•2•
امیدوارم لذت ببرید🦋
○●○●○
توی کلاس تاریخ یونان بود که لویی دومین دوستش رو پیدا کرد. اسمش النور بود و درست به زیبایی نور مهتاب توی شبهای دسامبر بود.
آشناییشون یه جورایی خندهدار بود، چون لویی نزدیک بود با پا گذاشتن روی لباس اون دختر، هردوشون رو بندازه. خب البته تقصیر لویی هم نبود! اون مشغول بررسی نقاشیهای عظیم و زیبای روی دیوارها بود و النور داشت مقابلش راه میرفت. لباس بلندش داشت روی زمین براقِ کلاس کشیده میشد و از اونجایی که لویی جلوی پاهاش رو نگاه نمیکرد، روی اون پارچهی ابریشمی پا گذاشت... النور همون موقع قدم بعدیش رو برداشت که باعث شد لویی تعادلش رو از دست بده و جیغ آرومی بکشه و مقابل کل کلاس روی باسنش بیفته. النور با چشمهای گرد چند قدمی تلو تلو خورد، قبل از اینکه تعادل خودش رو حفظ کنه و به عقب بچرخه تا به لویی چشم غره بره.
دستهای لویی بلافاصله روی دهنش قرار گرفت."اوه خدا جون... امروز خیلی حواس پرت شدم. لباست رو که خراب نکردم، درسته؟ یا شاید هم کردم! لطفا بگو که خراب نشده... آخه خیلی قشنگه. خیلی خیلی قشنگه."
چشمهای دختر با دیدن آشفتگی پسر بالدار مهربون شد. "معذرت میخوام." وقتی که دختر جوابی نداد، لویی گفت.
"اشکالی نداره." دختر در نهایت پاسخش رو داد. "کاملا سالمه. فکر نمیکنم حتی کثیفش کرده باشی!"
لویی آه بلند بالایی از روی راحتی خیال کشید و چتریهاش رو از روی صورتش کنار زد. نمیخواست یکی مثل النور، که خیلی آدم مهمی به نظر میرسید، از همون روز اول ازش کینه به دل بگیره. "عالیه...من...آم...متاسفم"
"عذرخواهی نکن. هی...نظرت چیه بریم بشینیم؟"
وقتی که لویی با تعجب نگاهش کرد، النور لبخندی زد و خودش رو معرفی کرد. لویی هم اسمش رو بهش گفت و توی ردیف وسط کلاس کنار هم نشستند. لویی خیلی زود متوجه شد که النور قطعا آدم مهمیه، چون اطرافیانشون با چشمهای گرد نگاهش میکردند و زیر گوش همدیگه پچ پچ میکردند. "خب...آم...تو...تو چیای؟" لویی به آرومی پرسید و سعی کرد کنجکاویش رو پنهان کنه. تقریبا از نگاههایی که روشون بود، ترسیده بود. اگرچه لویی هدفشون نبود اما زیر سنگینی نگاهشون احساس کوچیکی میکرد.
"من دختر اورانیام... میدونی که؟ همون الهه..."
"الههی نجوم؟" لویی با دهن باز پرسید."آره... خود خودشه."
"عجب... منظورم اینه که... عجب! این خیلی چیز مهمیه."
"تقریبا میشه گفت یکم احترام بیشتری نصیبم کرده." النور شونهای بالا انداخت و لبخند بزرگی زد. خب... لویی قطعا قرار بود اون رو به عنوان دوست خودش نگه داره!
"فقط میتونم تصور کنم." آه بلند بالایی کشید. "سعی کن یه پری 150 سانتی باشی تا ببینی چند نفر تو رو جدی میگیرن." النور آروم خندید. "خب حداقل تو دوست داشتنیای. دلم برای اونهایی که همین یه ویژگی رو هم ندارن، میسوزه."
کمی با هم صحبت کردند تا اینکه استاد وارد کلاس شد و درس رو شروع کرد. و البته که لویی تمام توجهش رو روی تک تک کلماتی که از دهن اون زن بیرون میاومد، گذاشت. میخواست توی روز اولش یه تاثیر خوب بذاره. سالها صبر نکرده بود تا به این دانشگاه بیاد و یه دانشجوی خوب نباشه! البته اینکه تاریخ یونان خیلی جالب بود هم کمک بزرگی بود. پر از دسیسه و غم بود و لویی رسما توی تک تک اون افسانهها غرق شده بود. البته تمرکز درسشون بیشتر روی زئوس و هرا بود و لویی فکر میکرد که اون دو زوج افتضاحی بودند.
