•17•

از اون‌جایی که انگار نوتیف آپ چپتر قبل برای چند نفری نرفته بود، لطفا چک کنید که خونده باشیدش💚

💬+⭐️
○●○●○

"حالا هر چی. انجامش بده."

هری برای آخرین بار سرش رو تکون داد و بعد، لویی دیگه از نظر فیزیکی وجود نداشت.

اگر هنوز یه دهن برای باز موندن و چشمی برای گرد کردن داشت این کار رو می‌کرد، اما خب... نداشت. این عجیب‌ترین چیزی بود که توی عمرش تجربه کرده بود. هنوز اون‌جا و توی سلول بود، ترک‌های دیوار رو می‌دید و صدای پای سربازها رو توی راهرو می‌شنید و به خوبی قادر بود تا از ذهنش استفاده کنه...

اون‌جا بود اما انگار که نبود! حالا به هوا تبدیل شده بود. بخشی از محیط اطرافش شده بود. درست مثل یه ذره‌ی خاک توی هوا معلق بود... نامرئی بود ولی با این حال وجود داشت. احساس می‌کرد می‌تونه تا بالای ابرها پرواز کنه.

"می‌فهمم. باحاله نه؟" صدایی رو از میان افکارش شنید و به سرعت تحلیل وضعیتش رو متوقف کرد. هری هم اونجا بود... مشخصا! توی دیدِ لویی نبود اما حضورش توی ذهنش احساس می‌شد. می‌تونست حس کنه که هری چشم‌هاش رو براش می‌چرخونه. "حالا خفه شو تا بتونم به صدای بقیه گوش کنم."

لویی داشت افکارش رو بلند به زبون می‌آورد؟ تمام این مدت هیچ صدایی ازش خارج نشده بود. گرچه اصلا نمی‌دونست چطور می‌تونه توی اون شرایط حرف بزنه.

"آره، اگر چیزی هست که نمی‌خوای من راجع بهش بدونم الان وقت فکر کردن بهش نیست. هیچ فیلتری اینجا وجود نداره."

"اما من نمی‌تونم افکار تو رو بشنوم." لویی یکم بابت این ناامید شده بود. دوست داشت بدونه توی کله‌ی فرفری هری چه خبره. می‌خواست بدونه اون پسر دنیا رو چطور می‌بینه. سوال‌های زیادی بود که لویی فراموش کرده بود از‌ پسر بپرسه.

"نه نمی‌تونی چون اینجا کنترل دست منه." هری پوزخندی زد. "واقعا تحت تأثیر قرار گرفتم پیکسی، اما چیزی گیرت نمیاد. باید به رویاپردازی ادامه بدی."

اگر لویی قابلیتش رو داشت، قطعا قرمز می‌شد. "درسته. متاسفم."

"چرا عذرخواهی می‌کنی؟"

"چون این کاریه که وقتی کسی رو معذب می‌کنی، انجامش میدی." لویی به پسر یادآوری کرد. "اوه..." اینکه هری این‌جوری متعجب شده بود، لویی رو حیرت زده می‌کرد. این بار دومی بود که توی یه زمان کوتاه به هری یادآوری شده بود که عذرخواهی چطور کار می‌کنه و اون پسر هنوز متوجه‌اش نشده بود، که البته غیرقابل باور بود... چنین کاری رو درک نمی‌کرد یا آداب انجامش رو بلد نبود؟ حالا درسته که لویی خودش هم موجودی نبود که اهل عذرخواهی باشه اما با این حال... هری تمام روز اطراف مردم بود. باید یه چیزهایی یاد می‌گرفت!

"هی!" چیزی توی لحن هری بود... انگار که بهش برخورده بود. دو ثانیه گذشته بود و لویی هنوز یاد نگرفته بود که ذهنش رو تحت کنترل نگه داره! "دوباره عذر می‌خوام!" لویی صادقانه عذرخواهی کرد. اینکه چنین افکاری داشته باشه یه چیز بود و اینکه کسی که نباید، بتونه بهشون گوش بده، یه چیز دیگه! لویی آدم بدی نبود.

