... ظاهرا که انسان بود.
زین جوابی نداد، نگاهش چندباری بین لویی و نایل چرخید و مشخصا داشت تلاش میکرد تا بفهمه اونجا چه خبره. لویی درکش میکرد. اگر خودش بود قطعا گیج میشد.
"من... من بیدارم، درسته؟" پسر به آرومی پرسید و چشمهاش رو با تردید ریز کرد. "آره." نایل به آرومی گفت و گلوش رو صاف کرد. "چرا- چرا نباید بیدار باشی؟"
زین نگاهش رو به پاهاش دوخت و زیر لب زمزمه کرد."فقط بهم بگو اونها واقعا بالن یا اینکه من دیوونه شدم؟"
لویی در مورد قوانین زمین چیزی نمیدونست اما مطمئن بود بیشتر از چیزی که باید اونها رو زیر پا گذاشتن. نایل سرش رو تکون داد و به آرومی بالهای جمع شدهاش رو باز کرد و با دقت واکنش زین رو زیر نظر گرفت.
زین چشمهاش رو بست و چندین نفس عمیق کشید و شقیقههاش رو ماساژ داد.
"میشه لطفا بهم توضیح بدید اینجا چه خبره؟ از کجا میدونی من کیام؟" با صدای آرومی خواهش کرد اما لویی میتونست پریشانیای که پسر در حال کنار زدنش بود رو احساس کنه. "چون کم کم دارم به این نتیجه میرسم که... دارم دیوونه میشم؟"
قبل از اینکه نایل بتونه چیزی بگه موجود دیگهای به جمعشون پیوست. به نظر میرسید لیام بالاخره تونسته کنترل پاهای یخ زدهاش رو به دست بیاره و تلوتلوخوران به سمت اون سه نفر بیاد. نفسهاش بریده و دستهاش لرزون بود و وقتی که دستش رو روی شونه لویی گذاشت، پسر پری سرماشون رو احساس کرد. لیام به زین نگاه نکرد، نگاه گیجش اول از همه روی لویی متمرکز شد.
"من تقریبا غرق شدم." جوری که پلکهای پسر با خستگی در حال بسته شدن بود، جدیتِ پشتِ حرفش رو از بین میبرد. "میدونم." لویی تلاش کرد تا با لبخند دلسوزی آرومش کنه. "اما خوشبختانه این اتفاق نیفتاد."
لیام لرزون سری تکون داد، آرومتر از ثانیههای پیش به نظر میرسید، البته قبل از اینکه چیز دیگهای رو به یاد بیاره. "لویی... چرا اینجا جادویی نیستیم؟"
"چون روی زمینیم." لویی جواب داد و دستی به سر خیس لیام کشید. "به نظر میرسه یه مدتی رو باید بدونِ قدرتهامون سر کنیم."
اخمی روی صورت لیام نشست. "زمین؟ این همونجایی نیست که از اول میخواستیم بیایم؟"
"درسته." لویی تایید کرد و نایل با خوشحالی خودش رو وارد مکالمهشون کرد. "باید میدونستم که سرنوشت یه راهی پیدا میکنه. این برای اینکه یه اتفاق ساده باشه زیادی خوبه!"
لویی میخواست باهاش مخالفت کنه. اینکه بالهاش رو از دست بده یه اتفاق 'خوب' نبود. ترجیح میداد تلاش کنه تا جمعشون کنه یا پنهانشون کنه یا توی طول مدت اقامتشون یه جا پنهان بشه اما بدون بالهاش سر نکنه. بدون اونها احساس میکرد خودش نیست. احساس میکرد که زمین گیر شده. لبش رو گاز گرفت تا اون حرفها روی زبونش جاری نشن و در عوض تصمیم گرفت تا بعدا یه نامه پر از نظرات خشمگینانه برای سرنوشت بنویسه.
لیام هنوز سرش رو بلند نکرده بود و از حضور پسری که با چشمهای گرد و با کنجکاوی بهش خیره بود با خبر نبود. لویی با نگرانی نگاهی به نایل انداخت. نمیدونست با وجود شرایطی که لیام داشت چه اتفاقی میافتاد اگر با اون پسر مواجه میشد.