"فکر نکنم اجازه داشته باشم که این رو بگم، اما این دیگه چه جور عشقیه؟" لویی رو به النور که سرش توی کتابش بود، گفت. "اونها قراره زوج حاکم باشن اما زئوس بارها بیوفایی کرده و هرا هم خیلی حسود و کینهایه. اونها تمام مدت سر همه چیز بحث میکنن و از خودشون خشونت نشون میدن. این قراره چه مفهومی داشته باشه آخه؟"
"اینها قدرت و ارزش ازدواج رو نشون میدن." النور به سادگی جواب داد. لویی اخمی کرد. "آخه چه قدرت ازدواجی وقتی که خوشحال نیستن؟ این چیزها هردوشون رو به بدبختی میکشونه... مگه نه؟"
"صادقانه؟ هیچ ایدهای ندارم. با عقل من هم جور در نمیاد اما این چیزیه که از وقتی بچه بودم بهم یاد دادن." النور شونههاش رو بالا انداخت.
"خدایان موجودات متعصبی هستن. اکثرشون خیلی دراماتیکن و فقط تحت کنترل احساساتشون هستند. به جز آیرین و دوستانش و کسانی که بهشون کمک کردن و شاید هم الههها... اونها هم نسبتا خوبن."
صحبت کردن در مورد این چیزها با النور خیلی عجیب بود... یعنی خب مادر لویی در مورد خدایان و الهههای المپوس چیزهایی شنیده بود، ولی النور اونها رو شخصا ملاقات کرده و میشناخت! زئوس پدربزرگش حساب میشد! این غیرقابل باور بود.
"پس عشق چی؟ عشق قابل درکه. درسته؟ آرامش بخش و راحته. الهه عشق نباید مثلا با منطقتر از بقیه باشه؟" خب این با عقل لویی جور در میاومد چون از نظرش تنها چیزی که خالص و پاک و شفافتر از شیشه و لذت بخشتر از نسیم تابستونی بود، عشق بود.
النور پوزخندی زد و سرش رو تکون داد. خب انگار که لویی در اشتباه بود."آفرودیت؟ منطقی؟ فکر نمیکنم. اون به شدت متکبره. درسته که زیبا و خیره کنندهست اما به هیچکس علاقهای نشون نمیده. خیلی کنایه آمیزه، نه؟ زئوس وقتی که آفرودیت به وجود اومد اون رو با هفائستوس، خدای صنعت و آهنگری، مزدوج کرد. اون به شدت حوصله سر بر بود و لازم به ذکره که اصلا جذاب نبود. زئوس این کار رو کرد چون از زیبایی بیش از حد آفرودیت میترسید و میخواست پا بندش کنه. آفرودیت اینقدر ناراضی بود که با خدایان دیگه و حتی انسانها همخوابه شد تا انتقامش رو بگیره. البته من قضاوتش نمیکنم، چون کاری که باهاش کردن افتضاح بود اما فقط میخوام بدونی که ماجرا چطور بود. اون دقیقا نشانگر عشق نیست اما پسرش، اروس، اون بخش رو به عهده داره. افرودیت بیشتر نمایانگر شور و اشتیاق جنسیه."
لویی اخمی کرد. "خیلی بیرحمن، مگه نه؟ منظورم خدایانن... و به نظر میاد که خیلی تک بُعدی فکر میکنن."
النور لبخندی زد و سرش رو تکون داد. "بیرحم که هستن... فکر نکن دارم مخالفت میکنم اما اونها بیشتر با عنوانی که دارن شناخته میشن و رفتارشون هم همون جوریه. چیز دیگهای جز اون عنوان برای شناخته شدن و برتری جویی ندارن. به خاطر همین تمام تلاششون اینه که تنها برتریشون رو تقویت کنند. اونها مقصر نیستن... به علاوه..." سرش رو پایین انداخت و به کتابش زل زد."اینجوری نیست که انسانها بیرحم یا خشن نباشن!"
"واقعا؟" لویی لبش رو گاز گرفت."من نمیدو... واقعا اینجورین؟" النور دوباره سرش رو بلند کرد. نگاهش چیزی بین نگرانی و شیطنت بود."اوه لاو... تو اصلا جایی فراتر از جنگلها رو ندیدی، مگه نه؟"
لویی دهنش رو باز کرد تا جوابی بده که احتمالا قرار بود با کنایه همراه باشه اما کلاس به اتمام رسید و صدای بسته شدن کتابها با صدای حرف زدن دانشجوها ترکیب شد. البته خوب بود که تموم شد چون لویی مطمئن نبود چی در جواب باید بگه. واقعا فراتر از جنگلها رو ندیده بود. انسانها رو توی جایی غیر از سرزمین خودش ندیده بود... و خب در برابرِ النور که به نظر میرسید همه چیز رو دیده، خجالت زده شده بود. النور لبخندی زد و وسایلش رو جمع کرد و بخشی از موهاش رو پشت گوشش زد. "اشکالی نداره لویی. این اطراف میبینمت، هوم؟"
"آره، البته." لویی سرش رو تکون داد. "کی میدونه... شاید بتونم از جایگاهم استفاده کنم تا همه ازم حساب ببرن!" لبخند روی لبش تبدیل به نیشخند شیطنتآمیزی شد."حتی شاید بتونم از یه شخص کوچولوتر برای نشون دادن و اثبات قدرتم استفاده کنم." لویی به آرومی خندید.