"مشکلی نیست." هری گفت و هردوشون رو به جلو حرکت داد تا از سلول خارج بشن. "در ضمن... من آدابی که لازمه رو می‌دونم."

لویی آهی کشید. "گوش کن، مطمئنم که آداب لازم رو می‌دونی و مجبور نیستی‌که-"

"من آداب لازم رو می‌دونم و هم‌چنین می‌دونم که بقیه چه موقعی باید ازم عذرخواهی کنند." هری حرف لویی رو قطع کرد. "فقط دلیلی برای اینکه عذرخواهی کنی توی اون لحظه وجود نداشت."

چی؟ منظورش چی بود که دلیلی برای عذرخواهی وجود نداشت؟ کاملا هم عذرخواهیش دلیل داشت. اگرچه یه مسئله کوچیک بود اما نمی‌شد که به همین راحتی یکی از معدود دفعاتی که لویی عذرخواهی کرده بود رو نادیده بگیره!

"چون باعث نشدی که معذب بشم." هری توضیح داد و لویی می‌تونست یه لبخند کوچیک رو پشت اون کلمات احساس کنه. "اوه." لویی به آرومی گفت و تصمیم گرفت که بحث رو ادامه نده.

برای لحظاتی سکوت بینشون به وجود اومد و لویی اجازه داد تا هری کارش رو انجام بده. در سکوت راهشون رو به بیرون از سلول و پایین راهرو ادامه دادند تا شاید هری چیزی که ارزش گوش دادن داشته باشه رو پیدا کنه.

"لیام همراه ملکه سرخ توی سالن اصلیه." بعد از چند لحظه، پسر شبح چیزهایی که شنیده بود رو به لویی گفت. "اما ممکن نیست که بدون حواس‌پرتی بتونیم لیامو از اونجا بیرون بکشیم. ملکه حسابی شیفته‌اش شده." به نظر می‌رسید هری حسابی بابت این موضوع سرگرم شده و لویی دلش می‌خواست بهش بگه که دهنش رو ببنده.

این خنده‌دار نبود... وحشتناک بود. احتمالا لیام الان حسابی ترسیده بود. لویی فقط می‌تونست تصور کنه که اگر خودش جای اون پسر بود، چه حال بدی داشت. نه اینکه لویی بترسه یا چیزی مثل این. فقط می‌دونید... معذب می‌شد و یکم راجع به تغییر نظر ملکه و شکستن گردنش مضطرب می‌شد. در هر صورت، وضعیت وحشتناکی بود و اصلا هم خنده نداشت.

و بعد لویی متوجه شد که اصلا لازم نیست این‌ها رو به هری بگه چون خود پسر تمامشون رو شنیده بود و صدای خنده‌ی آرومش، مهر تاییدی روی افکارش بود. لویی سعی کرد بحثی نکنه و روی چیزهای دیگه‌ای که هری گفته بود، تمرکز کنه. "چطور باید حواس ملکه رو پرت کنیم؟"

"قراره سخت باشه چون- صبر کن!"

برای چند لحظه دیدِ لویی تیره و تار شد و بعد ناگهان، اون‌ها توی سالن اصلی بودند. نگاه لویی به سرعت روی لیام متمرکز شد. اون پسر روی یه صندلی مخمل قرمز، درست کنار ملکه، نشسته بود. پاهاش رو با اضطراب به زمین می‌کوبید و نگاهش روی هیچ چیزی بیشتر از پنج ثانیه خیره نمی‌موند. ملکه با خوشحالی در مورد گلف بازی کردن و اینکه چطور فلامینگوی اون یکی از بهترین‌هاست، بلند حرف می‌زد و لیام هر دفعه یه لبخند مضطرب و ترسیده تحویل زن می‌داد.

