•15•
کیه که دیر آپ کرده ولی با دست پر اومده؟
من🧍🏻♀️
سال نوتون مبارک خوشگلای من😍
یه چپتر طولانی تقدیم شما💚
کامنت و ووت فراموشتون نشه ؛)
○●○●○
لویی حدس میزد که توی سرزمین عجایب فرود اومده باشن، چون حالش جوری بود که انگار مواد زده. علاوه بر این، اونها روی یه قارچ خیلی بزرگ دراز کشیده بودند. این خودش یه مهر تایید روی حدسش بود.
لیام نفس نفس میزد، موهاش بهم ریخته و چشمهاش به خاطر سفر کوتاه و عجیبشون گرد شده بود. سرش تند تند به اطراف میچرخید تا موقعیتش رو تشخیص بده. "ما کجاییم؟" با وحشت پرسید. "این دیگه چیه؟"
"آروم باش." هری نفسش رو بیرون داد و چند تار از فرفریهای شکلاتیش رو از روی پیشونیش کنار زد و درست مثل لیام اطرافش رو نگاه کرد، البته با آرامش بیشتر... و بعد چشمهاش رو ریز کرد. "آسمان ابری، رنگهای اغراق آمیز، نبود هیچگونه منطق توی سایز و شکل اجسام و محیط... باید توی سرزمین عجایب باشیم."
"اوه واقعا؟ خودت تنهایی حدس زدی؟" لویی از جایی که نشسته بود ابروهاش رو برای پسر بالا انداخت، دستی به گردنش کشید و به بدنه قارچ تکیه زد تا تعادلش رو حفظ کنه و از جا بلند بشه. "آره." هری با بیتفاوتی جوابش رو داد."احتمالا باید مراقب حرکاتمون باشیم."
"چی؟" لیام ترسیده به نظر میاومد. "اینجا خطرناکه؟" هری و لویی نگاهی رد و بدل کردند. لویی با بالا انداختن ابروهاش مشخص کرد که قرار نیست توضیحی بده، پس هری تیشرت مشکی رنگش رو مرتب کرد و تصمیم گرفت جواب لیام رو بده.
لویی واقعا کارش توی گفتن اخبار بد، خوب نبود و بیشتر توی خوب کردن حال بقیه ،بعد از شنیدن یه خبر بد، تخصص داشت.
"خب سرزمین عجایب..." هری لبش رو گاز گرفت و توی فکر رفت. مطمئن نبود چطور باید توضیح بده. (و لویی قطعا به لب برجستهی هری که سرختر از سیبِ سفیدبرفی بود، خیره نشده بود. عمرا! مثلا لب سرخ هری چه اهمیتی برای لویی داشت؟ هیچی!)
(حالا چی میشه اگه زل زده باشه؟ این باعث نمیشه که هری فرد دوست داشتنیتری بشه! به هیچ عنوان!)
"اینجا هیچ چیز با عقل جور در نمیاد." هری در نهایت گفت. "اینجا بر اساس قدرت تخیل نیم کره راست مغز بنا شده. میدونی که نیم کرههای مغز چطور کار میکنن دیگه، نه؟ نیم کره راست برای احساسات، خلاقیت و ادراکه و نیم کره چپ برای برنامهریزی، تحلیل و منطق. برای اینکه بتونی درست فکر کنی و کارهات رو انجام بدی به هر دو بخش احتیاج داری ولی گاهی یه نیم کره میتونه نسبت به دیگری غالبتر باشه."
لیام آب دهنش رو قورت داد."خب؟" هری لبخند آرومی زد اما نگاهش جدی بود. "توی سرزمین عجایب بخش چپ مغز کار نمیکنه. هیچ منطقی در کار نیست. ما الان توی یه رویای بزرگیم و قراره با مغزمون بازی بشه تا از هر دو بخش استفاده نکنیم. سرزمین عجایب گیجت میکنه. باعث میشه نتونی حقیقت و رویا رو از هم تشخيص بدی. مطمئنم همین الان هم میتونی از سنگینی هوا و نفسی که میکشی، حسش کنی."
