•22•

⭐️+💬
●○●○●

خب، لویی گیج شده بود... خیلی گیج! می‌دونست که تمام این‌ها تقصیر نایله. پسر بهشون هشدار داده بود اما لویی به هیچ‌وجه فکرش رو هم نمی‌کرد که همون اوایل مسیر، به هری جذب بشه.

اگر چه لویی از قبل و همون اولین باری که هری رو دیده بود، این مرحله رو گذرونده بود. اگر کسی می‌گفت که هری حتی یه ذره هم جذاب نیست، حقیقتا احمق بود. اما در هر صورت این‌جوری نبود که لویی بخواد صورتش رو بوسه باران کنه... یا حداقل‌، معمولا چنین چیزی رو نمی‌خواست! و دقیقا گیج شدن لویی از همین‌جا شروع می‌شد، چون الان واقعا دلش می‌خواست این کار رو بکنه!

جوری بود که انگار- انگار نمی‌تونست بیشتر از پنج ثانیه به هری نگاه کنه، چون زیبایی پسر کورکننده بود. یه نگاه به بالاتنه هری کافی بود تا دلش بخواد دست‌هاش رو دورش حلقه کنه و توی آغوشش فرو بره. شرط می‌بست بین بازوهاش احساس امنیت می‌کرد. یه نیم نگاه به موهای هری کافی بود تا دلش بخواد انگشت‌هاش رو بینشون فرو کنه، چون قطعا نرم‌ترین موهایی بودند که لویی به عمرش دیده بود. و یه نگاه به دست‌های هری کافی بود تا دلش‌ بخواد که اون‌ها رو روی کمرش احساس کنه، چون قطعا گرم بودند و مطمئنا لرزه خوشایندی به تنش می‌انداختند.

و این قطعا خوب نبود! فکر می‌کرد با هر موج تحریک‌کننده‌ای که حضور نایل باعثش باشه می‌تونه مقابله کنه اما قطعا نمی‌تونست و این خوب نبود. با تک تک سلول‌های بدنش‌ می‌خواست که دستش رو جلو ببره و ترقوه‌های هری یا اون پوست نرم پایین شکمش که هر موقع تیشرتش بالا می‌رفت، خودنمایی می‌کرد رو لمس کنه.

سرش به خاطر احساسات ضد و نقیضش گیج می‌رفت. تمام مدت از این پسر‌ متنفر بود و حالا به طور کاملا‌ ناگهانی حتی‌ نمی‌تونست به هری‌ نگاه کنه، چون می‌ترسید کنترلش رو از دست بده و با بوسه‌‌هاش بهش حمله کنه. انگشت‌هاش برای لمس کردنش التماس‌ می‌کردند و لویی تمام تلاشش رو می‌کرد که جلوشون رو بگیره.

احتمالا هری هم همین احساس رو داشت چون به طرز عجیبی ساکت بود. نه اون و نه لویی هیچ مکالمه‌ای رو شروع نکرده بودند. حتی مثل همیشه بحث هم نمی‌کردند، به خاطر‌ همین یه سکوت سنگین و ناآشنا روی جمع چهار نفره‌شون حاکم شده بود.

بالاخره به مسیری‌ رسیدند که به جای سفید، رنگ سبز جنگل رو داشت. بوته‌های گل به طرز مرتبی کنار مسیر کاشته شده بودند تا راه درست رو نشون عابران بدن و گل‌های کوچیکی از زیر سنگ‌فرش سر بر آورده بودند و خودنمایی می‌کردند. هر چهار نفر ابتدای مسیر متوقف شدند. تصویر مقابل لویی بسیار زیبا بود و اگر ذهنش تا این حد درگیر هری نبود، قطعا می‌تونست بابت اون‌ همه زیبایی بیشتر از این‌ها سپاسگزار باشه.

