•19•

💬+⭐️
○●○●○

هری بازوی لویی و لیام رو کشید و با صدای آرومی گفت. "بدوید!" و بعد اون دو رو همراه خودش به سمت اون هزارتوی ترسناک کشید.

لیام حتی فکرش رو هم نمی‌کرد که یه روز تا این حد بابت قدرت‌های هری سپاسگزار باشه. هزارتو خیلی بزرگ و به شدت تاریک بود و لیام حتی قبل از ورودشون می‌خواست ازش خارج بشه. اگر چه به نظر نمی‌اومد این ظاهرِ ترسناک تاثیری روی هری داشته باشه چون هنوز دست اون دو نفر رو ول نکرده بود و بدون هیچ نگرانی‌ای، اون‌‌ها رو به سمت هزارتو می‌کشید. لویی و لیام کاری برای مخالفت با پسر‌ انجام ندادند و هر سه تا جایی که می‌تونستند به سرعت می‌دویدند.

لیام متوجه شد که لویی و هری مشکل آنچنانی‌ای با نفس تنگی ندارند. بال‌های لویی بدون نشانه‌ای از خستگی با سرعت تکون می‌خورد و هری احتمالا یا بهترین استقامت تمام دنیا رو داشت یا این هم یه چیز شبح گونه بود، چون به طرز عجیبی عادی نفس‌ می‌کشید و انقدر آروم بود انگار نه انگار که توی یه هزارتو در حال دویدن به دنبال پیدا کردن یه دروازه بود و صدها کارت عصبانی هم در پی دستگیر کردنش بودند.

این قرار بود براشون مشکل‌ساز بشه. چون لیام با اینکه تقریبا یکی از بهترین دونده‌ها در نوع خودش به حساب می‌اومد، باز هم انسان بود. همین الان هم می‌تونست احساس کنه که نفسش به زور بالا میاد، زانوهاش درد گرفته بودند و نمی‌تونست صدای بلند نفس‌های بریده‌اش رو خفه کنه. تمام این‌ها نشون می‌داد که تا چه حد خسته شده. این قطعا قرار بود مشکل‌‌ساز بشه چون لیام نمی‌تونست تمام هزارتو رو با این روند طی کنه... حتی فکر بهش هم خسته‌اش می‌کرد.

جرأت کرد و نگاه سریعی به پشت سرش انداخت. هنوز هیچ خبری از نگهبان‌ها نبود. شاید می‌تونست بایسته، یه نفسی‌ بگیره و یکم استراحت کنه. فقط برای یه دقیقه‌ی خیلی کوتاه! این همه فرار و استرس، فشارِ روی قلبِ بی‌قرارش رو بیشتر‌ می‌کرد، جوری که می‌ترسید هر لحظه از قفسه‌ی سینه‌اش بیرون بپره و لیام مطمئن نبود که باید با یه قلب بیرون افتاده چیکار کنه. شاید اون موقع فرصتی برای استراحت پیدا می‌کرد.

به نظر می‌اومد که دویدن هنوز هم تاثیری روی لویی و هری نذاشته بود اما لیام کم کم داشت تعادلش رو از دست می‌داد. لب‌هاش رو بهم فشرد و به جلو خیز برداشت تا پا به پای اون‌ها بدوه اما مهم نبود که چقدر سخت تلاش کنه، خیلی زود ازشون عقب می‌افتاد. به نظر نمی‌اومد دو دوست جدیدش متوجه تقلاش شده باشند چون مدام سرعتشون رو بیشتر‌ می‌کردند و با نگاهشون همدیگه رو به چالش می‌کشیدند.

ظاهرا دویدن برای نجات جونشون رو هم به یه مسابقه تبدیل کرده بودند. این به شدت مسخره بود.

همین باعث شد لیام کنترلش رو از دست بده. ناراحت بود از اینکه چقدر حواس پرت بودند... از اینکه چقدر زود اون و ریه‌های به شدت ضعیفش رو فراموش کرده بودند، فقط هم به خاطر یه رقابت احمقانه!

این وضعیت حتی از نفر سوم بودن بین یه زوج هم بدتر بود و اون دو واقعا همراهان افتضاحی بودند. اگر اون دو پسر نمی‌تونستند تقلا و خستگی لیام رو ببینند پس باید خودش یه کاری می‌کرد. قطعا ازشون درخواست می‌کرد تا توقف کنند اما اون دو انقدر غرق رقابتشون بودند که به نظر نمی‌رسید اهمیتی بدن. لیام تصمیم گرفت به محض اینکه به جای امنی رسیدند حسابی سرزنششون کنه.(البته اگر از اون سرزمین نجات پیدا می‌کردند.)