هری به آرومی خندید و لویی کم کم داشت متوجه ضررهای این وضعیت می‌شد. حاضر بود هر کاری بکنه تا دوباره بتونه آرنجش رو توی پهلوی پسر شبح فرو کنه.

"احتمالا دستت فقط تا پایین کمرم برسه." هری طعنه زد.

"همین الان و توی همین لحظه حاضرم باهات بجنگم." لویی با لحن حق به جانبی گفت. "هومممم... باشه. توی آسیب زدن به یه نفر دیگه اون هم وقتی که هیچ‌کدومتون از نظر فیزیکی وجود ندارید، موفق باشی."

"فاک یو!"

"یا خدا پیکسی! نمی‌دونستم می‌تونی از این حرف‌ها هم بزنی!"

"این حساب نیست. بلند نگفتمش." لویی خودش رو توجیه کرد. حسابی خجالت زده شده بود و نمی‌دونست برای چی. شاید به خاطر اینکه بد دهنیِ هری روی اون هم تاثیر گذاشته بود یا شاید هم به خاطر اینکه انقدر پاک و معصوم بود که هری احساس کرده بود هر وقت که فحش میده، باید یه واکنشی نشون بده. نه. قطعا قرار نبود اشتباهش تکرار کنه و دوباره حرف‌های نامناسب بزنه!

"خدایا... پیکسی. همه فحش میدن! نیازی نیست به خاطرش دچار بحران وجودی بشی."

لویی دیگه نمی‌خواست هری ذهنش رو بخونه. این شرایط واقعا داشت خجالت‌آور می‌شد. نمی‌تونست جلوی ذهن آزادش رو بگیره و کنترلش کنه. قوه تخیلش یکی از بهترین ویژگی‌هاش بود اما حالا به خاطرش احساس ناامنی می‌کرد.

"از سرم برو بیرون." لویی غرید. "باید چیکار کنیم که زودتر از اینجا بریم؟"

"خوشبختانه هری همه چیز رو تحت کنترل داره، لویی! ملکه رسما از روی تختش بلند‌ نمیشه. باید یه اتفاقی بیفته که نگهبان‌هاش نتونن حلش کنند." یه‌جورایی سخت به نظر می‌رسید. لویی هومی‌ گفت و توی فکر رفت.

"نمی‌تونیم صبر کنیم تا بخوابه یا چیزی مثل این؟" هری‌ پوزخندی زد. "مسخره نباش. کسی اینجا نمی‌خوابه."

"صحیح. چقدر احمقم آخه... این‌جوری نیست که قبلا پامو اینجا گذاشته باشم!"

"لازم نیست یه نابغه باشی تا بفهمی که مردم، توی سرزمینی که خودش رسما یه رویای بزرگه، نمی‌خوابند."

"خدایا... خیلی‌خب! خفه شو. شاید بتونی به جای اینکه با من دعوا راه بندازی یه دفعه هم که شده گوش بدی. من از تو دستور نمی‌گیرم پسره‌ی به درد نخور!"

"پس می‌خوای تا ابد اینجا بمونی؟ باید سر جامون بشینیم تا ملکه قلب‌ها سرمون رو از جا بکنه؟ این از نظرت خوبه؟" اگر لویی قابلیتش رو داشت این لحظه دقیقا جایی بود که با چشم‌هاش برای هری خط و نشون می‌کشید. چشم‌هاش برای چشم غره رفتن، قطعا رنگِ آبیِ مناسبی داشتند. درست مثل یخ سرد بودند. تهدیدآمیز ولی به شدت زیبا!

"خدایی ذهنت عجب چیزیه پیکسی!" هری گفت و لویی نمی‌تونست تشخیص بده که لحن هری تمسخرآمیزه یا تحسین‌آمیز. در هر صورت چون از طرف هری بود، ازش خوشش نمی‌اومد پس نادیده‌اش گرفت.