"خیلی‌خب." وقتی‌ که کسی حرفی نزد لویی شروع‌ کرد."نمیخوایم ادامه بدیم؟" با پاهای برهنه‌اش قدمی رو به جلو برداشت و هری و لیام آماده بودند تا همراهیش‌ کنند که نایل با عجله مقابلشون قرار گرفت و با گفتن "نه!" بلندی متوقفشون کرد. "صبر کنید. هممون نمی‌تونیم با هم بریم. اینجا... اینجا قانون خاص خودش رو داره. فقط دو نفر هر بار می‌تونن وارد بشن!"

"اوه... باشه." لویی اخمی‌ کرد و تصمیم گرفت سوالی نپرسه."آم- خب‌ فکر کنم من و تو باید-"

"من؟ نه!" نایل وسط حرف لویی پرید. "نه من نمی‌تونم بیام. فکر کنم هری رو ببری‌ بهتر باشه."

"چی؟!" صدای معترض هری و لویی‌ همزمان بلند شد. این با عقل‌ جور در نمی‌اومد. هری‌ همین الان هم مشخص کرده بود که بیشتر خدایان از اون خوششون نمیاد و لویی‌ هم ترجیح می‌داد یه موجود اهل روم همراهش باشه که اگر مشکلی پیش اومد بدونه باید چیکار کنه. و لازم نیست به این اشاره کنه که توی اون لحظه می‌خواست از هری دور بشه تا بتونه از اون احساس وحشتناک فرار کنه.

به نظر نمی‌رسید نایل متوجه خواسته‌شون باشه چون هر بهونه و مخالفتی رو رد می‌کرد."نگران نباشین. فقط کافیه بگید من فرستادمتون و همه چیز خوب پیش میره... البته احتمالا."

بخش آخر جمله نایل باعث شد صورت هری و لویی آویزون بشه و نایل که می‌دونست یه موج مخالفت دیگه هم توی راهه، اون دو رو به سمت مسیر هل داد و باعث شد کمی تلو تلو بخورن و بهش چشم غره برن. "مشکلی براتون پیش نمیاد." نایل بهشون قول داد و تند تند براشون دست تکون داد. "ما اینجا منتظرتون می‌مونیم."
____

همین که هری و لویی در حدی ازشون دور شدند که صداشون رو نشنون، نایل به سمت لیام برگشت و شونه‌های پسر رو گرفت و تکونش داد. "لعنتی لیام!" پسر با صدای آرومی‌ جیغ‌ زد. "باید در مورد این دو تا کمکم کنی."

با نزدیک شدن بیش از حد کیوپید، لیام کمی شوکه شد و خشکش زد اما وقتی که متوجه حرف نایل شد با ناباوری به پسر خیره شد. "منظورت چیه؟" لیام پرسید اما مشخصا اونقدرها هم احمق نبود. نایلِ کیوپید داشت برای جور کردن دو نفر ازش کمک می‌خواست. لیام امیدوار بود که اشتباه متوجه منظورش شده باشه، وگرنه احتمالا نایل احتیاج داشت که یه نفر سلامت روانش رو چک کنه.

"منظورم اینه که..." نایل با صدای آرومی‌ زمزمه کرد. "این دو تا احمق یه عالمه کشش جنسی بینشونه و هیچ کاری در موردش نمی‌کنن. چطور باهاش کنار میای؟ انقدر هوای اطرافشون سنگینه که به زور حتی می‌تونستم نفس بکشم!"

قطعا کشش زیادی بین لویی و هری بود اما لیام مطمئن نبود که اون کشش، از نوع جنسی باشه. "نایل..." سعی کرد با دلایل منطقی پسر رو سر عقل بیاره. "اون دو تا از هم متنفرن. این فقط جوریه که هستن!" نایل به سرعت سرش رو تکون داد، مشخصا گوشش بدهکار نبود. "سازگاری..." نایل در نهایت گفت. "چیز عجیبیه. گول زننده‌ست. درست مثل عشق و نفرت. گاهی اوقات که یه موجود شبیه خودت پیدا می‌کنی احساسات غیر قابل تشخیص میشن. انگار که بدنت نمی‌دونه چطور باید باهاش کنار بیاد و به خاطر همین احساساتت رو اشتباه متوجه میشی. یه مرز خیلی خیلی باریک بین عشق و نفرته... و تنها چیزی که جلوی اون دو تا دوستت رو می‌گیره که یه گوشه و کناری ترتیب همدیگه رو ندن اینه که تمرکزشون روی بخش اشتباه احساساتشونه."

