•24•
💬+⭐️
○●○●○
راضی کردن ونوس از اون چیزی که فکرش رو میکردند، راحتتر بود. الههی عشق به آرومی روی کوهی از بالشت و ملافهی ابریشمی لم داده بود، کاسه بزرگی از انگور کنارش بود -که ظاهرا داشتنش بین تمام الههها و خدایان رسم بود- و همونطور که مشغول خوردن بود، به حرفهای نایل گوش میداد.
لویی حرفهای النور رو راجع به افرودیت به یاد داشت و میخواست بدونه که ونوس شباهتی به افرودیت داره یا نه. هر کاری که زن میکرد به شدت جذاب بود و احتمالا با توجه به قدرت و جایگاهش، این موضوع کاملا عادی بود.
نایل داشت شرایطشون رو با جزئیات برای مادرش توضیح میداد اما به نظر میرسید که یه بحث کاملا متفاوت رو همزمان با توضیحاتش داره پیش میبره. بحثی که شامل نگاههای عجیب و اشارات و سر تکون دادنهای کوتاه بود که اصلا با حرفهایی که از دهنشون بیرون میاومد، هماهنگی نداشت.
وقتی که حرف زدن نایل به پایان رسید، ونوس انگشتهای بلند و ظریفش رو روی چونهاش کشید. لویی ظرافت فریبندهی زن رو تحسین میکرد.
"بسیار خب." بعد از چندین لحظه سکوت، ونوس شروع به صحبت کرد. "شما میتونید از دروازه استفاده کنید. البته قبل از هر کاری دوست دارم چند کلمهای با پسرم صحبت کنم."
هر چهار نفر نگاهی رد و بدل کردند. نایل تعجبش رو کنار زد و به راهرویی که نزدیکشون بود، اشاره کرد. "برید اونجا و بعد درِ سمت چپی رو باز کنید و اونجا منتظرم بمونید. به هیچی دست نزنید."
هری، لویی و لیام سرشون رو تکون دادند و به سمتی که نایل اشاره کرده بود، راه افتادند. "یه لحظه!" پسر کیوپید ناگهان با صدای بلندی گفت و باعث شد اون سه به خودشون بلرزند و به عقب برگردند. "فکر میکنم بهتر باشه که لیام بمونه. هر چی نباشه این در مورد اونه. شاید بهتر باشه که بشنوه. مگه نه مادر؟"
باز هم همون بحث چشمی عجیب و بعد ونوس ابروهاش رو بالا انداخت و موافقتش رو اعلام کرد. "البته."
لیام نگاهش رو بین هری و لویی و نایل چرخوند قبل از اینکه به سمت کیوپید برگرده. نایل لبخند فرشته گونهای زد. "اینجوری بهتره. شما دو نفر بهتره برید. این مسائل خصوصیه." نایل به اون دو اشاره کرد. "ما فقط قراره در مورد یه سری چیزها صحبت کنیم، شما میتونید یکم صبر کنید، مگه نه؟" هری و لویی بعد از جواب زیر لبی و ناواضحی، با بیمیلی به سمتی که نایل گفته بود، رفتند.
___
نایل با خوشحالی رفتن اون دو رو تماشا کرد و لیام کنارش ایستاد. "واقعا نیازی به حضور من نبود، مگه نه؟" پسر با خستگی پرسید. "نه." نایل لبخند معصومانهای تحویل لیام داد.
___
"خب از اونجایی که کار بهتری برای انجام دادن نداریم، به نظرم بهتره که اون صحبتی که توی جنگل داشتیم رو ادامه بدیم."
لویی با شدت سرش رو بلند کرد و به هری خیره شد. احتمالا میزان نارضایتیش از صورتش مشخص بود، چون گوشه لب پسر شبح به بالا مایل شد. چرا هری انقدر روی این موضوع پافشاری میکرد؟ چرا بیخیال نمیشد؟ این اونقدرها هم مهم نبود. لویی اون اوایل ساده بود و حقیقت رو نمیدونست و-
اما هری اونجا مقابلش ایستاده، به دیوار تکیه زده و در حالی که دستهاش رو جلوی سینه حلقه کرده بود، منتظر بهش خیره شده بود و لویی میدونست که چاره دیگهای نداره.