"نمیشه که دست روی دست بذاریم. مثلا نمی‌تونی وقتی که ملکه حواسش نیست، لیام رو هم توی این حالت شبح گونه بیاری؟"

"اگر این کار رو بکنم می‌ترسه، لویی. و وقتی که بترسه به شدت غیرقابل پیش بینی میشه و از کنترل ما خارج میشه."

"پس با اون قابلیت ذهنیت بهش خبر بده."

"مطمئن نیستم که درکش کنه. فقط چون ما تونستیم از پسش بر بیایم، معنیش این نیست که اون هم توی چند ثانیه می‌تونه باهاش کنار بیاد. در ضمن، ما نمی‌دونیم که ملکه تا چه حد روش تاثیر گذاشته... ممکنه ما رو لو بده. الان نمی‌تونیم به هیچکس اعتماد کنیم."

لعنت بهش. لویی از مواقعی که حق با هری بود، متنفر بود. "پس نمی‌تونیم به جز همدیگه به کسی اعتماد کنیم؟"

"تقریبا آره." هری تایید کرد.

"صحیح. قطعا تو تنها موجود بین تمام موجودات سیاره هستی که دلم می‌خواد بهش اعتماد کنم." لویی به تلخی گفت.

چند لحظه‌ای طول کشید تا هری جواب بده و همین هم لویی رو گیج کرد. اون پسر معمولا زود بهش کنایه می‌زد. "این واقعا بدجنسانه بود." و این چیزی بود که هری در نهایت گفت. دقیقا جمله‌ای که لویی توی سلول گفته بود رو تکرار کرد.

لویی ازش متنفر بود اما اون حرف باعث شد حیرت کنه. حرف هری حتی طعنه‌آمیز هم نبود، فقط خیلی ساده نظرش‌ رو بیان کرده بود و آره... اون حرف بدجنسانه بود. لویی متوجه شد که این کلمه، برای اشاره به خودش کاملا مناسبه. لویی بدجنس‌ بود. تا حالا بهش فکر نکرده بود. واقعا بدجنس‌ بود؟

نه. نبود. این فقط چیزی بود که بین اون و هری وجود داشت چون اون دو از هم متنفر بودند. هری هم بدجنس بود و لویی فقط‌ متقابلا باهاش بدجنسی‌ می‌کرد. در هر حال داشت زیادی بهش‌ فکر می‌کرد.

"پس پیشنهادت چیه؟" لویی پرسید، خجالت‌زده بود و به خوبی می‌دونست که احتمالا هری تمام اون افکار احمقانه‌اش رو شنیده.

هری -در کمال تعجب- تصمیم گرفت که چیزی به روش نیاره و لویی رو از‌ معذب شدن نجات بده ولی اینکه قصدش چی‌ بود رو نمی‌دونست. لحن پسر شبح آروم بود اما ذره‌ای هیجان رو می‌شد توی کلماتش احساس کرد. "باید کاری کنیم که ملکه از روی تختش بلند بشه. باید وضعیتی باشه که هیچ نگهبانی نتونه کاری انجام بده. اون زن کاری کرده که همه فکر کنن یه رهبر مقتدر و قویه اما صادقانه این نگهبان‌هان که تمام کارها رو انجام میدن. ملکه فقط دستورات رو میده... پس کاری که باید بکنیم اینه که نگهبان‌ها رو مشغول کنیم."

"خب؟ ادامه بده... دارم گوش میدم."

"می‌دونم که گوش میدی. ببین تنها کاری که باید بکنیم اینه که حواس تک تک نگهبان‌ها رو پرت کنیم! شاید بتونیم بترسونیمشون یا عصبی و گیجشون کنیم! هر چیزی که بهترین نتیجه رو داشته باشه. باید کاری کنیم که نتونن کارشون رو انجام بدن. باید جوری بهم بریزیمشون که ملکه مجبور بشه از جاش بلند بشه تا خودش بره و بهشون رسیدگی کنه. باید چنان لطمه‌ای بزنیم که یه زمان طولانی سرش گرم باشه."