لیام می‌خواست بگه که تمام این‌ها دیوانگیه و نایل در اشتباهه اما بعد به خودش یادآوری کرد که این شغل نایله. نایل کسی بود که در این مورد تخصص داشت. نایل هر روز با این جور مسائل سر و کار داشت. نایل قطعا می‌دونست که داره در مورد چی حرف می‌زنه و اگر چه از نظر لیام کاملا اشتباه بود، اما این احتمال هم وجود داشت که از هر چیزی که در طول این سفر شنیده و دیده بود، درست‌تر باشه.

"اوه." نفس عمیقی کشید. "اوه."

"آره... اوه." نایل موافقت کرد.

"در این مورد‌ کاملا مطمئنی؟"

"از موقعی که به اینجا اومدید، دارم تلاش می‌کنم که بفهمم چه جور رابطه‌ای با هم دارن. چیزی دستگیرم نشده بود تا وقتی که اول، هری نگران لویی شد و دوم، لویی از هری دفاع کرد و سوم، کاملا دروغم رو باور کردن... بابتش مطمئنم."

آره... اون بخش دفاع کردن واقعا عجیب بود و بعد هم- صبر کن ببینم!

"دروغ؟ کدوم دروغ؟" لیام پرسید.

"اینکه گفتم حضورم روی بقیه تاثیر میذاره. در واقع تا وقتی که خودم نخوام هیچ تاثیری روی بقیه نداره و منم کاری نکردم. می‌خواستم ببینم اگر فکر کنن کنترلی ندارن چه احساساتی از خودشون بروز میدن. انرژی‌ای که تمام این مدت بینشون بود خیلی متفاوت و عجیب بود. داشتم خفه می‌شدم!"

اوه خدا. لیام برای این آماده نبود. چشم‌هاش رو بست و سرش رو تکون داد و تلاش کرد تا چیزهایی که شنیده بود رو هضم کنه.

باید اعتراف می‌کرد که این یه توضیح خوب برای لحظاتی که گاهی بین هری و لویی پیش می‌اومد، بود. لحظاتی که برای چند ثانیه فراموش می‌کردند از همدیگه متنفرن. با این حال، این همه چیز رو توضیح نمی‌داد. "نایل... تو دعواهاشون رو ندیدی. نمی‌تونم اون دو تا رو توی یه رابطه عاشقانه تصور کنم."

"الان متوجه‌اش نیستی... من که فقط به خاطر احتمال ملاقات جفت تو باهاتون همراه نشدم... صبور باش."
___

لویی تمرکزش رو روی قدم‌هاش گذاشت. به تضاد رنگ پوست برنزه‌اش با سنگ‌های سفید و سرد زیر پاهاش نگاه می‌کرد. اون مسیرِ روشن، ذره ذره جای خودش رو به مسیری سبزتر و نرم‌تر داد. مه غلیظی که مسیر رو پوشانده بود تشخیص اینکه تا رسیدن به مقصد چقدر باقی مونده رو سخت می‌کرد.

ذهن لویی با هر قدمی که برمی‌داشت آروم‌تر می‌شد. رنگ سبز جنگل بیشتر از هر چیزی آرومش می‌کرد. طبیعت آرامش بخش بود. با وجود هری که فقط چند سانت با فاصله ازش راه می‌رفت، به این آرامش احتیاج داشت. لویی می‌تونست جرقه‌ای که موقع راه رفتن بین بازو‌هاشون جریان داشت رو احساس کنه. "راستی، ازت ممنونم." صدای مردد هری بالاخره سکوت سنگین بینشون رو شکست. لویی ابرویی بالا انداخت. "مطمئن نیستم در مورد چی حرف می‌زنی اما به هر حال بابت قدردانیت خوشحالم." با نیشخند کوچیکی جواب داد. هری به چند تا برگ سرگردانی که روی زمین افتاده بودند لگد زد و نگاهش رو از چشم‌های خیره لویی دور نگه داشت. "می‌دونی... منظورم اینه که... موضوع بحث رو وقتی که پیش بقیه بودیم عوض کردی. من- من واقعا بابتش ازت ممنونم و فکر کردم بهتره این رو بهت بگم."