"واقعا خستهام." لیام از بین نفسهای سنگینش گفت. "میشه فقط... استراحت کنیم؟" لویی میخواست حرفی اطمینان بخش بزنه تا پسر رو کمی آروم کنه اما قبل از اینکه فرصتش رو پیدا کنه، زین شروع به صحبت کرد. "من تو رو توی خواب دیدم."
با شنیدن اون صدای ناآشنا لیام با سرعت سرش رو بلند کرد. به محض اینکه چشمهاشون توی هم قفل شد، لیام خشکش زد. برای چند لحظه سکوت سنگینی بینشون به وجود اومد. لیام و زین با حیرت به همدیگه زل زده بودند و نایل و لویی هم با دقت اون دو رو زیر نظر داشتند.
و بعد زانوهای لیام توانش رو از دست داد پس پسر دستش رو محکمتر از قبل دور شونه لویی حلقه کرد و زیر لب ناله کرد. "اوه، برای رضای خدا." و چشمهاش رو محکم و از روی درد بهم فشرد. لویی با خودش فکر کرد که اون پسر به اندازه کافی اتفاقات مختلفی رو پشت سر گذاشته... این یکی براش زیادی بود. قابل درک بود که کم بیاره. لویی کمی به خاطر وزن لیام تلوتلو خورد و زیر بازوی دوستش رو گرفت.
"وای پسر!" لویی گفت و سر لیام رو نوازش کرد. "همه چی خوبه لیام. نفس عمیق بکش باشه؟ دم و بازدم. بیا با هم انجامش بدیم. تو میتونی انجامش بدی." اگر میخواست صادق باشه، مطمئن نبود لیام بتونه انجامش بده.
"میشه.... بشینیم؟" لیام بریده بریده گفت و مشخص کرد که تکنیک نفس گیری لویی اونقدرها هم کمکی نکرده. "واقعا این چیزیه که میخوای به عنوان اولین برخوردتون توی یادش بمونه؟ این تاثیریه که میخوای بذاری؟" لویی درست مثل یه مادر سرزنشش کرد اما در عین حال به لیام کمک کرد که روی زمین بنشینه. لیام روی زمین نشست و دستهاش رو توی شنها فرو برد و سرش رو با خستگی پایین انداخت.
حالت چهره زیبای زین از بازیگوشی به گیجی و بعد نگرانی تغییر کرد. "حالش... خوبه؟"
"فقط به یه لحظه استراحت نیاز دارم." لیام نفسی گرفت.
"فقط یه لحظه استراحت لازم داره."
لویی حرف لیام رو تکرار کرد و لبخند بزرگی که باعث میشد گونههاش به درد بیان رو تحویل زین داد."حالش خوب میشه. این فقط یکم براش گیج کنندهاس. مطمئنم که درک میکنی." به نظر نمیاومد زین به حرفهای لویی گوش بده. نگاه نگرانش روی پسر گرگینه که روی زمین نشسته بود و میلرزید متمرکز بود.
"هی." زین به آرومی گفت و به پایین خم شد تا با لیام که لجبازانه نگاهش رو به زمین دوخته بود، رو در رو بشه. "همه چی خوبه؟"
لیام به محض اینکه تشخیص داد مخاطب سوال زین خودشه، چشمهاش با سرعت قابل تحسینی باز شدند و سرش رو بالا آورد تا به پسر نگاه کنه، اما متاسفانه زین یکم زیادی خم شده بود و فاصلهشون خیلی کم بود پس سر لیام مستقیم با بینی زین برخورد کرد و باعث شد پسر با یه آخ پر درد عقب بره و دستش رو روی صورتش بذاره.
اگر لیام قبلا پریشان بود الان رسما وحشتزده بود. "وای لعنت بهش!"