"واقعا مجبوریم این کار رو بکنیم؟" با بیچارگی تلاش کرد تا نظر پسر رو عوض کنه، اما هری بلافاصله با "آره" سریعی جوابش رو داد. لویی آهی کشید. "خیلی خب." در نهایت تسلیم شد. "باشه. حالا هر چی. اما من اول میپرسم! این تنها شرط منه."
"قبوله." چهرهی هری قابل خوندن نبود. "بپرس."
چیزهای زیادی بود که لویی میخواست بپرسه. میخواست در مورد کار هری بپرسه. اینکه چه تعداد آدم در روز بخاطرش درد میکشن؟ تا چه حد میتونه باعث بشه چیزی دردناک باشه؟ آیا این کار چیزی بود که به اجبار انجامش میداد یا واقعا ازش لذت میبرد؟ و اگر اینجوری بود چرا میخواست کاملا ناگهانی کنارش بذاره؟ شاید بهتر بود در مورد نحوه تربیتش بپرسه. اینکه چرا صحبت کردن در مورد اریس انقدر براش موضوع حساسی بود، مخصوصا وقتی که هری فرزند مورد علاقهاش بود. خواهران و برادرانش چه جوری بودند؟ چه جور موجوداتی سر از تارتاروس در میآوردند؟ اونجا به همون بدیای بود که شایعات در موردش میگفتند؟
شاید باید در مورد کاری که احتمالا اریس با دروازهها کرده بود، میپرسید. باید ازش میخواست هر چیزی که در این مورد میدونه رو بهش بگه. قطعا اینها موضوعات مهمتری برای پرسیدن بودند، مخصوصا با توجه به شرایطشون! اما به محض اینکه دهنش رو باز کرد، مکالمهای که با استن داشت رو به یاد آورد. جملات 'به نزدیکی من و تو حسودیش شده بود.' و 'میدونی چه بلایی سر هر کسی که احمقِ دراماتیک صداش بزنه، میاره؟ میتونی حدس بزنی؟!' توی سرش میچرخیدند و در نهایت، چیزی که از بین لبهاش خارج شد با تمام سوالاتی که توی ذهنش بود متفاوت بود.
"چرا با رفتارهای من کنار میای؟" چشمهای هردوشون با بیرون اومدن اون سوال از دهن لویی گرد شد. مشخصا هیچکدومشون انتظارش رو نداشتند.
"صبر کن!" لویی با عجله گفت."گوه توش! میشه دوباره انجامش بدیم؟"
"خب... فکر کنم بشه ولی اگر بخوای میتونم جوابت رو بدم." هری چندین بار پلک زد. "یکم بیشتر راجع به منظورت توضیح بده."
"آم..." لویی احساس میکرد که صورتش قرمز شده -احتمالا تا الان رکوردی چیزی زده بود- و قطعا هری قرار نبود بفهمه که بیشتر از هر کسی موفق شده بود تا لویی رو خجالت زده کنه. لویی این اطلاعات رو توی یه پوشه توی عمیقترین و تاریکترین بخش ذهنش پنهان کرده بود.
"منظورم اینه که..." چطور قرار بود بدون اینکه مثل یه احمق به نظر بیاد توضیحی بده؟ "من میتونم- یعنی من واضحا فوقالعادهام! اینکه مشخصه! اما میدونم که گاهی سر کردن باهام سخته. میدونم که گاهی بیادب به نظر میام و حالم سریع عوض میشه و از این جور چیزها... و میدونم که از نظر خیلی از افراد سر کردن با من مشکله. منظورم این بود که... توی کل عمرت همیشه به چیزی که میخواستی رسیدی و راه خودت رو رفتی، مگه نه؟ پس اگر رو اعصابت برم میتونی به راحتی خفهام کنی. پس چرا باهام میسازی؟"
هری سرش رو روی شونه کج کرد و نگاه بیحسش رو به لویی دوخت. "الان هم داری رو اعصابم میری و میخوام خفهات کنم."