لویی می‌خواست هر دوشون رو متوقف کنه و یه لبخند کورکننده تحویل هری بده و شاید بغلش کنه. شاید هم امتحان کنه و ببینه که لب‌هاش چه مزه‌ای میدن، اینکه درست مثل ظاهرشون طعم گیلاس رو دارن یا نه... مخصوصا الان که توسط هری گاز گرفته شده و حسابی قرمز بودند.

اما در نهایت هیچ‌کدوم از این کارها رو انجام نداد. به محض اینکه آخرین کلمه از دهن هری بیرون اومد و لویی آسیب‌پذیری پشت جمله‌اش رو درک کرد، وحشت کرد و بلافاصله احمقانه‌ترین و خصومت آمیزترین واکنش ممکن رو نشون داد.

"بخاطر تو نبود... اما قابلی نداشت." حتی قبل از اینکه جمله‌اش به پایان برسه هم حس اشتباهی داشت. نمی‌دونست دلیلش لبخند مردد ولی صادقانه‌ی هری بود که از روی صورتش پاک شد یا این حقیقت که هری تلاش کرده بود باهاش خوب باشه اما لویی با سردی باهاش برخورد کرده بود... اما در هر صورت اون کلمات حس بدی داشتند.

هری تلاش کرده بود نصیحت لویی رو گوش کنه و مهربون باشه. باادب باشه. و لویی به جای اینکه تشویقش کنه با لحنی بی‌احساس و تند جوابش رو داده بود. نمی‌تونست این کار خودش رو تحمل کنه. حس بدی داشت.

به علاوه، با اینکه از اعتراف بهش متنفر بود اما لویی واقعا این کار رو به خاطر هری‌ انجام داده بود. هری لبش رو به آرومی گاز گرفت، دست‌هاش رو توی جیبش فرو برد و تلاش کرد تا با یه جواب مناسب از این شرایط‌ بگذره. "می‌دونم. اما- اما من هنوزم..."

"دروغ‌ گفتم!" لویی وسط حرفش‌ پرید. "قطعا به خاطر تو بود... و خوشحالم که تونستم کمک کنم."

در ابتدا لویی تقریبا از گفتن حقیقت پشیمون شد، تصور می‌کرد که هری با رفتار خودپسندانه‌ای باهاش برخورد کنه اما وقتی صورت هری با لبخند بزرگ و دندونی‌ای روشن شد و سرش رو پایین انداخت تا ذوقش رو پنهان کنه، تمام تردیدهاش از بین رفت.

"واقعا؟"

تاثیرات حضور نایل الان دیگه نباید از بین می‌رفت؟ خیلی وقت بود که در حال راه رفتن بودند و قطعا یه فاصله زیاد بینشون بود اما لویی می‌خواست لپ‌های هری رو بکشه. شاید تاثیر نایل‌ تا وقتی که از پانتئون بیرون نمی‌رفتند، از بین نمی‌رفت. در هر صورت لویی بابتش خوشحال نبود.

"خیلی خودتو تحویل نگیر استایلز... اصلا جذاب نیست!"

هری خندید. "من اینکار رو نمی‌کنم. در ضمن... من هر کاری که بکنم جذابه."

"فروتنی از نظر من جذاب‌ترین چیزه."

"خب از اون‌جایی که متضادها به هم جذب میشن، فکر می‌کنم با عقل‌ جور در بیاد."

"الان به من گفتی مغرور؟"

"یه‌جورایی آره... اما فکر کنم شامل حال خودمم میشه."