اونها از هم جدا شدند و لویی راهش رو از بین جمعیت پیدا کرد و بالهاش رو توی صورت کسانی که از سر راهش کنار نمیرفتند، زد. واقعا دیدن چهرهی عصبانیشون وقتی که برمیگشتند تا مسبب این کار رو پیدا کنند اما با دیدن لبخند معصومانهی لویی نرم میشدند، جالب بود. هیچکس نمیخواست به یه پری کوچولو آسیب بزنه. پری بودن یعنی میتونستی از زیر هر چیزی در بری. شاید لویی از ایدهی ترسناک نبودن خوشش نیاد، اما قطعا نمیتونه خوبیهای دیگهی پری بودن رو هم نادیده بگیره.
____
استن از همون ثانیهای که النور رو دید مجذوبش شده بود و لویی فکر میکرد این واقعا بامزهست. (اون دو قطعا یه داستان عاشقانهی بامزه رو میساختند و با توجه به نگاهی که استن به دوست جدیدشون میانداخت، مشخص بود که تا الان پیش نویسش رو هم توی ذهنش نوشته!)
هر سه به سرعت با هم دوست شدند و این واقعا عالی بود، چون اونها از دنیاهای متفاوتی بودند و دانش متفاوت و دیدگاههای خاص خودشون رو در هر شرایطی داشتند، پس صحبتها و بحثهاشون هیچ موقع خسته کننده نبود.
اونها گروه خوبی رو تشکیل میدادند.
النور در مقایسه با لویی و استن چیزهای زیادی میدونست و خب با وجود بودن کنار خدایان و الهههای المپوس، النور مشتاق بود تا راجع به رسواییهای المپوس براشون تعریف کنه. راجع به کار کردن با مادرش و نظم دادن به ستارگان و کمک به اخترشناسان براشون گفت. راجع به خدایان و الههها و اسطورهها و بزرگ شدن اطراف اونها براشون تعریف کرد.
"و خب، اریس هم هست." النور گفت. "اون دقیقا نقطه مقابل هارمونیاست. در حالی که هارمونیا الههی... خب میدونید... هماهنگی و نظمه و اریس الههی نفاقه. هیچ چیز به اندازهی ایجاد اختلاف بین خدایان و انسانها براش جالب نیست. اما تا زمانی که بهش بیاحترامی نکنید یا اون رو به چالش نکشید، کاری بهتون نداره چون فکر میکنه ارزش وقتش رو ندارید. یا اینکه احتمالا حالش خوب باشه یا چنین چیزی تا کاری بهتون نداشته باشه. در واقع این بچههاش هستن که باید حواستون بهشون باشه."
"بچههاش؟" لویی پرسید و استن سرش رو تکون داد، که البته اینقدر نگاهش محو صورت النور بود که لویی شک داشت اصلا چیزی شنیده باشه. احتمالا مشغول شمردن مژههای النور بود. "آره. زیادن اما خیلی... منزویان. تمامشون اشباح غم، گرسنگی، دروغ یا چیزهایی مثل اینها هستن. در واقع هر احساس منفیای که وجود داره. همشون توی تارتاروس زندگی میکنن و هیچ آدم عاقلی، به جز کسانی که چارهای ندارن، اونجا پا نمیذارن. من فقط دو تا از اونها رو ملاقات کردم. پونوس که رنج و سختی رو به بقیه میبخشه و همینطور..." ناگهان لبهاش رو جمع کرد. به نظر میاومد خصومت خاصی با نفر دوم داره. نگاه پر از انزجارش با چهرهی ساده و دلنشینش همخوانی نداشت و ناگهان، لویی حتی از قبل هم مشتاقتر شده بود. "خب..."
"چی؟!" لویی اصرار کرد و تلاش کرد تا اشتیاقش رو نشون نده.