"اما این کار رو نمیکنی." لویی در جواب گفت. "و خب واقعا میتونی انجامش بدی. حتی قبلا هم چیزی جلوت رو نگرفته... اما الان این کار رو نمیکنی."
"هممم..." هری برای چند ثانیه سکوت کرد اما به نظر نمیاومد که در حال فکر باشه. مشخصا جواب سوال لویی رو میدونست اما داشت جرأتش رو جمع میکرد تا بتونه اون رو به زبون بیاره و وقتی که بالاخره لبهاش از هم فاصله گرفت، کلماتش حدس لویی رو تایید کرد. "چون... فکر کنم چون تو ازم نمیترسی."
"منظورت چیه؟"
"تو فقط قرار بود یه سوال بپرسی اما چون من خیلی فرد بخشندهایم جوابت رو میدم." لویی چشمهاش رو چرخوند و آماده شد تا یه جواب دندان شکن بده اما قبل از اینکه فرصتش رو پیدا کنه، هری دوباره شروع به صحبت کرد. "منظورم اینه که اکثر موجودات اطرافم اجازه میدن که من کاری که میخوام رو بکنم چون نمیخوان که من- بهشون صدمه بزنم. و خب تو اهمیتی به این موضوع نمیدادی! و خدایا... فکر نکن این رفتارت دیوونهام نمیکرد! اما تو مثل یه فرد عادی باهام برخورد میکردی و خب.. این حس خوبی داشت که تمام مدت از نظر دیگران ترسناک نباشی."
لویی میخواست چیزهای بیشتری بدونه. حالا که هری شروع به جواب دادن به سوالاتش کرده بود و از نگاه کردن به لویی طفره میرفت، دلش میخواست بیشتر راجع به تاثیری که روی پسر گذاشته بود بپرسه. مسأله این بود که تا حالا ندیده بود بداخلاقیش و حاضرجوابیش تاثیر خوبی روی کسی گذاشته باشه.
از دیگران شنیده بود که خسته کنندهست، که حرفهاش گیج کنندهان و کاملا مطمئن بود که اینها حقیقت داره چون توی صورتِ موجوداتی که باهاشون برخورد کرده بود، این رو دیده بود. البته اصلا قصد نداشت که دست از این رفتارش برداره چون این فقط جوری بود که شخصیتش بود... فقط گاهی تنها میموند اما یه جورایی بهش عادت کرده بود.
اینکه یه نفر دیگه ازش تعریف کنه باعث میشد قند توی دلش آب بشه. و لویی واقعا عاشق خودش بود، پس طبیعتا دلش میخواست چیزهای بیشتری بشنوه. البته احتمالا حرف هری تموم شده بود و لویی نمیخواست خودش رو بابت اصرار برای شنیدن یه تعریف نصفه و نیمه خجالت زده کنه. این کار باعث میشد محتاج به نظر برسه و خب شخصیت لویی اینجوری نبود. "خیلی خب." لویی سرش رو تکون داد. وقتی به خاطر آورد که چی رو در عوض باید به هری بگه، لبخند از روی صورتش پاک شد و گوشه لبهاش به پایین خم شد.
"گوش کن، چیزی که میخوام بهت بگم اونقدرها هم مهم نیست، خب؟ پس خیلی بهش فکر نکن، باشه؟ احمقانهست. گفتم بگم که انتظار زیادی نداشته باشی!"
هری دستش رو با بیخیالی تکون داد. "فقط بهم بگو."