"درسته." لیام زمزمه کرد، رنگش پریده بود. "خلاصه اینکه، اینجا باید مراقب باشیم. چون این سرزمین بخش منطقی مغزت رو به بازی میگیره. و میدونی که برای دور موندن از دردسر باید بتونیم درست فکر کنیم... و باید حواسمون جمع باشه، چون هیچ چیز اینجا به نفع ما کار نمیکنه، بلکه به نفع موجوداتیه که اینجا زندگی میکنند." به نظر نمیاومد هیچ کدوم از مواردی که هری بهشون اشاره کرده بود، باعث نگرانی خودش شده باشند... اما لیام روی دیگهی قضیه بود و لویی حدس میزد الان وقتشه که پا در میانی کنه و همه چیز رو آروم کنه.
"مشکلی برامون پیش نمیاد، لیام." با مهربونی گفت و به پسر نزدیکتر شد و دستش رو دور کمرش حلقه کرد، چون اگر میخواست دستش رو دور شونههاش حلقه کنه، باید پرواز میکرد و یه کوچولو از زمین فاصله میگرفت تا قدش بهش برسه... البته لویی قرار نبود هیچوقت با صدای بلند این موضوع رو اعتراف کنه.
"حواسمون به همدیگه هست، خب؟ گاهی توی راه صبر میکنیم و چند تا مسئلهی ریاضی حل میکنیم تا عقلمون سر جاش بمونه. من میتونم شروع کنم، هوم؟ ببین. شش تا درخت پشمکی اونجاست. تصور کن که من همشون رو قطع میکنم و به صورت عادلانه بین خودمون تقسیمش میکنم. به هر کدوم از ما چند تا درخت میرسه؟"
لیام با گیجی به لویی نگاه کرد و ابروهاش رو در هم کشید. "چیه؟" لیام پرسید. "میخوای من جوابت بدم؟" لویی چشمهاش رو چرخوند."آره دیگه!"
"اوه. دو تا؟"
"غلطه!" لویی سرش رو تکون داد و لبخند کوچیکی زد. "خودم هر شش تا رو برمیدارم. من هیچوقت چیزی رو که تنهایی بابتش زحمت کشیدم با شما دو تا آدم تنبل تقسیم نمیکنم!"
تردید از نگاه لیام قابل خوندن بود اما لبخندی گوشه لبش نشست و برای لویی همین نشانی از موفقیت بود. هری فقط پوزخندی زد. لویی نمیدونست این یه روش برای پنهان کردن خندهاش بوده یا اینکه پسر فکر میکرد لویی مسخرهست. در هر حال لویی واقعا اهمیتی نمیداد. خودش میدونست که یه پریِ فوقالعادهست. این تمام چیزی بود که اهمیت داشت.
"خیلیخب." لیام نفس عمیقی کشید و چشمهاش رو برای چند لحظه بست. "خیلیخب. باشه... بیاید فقط... آم- دقیقا باید چیکار کنیم؟"
"باید یه دروازه دیگه پیدا کنیم."
"وای پشمام لویی! خودمون نمیتونستیم حدس بزنیم که باید این کار رو بکنیم!" هری چشمهاش رو در برابر جواب سادهی پری چرخوند."نقشهت برای پیدا کردنش چیه، بیب؟"
لویی چشم غرهای تحویل پسر داد. "نمیدونم. من تا حالا اینجا نیومدم. شما دو تا بودید که فکر میکردید گشت و گذار توی دنیاها ایده خوبیه. کسی میدونه باید دنبال چی بگردیم و از چه چیزهایی دوری کنیم؟" و تنها چیزی که در جواب دریافت کرد، دو جفت چشم بود که خیره نگاهش میکردند. عالیه. بهتر از این نمیشه!
"ما هم تا حالا اینجا نیومدیم لویی... ما اصلا نباید اینجا باشیم!" هری به آرومی گفت."سرزمین عجایب منزویترین سرزمین بین تمام دنیاهاست. هیچکس اینجا رو ترک نمیکنه و هیچکس پاش رو اینجا نمیذاره."
"پس ما هیچ ایدهای نداریم که قراره با چی مواجه بشیم." لویی گفت و ابروهاش رو در هم کشید. "ما هیچ چی از اینجا نمیدونیم."
"چرا با این کار موافقت کردم؟" لیام زیر لب گفت و سرش رو با ناامیدی تکون داد. و لویی هم واقعا دوست داشت که دلیلش رو بدونه!