با سرعت از جا بلند شد، مشخصا حالا دیگه از ضعف پاهاش خبری نبود. "من واقعا متاسفم. نمیخواستم که-"
زین یه دستش رو بالا آورد و تکونش داد و دو قدم دیگه عقب رفت. اخمی از روی درد روی صورتش نشسته بود و وقتی که لویی به لیام نگاه کرد، نگران شد که اون پسر یه موقع از روی وحشت و نگرانی منفجر نشه.
"متاسفم." لیام با بیچارگی دوباره حرفش رو تکرار کرد. "خدایا... من واقعا متاسفم. تو- خون ریزی داری؟"
زین سرش رو به طرفین تکون داد و دستش رو با تردید از روی صورتش برداشت و کف دستش رو چند باری به بینیش کشید تا مطمئن بشه که واقعا خوبه یا نه. خوشبختانه، برای سلامت روان لیام هم که شده، مشکلی وجود نداشت.
"من- من خوبم. آم- حالم خوبه." زین اطمینان داد و صادقانه به لیام نگاه کرد."واقعا خوبم."
لیام هنوز هم مضطرب به نظر میرسید اما کمی آرومتر از سابق بود و شونههای خشک شدهاش به پایین خم شدند. "من- خوبه." نفسی گرفت. "متاسفم." زین نتونست جلوی خودش رو بگیره، سری تکون داد و لبخندی روی لبش نشست. "اسمت چیه؟"
"لیام... اسمم لیامه."
"سلام لیام." زین مردد زمزمه کرد. "من زینم."
"میدونم-" لیام دهنش رو با ترس بست. بابت اینکه چنین چیزی رو لو داده بود، وحشتزده به نظر میرسید. گردنش از خجالت سرخ شد. "آم- منظورم اینه که-"
"فکر میکنم احتمالا باید صحبت کنیم." نایل قبل از اینکه لیام بیشتر از این خودش رو شکنجه کنه، وسط حرفش پرید. "منظورم اینه که باید راجع به کل این- وضعیت صحبت کنیم. این چیزی نیست که توی ده دقیقه بتونی هضمش کنی."
زین دستش به گردنش کشید و سرش رو تکون داد. "فکر میکنم همینطوره."
لویی عمیقا معتقد بود که کارشون تمومه. مطمئن بود که اجازه ندارن چنین کاری بکنن. صد درصد مطمئن بود که هزاران قانون رو زیر پا گذاشتند. قوانینی که سرپیچی ازشون ممکن بود اونها رو به کشتن بده. نایل نباید این کار رو میکرد.
علاوه بر اون لویی تا به حال انقدر توی بدن خودش معذب نبوده بود. اینجوری خیلی سنگین و وابسته به زمین بود. با هر قدمی که برمیداشت عدم تعادلش بیش از پیش احساس میشد. این شرایط رو نمیخواست. میخواست جادو برگرده. میخواست بالهاش برگردن.
"جایی رو داری که بتونیم این صحبت رو اونجا ادامه بدیم؟" لویی مضطربانه کمی این پا و اون پا کرد. زین توی فکر رفت. "میتونستم شما رو به آپارتمانم ببرم اما لندن دو ساعت از اینجا فاصله داره و من واقعا دوست داشتم که بیشتر اینجا بمونم. البته فکر میکنم همخونهام اونجا باشه و خب... مهمون داشته باشه. پس این بهترین انتخابمون نیست."
"خیلیخب. پس بیاید همینجا انجامش بدیم." لویی پیشنهاد داد. "روی شنها بنشینیم و یه مکالمه خوب داشته باشیم."
"هوا داره سردتر میشه." زین گفت. "هر چی نباشه اینجا انگلستانه دیگه!" پسر جوری حرف میزد انگار که لویی باید چنین چیزی رو میدونست. "پس... آتش روشن میکنیم. پتو دورمون میپیچیم. اهمیتی نمیدم." پسر به آرومی غر زد. "فقط یه کاری بکنید تا بتونیم از اینجا بریم-"
"ما قرار نیست از اینجا بریم." نایل با نگاه جدیای به لویی زل زد."حداقل نه برای یه مدتی. چیزی که زیاد داریم، زمانه."