"باشه." با صدای ضعیف و رقت انگیزی گفت، بعد گلوش رو صاف کرد و با باز کردن دهنش، شروع به کندن قبرش با دست خودش کرد. "خب، یه مدت پیش بود و النور داشت برامون از المپ و زندگیش تعریف میکرد چون من از داستانهای این مدلی خوشم میاد و استن هم از النور خوشش میاد. و داشت در مورد هارمونیا و اریس میگفت و خب... فرزندانش. و اونجا بود که در مورد تو صحبت کرد. واقعا از تو خوشش نمیاد... این رو میدونی؟"
هری پوزخندی زد. "آره میدونم. اون دختر چرت و پرتهای دوست داشتنی زیادی میگه." لویی با جدیت به هری خیره شد. "اون دوست منه هری. مراقب حرف زدنت باش."
"حالا هر چی." هری چشمهاش رو چرخوند. "خب النور داشت یه مشت چرت و پرت که از پدربزرگش شنیده بود رو برات میگفت... بقیهاش؟"
بیخیال شو لویی. بیخیال شو. این مشکلِ تو نیست.
"خب... چیزهایی که میگفت یکم خشن به نظر میرسیدند و من... میتونی احمق فرضم کنی اما من باور دارم که افراد به یه دلیلی برای کارهای بدشون نیاز دارن و خب ازش پرسیدم که آیا دلیل پشت کارهات رو میدونه یا نه. و خب ظاهرا از نظر دوستانم این حرف، نشانی از یه جور شیفتگی نسبت به توئه! چون هر دوشون به شدت مقابلم جبهه گرفتند. بهم گفتن که تو بدترین موجودی هستی که تا حالا وجود داشته و خب واضحا من پای حرفم موندم چون نمیخواستم باور کنم که یه موجود میتونه بیرحم و سنگدل، زاده بشه. قطعا باید یه داستانی پشتش باشه و خب اون دو تا به جای اینکه حرفم رو بپذیرن، بهم گفتن ساده لوح."
همونطور که لویی مشغول تعریف بود، گرهی ابروهای هری کم کم باز شد. با حیرت به لویی گوش میداد و دهنش باز مونده بود... اما خب لویی متوجه نشد چون توی خاطراتش غرق بود و هر لحظه سریعتر از ثانیهی قبل کلمات رو بیرون میریخت.
"و بعد یهجورایی منو به سخره گرفتند فقط به خاطر اینکه من باور داشتم تو چیزی بیشتر از شغلت و جایی که ازش میای هستی و با خودم فکر کردم که فاک بهش! میرم و ثابت میکنم که حق با منه! میرم اون پایین و ثابت میکنم که-"
و بعد حرفش با چسبیدنِ بدن هری به بدنش و لبهایی که روی لبهاش نشستند، قطع شد.
هری داشت لویی رو میبوسید.
___
"مادر... قبل از اینکه بریم به شنیدنِ نظرت راجع به هری و لویی نیاز دارم. کاملا مطمئنم که یه چیزی بینشونه. از زبان بدنشون مشخصه اما... میخوام مطمئن بشم که دارم کار درست رو انجام میدم. مسئولیت جفت کردنشون با من نیست، درسته؟"
ونوس لبهاش رو گاز گرفت و به حرفهای پسرش فکر کرد. "لازم نیست بیشتر از حدی که نیازه دخالت کنی. دخالت بیش از حد ممکنه اونها رو بترسونه. جرقهای که بینشونه خیلی ضعیفه... اگر بیش از حد تلاش کنی ممکنه از بین بره. نباید عجله کنی اما آره... داری کار درستی میکنی. و اگر میخوای اون دو زیر نظرت باشن پس میتونی داشته باشیشون."
نایل از روی راحتی آهی کشید. "ممنونم. پس، اون دو تا قراره با هم باشن؟ قراره پایان شادی داشته باشن، مگه نه؟"
ونوس لبهاش رو جمع کرد. حالت نگاهش جدی شد. "میدونی که نمیتونم این رو بهت بگم." به آرومی به پسرش یادآوری کرد. "در ضمن، میدونی که اون بخش به من مربوط نمیشه."