"خب..." وقتی کسی برای راه حلی پیش قدم نشد، لویی تصمیم گرفت که کنترل اوضاع رو به دست بگیره. "من فکر میکنم باید از اون طرف بریم." لویی به جادهای که کنارش پر از درختهای پشمکی بود اشاره کرد."احساس میکنم این راه درستیه."
"راه درست برای خودمون یا برای شکمت؟" هری نیشخندی زد و لویی با چشمغرهای که احتمالا میتونست جماعتی رو وحشتزده کنه به سمتش برگشت اما به نظر میاومد که هری با دیدن واکنشش سرگرم شده. "الان با گفتن این حرف میخوای به کجا برسی؟" پسر بالدار با خشم پرسید.
مسئله این بود که لویی یه شکم کوچولو داشت و خودش به خوبی ازش مطلع بود. و مسئله بزرگی هم نبود! و این یکی از اون خصوصیات جسمیش بود که خیلی علاقهای بهش نداشت و وقتی که مجبور شده بود به خاطر دانشگاه سهگانه تیشرت بپوشه یه جورایی خیالش بابتش راحت شده بود.
و حالا بین هری -که قد بلند و لاغر بود- و لیام -که به نظر میرسید میتونه لویی رو با یه بغل ساده از وسط نصف کنه- گیر افتاده بود و این خیلی به اعتماد به نفسش کمکی نمیکرد. البته خودش هیچوقت در مورد این ویژگیش حرفی نمیزد و قرار هم نبود راجع بهش هیچ حرف چرتی رو قبول کنه... مخصوصا نه از طرف هری! درسته که بدنش مثل هری برنزه و لاغر نبود اما قرار نبود اجازه بده اون پسر کاری کنه که بابت چیزی که میخوره و نمیخوره از خودش متنفر بشه.
با حرف لویی، چشمهای پسر شبح گرد شد و لبخند از روی صورتش پاک شد."چی؟ به هیچی. منظوری نداشتم."
"پس چرا این حرف رو زدی؟"
هری دستی توی موهاش کشید، مشخصا معذب به نظر میرسید. "اشارهام به مسئلهی ریاضیای بود که چند لحظه پیش گفتی. اونجا که گفتی خودت همه رو برمیداری... پس من فکر کردم که- که شاید بخوای- اصلا میدونی چیه؟ فراموشش کن. منظورم اونی نبود که برداشت کردی." هری واقعا بابت اینکه لویی فکر کرده بود اون به وزنش کنایهای زده، ناراحت شده بود. نمیتونست کلمه مناسب رو پیدا کنه و مدام جملات خودش رو قطع میکرد و اگر لویی انقدر مشغول ساختن 'دیوارهای ضد هری' اطراف خودش نبود، احتمالا متوجه تفاوت رفتار پسر نسبت به قبل میشد.
اما لویی متوجه نبود. فقط چشمهاش رو بیشتر از قبل برای پسر ریز کرد و دستهاش رو به پهلو زد. "خب پس فکر کنم لایق یه عذرخواهی باشم... اینطور فکر نمیکنی؟" و این حرف قطعا همون هریای که لویی میشناخت و ازش متنفر بود رو برگردوند. "چی؟" نگاه پسر بالدار جدی بود. "شنیدی چی گفتم!"
"چرا باید بابت چیزی که تو اشتباه متوجه شدی عذرخواهی کنم؟"
"تو بهم توهین کردی! و وقتی این اتفاق میفته یکی باید عذرخواهی کنه."
"داری شلوغش میکنی پیکسی. من ازت عذرخواهی نمیکنم."
"اوه حتی تلاش هم نکن! خودم هم میدونستم این کار رو نمیکنی."
"اوه پیکسی... اونقدری شجاع شدی که مدام بهم تیکه میندازی." لویی میخواست جواب سنگینی بهش بده اما لیام تصمیم گرفت قبل از اینکه بحث بالا بگیره، مداخله کنه. "خیلی خب!" با صدای بلندی گفت و بین اون دو موجود ایستاد."پس بیاین از اون طرف بریم، هوم؟" به مسیری که لویی چند دقیقه قبل پیشنهاد کرده بود، اشاره کرد و نگاه جدیای به اون دو انداخت.