باد کوچکی وزید و باعث شد موهای روی دستهای لویی سیخ بشن و دندونهاش بخاطر سرما بهم بخورن."آتش..." زمزمه کرد و تصمیم گرفت که بحث در مورد اقامتشون رو به بعد موکول کنه. "بیاید آتش روشن کنیم... و نزدیکترین جا برای گرفتن غذا کجاست؟ چون دارم از گشنگی میمیرم!"
وقتی که گرسنه و خسته بود یکم بداخلاق میشد، خب که چی؟ مطمئن بود بقیه هم همینطور میشن... و لویی دلایل بهتری هم داشت. دنیاش رسما عوض شده بود. چه دلیلی محکمتر از این؟
زین برای چند ثانیه فکر کرد. "یه آتشگاه سنگی یکم اون طرفتر هست. میتونیم اونجا آتش روشن کنیم. میتونیم اسمور (ترکیب بيسکوئيت و مارشمالو) درست کنیم." پسر لبخند بزرگی زد. "قطعا باید این کار رو بکنیم. میتونیم به یه سوپرمارکتی چیزی بریم. فکر کنم نیم ساعت با اینجا فاصله داشته باشه. میتونیم یکم وقت بگذرونیم و با هم آشنا بشیم."
لویی برای این چیزها وقت نداشت. "اسمور دیگه چه کوفتیه؟" زین دست از صحبت کشید و با بهت به لویی خیره موند. "تا حالا اسمور نخوردی؟" پسر با چشمهای گرد پرسید. چشمهاش انقدر قشنگ بود که لویی برای چند ثانیه فراموش کرد که باید جواب سوال پسر رو بده. میتونست تصور کنه که با این همه زیبایی چقدر به لیام سخت میگذره.
"نه." اخمی کرد. "این یه ساخته انسانیه؟" زین وحشتزده به نظر میرسید. "تا حالا چطوری زندگی میکردی؟!" لویی شونهای بالا انداخت.
برای چند ثانیه سکوتی به وجود اومد. زین نگاهش رو با حیرت بین اونها میچرخوند. "تا حالا... به یه سوپرمارکت رفتید؟" پسر با احتیاط پرسید. وقتی که نگاه خیره و بیحس اونها رو دید سوتی زد. "پشمام."
"من- مطمئنم که میتونیم بعدا راجع به اینکه چطور چنین چیزی ممکنه صحبت کنیم، هوم؟"
"اوهوم." لویی تا حدودی کنجکاو شده بود. سوپرمارکت چی بود؟ چرا تا این حد برای زین مهم به نظر میرسید؟
زین سرش رو تکون داد و نفس عمیقی کشید. ظاهرا هضم چنین چیزی براش سخت بود. لویی بابت کنترلی که پسر روی خودش داشت تحسینش میکرد. یا سرزمین عجایب حسابش رو خیلی بد رسیده بود یا اینکه پسر از همون اول هم دیوونه بود. لویی مطمئن نبود کدوم احتمال درستتره.
"خیلی خب پس... لیام، درسته؟"
زین به لیام اشاره کرد. لیام به آرومی سرش رو تکون داد. هنوز هم بابت دیدن اون پسر حیرتزده به نظر میرسید. زین هم سرش رو در جواب تکون داد و به سمت لویی برگشت."اسم تو چیه؟"
"من لوییام." لویی خودش رو معرفی کرد و یه لبخند کورکننده برای اینکه تاثیر بهتری بذاره روی صورتش نشوند. "این یکی هم نایله." زین لبخند تشریفاتیای زد و نگاهش روی جایی پشت سر اونها متمرکز شد. "تو چی؟" پسر به آرومی پرسید.
لویی برای اولین بار بعد از خروج از پانتئون به عقب برگشت تا ببینه مسیر نگاه زین کجاست و بعد هری رو دید. تمام این مدت متوجه نشده بود که پسر کنارشون ایستاده و ناگهان کنجکاو شد تا بدونه چرا پسر شبح تا این حد ساکت بوده.