شونههای نایل با ناامیدی به پایین خم شد اما سعی کرد چیز بیشتری رو توی ظاهرش نشون نده، چون اگر مادرش احساس میکرد که به هری و لویی وابستگی عاطفی پیدا کرده، به سرعت حرفش رو پس میگرفت و به یه نفر دیگه میسپرد تا اون دو رو با هم جور کنه. نمیتونست بیش از حد درگیر زندگیشون بشه... این یه قانون بود. نمیتونست بیش از حد باهاشون همدردی کنه. البته نایل یهجورایی این قانون رو زیر پا گذاشته بود، چون به شدت آدم رمانتیکی بود و به سرعت از بقیه موجودات خوشش میاومد اما توی پنهان کردن احساساتش خیلی خوب بود، مخصوصا حالا که نمیتونست هیچ ریسکی رو بپذیره. انقدر این پرونده رو میخواست که دوست نداشت به این راحتی از دستش بده.
"البته." به سمت لیام برگشت که در سکوت کامل کنارش ایستاده بود و با اضطراب ناخنش رو میجوید. "فکر کنم بهتر باشه که بریم."
"درسته." ونوس موافقت کرد. "تا چند لحظه دیگه با مارس* یه جلسه دارم." نایل چشمهاش رو چرخوند. "این فکر کنم چهارمین بار توی این هفتهست. درسته؟" ونوس لبخند شیرینی زد. حالا مشخص بود که نایل اون لبخند رو از کی به ارث برده بود.
"باید به دوست گرگینهات هم یه چیزی رو یادآوری کنم." زن ادامه داد، حرف نایل رو نادیده گرفت و توجهاش رو به لیام داد. "اگر به کسی، مخصوصا زوجی که در موردشون حرف زدیم، چیزی راجع به این مکالمه بگی عواقبی در پی خواهد داشت. این حرفها چیزهایی نبودن که لازم باشه بشنوی."
نگاه زن انقدر تیز بود که لیام آب دهنش رو با ترس قورت داد و سرش رو تکون داد. نایل درکش میکرد. مادرش گاهی میتونست ترسناک باشه. نه اینکه اون زن به کسی صدمه زده باشه اما به هر حال ترسناک بود. نایل متاسفانه اون بخش رو ازش به ارث نبرده بود. نمیتونست هیچکس رو بترسونه و زندگیش رو نجات بده.
وقتی که ونوس از رازداری لیام مطمئن شد نایل مادرش رو راضی کرد تا بهترین تلاشش رو برای کمک به زین انجام بده. گرچه زن توضیح داد که این ممکنه مدتی طول بکشه مخصوصا که دروازهها دچار مشکل شده بودند. (نفس لیام با شنیدن این حرف توی سینه حبس شده و نایل از ته دل دعا کرده بود که مشکلی برای زین پیش نیاد.) و بعد از تمام اون توضیحات، زن آهی کشید. "خیلی خب... بهتره دیگه برید. مراقب باشید."
لیام به سرعت از اون سالن بیرون رفت و نایل به آرومی به دنبالش روانه شد. ماجراجویی همیشه اون رو سرحال میآورد مخصوصا که این یکی شامل کارش هم میشد و میتونست از نزدیک بهش نظارت کنه.
به محض اینکه از مقابل اولین اتاق گذشتند، سر جا ایستاد. موجی رو از سمت اتاقی که قرار بود بهش وارد بشن، احساس میکرد. وقتی که فهمید اونجا چه خبره چشمهاش گرد شد... اول از روی خرسندی بود اما بعد وقتی لیام رو دید که با سرعت به سمت در اون اتاق میره، وحشت زده شد. قطعا پسر نمیدونست پشت اون در چه خبره.
"صبر کن! لیام-" تلاشش رو کرد اما دیگه دیر بود، چون لیام دستگیره در رو به سمت پایین چرخوند و اون رو باز کرد.
___
لبهای نرم هری روی لبهای نازک لویی قرار گرفته بودند و زبونش روی چینهای ظریف لبهای پسر پری میچرخید.