اما دیگه توانی براش نمونده بود، پس سرجاش ایستاد. عضله‌هاش به خاطر فشاری که بهشون اومده بود به شدت درد گرفته بودند. خم شد و دست‌های عرق کرده‌اش رو روی زانوهاش گذاشت و تلاش کرد تا نفس‌های بریده‌اش رو آروم کنه.

همون موقع بود که لیام یه پسر رو توی یکی از مسیرهای هزارتو دید. به آرومی راه می‌رفت و اطرافش رو با دقت و حیرت نگاه می‌کرد. مشخص بود که اهل اونجا نیست. یه تیشرت خاکستری و یه شلوار گرمکن تنش بود و موهای تیره و لختش روی پیشونیش ریخته بودند. فقط یه کلمه با دیدنش توی ذهن لیام تکرار می‌شد. "زیبا، زیبا، زیبا"

لیام باید یه کاری‌ می‌کرد اما نمی‌تونست حتی تکون بخوره. توسط تک تک حرکات کوچک اون پسر جادو شده بود. خم شدن زانوهاش، تکون آروم بازوهاش، حرکت آروم پوست فکش وقتی که سرش رو بالا آورد- سرش رو بالا آورد! و بالاخره نگاه گرم و قهوه‌ای رنگش توی چشم‌های لیام قفل شد.

از نظر لیام لحظه‌ی تاریخی‌ای بود. تمام خطوط و زاویه‌های صورت پسر به طرز عجیبی جذاب بودند. لب‌های برجسته و مژه‌هایی که از هر مژه‌ای که لیام دیده بود، ضخیم‌تر بودند. ظریف‌تر از چیزی بود که لیام تا به حال دیده بود. انگار که اون پسر توسط یه نقاشِ عاشق خلق شده‌ بود. 

پسر از وقتی که نگاهشون تلاقی‌ کرده بود از جاش تکون نخورده بود اما انگار کم کم داشت به خودش می‌اومد چون سرش رو با کنجکاوی روی شونه کج کرد و به آرومی به لیام که خشکش زده بود، نزدیک شد.

لیام به زور حتی پلک می‌زد. منتظر بود تا اون غریبه بالاخره بهش برسه تا بتونه بهش سلام کنه و بعد صداش رو بشنوه و مژه‌هاش رو بشمره-

اما قبل از‌ تمام این‌ها، دست‌هایی سرد روی بازوهاش نشست، اون رو عقب کشید و از پسر دور کرد.

"چه غلطی داری‌ می‌کنی؟" لویی با خشم از سمت چپ لیام پرسید. پسر گرگینه اخمی‌ کرد و با نگرانی به پشت سرش نگاه کرد. چی قرار بود به سر اون غریبه بیاد؟ "نمی‌دونستم فحش هم می‌تونی بدی!"

لویی زیر لب‌ غرغر‌ کرد و هری‌ خندید."تو خیلی مبتذلی!" هری یکی از حرف‌هایی که لویی بهش زده بود رو با تمسخر‌ بیان کرد."تا وقتی که با اون زبان گناه آلودت طرز صحبت شاعرانه و زیبای من رو زیر سوال می‌بری‌ حتی بهم نگاه هم نکن!"

هری به هیچ وجه حرف‌ لویی رو جدی نگرفت، فقط همون‌طور که به دویدن ادامه می‌داد با خنده گفت. "که زبان گناه آلود، هوم؟"

لیام نمی‌تونست هیچ چیزی‌ رو درک کنه. پاهاش بی‌حس‌ بودند و می‌لرزیدند. انقدر احساسات متفاوتی رو توی یه زمان کوتاه تجربه کرده بود که کم کم داشت تحملش تموم می‌شد. "بچه‌ها... یه پسری توی هزارتو بود."

"اوه چه خوب." هری با لحن بی‌حسی گفت. به نظر نمی‌اومد که اهمیتی بده. این درست نبود. ممکن بود غریبه‌ی لیام آسیب ببینه! سربازها ممکن بود هرجایی باشن و اگر چیزی بود که توی اون سرزمین وجود نداشت، رحم بود. "کاملا تنها بود. فکر نمی‌کنم اهل اینجا باشه. ممکنه صدمه ببینه."

"نمی‌تونیم ریسک کنیم." هری آهی کشید. "متاسفم."

لیام با بیچارگی به لویی، به عنوان آخرین راه نجاتش، نگاه کرد تا شاید قلب لویی به رحم بیاد. لویی از اون دسته افراد نبود که موجودی که نیاز به کمک داشت رو رها کنه و اگر پسر پری چنین چیزی رو می‌خواست، هری هم احتمالا تسلیم می‌شد. (مطمئن نبود که این هم یه بخش از رابطه‌ی عجیبشون بود یا فقط بخشی از توانایی لویی برای متقاعد کردن دیگران بود.)