با توجه به نگاه وحشتزدهی شبح قطعا یه چیزی اشتباه بود. لویی به خودش لرزید چون اون قبلا هری رو ناراحت، عصبانی یا خجالتزده دیده بود اما هیچوقت پسر رو تا این حد ترسیده ندیده بود. دیدنش ناراحت کننده بود. بدنش خشک شده، چشمهاش گرد و دهنش باز مونده بود و لویی تمام تلاشش رو کرد که جلو نره تا پسر رو آروم کنه. میدونست اگر این کار رو بکنه چه اتفاقی میفته. هنوز هم بابت اتفاقی که توی پانتئون افتاده بود گیج بود تا حدی که فقط فکر کردن بهش باعث میشد سر درد بگیره اما به هیچ عنوان قرار نبود دوباره چنین ریسکی بکنه.
هیچ سلامی از طرف هری شنیده نشد. هیچ دستی برای دست دادن دراز نشد. حتی از اون لبخند زورکی یا نگاه خودپسندش هم خبری نبود. پسر فقط با ناباوری و حیرت به زین خیره شده بود. انگار که فراموش کرده بود چطور باید تکون بخوره.
اما ظاهرا با دیدنِ توجه زین به خودش اومده بود، چون با زمزمهی یه "ببخشید" به سرعت به عقب چرخید و قبل از اینکه کسی بتونه جلوش رو بگیره، ازشون دور شد.
هر چهار نفر با ابروهای گره خورده به پسری که ازشون دور میشد خیره شدند و چیزی نگفتند. این زین بود که بالاخره اون سکوت ناراحت کننده رو شکست. "خب فکر کنم که اون خیلی از من خوشش نمیاد...؟"
"نه!" هر سه با عجله و با صدای بلند گفتند تا به زین اطمینان بدن که موضوع این نیست گرچه هنوز خودشون هم بابتش مطمئن نبودند. "نه نه... هری این مدلیه. مسئله اصلی شخصی نیست."
"مطمئنم که خودش برمیگرده." لویی گفت و دستی به بازوی زین زد. "درک هری یکم مشکله. بیا این اتفاق رو فراموش کنیم." یه بخشی از وجودش بابت حرفی که میزد مطمئن نبود. دوست داشت دنبال پسر بدوه و ازش توضیح بخواد اما نمیتونست این کار رو بکنه. لویی تصمیم گرفته بود دیگه هیچوقت با هری صحبت نکنه. فقط در صورتی این تصمیم رو زیر پا میگذاشت که هری به پاهاش بیفته و ازش عذرخواهی کنه چون لویی مطمئن بود تمام اینها تقصیر هریه.
لیام آهی کشید. "من دنبالش میرم تا بفهمم چی شده." نگاه منظورداری به لویی انداخت، انگار که یهجورایی ازش اجازه میخواست، انگار که توقع داشت لویی بگه 'نه، من میرم.' و بعد بدون اینکه کسی فرصت کنه چیزی بگه به سرعت باد ازشون دور بشه. انگار که هری مسئولیت لویی بود، انگار که ارتباطی بینشون بود. با این حال، قرار نبود این کار رو بکنه. مسائل مربوط به هری دیگه به لویی ربطی نداشت. پس شونهای بالا انداخت و حالت بیتفاوتی به خودش گرفت. "این مشکل من نیست، هست؟ به زودی قراره از اینجا بریم پس برای اینکه با خودش کنار بیاد یکم وقت داره."
لیام با فکر به رفتنشون نالهای کرد و لویی بلافاصله حس بدی بهش دست داد. "پس من میرم تا باهاش حرف بزنم." لیام گفت و به سمت جایی که هری حالا نشسته بود، قدم برداشت. دل لویی درست مثل مواقعی که میدونست کار اشتباهی انجام داده بهم پیچید. دستی به گردنش کشید و به سمت نایل که با اون چشمهای آبیش ناراضی نگاهش میکرد، برگشت. لعنت بهش.