و درسته که لویی عاشق یه جر و بحث خوب بود اما از لیام هم خوشش میاومد. فکر میکرد که لیام واقعا فوقالعادهست. به علاوه، از جوری که باعث شده بود قضیهی سوفیا بهم بریزه، هنوز عذاب وجدان داشت (صادقانه خودش هم باید عذرخواهی میکرد اما وسط کشیدن اون قضیه، اون هم الان، درست نبود.) پس بیخیالش شد و لبخندی تحویل دوستش داد. "البته. بیا بریم."
لویی نگاهش رو روی کفپوش زرد رنگ زیر پاهاش نگه داشت و در سکوت به راه افتاد و وقتی که به درختهای پشمکی رسید، یه تیکه کوچیک ازشون کند. میتونست نگاه سرگرم شده هری رو از پشت سر احساس کنه و دوست داشت برگرده و باهاش دعوا کنه اما به خاطر لیام بیخیالش شد.
هوا توی اون سرزمین به شدت سنگین بود، لویی تا حالا چیزی مثل این رو تجربه نکرده بود. البته با اکسیژنی که در حالت عادی تنفس میکرد، تفاوتی نداشت اما با هر نفس میتونست سنگین شدن ریهها و سبک شدن سرش رو احساس کنه و نمیتونست بگه که این سبک شدن خوبه یا بد. پس تلاش کرد تا آروم بمونه و روی مسائل ریاضی تمرکز کنه.
"خب... آم- نقشه چیه؟"
"هوم؟" لویی از افکار عمیقش بیرون کشیده شد. لیام مضطربانه دستی به گردنش کشید. "خب، کجا قراره بریم؟ میخوایم این جاده رو تا جایی که تموم بشه ادامه بدیم؟"
"اوه، نمیدونم." به لیام و بعد هری نگاهی انداخت تا شاید پیشنهادی بده و کمکش کنه اما پسر چیزی نگفت. "شاید باید به قلعه بریم؟ این اطراف باید یه کسی باشه تا کمکمون کنه." لیام میخواست موافقت کنه که لویی صدایی رو شنید و خشکش زد.
"شما هم شنیدید؟" چشمهای آبیش رو تا جایی که میتونست گرد کرد."یکی اونجاست!" و درست مثل دفعات قبل، بدون اینکه نظر بقیه رو بپرسه، به سرعت به سمت یه درخت پشمکی رفت تا پشتش پناه بگیره. درخت به رنگ سبز پاستیلی بود. حداقل برای این یکی یه رنگ روشن انتخاب کرده بودند و کمی شبیه به درختهای معمولی شده بود.
وقتی که از پشت درخت سرک کشید، متوجه دو مورد شد. اول اینکه اون صداها ترکیبی از خندههای دیوانهوار و صحبتهای بلند بود و دوم اینکه رنگ زمینهای اطرافشون حالا به فیروزهای تغییر کرده بود. لویی قطعا شگفتزده شده بود.
صدای خنده از سمت میزی میاومد که وسط چمنزار بود. اخمی روی صورتش نشست و با دقت بیشتری نگاه کرد. هری و لیام همون موقع به لویی رسیدند و از پشت سرِ پسر، مشغول سرک کشیدن شدند. (لویی ناخودآگاه لبخند زد. اینکه یه گروه رو اینجوری هدایت کنه و بدونه که اونها بیقید و شرط همراهیش میکنند و بهش اعتماد دارند، حس خوبی داشت. جوری قلبش رو گرم میکرد انگار که پتو دورش پیچیده بودند. از این حس مهم بودن خوشش میاومد. با اینکه یکی از اون آدمها باعث انزجارش بود اما باز هم حس خوبی داشت.)
"اون- اونی که کنار اون کلاهدوز نشسته یه خرگوشه؟" لویی پرسید و با چشمهای گرد به خرگوشی که داشت برای خودش یه فنجون چای میریخت، نگاه کرد. شاید این مکان باعث شده بود لویی توهم بزنه. اما هری و لیام هم به اندازه اون بهت زده به نظر میرسیدند، پس احتمالا فقط لویی نبود که اون تصویر رو میدید.
"آره؟" صدای لیام کمی لرزید. "فکر کنم یه خرگوشه." خب... این سرزمین درست مثل اسمش عجیب بود!