چشمهای لویی گرد شده بود. بابت اون نزدیکیِ ناگهانی حیرتزده شده بود و نمیدونست که باید چیکار کنه. تلاش کرد تا منطقی باشه، تا به یاد بیاره که چرا نباید این کار رو انجام بدن اما نمیتونست چیزی جز گرمای اون بوسه رو احساس کنه.
دستهای هری پشت کمر پسر پری قرار گرفته بود و اون رو هر ثانیه بیشتر به سمت خودش میکشید. لبهاش درست به همون نرمی بودند که به نظر میرسیدند. نتونست خودش رو کنترل کنه و روی انگشتهای پاهاش بلند شد و خودش رو بیشتر از قبل به هری چسبوند تا اون گرما رو بیشتر احساس کنه.
اینجوری نبود که لویی قبلا کسی رو نبوسیده باشه. اون موجودات زیادی با جنسیتهای متفاوت رو بوسیده بود. کسانی که صرفا برای خوشگذرونی توی بهار یا برای گرم شدن توی زمستون سر راهش قرار میگرفتند. اونها مهربون، خوش اخلاق یا خجالتی بودند. لویی بوسیدن رو دوست داشت. همونطور که دستهاش رو بالا میبرد و انگشتهاش رو توی فرهای شکلاتی رنگ هری فرو میبرد به این فکر کرد که تا به حال چنین تماس فیزیکیای با کسی نداشته بود، چون چیزهایی که قبلا تجربه کرده بود باعث نشده بودند مثل حالا پوستش مور مور بشه.
بوسیدن هری متفاوت بود. هیچ نشانهای از خجالت یا معصومیت توی جوری که لبهای لویی رو میمکید، نبود. هیچ نشانهای از تردید توی جوری که زبونش رو توی دهن لویی فرو میکرد، وجود نداشت. اون بوسه باعث شده بود سر لویی گیج بره.
"نایلِ لعنتی!" هری کمی از لویی فاصله گرفت و لب پسر رو با دندون کشید. لویی به خودش لرزید. "نایلِ لعنتی!" به آرومی و زیر لب موافقت کرد. اون کیوپید لعنتی این بذر رو بینشون کاشته بود تا فقط سرگرم بشه. قطعا قرار بود بعدا بهشون بخنده. لویی در حال حاضر اهمیتی به این موضوع نمیداد.
البته وقتی که در اتاق باز شد و لیام توی درگاه پدیدار شد، قطعا قرار بود اهمیت بده!
صورت پسر گرگینه با دیدن دوستهاش آویزون شد و به نظر میرسید میخواد که برگرده و تا جون داره توی مسیر مخالف اون دو نفر بدوه.
لویی هینی کشید، از هری فاصله گرفت و انقدر سریع به عقب پرواز کرد که کمرش با دیوار سنگی برخورد کرد و صدای آخش رو بلند کرد. قطعا صورتش قرمز و خجالتزده بود، لبهاش متورم بودند و شلوار جینش کمی نسبت به قبل تنگتر شده بود. این بدترین چیزی بود که تا حالا براش اتفاق افتاده بود.
هر سه اونها کاملا بیحرکت بودند و فقط به همدیگه خیره شده بودند. لیام مضطرب بود، لویی خجالتزده و هری- خب... لویی نمیدونست! چون نمیتونست توی صورت پسر شبح نگاه کنه. بنابراین، برای مدت طاقت فرسایی، درگیر دردناکترین و ناخوشایندترین سکوتی شدند که توی تاریخ ثبت شده بود و لویی آرزو میکرد که ای کاش میتونست برای پایان دادن به این شکنجه، خنجری رو توی سینهاش فرو کنه، مخصوصا وقتی که نایل با لبخند بزرگی از پشت کمر لیام سرک کشید. "هی رفقا! برای رفتن آمادهاید؟"
از جوری که نگاهش رو با شیطنت بین لویی و هری میچرخوند کاملا مشخص بود که میدونست توی اتاق چه خبر بوده. لویی چشمهاش رو ریز کرد. همه اینها تقصیر نایل بود. نایل نباید جوری نیشخند میزد انگار که دلیلی برای خوشحالی وجود داره! لویی میخواست که اون پسر از روی شرم سرش رو پایین بندازه.