"زین، یه چند لحظه ما رو ببخش." نایل با جدیت و کاملا مودبانه گفت و لویی بزاقش رو قورت داد. وقتی که نایل لبخند نمیزد نشانه این بود که یه چیز مهمی اتفاق افتاده. توی این مدت کوتاه به این حد از شناخت از پسر رسیده بود. زین با گیجی سرش رو تکون داد و نایل لویی رو همراه خودش چند متری اون طرفتر کشید.
"چرا مدام راجع به رفتن حرف میزنی؟" به محض اینکه به اندازه کافی از پسر دور شدند که حرفهاشون رو نشنوه نایل با جدیت پرسید و از اون لبخند کورکنندهاش خبری نبود. لویی به خودش لرزید.
"چون میخوایم بریم؟" ابرویی بالا انداخت. قرار بود برن، نه؟ قطعا قرار بود برن.
"داری باهام شوخی میکنی؟ معلومه که نمیریم!" نایل با عصبانیت غرید. چی؟
لویی چندین بار پلک زد. تلاش کرد تا حرفی برای زدن پیدا کنه. منظور نایل چی بود؟ باید از اونجا میرفتن! لویی قرار نبود اینجوری زندگی کنه. نمیتونست! "چرا نه؟"
"چون ما روی زمینیم! زین اینجاست، لویی. من برای این رویارویی خیلی وقته که دارم تلاش میکنم. قرار نیست به این راحتی بیخیال فرصتِ جور کردن این دو تا بشم. اینجا جاییه که فعلا قراره بمونیم و تا وقتی که جون کسی توی خطر نیفتاده از اینجا نمیریم."
لویی قرار بود غش کنه. چرا تنها موقعی که لویی اصرار به رفتن داشت میخواستن بمونن؟! اون هم برای یه مدت نامعلوم؟
لویی چیکار کرده بود که مستحق چنین بی عدالتیای بود؟ "نایل. من از اینجا خوشم نمیاد!" لویی با التماس گفت.
"تو فقط بیست دقیقهاس که اینجایی. فعلا نمیتونی چنین چیزی بگی. اگر انقدر اصرار داری میتونی دروازه بعدی رو خودت پیدا کنی و تنهایی بری اما فکر نمیکنم این رو بخوای، مگه نه؟"
حرف نایل دهن لویی رو بست. پسر پری لبهاش رو گاز گرفت و نگاهش رو از نایل گرفت. نه، واقعا چنین چیزی رو نمیخواست. از اینکه بهش اعتراف کنه متنفر بود اما یهجورایی به این کاری که انجام میدادند و این گروه وابسته شده بود، حالا مهم نبود که تا چه حد از این ماجراجویی بدش میاومد. این سفر باعث شده بود کمتر احساس کوچک بودن بکنه و بیشتر حس یه قهرمان رو داشته باشه.
به نظر میرسید نایل بدون رد و بدل شدن کلمهای از احساس لویی با خبر بود چون به آرومی سرش رو تکون داد. "ما قراره اینجا بمونیم." نایل به آرومی گفت و با توجه به حالت نگاهش، حرفش به هیچ عنوان یه پیشنهاد نبود. "چون زمین امنه. ما این اطراف رو بلدیم. اگر زین رو با خودمون به یکی از دنیاهای جادویی ببریم مجازاتمون یه زندگی بیپایان توی دنیای زیرینه. و به غیر از اون، دوست داری دو تا نیمه گمشده رو از هم جدا کنی و با این حقیقت تا آخر عمرت زندگی کنی؟"
نه. لویی چنین چیزی نمیخواست. مخصوصا نه وقتی که اون اتفاق با سوفیا افتاده بود. پس تصمیم گرفت تا جایی که میتونه افکارش رو عقب بزنه و به خاطر لیام این کار رو انجام بده. چون از لیام خوشش میاومد. چون لیام بیشتر از هر کسی که میشناخت لایق چنین چیزی بود.