"تبریک میگم." نگاه لویی به هری‌ گره خورد. "حداقل توی این یه مورد اشتراک داریم."

ولی این اصلا شبیه جوری نبود که لویی همیشه با هری بحث می‌کرد. در واقع کاملا برعکس بود و لویی می‌تونست ببینه که هری هم متوجه این موضوع شده چون چیزی جدید توی نگاه کنجکاوش برق می‌زد. پسر شبح سرش رو روی شونه خم کرد و به لویی خیره شد. "عالیه." هری‌ با خوشی بحث رو همراهی کرد، مشخصا داشت شرایط رو می‌سنجید. "شاید تنها چیزی‌ که بهش‌ نیاز داریم اینه که اطراف‌ موجودات مغرور دیگه باشیم."

لویی نیشخندی زد. "با توجه به گروه دوستانت توی دانشگاه خیلی وقت پیش این گزینه رو با موفقیت پشت سر گذاشتی."

"اونقدرها هم که فکر می‌کنی ازخودراضی و مغرور نیستن. اگر بودن اجازه نمی‌دادن من برای هر چیزی تصمیم بگیرم."

"اوه، پس یه امتحان مثل 'آیا تو به اندازه کافی بی‌عرضه و مسخره هستی که دوست هری استایلز بشی؟' وجود داره؟"

"مشخصا همین‌طوره. و تو قطعا توش قبول‌ نمیشی."

"باعث خوشحالیه." لویی دستش رو روی قلبش‌ گذاشت. "می‌دونستم عشقی که به خودم دارم بالاخره یه روزی منو به یه جایی‌ می‌رسونه."

"منم همین‌طور." هری‌ نیشخندی زد. این یه جور... لاس زدن عجیب و غریب بود؟ الان داشتن لاس می‌زدن؟ واقعا این اتفاق داشت می‌افتاد؟ وقتی که لویی به خودش قول داده بود با هری دعوا نکنه فکر نمی‌کرد این چیزی باشه که جایگزینش بشه. لویی سرش رو تکون داد و نایل رو سرزنش‌ کرد. اون دو کلمه 'منم همین‌طور' توی گوشش زنگ می‌زد و ذهنش‌ به دنبال معناشون بود، اما‌ در نهایت افکارش رو کنار زد و سعی کرد بی‌تفاوت باشه.

باید یه راه جدید پیدا می‌کرد. باید این دعوا و لاس زدن با هری رو کنار میذاشت. نمی‌تونست این کار رو بکنه. نه فقط به خاطر اینکه احساس نادرستی داشت -چون با کمال‌ تاسف، احساس کاملا درستی داشت- بلکه به خاطر اینکه اگر همین‌جوری ادامه می‌دادند، دل لویی برای هری ضعف‌ می‌رفت و این مضحک بود. نایل‌ِ احمق!

"خب... فکر کنم همراهیِ من برات خوبه. از اون‌جایی که مغرور بودن من رسما تایید شد!"

هری سر جا ایستاد و به لویی خیره شد و یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و نیشخندی روی لبش نشست. "اوه واقعا؟"

لویی باید اعتراف می‌کرد که هری واقعا کارش خوبه. بیشتر موجودات نمی‌تونستند با لویی کل کل کنند. حرف‌ها و طرز فکرش غیرقابل پیش بینی‌ بود و لویی به خوبی از تعداد افرادی که مقابلش کم می‌آوردند، آگاه بود. هیچ‌وقت کسی رو ندیده بود که پا به پاش بیاد -حالا نه اینکه از نظرش چیز خوبی باشه!- و این اعصاب خرد کن بود.