"آره..." لیام به آرومی جواب داد به نظر میرسید که داره کم کم به خودش میاد. با پاهای لرزون به سمت دروازهی وسط اتاق رفت و نیم نگاهی به هری و لویی انداخت، قبل از اینکه چشمهاش رو ببنده و سرش رو با حیرت تکون بده.
هری بیحرف همراه لیام شد و نایل هم میخواست همین کار رو بکنه که لویی دستش رو گرفت و اون رو کناری کشید و بهش چشم غره رفت. "این..." با خشم از بین دندونهاش غرید. "تقصیر توئه." لویی میخواست اون نیشخند رو با یه مشت از روی صورت نایل پاک کنه. "چی تقصیر منه؟" نایل معصومانه پرسید.
"خیلی خوب میدونی چی رو میگم."
"واقعا میدونم؟"
"تو و اون تاثیر احمقانهات، نایل! خودت رو به اون راه نزن." لبخند نایل پهنتر شد. "کدوم تاثیر؟" دهن لویی باز موند. "همون تاثیر احمقانهای که گفتی روی بقیه میذاری و در موردش بهمون هشدار دادی!"
"من هیچ 'تاثیر احمقانهای' روی کسی نمیذارم، لویی. نمیدونم داری راجع به چی صحبت میکنی."
"اما-" لویی با وحشت به پسر خیره شد. کم کم داشت متوجه میشد که نایل چیکار کرده."معلومه که میذاری! خودت بهمون گفتی! بهمون هشدار دادی!"
نایل شونهای بالا انداخت. "در واقع من از هیچکدوم از قدرتهام استفاده نکردم. نمیدونم داری من رو به چی متهم میکنی ولی حرفت حقیقت نداره."
حال لویی داشت بهم میخورد. "تو- دروغگو!"
"اگه بخوایم منصف باشیم تو کسی بودی که گفتی من حتی اگه از قدرتهام استفاده کنم هیچ اتفاقی نمیافته. حالا کی اینجا دروغگوئه؟"
قطعا این بدترین چیزی بود که برای لویی اتفاق افتاده بود!
وقتی که لویی و نایل کنار هری و لیام قرار گرفتند، لویی مطمئن شد که تا جای ممکن از پسر شبح دور بمونه. به نظر میاومد هری هم مکالمهی بینشون رو شنیده چون کنار لیام خشکش زده بود.
لویی، لیام رو به سمت خودش کشید تا بین اون و نایل بایسته، چون لیام تنها کسی بود که توی اون جمع، لویی مشکلی با گرفتن دستش نداشت. پسر گرگینه مخالفتی نکرد گرچه اگر هم میکرد لویی قرار نبود بهش گوش بده.
"فقط بیاید بریم، باشه؟" زیر لب زمزمه کرد و هر چهار نفر از دروازه عبور کردند.
____
*مارس: خدای جنگ رومی که ظاهرا عاشق ونوس بوده.
*ونوس الهه عشق رومی و افرودیت الهه عشق یونانه.
○●○●○
اینم اتفاقی که منتظرش بودید😄
لویی کلیژن 🥲👇
هری کلیژن 🥲👇
بچهها من این روزها واقعا درگیرم. اگر کامنتی جا میمونه و جواب نمیدم یا دیر آپ میکنم به خاطر اینه که واقعا فرصتش رو ندارم ولی میخوام بدونید از ته قلبم عاشق همتونم و قدردان حمایتتون هستم🫂
مراقب خودتون باشید. توی این روزهای سخت هوای همدیگه رو داشته باشید. ماچ به کله تک تکتون💚
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top