"خیلی‌خب..." لویی با تردید گفت. اون نقشه نقص‌های زیادی داشت... خیلی خیلی زیاد. اما یکی بود که از همه‌ مهم‌تر بود."پس... ما- ما دوتا... دوتاییمون... مثل یه تیم... من و تو... تو و من- "

"آره لویی! ما دو تا. همکاری می‌کنیم. تیم میشیم. حالا برو سر اصل مطلب‌."

"بس کن!" تقصیر لویی نبود که نقشه هری هزارتا مشکل داشت. اصلا اون نقشه عاقلانه نبود. "پس ما، تنهایی، قراره چنان آشوبی به پا کنیم که تک تک نگهبان‌های این قصر لعنتی نتونن کارشون رو انجام بدن؟ اصلا می‌دونی چند تا نگهبانن؟ می‌دونی برای این کار چه فاجعه‌ای باید به وجود بیاریم؟ اصلا چه‌جوری باید این کار رو بکنیم؟"

هری جوابی نداد اما لویی می‌تونست چیزی مثل‌ یه لبخند حیله‌گر رو از طرف‌ پسر احساس کنه. هوای اطرافشون کمی تغییر کرد و ناگهان، سالن اصلی از دید لویی محو شد و چند طبقه بالاتر رفتند. دو نگهبان مقابلشون بودند و کشیک می‌دادند. صورتشون جدی بود و تمرکزشون روی محیط اطرافشون بود.

لویی می‌تونست قدرتی نامعلوم رو توی هوا احساس کنه. اطرافش رو نگاه کرد تا ببینه که نقشه هری چیه.

اون سکوت تزلزل ناپذیر توسط جیغی بلند شکسته شد. یکی از نگهبان‌ها، موقع عبور از کنار همکارش، چند قدمی به هوا پرید و نیزه‌ای که محکم توی دست کاغذیش نگه داشته بود، روی زمین افتاد.

"آخ!" نگهبان گفت و چشم غره‌ای به همکارش رفت."چرا این کار رو کردی؟" نگهبان دوم اخمی کرد. "کدوم کار؟"

"نیزه‌ات رو به پشتم فرو کردی احمق!"

دهن نگهبان دوم، با اتهامی که بهش زده شد، باز موند. "من؟ یه نگهبان محترم؟ منو با کی اشتباه گرفتی شماره‌ی هفت؟!"

شماره هفت سرش رو با ناباوری تکون داد و پشتش رو به همکارش کرد و به راهش ادامه داد، اما ظاهرا چیزی متوقفش کرد چون داد بلندی کشید و در حالی که پشتش رو می‌مالید، به عقب‌ چرخید."نمی‌تونم کارهات رو باور کنم! تقریبا نزدیک بود پاره بشم احمقِ خودخواه!"

نگهبان دوم، که لویی اون رو از لحظه‌ی دستگیریشون به خاطر داشت و با توجه به عدد نُه که روش حک شده بود احتمالا اسمش شماره نُه بود، چشم‌هاش رو گرد کرد. ظاهرا اون کلمات باعث شده بودند که بهش بر بخوره. "من هیچ کاری‌ نکردم! مگه دیوونه شدی؟"

"این مسخره بازی برای چیه؟" شماره هفت پرسید. "بچه شدی یا هنوز به خاطر اون اتفاقی که با خانمِ ششِ خشت افتاد، ناراحتی؟ از پشت خنجر زدن به من باعث میشه حسودیت برطرف بشه؟"

شماره نُه هین ناباوری کشید. "هفت!" با ناراحتی گفت و دستش رو روی سمت چپ سینه‌اش گذاشت. واضحا حرفای شماره هفت باعث ناراحتیش شده بود و لویی کم کم داشت متوجه می‌شد که اونجا چه خبره. این کار هری بود! اما چرا هری این کار رو کرده بود؟