خرگوش خوشحال به نظر میرسید. صدای خندهاش بلند و گوشخراش بود و با هر فنجونی که توی دهنش خالی میکرد، کمی غر میزد. مردی که کنار خرگوش بود یه کلاه خندهدار سر کرده بود و با اینکه میز بزرگ بود اما اون دو یه گوشه و چسبیده به هم نشسته بودند. یه موش هم توی یکی از فنجونهای روی میز خوابیده بود.
"به نظرتون باید ازشون کمک بگیریم؟" لویی پرسید و امیدوار بود یه جواب قاطع بگیره، چون در حال حاضر هیچ ایدهای نداشت که باید چیکار کنند. باید کمک میگرفتند؟ اون موجودات قابل اعتماد بودند؟ ممکن بود قاتل باشن! شاید زیر اون میز عجیب و غریب چیزهای ترسناک پنهان کرده بودند. شاید خندههاشون به خاطر این بود که دلیلِ کابوسهای بقیه بودند... لویی نمیدونست چه فکری باید بکنه.
"آره." ایندفعه هری جوابش رو داد. "ارزش امتحان کردن رو داره، مگه نه؟"
"فکر نمیکنی که اونها... یکم برای اطلاعات گرفتن غیرقابل اعتمادن؟" لویی پرسید و اون دو موجود رو نگاه کرد که با خندههای بلند تند تند فنجونهای چاییشون رو پر و خالی میکردند و اونها رو روی میز میکوبیدند، جوری که فنجونها میشکستند. "متاسفم ولی این احتمالا بهترین فرصتیه که اینجا میتونیم گیر بیاریم."
لویی لبهاش رو جمع کرد و آهی کشید. احتمالا حق با هری بود."خیلی خب پس... بریم؟"
"بعد از تو، لیتل وان."
"هیچوقت دیگه منو اونجوری صدا نزن!"
با توجه به نیشخند هری، لویی فقط یه اسم مستعار دیگه گیرش اومده بود. عالیه.
لویی سعی کرد تا یه اسم مستعار برای هری پیدا کنه اما خب... چیزهایی که هری انتخاب میکرد یه ربطی به نواقص ظاهری لویی، مثل قدش، داشتند اما هری هیچکدوم از اونها رو نداشت. اون پسر به شدت خوشقیافه بود و همین باعث میشد لویی حتی بیشتر از قبل ازش متنفر بشه.
(شاید میتونست یه چیزی مربوط به بینی هری پیدا کنه. بینی اون پسر یکم از حالت عادی بزرگتر بود و لویی بینی قشنگتری داشت. قطعا میشد یه اسم مستعار راجع بهش پیدا کرد.)
(شاید هم میتونست به این اشاره کنه که اون پسر وقتی چشمهاش رو گرد میکرد شبیه یه وزغ میشد.)
وقتی که به میز رسیدند، لویی انتظار داشت که کلاهدوز و خرگوش اونها رو ببینن و خودشون شروع کننده مکالمه باشن اما اینطور نشد. اونها حتی نیم نگاهی هم نثار اون سه نفر نکردند... و این یعنی اینکه لویی خودش باید پا پیش میگذاشت.
وضعیت نگرانکننده و غیرقابل پیشبینیای بود. احتمالا لویی باید مضطرب میشد و احساس ناامنی میکرد چون یه بار دیگه مجبور بود با موجوداتی بزرگتر و قد بلندتر از خودش رو به رو بشه. موجوداتی که خودشون رو برتر از اون میدیدند و شخصیتش رو خرد میکردند، چون لویی ظریف به نظر میرسید. احتمالا لویی باید احساس کوچیک بودن میکرد... اما پسر بالدار هیچوقت اجازه نمیداد که محدودیتهای فیزیکی و ریز بودنش مانعش بشن! پسر چشم آبی شونههاش رو عقب داد و قاطعانه به جلو قدم برداشت و گلوش رو صاف کرد.
"عذر میخوام آقایون." با صدای بلند و واضحی اونها رو مخاطب قرار داد."ببخشید عزیزان؟" اون دو موجود مکالمهشون رو قطع کردند و کنجکاوانه سرشون رو به سمت مهمانانشون برگردوندند. لویی لبخندی زد و دستی تکون داد. "سلام! میشه یه صحبت خیلی تند و سریع با هم داشته باشیم؟" کلاهدوز و خرگوش بیحرف فقط پلکی زدند و لویی همین رو به عنوان یه نشونه برای شروع مکالمه پذیرفت.