"هری رو فقط یه بار دیدم. هری استایلز... دوست داره اینجوری صدا زده بشه. اون تنها شبحِ مذکرِ آلگوس و فرزند محبوب اریسه. احتمالا به خاطر کار و لذت اصلیش... اون باعث ایجاد درد توی افراد میشه."
"از اون افرادی نیست که بخوای باهاش وقت بگذرونی، نه؟" لویی پرسید. "نه." النور بینیش رو چین داد. "اون هم به این دانشگاه میاد و از اونجایی که هر دوی ما از یونان میایم، چند تا کلاس مشترک داریم. چنان برخورد خاصی باهاش میشه که مغزت سوت میکشه. منظورم اینه که خواهرهاش به زور حتی اسمی روشون گذاشته شده اما هری یهو تصمیم میگیره که یه اسم میخواد و اریس سریعا براش فراهمش میکنه. درست مثل وقتی که گفت میخواد به اینجا بیاد. بدون ذرهای تردید بهش اجازه داده شد و هیچکس نمیتونه بهش بگه نه یا مخالفتی بکنه، چون این دانشگاه برای این ساخته شده تا هر کسی که مشتاق دانش هست رو بپذیره... با این تفاوت که اون نمیخواد چیزی یاد بگیره. توی کلاس کاملا مشخصه... حتی استادها هم ازش میترسن. اون اینجاست تا تعادل رو بهم بریزه و باعث ایجاد آشفتگی بین بقیه بشه."
"عجب!" لویی چشم راستش رو مالید و هر دو ابروش رو بالا انداخت. "واقعا اینقدر بده؟"
"اوه آره. هری ترسناکه." استن برای اولین بار از وقتی که النور داشت حرف میزد، دهنش رو باز کرد. "من کلاس آناتومی انسان رو باهاش دارم. استادمون تقریبا آخر کلاس به گریه افتاد." النور نگاه منظورداری به لویی انداخت و با سر به استن اشاره کرد که یعنی "دیدی گفتم؟"
لویی واقعا از اعتراف بهش متنفر بود اما رفتار النور فقط به کنجکاویش اضافه میکرد. لویی این وسواس رو داشت که باید همه چیز رو میدونست. درست مثل یه اسفنج، مشتاق جذب کردن دانش و تجربه بود.
و تا حالا هیچ موجودی که اینقدر بد باشه رو ملاقات نکرده بود. کسی که اینقدر با شخصی مثل خودش یا کسایی که میشناخت، تضاد داشته باشه.
تنها موجودی که میدونست حیلهگره، نوکِن* بود که اون هم فقط برای انسانها کشنده به حساب میاومد. البته اون موجود خوشش نمیاومد اطراف هم نوعهای خودش باشه، به خاطر همین لویی و بقیه پریها تلاش میکردند تا با موزیک و رقص حالش رو خوب کنند و همیشه آبِ اون قسمتی که شنا میکرد رو به خاطر اون تمیز نگه میداشتند و خب... گاهی اوقات کارهاشون جواب میداد.
پس این خیلی هم عجیب نبود که به این موضوع جذب شده بود. میخواست اون پسر رو ببینه. میخواست ببینه اون کیه و مقصودش چیه. میخواست بدونه چی باعث میشه یه شبح مثل اون، بدی کنه.
میدونست که النور راجع به تمام این چیزها میدونه، گرچه نظراتش جانبدارانه بودند اما به هر حال اطلاعات به درد بخوری بینشون وجود داشت.
"خب چرا بده؟" لویی پرسید و النور پلکی زد. "لویی آلگوس به یونانی یعنی درد. اون به وجود اومده تا باعث درد بشه. هیچ دلیلی پشتش نیست، این توی ذاتشه."
"اما باید یه دلیلی باشه... ارواح بد همیشه یه تجربهی تلخ یا انگیزهای پشت بد شدنشون وجود داره، درسته؟ کسی بد به دنیا نمیاد."
"تو واقعا دوست داشتنیای لویی، خیلی معصومی." لحن النور به گونهای میتونست تمسخرآمیز به حساب بیاد اما اون دختر به نظر جدی میاومد. "اما من این آدم رو میشناسم. اون زندگیت رو به یه خرابهی بدون شادی تبدیل میکنه، فقط هم به خاطر اینکه از نظرش قراره خوش بگذره!"