"چرا این بحث رو پیش‌ می‌کشی اون هم وقتی که من داشتم فراموشش می‌کردم؟" شماره نُه با لحن سردی گفت. "من یه مرد محترمم همکارِ دلِ عزیزم... خودم رو درگیر چنین بازی‌های بچگانه‌ای نمی‌کنم. بعد از تمام دردهایی که برام به وجود آوردی حالا داری بهم تهمت می‌زنی؟"

"دردهایی که به وجود آوردم؟ بیا معامله‌ات با گربه چشایر رو فراموش نکنیم!"

"اون که مال خیلی وقت پیش بود!"

صدای خنده هری به گوش لویی رسید. کینه‌های زیادی بین نگهبان‌ها وجود داشت و هر کدوم از اون‌ها نقطه ضعف‌هایی داشتند.

هفتِ دل از روی خشم می‌لرزید. "تا الان هم بیش از حد تحملت کردم، شماره نُه! خسته شدم از بس بزرگواری کردم و کارهای اشتباهت رو بخشیدم! اما دیگه نمی‌تونم حس ناخوشایندم به تو رو کنترل کنم. تو یه مایه‌ی ننگ برای دل‌ها هستی و می‌دونی چیه؟ بابت اتفاقی که بین من و شش خشت افتاد، خوشحالم. حالا که بهش فکر می‌کنم همیشه ازت بدم می‌اومد... و باید بگم که شش خشت کاملا مشتاقِ بودن با من بود!" نگاه هفت پر از خشم بود.

ظاهرا جمله آخر سدّ تحملِ نُه رو شکست چون با یه غرش بلند، نیزه‌اش رو محکم‌تر گرفت و اون رو به سمت شکم شماره هفت هدف گرفت. (کارت‌ها هم شکم داشتن؟ لویی حدس می‌زد که داشته باشن!) شماره هفت به سرعت نیزه‌اش رو برداشت تا جلوی اون حمله مرگبار رو بگیره.

همون‌طور که با هم مبارزه می‌کردند به سمت پایینِ راهرو رفتند. انقدر صداشون زیاد بود که توجه بقیه کارت‌ها هم به اون‌ها جلب شد. قطعا برای بقیه‌شون تماشای هفت و نُه دل که با هم مبارزه می‌کردند، جالب بود. اون دو با بی‌توجهی، یه پنجره رو شکستند و از یه ارتفاع پنجاه متری پایین افتادند.

لویی و هری با نفس حبس شده صحنه‌ی رو به روشون رو تماشا می‌کردند و وقتی که صدای داد و بیداد، از پایین قصر به گوش رسید، هری نفسش رو بیرون داد. اگر لویی یه بدن داشت، انقدر به هری خیره می‌شد تا اون پسر بهش توضیح بده که این دیگه چه کوفتی بود.

"خب این قطعا اعصاب خرد کن بود اما هنوز نفهمیدم که هدفت از این کار چی بود." اگر هنوز توی بدنشون بودند، لویی مطمئن بود که هری لبخند حیله‌گری به روش می‌زد و چشم‌های سبزش با خوشی و شیطنت می‌درخشید.

"قصدم این بود که بهت نشون بدم آشوب به راحتی به وجود میاد. ظاهرا فراموش کردی که مادر من کیه، پیکسی!"

○●○●○

کوچولوتر از چپتر قبل بود ولی دوستش داشته باشید🥰

جوری که هری اوایل این قسمت مظلوم شده بود>>>
ولی آخرش به حالت عادیش برگشت😂

لویی هم که شیرین عسله بچم. یکم بدجنسه ولی دوستش دارممم🥺🤏🏻

مراقب خودتون باشید.
دوستتون دارم🧡

~آیدا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top