"بیاید رفقا!" رو به هری و لیام زمزمه کرد. "بیاید بشینیم."هیچکدوم چیزی نگفتند پس لویی به سمت صندلیهای طرف دیگه میز رفت. به نظر میاومد کلاهدوز و خرگوش قفل زبونشون باز شده باشه، چون شروع به مخالفت کردند اما لویی به آرومی صندلی رو عقب کشید و روی تشک نرمش نشست.
"جا نیست! اینجا جایی نیست!"
لویی ابرویی بالا انداخت و یه بار دیگه صندلیها رو چک کرد. تمامشون خالی بودند، پس با خیال راحت بیشتر از قبل لم داد. لیام سمت راستش و هری هم کنار لیام نشست. "قطعا اینجا جای خالی زیاده."
"این خیلی بیادبانهست که بدون دعوت اومدید و نشستید." خرگوش با لحن حق به جانبی گفت. "شما باید دعوت بشید! این که یه مهمونی چایِ عمومی نیست! درسته نیک؟" کلاهدوز -یا ظاهرا نیک- حرف خرگوش رو تایید کرد. "درسته، درسته! این کار خیلی بیادبانهست!"
لویی شونهای بالا انداخت و دهنش رو باز کرد اما هری با لبخند شیرینی زودتر از اون شروع به صحبت کرد. "خب پس... میشه باهاتون چای بخوریم؟"
"شکر هم میخواید؟" کلاهدوز پرسید و مستقیما جواب هری رو نداد، پس تصمیم گرفتند که اون حرف رو به عنوان یه دعوت به حساب بیارند، چون دیگه کسی اعتراضی به بودنشون نمیکرد.
"من میخوام. ممنونم." لویی با لحن دوستانهای گفت. "اما هری از چیزهای شیرین خوشش نمیاد. مگه نه، هری؟"
"هاهاها... خیلی خندهدار بود." هری با چهره بیحسی به لویی نگاه کرد. خرگوش فنجونی رو برداشت و اون رو با شکر پر کرد، جوری که یه کوهِ کوچولو توی فنجون درست شد و بعد اون رو به دست لویی داد. لویی با لبخند صمیمانهای فنجون رو گرفت اما اون رو روی میز گذاشت. نمیخواست بعدا دندونهاش رو کرم بخوره! دلش نمیاومد به خرگوش بگه که این حجم از شکر چیزی نبوده که توی ذهنش بوده اما به هر حال اونها برای چای خوردن اونجا نبودند.
"خب... سه تا غریبه مثل شما اینجا و توی مهمونی چای چیکار میکنند؟" خرگوش پرسید و یه فنجون چای رو یه نفس سر کشید.
"داستانش یه جورایی خنده داره." لویی مضطربانه خندید. "دروازهها خراب شدن و ما توی یکی از اونها افتادیم. و حالا اینجاییم... ولی واقعا دلمون میخواد برگردیم به جایی که ازش اومدیم."
"اوه خدا... بهتره از اینجا برید بیرون." نیک لبخند بزرگش رو در ثانیهای جمع کرد و نگاه جدیای بهشون انداخت. "ملکهی سرخ از مهمان خوشش نمیاد."
"ملکهی سرخ کیه؟" لیام پرسید. لویی نگاهی بهش انداخت. دیگه خبری از استرس اولیهی لیام نبود. اون پسر حالا کاملا آروم بود و به خودِ منطقی و مسئولیتپذیرش برگشته بود.
نیک سرش رو تکون داد. "هی، چرا زاغ شبیه میز تحریره*؟" لویی با بیصبری توی جاش تکون خورد. لحن مرد جوری بود که انگار داشت با یه بچه حرف میزد. "ببین رفیق، تو خوش مشربی اما ما باید بدونیم ملکه سرخ کیه، خب؟ و میخوایم بدونیم چه جوری باید از اینجا بریم بیرون. میدونی دروازهها کجان؟"
"صبر کن." نیک دستش رو بلند کرد. "جملههات طولانیه. نمیفهممشون." و فنجون چای دیگهای رو نوشید. "فکر کنم اول بهتره جواب منو بدی."