"باور نمیکنم." لویی با لجبازی اخمی کرد. "ببین تو یه فرد بد به دنیا نیومدی. تو نمیخوای باعث درد بقیه بشی، میخوای؟"
النور با کلافگی غرید."نمیدونم چطور باید این رو واضحش کنم. هری زادهی اریسه. اریس هم الههی نفاقه. وجود بچههای اریس صرفا به خاطر اینه که بهش کمک کنن تا باعث بدبختی، نزاع و درد بشن. هری شبح درده. زاده شده تا دلیل درد باشه. زاده شده تا از ایجاد درد لذت ببره... زاده شده تا یه شبح بد ذات باشه و اون ازش لذت میبره." النور تقریبا با توضیحاتش لویی رو به دیوار میخ کرده بود اما هنوز چیزی بود که لویی رو آزار میداد."اون یه موجود پلیده!"
"خدایا! باشه! فهمیدم!" لویی سرش رو پایین انداخت و به انگشتهای کوچولوش که اونها رو توی هم پیچیده بود، خیره شد. "فقط فکر میکنم این طرز فکر خیلی ناعادلانهست... اینطور فکر نمیکنی؟ چی میشه اگر واقعا خوب و نجیب باشه، میدونی چی میگم؟"
النور آهی کشید و انگشتهای ظریفش رو توی موهاش کشید و این دفعه استن به جای اون جواب داد. "صادقانه لویی، اون خودش رو هری استایلز صدا میزنه! فقط با توجه به اسمش میتونم بگم یه آدم عوضیه... حتی مهم نیست که چه موجودیه! به علاوه، تو اصلا اون رو ندیدی!" استن با لحن جدیای گفت."طرز فکر قشنگی داری ولی شامل اون نمیشه. متاسفم."
لویی سرش رو بلند کرد و به خاطر لحن دوستش چشمهاش رو ریز کرد. لحن استن تدافعی نبود... بیشتر مهربون بود. انگار که فکر میکرد لویی یه بچهست و وقتی نگاهش رو به سمت النور برگردوند، میتونست توی چشمها و حالت جمع شدهی لبهاش و زبان بدنش، همون طرز فکر رو ببینه.
و کاملا ناگهانی، لویی عصبی بود. فقط یهو سر و کلهی خشم توی وجودش پیدا شد و لویی حتی تلاش نکرد تا خودش رو کنترل کنه... اصلا دلیلی براش نداشت!
شاید ریزه میزه و مهربون بود اما بچه نبود. هیچ کار اشتباهی نکرده بود. فقط راجع به بقیه بهترینها رو تصور میکرد. نیازی نبود که برای 'خوب بودن' به تمسخر گرفته بشه. مخصوصا نه توسط دوستان خودش!
"در واقع..." با لحن سردی شروع به صحبت کرد و میتونست احساس کنه که بالهاش دارن با سرعت تکون میخورند. "شما حسابی منو کنجکاو کردید." استن با هشدار بهش خیره شد انگار که میدونست یه نقشهای توی سرشه. "لویی-"
"باید بیشتر راجع بهش بفهمم. باید برم دنبالش بگردم."
"لویی-"
"باید از خودش شخصا بپرسم."
"قسم میخورم که-"
"همین کار رو میکنم. همین الان میرم و دنبالش میگردم!"
النور و استن نگاهی رد و بدل کردند و لویی دقیقا میدونست که دارن به چی فکر میکنن... اینکه یه بچهی احمق داره شلوغ بازی در میاره. پس سینهش رو جلو داد تا جدیت خودش رو نشون بده. اون ازشون برتر بود. اونها حتی اونقدرها هم مهم نبودن و بعد فکر میکردن که میتونن خودشون رو برتر از بقیه و مخصوصا اون نشون بدن!
از روی تخت النور بلند شد و نگاه منظورداری به دوستانش انداخت."دارم میرم."
صورت و نگاه النور تا قبل از اون جدی بود اما حالا به نظر میرسید که حسابی سرگرم شده و همین باعث شد لویی دستهاش رو جوری مشت کنه که بند انگشتهاش سفید بشن.
"باشه." النور سرش رو تکون داد. "برو انجامش بده."
"معلومه که انجامش میدم!"
"باشه."
"عالیه. حتما سلامِت رو بهش میرسونم!"
"لطفا همین کار رو بکن."
لویی نفسش رو بیرون داد و در رو پشت سرش بست و دوستهاش رو پشت سر گذاشت تا شاید به اشتباهاتشون پی ببرن.
این فکر خوبی بود. داشت موضع خودش رو مشخص میکرد. لویی برای دفاع از خودش مقابل اون دو نفر ایستاده بود. این ایدهی عالیای بود... واقعا بود!
____
*نوکِن یا روح آب که انسانها رو گول میزنه و غرقشون میکنه.
○●○●○
خب این هم از این.
اگر بچههای خوبی باشید همیشه اینجوری تند تند آپ میکنم.😂
مرسی که میخونید.
دوستتون دارم💚
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top