لویی مردد به نظر می‌اومد. با اخم نگرانی پشت سرش رو نگاه کرد و بعد سر جاش ایستاد. هری تقریبا به خاطر توقف ناگهانیش کمی تلو تلو خورد و لیام می‌خواست از روی آسودگی خیال گریه کنه. لویی یه دوست واقعی بود. درود به اون پسر و قلب مهربونش!

"صبر کن... حق با لیامه!" لویی با جدیت گفت. هری برای یه مدت طولانی به دو پسر‌ همراهش خیره شد و بعد به آسمون نگاه کرد و آه ناله مانندی کشید. "گوش بدین... اگر می‌تونستیم چنین ریسکی بکنیم من کاملا‌ پایه بودم اما نمی‌تونیم! ما نمی‌دونیم نگهبان‌ها چقدر ازمون فاصله دارن و اگر نزدیک باشن اون موقع ما یه نفر دیگه رو هم به کشتن میدیم."

"اوه بی‌خیال!" لویی غرغر کرد. "این ارزشش رو داره که یه موجود بیچاره رو از قطع شدن سرش توسط ملکه نجات بدیم، مگه نه؟ فقط چون تو می‌تونی بقیه رو پشت سرت رها کنی و بدون اهمیت به راهت ادامه بدی، دلیل نمیشه که ما هم-"

نگاه هری تیره شد و لب‌هاش رو به طرز ناخوشایندی بهم فشرد. لیام با خودش فکر کرد که احتمالا لویی نباید اون حرف رو می‌زد. انگار نوعی کِش درون هری بود و لویی با هر کلمه اون رو بیشتر از قبل می‌کشید و پسر شبح دیگه نمی‌تونست تحملش کنه.

با خیز برداشتن هری به سمت لویی رنگ از رخ لیام پرید. پسر شبح تو فاصله چند سانتی از لویی ایستاد و با خشم بهش خیره شد. "دارم تلاش فاکیمو می‌کنم لویی!" هری با خشم از بین دندون‌هاش غرید. "از وقتی که درگیر این وضعیت شدیم تمام تلاشمو کردم تا قابل اعتماد و وفادار و هر فاکی که شماها می‌خواین باشم و تنها چیزی که گیرم اومده این بوده که مثل یه وسیله به درد نخور باهام رفتار کردی! من دروازه مادرگاتل رو پیدا کردم اما با اینکه می‌تونستم، ازش استفاده نکردم. باهات به خونه مادر هولدا اومدم و هر کاری ازم خواستی کردم. کمکت کردم مادرگاتل رو گول بزنی و به خاطر شماها کشتمش! اطلاعاتی که لازم داشتیم رو از نیک بیرون کشیدم و وقتی که می‌تونستم تو سیاه چال ولت کنم یا هردوتون رو پشت سرم رها کنم و برم، در عوض نجاتتون دادم. فرصت‌های زیادی داشتم تا فقط خودمو نجات بدم ولی این کار رو نکردم. تمام کارهایی که اگر مادرم بدونه منو طرد می‌کنه رو انجام دادم ولی تو انقدر درگیر خودتی که نمی‌تونی یه ثانیه وقت بذاری و واقعا کارهایی که کردم رو ببینی!"

"اوه بی‌خیال!" لویی فریاد زد و دست‌هاش رو بالا برد. هر چیزی که هری فکر می‌کرد قراره از این دعوا نصیبش بشه قرار بود نتیجه‌ی عکس بده و با شدت بیشتری توی صورتش‌ بخوره.

خشم، درست مثل آذرخش، توی چشم‌های آبی لویی می‌درخشید. اوه نه... این خوب نبود. اصلا خوب نبود! فک پسر به سختی سنگ شده بود و لیام با خودش فکر کرد 'اون‌ها قراره همدیگه رو بکشن. اینجا آخر خطه.'

"و در عوض چی می‌خوای هری؟" پسر پری با لحن سردی گفت. "می‌خوای برات دست بزنم و بابت اینکه مثل یه فرد عادی رفتار کردی باسنت رو ببوسم؟ خبر جدید استایلز، اینکه کسی رو توی یه موقعیت مرگبار رها نکنی، چیزی‌ نیست که به تلاش سختی نیاز داشته باشه. تو چه خری هستی که از من می‌خوای مهربون باشم؟ فکر کردی کی هستی که انتظار داری به خاطر اینکه ما رو ول نکردی تا بمیریم ستایشت کنم؟"

لویی یه سر و گردن از هری‌ کوتاه‌تر بود اما لیام می‌تونست ببینه که هری داره زیر بار کلمات لویی خرد میشه. لیام افتادن شونه‌های هری رو دید. با تک تک کلماتی که از دهن لویی بیرون می‌اومد صورت هری بیشتر از قبل در هم کشیده می‌شد و در نهایت، لب پایینش لرزید.