"جواب چی رو؟ معمات؟" کلاهدوز منتظر نگاهش کرد. "آره."چشمهاش برقی زد. "اصلا بیاید یه بازی بکنیم!" لویی با ناچاری سرش رو تکون داد. میتونست از پس یه بازی بربیاد. "تو جواب معمای منو بده و منم هر چی که میدونم رو بهت میگم."
"قبوله." لویی روی میز خم شد و دستهاش رو محکم توی هم گره کرد و چشمهاش رو ریز کرد. لیام نگاهش رو بین لویی و کلاهدوز گردوند و بعد به هری نگاه کرد تا شاید اون پسر بهش بگه چیزی که میبینه واقعیه یا توهم ذهن خستشه.
لبخندی روی لب هری بود اما وقتی نگاه گیجِ لیام رو دید، چشمهاش رو چرخوند تا بهش بگه که آره... از نظر اون هم این وضعیت قطعا مسخرهست! لویی متوجه گفتگوی چشمی اونها نشد. بیش از حد مشغول زیر و رو کردن معما بود تا شاید بتونه جواب منطقیای براش پیدا کنه. با جدیت به کلاهدوز خیره شده بود و به خندههای سرخوشش و چای خوردنش با خرگوش چشمغره میرفت. به نظر میرسید محتوای اون قوری انتهایی نداره.
بعد از اینکه حدود سی بار کلمه زاغ و میز تحریر رو توی ذهنش زیر و رو کرد و به جوابی نرسید، زیر لب با ناامیدی غرید و دستش رو روی میز کوبید. "میشه حداقل یه راهنمایی بکنی؟" نیک جوری اخم کرد که انگار بهش توهین شده و دستش رو روی سینهاش گذاشت. "نه! اونجوری که تقلب حساب میشه! ما اینجا تقلب نمیکنیم."
انگشتهای لویی سوزن سوزن میشدند. دلش میخواست سیلی محکمی توی صورت مرد بکوبه. به هیچوجه فرد خشنی نبود اما نیک داشت روی اعصابش میرفت.
"خدایا! نمیدونم!" لویی با خشم گفت."خودت بگو شباهت زاغ و میز تحریر چیه!" نیک آهی کشید و کمی چای توی فنجونی که با عسل پر کرده بود، ریخت و با خوشی جواب لویی رو داد. "هیچ ایدهای ندارم!"
لویی با خشم غرید و هری با صدای بلندی خندید. "تو بانمکی!" هری رو به کلاهدوز گفت. خون لویی کم کم داشت به جوش میاومد. "ازت خوشم میاد!" کلاهدوز لبخند خوشحالی زد. "منم از خودم خوشم میاد! و تو هم بد نیستی. موهای قشنگی داری." هری در جواب تعریف مرد، تاری از موهای بلوطیش رو از روی صورتش کنار زد. (لویی چشمهاش رو برای اون دو چرخوند.)
هری لبخندی زد. "ببین نیک، ما خیلی دوست داریم که بیشتر بمونیم اما مجبوریم که بریم. دوست نداریم با اینجا موندن دردسری درست کنیم. مطمئنم که درک میکنی."
"البته!" نیک سری تکون داد. "چای خوردن باهاتون خوب بود."
"اگر چه..." هری با لحن آروم و گرمی ادامه داد."قبل از اینکه بریم، از اونجایی که شما رو دوست خودم در نظر میگیرم، فکر کردم که شاید بتونید بهم بگید که از کجا میتونم یه دروازه پیدا کنم."
"دوست؟" چشمهای نیک گرد شد و نگاهی به خرگوش انداخت و هر دو با چهرههایی درخشان و خوشحال به هری خیره شدند.
"در واقع بهترین دوست..." هری با لبخند گفت.
"دروازهها توی هزارتوئن!" خرگوش وسط حرف هری پرید، مشتاق بود تا رضایت پسر رو جلب کنه. "هزارتو پشت قصر ملکه سرخه اما پیدا کردن هر چیزی اونجا خیلی سخته. اون قصر شگفتانگیزه!" اون دو با صدای بلند خندیدند و هری لبخند صبورانهای زد. لویی اصلا نمیتونست بفهمه که اونجا چه خبره!
"خب پس راهی که به قصر برسه از کدوم طرفه؟"
"اوه تو نباید اونجا بری دوستم!" نیک با چشمهای گرد گفت. "ملکه سرت رو قطع میکنه! از مهمان خوشش نمیاد! قبلا هم گفتم؟"
"فکر میکنم که گفتی." خرگوش سرش رو تکون داد. "آره گفتی..." موشی که توی فنجون خر و پف میکرد، زیر لب گفت.