"خیلی خب... بهخاطر لیام. اما مجبور نیستم از اینجا خوشم بیاد!"
به نظر میرسید همین حرف برای پایان دادن به اخم نایل کافی بود چون پسر لبخند بزرگی زد. "نگران نباش لویی. یه حسی بهم میگه قراره از اینجا خوشت بیاد." پسر با شادی گفت. "حالا بیا بریم یه سوپرمارکت پیدا کنیم."
"این سوپرمارکت چی هست اصلا؟" لویی زمزمه کرد و به دنبال نایل به راه افتاد.
نایل جوابی نداد پس مکالمهشون همونجا به پایان رسید و اونها در سکوت و با لبخند پیش زین برگشتند. زین لبخندی در جواب بهشون زد و بعد نگاهش رو به سمت لیام که تلاش میکرد با هری حرف بزنه و موفق نمیشد، برگردوند.
هری هنوز از جاش تکون نخورده بود. لویی با احساسات مختلفی که توی قلبش بود، بهشون نگاه کرد. لیام در تلاش بود تا باهاش حرف بزنه اما با توجه به اینکه هری هیچ واکنشی نشون نمیداد موفق نمیشد. لویی میخواست به سمتشون بره و هری رو بابت رفتار بچگانهاش سرزنش کنه و بهش بگه که خودش رو جمع و جور کنه. اما بعد به خودش یادآوری کرد که اون قرار نیست دیگه با هری صحبت کنه. سرزنش کردنش وظیفه اون نبود.
مشخص بود که لیام داره کم کم تسلیم میشه چون آه بلندی کشید و با شونههای آویزون از شکست از جا بلند شد.
"هیچ چیزی باعث نشد حتی یه ذره هم واکنش نشون بده." وقتی که به بقیه رسید گفت. "فکر کنم باید بدون اون بریم."
حرف لیام باعث شد دل لویی بهم بپیچه. هیچکس نمیدونست اگر هری رو به حال خودش رها کنن چه اتفاقی ممکنه بیفته.
"چی میشه اگه بره؟" نتونست جلوی خودش رو بگیره و اعتراض کرد. "اگر ندونیم مشکل چیه نمیدونیم چهجوری باید حلش کنیم. چی میشه اگه برگردیم و اون اینجا نباشه؟" نایل ابرویی بالا انداخت. "میدونی که اگر میخوای میتونی بری و باهاش حرف بزنی، لویی."
"نه!" لویی با عجله گفت. "فقط فکر نمیکنم تنها رها کردنش ایده خوبی باشه مخصوصا که هیچی در مورد دلیل رفتارش نمیدونیم. چی میشه اگه به خودش صدمه بزنه؟"
"برات مهمه؟" لحن نایل بیمنظور بود و چیزی که سختش میکرد این بود که این فقط یه سوال صادقانه بود. انگار که نایل در تلاش بود تا چیزی رو بفهمه. لویی نمیخواست نایل هیچ چیزی رو بفهمه. نمیخواست نایل ارتباطی بینشون پیدا کنه و رفتارشون رو بررسی کنه. با اینکه میخواست مخالفتش رو برای تنها گذاشتن هری نشون بده اما نتونست چون چیزی برای دفاع از حرفش نداشت. هر حرفی باعث میشد فقط احمق و گناهکار به نظر برسه. گرچه یهجورایی تقصیر هری بود اما خودش هم آنچنان بیتقصیر نبود. نمیخواست یه نفر دیگه رفتارها و احساساتش رو تحلیل و بررسی کنه. پس به این نتیجه رسید که چاره دیگهای جز رها کردن این موضوع نداره.
"من آدم بدی نیستم... فقط نمیخوام کسی آسیبی ببینه." زیر لب زمزمه کرد و چنان صداش آروم بود که شک داشت کسی چیزی شنیده باشه. این بار با صدای بلندی شروع به حرف زدن کرد. "خیلی خب پس... راه رو نشونمون بده زین."
○●○●○
این هم از این.
بچم زین هم اومد🥰
دوستتون دارم💚
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top