لیام نمی‌دونست هری دقیقا چیکار کرده که باعث شده خشم لویی تا این حد برانگیخته بشه اما صحنه رو به روش یکی از وحشتناک‌ترین چیزهایی بود که به عمرش دیده بود.

"برام مهم نیست که بدترین تربیت توی تمام دنیا رو داشتی... این حقیقت رو عوض نمی‌کنه. تو یه موجود بد با نیّات بدی! به وجود اومدی‌ تا کارهای بد بکنی و قطعا سزاوار دلسوزی‌ من نیستی."

تنها کاری که لویی نکرده بود، این بود که یه مشت توی صورت هری بزنه و کار رو تموم کنه اما احتمالا با کلماتش این کار رو کرده بود، چون هری چند قدمی‌ به عقب‌ تلو تلو خورد و حالت چهره‌اش چیزی‌ جز 'ناراحتی' رو فریاد نمی‌زد. لیام دلش نمی‌اومد برای بیشتر از یه ثانیه بهش‌ نگاه کنه.

برق‌ غمِ توی چشم‌های هری بود که لیام رو از حالت شوکه‌اش بیرون کشید و به این نتیجه رسید که دیگه کافیه. دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه و به بحثشون خاتمه بده اما خوشبختانه یا بدبختانه، فرصتش رو پیدا نکرد.

به محض اینکه قصد کرد تا زبونش رو حرکت بده، صدای فریادهایی که بهشون نزدیک می‌شد، باعث شد دهنش بسته بشه. و بعد حجم انبوهی از‌ نگهبانان رو دید که با سرعت بالایی به سمتشون می‌اومدند. پس در عوض شروع به دویدن برای نجات جونشون کردند و اون بحث به فراموشی‌ سپرده شد.

"گوه توش!" هری وحشت زده گفت. "حالا چه غلطی باید بکنیم؟" لیام نمی‌دونست اما عضله‌هاش درد می‌کردند، زانوهاش به زور خم می‌شدند و پاهاش به خاطر‌ محکم کوبیده شدن به زمین می‌سوختند.
بطری نوشیدنی و کیک -که احتمالا الان خرد شده بود- توی جیبش احساس ناخوشایندی داشتند و با هر قدم به پاهاش برخورد می‌کردند.

می‌دونست که توی قالب‌ انسانیش‌ بیشتر‌ از این نمی‌تونه ادامه بده. "باید ازشون جلو بزنیم." فریاد لویی از بین صدای داد نگهبان‌ها به گوش اون دو پسر رسید.

آره... حق با لویی بود اما قرار نبود جواب بده. "من-" لیام نفس بریده‌ای کشید. "فکر نمی‌کنم که- بتونم ادامه بدم. بیش از حد دویدیم." لویی نگاه عصبی‌ای تحویلش داد."چی؟ معلومه که می‌تونی! تو یه گرگی!"

لیام از لویی خوشش می‌اومد اما گاهی اوقات ساده لوحی اون پسر عذاب آور بود.
"الان به نظرت شبیه یه گرگم؟!"

"خب..." لویی پشت سرش‌ رو نگاه کرد، نگرانی توی چهره‌اش واضح بود. "پس گرگ شو! یه کاری بکن! باید انقدر ازشون دور بشیم که گممون کنن. مشکلی‌ پیش نمیاد. من می‌تونم پرواز کنم، هری هم اون کارهای عجیب غریبش رو می‌کنه. قبل از اینکه بفهمن می‌تونیم ازشون جلو بزنیم."

لیام با دو دلی نگاهش کرد. "اما.... حرف زدن چی؟ ما باید بتونیم حرف بزنیم! و این کار سخت میشه وقتی هری غیب بشه و منم زوزه بکشم!"

"بهش نیازی نداریم!" هری جواب لیام رو داد. "اگر توی مسیر راهنماییمون کنی و ما هم دنبالت بیایم تا وقتی که تو تصمیم بگیری جامون امنه، نیازی به حرف زدن نداریم." هری حتی یه ذره هم نفس نفس نمی‌زد... لویی هم همین‌طور. لیام می‌خواست خفه‌شون کنه.

این ایده خوبی نبود. قطعا داشتند از خستگی و بی‌نفسی لیام سواستفاده می‌کردند تا با این ایده موافقت کنه. در هر صورت لیام فکر بهتری نداشت، پس با غرغر جیب‌هاش رو خالی کرد و بطری نوشیدنی و کیک -که به طرز معجزه آسایی خرد نشده بود- رو به طرف هری‌ پرت کرد -که البته اون پسر به راحتی‌ گرفتشون- و بعد به فرم دیگه‌اش تغییر شکل داد.

○●○●○
ولی دلم برای هری سوخت🥲

خیلی دوستتون دارم.
مراقب خودتون باشید🫂

~آیدا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top