سرش رو تکون داد و شونه‌هاش رو به آرومی بالا انداخت. "ظاهر همه چیز نیست می‌دونی؟ منظورم اینه که منو ببین! روز بقیه رو با زیبایی و هوش و ذکاوتم روشن می‌کنم-"

"خیلی‌خب، بیا زیاده روی نکنیم." هری با لحن سرگرمی گفت. "و خب تو هم هستی..." لویی اشاره‌ای به هری‌ کرد و سر تا پاش رو نگاه کرد. "صورت قشنگ و پاهای خوبی داری. و باهاش چیکار می‌کنی؟"

صدای خنده‌ای از گلوی هری بیرون اومد و پسر سرش رو تکون داد. "کارم رو؟"
خنده‌اش باید انقدر بامزه می‌بود؟ خنده‌های بامزه مخصوص افراد خوب بود. خنده‌های بامزه پرستیدنی بودند.

"اوه بی‌خیال. برای انجام کارت نیازی به ظاهر خوب‌ نداری. افراد وحشتناک نباید جذاب باشن."

"نه اینکه از این تعریف ناخواسته‌ات لذت نبرده باشم اما تو واقعا چقدر راجع به موجودات دنیای زیرین می‌دونی، لویی؟" لویی می‌تونست هجوم گرما و خون به گردن و صورتش رو احساس کنه اما نادیده‌اش گرفت. "به اندازه کافی‌ می‌دونم." واقعا چیز زیادی نمی‌دونست. فقط می‌دونست که اون‌ها موجودات خیلی بدی‌ان.

"من یه ظاهر جذاب دارم چون باعث میشه دست بالاتر رو داشته باشم. باورت نمیشه جذاب بودن تا چه حد باعث میشه بقیه بهت اطمینان کنن."

لویی چینی به بینیش انداخت. "نفرت انگیزه."

"فقط دارم حقیقت رو بهت میگم." هری شونه‌ای بالا انداخت. "قطعا یه سری موجودات زننده و بدشکل هم هستن اما خب کارشون اینه که تو رو بترسونن. اون‌ها از نظر فیزیکی برات خطر دارن. البته اگر یه موقع باهاشون رو به رو شدی می‌تونی با یکم فکر و با زیرکی از شرشون خلاص بشی. موجوداتی که باید ازشون بترسی اون‌هایین که می‌تونن روی ذهنت تاثیر بذارن."

"مثل تو؟" لویی با جسارت پرسید. هری برای چند لحظه چیزی نگفت اما بعد سرش رو تکون داد. فاصله‌شون لحظه به لحظه کمتر می‌شد و لویی نمی‌دونست کدوم یکی از اون دو دارن به جلو حرکت می‌کنند."آره مثل من. البته من تنها موجودی نیستم که این قابلیت رو داره. تمام خواهران و برادران من زیبان. ما به انسان‌ها یه حس کاذبِ امنیت میدیم. انسان‌ها به شدت تاثیر پذیرن. به محض اینکه یه انسان زیبا رو می‌بینن، بخشی از خودشون و افکارشون رو باهاشون به اشتراک میذارن، حتی بدون اینکه اون شخص رو بشناسن! چون اولین برخوردشون با تو کافیه تا بهت اطمینان کنن."

لویی به یاد می‌آورد که النور هم حرف‌ مشابهی زده بود، البته در حال حاضر نمی‌تونست دقیق حرفش رو به یاد بیاره چون صورت هری فقط‌ چند سانت باهاش فاصله داشت. چشم‌هاش بیش از حد سبز و مژه‌هاش بلند و پر بود و لویی قطعا باید عقب می‌کشید، اما این کار رو نکرد.

"خب اولین برخوردم باهات اینجوری نبود." لویی قطعا داشت دروغ‌ می‌گفت. الان که بهش فکر می‌کرد، خجالت‌آور بود. "و اگر هم اون‌جوری پیش می‌رفت و با ظاهرت تاثیری روی من میذاشتی به محض اینکه دهنت رو باز می‌کردی، اون حس اطمینان از بین می‌رفت. به خاطر اینکه... به خاطر اینکه شخصیتت... نفرت انگیز... بود."

چطور انقدر به هم نزدیک شده بودند؟ لویی هیچ ایده‌ای نداشت اما نفس‌ گرم هری که به صورتش‌ می‌خورد، لب‌هاش رو قلقلک می‌داد. "واقعا؟" هری‌ زمزمه کرد و حالا سینه‌هاشون بهم چسبیده بود. لویی به سختی‌ می‌تونست نفس‌ بکشه. لب‌های هری واقعا برجسته بود و به رنگ گلبرگ‌های گل رز بود... مثل مخمل و به نرمیِ شاه‌توت. این حجم از نزدیکی‌ بهش مسحور کننده بود و لویی فقط دلش می‌خواست طعم لب‌هاش رو بچشه.

تلاشش رو کرد تا عقب بکشه. تلاش‌ کرد تا خواسته‌اش رو کنار بزنه. نمی‌تونست این بخش از خودش رو به هری تقدیم کنه. نمی‌خواست دیوارهایی که به خوبی دور خودش ساخته بود رو خراب کنه، دیوارهایی که در برابر خطرِ هری ازش‌ محافظت می‌کردند. دیوارهایی که از موقعی که باعث لبخند هری شده بود، کمی ترک خورده بودند.

به خودش جرأت داد تا نگاهش رو از لب‌های هری بالا ببره و نگاهی به چشم‌هاش بندازه. چشم‌های پسر تیره و متمرکز بودند، انگار اون هم کششی که لویی احساس‌ می‌کرد رو داشت تجربه می‌کرد.

دست پسر به آرومی و با تردید پشت کمر کوچیک لویی قرار گرفت و لویی با خودش فکر کرد که فاک به همه چیز! یه بار دیگه نایل رو سرزنش‌ کرد و به جلو خم شد اما قبل از هر گونه تماسی، صدای بلند و تیز یه فلوت مزاحمشون شد.

هری و لویی تا جایی که ممکن بود و به سرعت از هم فاصله گرفتند. لویی می‌تونست احساس کنه که تا نوکِ گوش‌هاش سرخ شده. چه اتفاقی افتاد؟ یا در واقع- چه اتفاقی قرار بود بیافته؟

هری دستی‌ به پشت گردنش‌ کشید و پشتش رو به لویی کرد. لویی بابتش ممنون بود، چون مطمئنا در حال حاضر با صورت سرخ شده‌اش افتضاح به نظر می‌رسید. لازم نبود که هری از تاثیرِ اون اتفاقِ نیفتاده روی لویی با خبر‌ بشه.

خوشبختانه یا بدبختانه، نیازی به هم صحبتی نشد چون اون صدای فلوت نه تنها قطع نشد بلکه داشت بهشون نزدیک‌تر می‌شد. لویی چشم‌هاش رو ریز کرد و کمی به مسیر مقابلشون خیره شد تا بفهمه چه کسی از‌ اون راه مه گرفته‌ی مقابلشون خارج میشه.

یه فان بود، یه دونه کوچولوش... یه بچه بود که یه فلوت رو به لب‌هاش چسبونده بود و با خوشحالی اون رو می‌نواخت. وقتی که به اون دو رسید، متوقف شد و نگاه کنجکاوش رو بینشون چرخوند."سلام. چی باعث شده به اینجا بیاین؟"

"آم-" لویی نگاه نامطمئنی به فان انداخت. سرش هنوز به خاطر نفس‌های هری روی صورتش داغ کرده بود و نمی‌تونست کلمه درستی رو برای‌ گفتن پیدا کنه."ما- من- دلم می‌خواد با فائنوس صحبت کنم. و آم... نایل‌ مارو به اینجا فرستاده؟"

با اشاره به اسم نایل، فان آروم شد و لبخندی زد."البته، دنبالم بیاین آقایون!"

لویی نفس‌ عمیق و راحتی‌ کشید و خودش رو سرزنش کرد تا خودش رو جمع و جور کنه و بعد همراه فان به راه افتاد و هری هم با چند قدم فاصله، پشت سرش قدم برداشت.

●○●○●

متاسفانه بچه‌ی موقعیت‌شناسی نبود🥲 شرمنده😂

دوستتون دارم💚

~آیدا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top