"مطمئنم مشکلی پیش نمیاد." هری گفت، سرش رو کج کرد، نگاهش رو نرمتر کرد و چهرهی دوستانهای به خودش گرفت. لویی باید اعتراف میکرد که اون کارش واقعا خوبه! نیک فنجون دیگهای پر کرد و نگاه مرددی به اون سه انداخت و دستی به کلاهش کشید. فنجون با سرعت پر شد و به لبه رسید اما به طرز عجیبی سر نرفت.
"از اون طرفه." کلاهدوز در نهایت گفت و به مسیری که خیلی هم ازشون فاصلهای نداشت، اشاره کرد. "از کنار لالههای زرد به سمت چپ میری و بعد به آبنبات چوبیها که رسیدی دوباره به سمت چپ میپیچی. همون مسیر رو ادامه میدی و خیلی زود قصر رو میبینی! خیلی بزرگه!"
"وسیعه!" خرگوش در تایید حرف دوستش گفت. "عظیمه..." موش زیر لب و بین خرخرهاش زمزمه کرد.
هری لبخند دندونیای تحویل نیک داد و از جا بلند شد. "خیلی ممنونم. شما واقعا دوست داشتنیاید!" خرگوش و کلاهدوز برای لویی، لیام و هری با اشتیاق دست تکون دادند.
لویی دوست داشت بدونه که چرا هری، شبح درد، برای گرفتن اطلاعاتی که میخواست اونجوری اون دو تا رو گول زد."خیلی خب... اون دیگه چی بود؟" لویی با غضب پرسید و توی چشمهای هری زل زد.
"چی چی بود؟" هری دستش رو توی جیبش برد و به پاهاش خیره شد اما نتونست لبخندی که گوشه لبش نشسته بود رو پنهان کنه."چرا اون یارو نیک ازت خوشش اومد؟ مگه نباید تاثیری مخالف این روی مردم داشته باشی؟"
"من شبح احساساتم." هری به سادگی جواب پسر پری رو داد. "مهم نیست که وظیفهام چیه... بقیه باهام احساس راحتی میکنن."
جوابش لویی رو راضی نکرد. از این شرایط خوشش نمیاومد. هری میتونست احساس کنه که یه فرد چه زمانی مضطرب، ترسیده یا آسیب دیدهست... و این باید نشونه خوبی میبود! میشد در مواقع لزوم ازش استفاده کرد و به آروم شدن بقیه کمک کرد. فقط شاید لویی خوشش نمیاومد که هری هم مفید واقع بشه!
"نمیفهمم." لویی سرش رو تکون داد.
"منم ازت توقعی ندارم، پیکسی."
"من یه پیکسی نیستم!"
"تو یه چیزی حدود نیم متری."
"میشه به معنای واقعی کلمه یه ثانیه خفه بشی؟"
"اوه اگه نمیگفتی 'به معنای واقعی کلمه' فکر میکردم از نظر استعاری میخوای خفه بشم."
لویی حتی به خودش زحمت نداد جواب اون کنایه رو بده، فقط چشمهاش رو برای هری ریز کرد و سعی کرد با نگاهش به پسر بفهمونه که 'من از هر چیزی که در مورد توئه متنفرم'.
و قطعا هری منظورش رو فهمید چون لبخند بزرگی زد. احتمالا تنفر دیگران دلش رو گرم میکرد.
"صحیح." لیام چشمهاش رو مالید. "پس هزارتو پشت قصر ملکه سرخه."
"آره." هری تایید کرد و اخم نگرانی روی صورت لیام نشست. "مشکل چیه لی؟" لویی به نرمی پرسید.
"اوه هیچی." لیام لبهاش رو جمع کرد و شونهای بالا انداخت. "فقط اینکه قصرها معمولا نگهبان دارن، درسته؟ دقیقا مقابل تک تک ورودیها..."
آره. قطعا حرفش درست بود. عالی شد!
___
*اون معما توی کتاب آلیس در سرزمین عجایب هم اومده و کلاهدوز توی کتاب اصلی هم جوابش رو نمیدونه😂
○●○●○
تا یکم به هری و لویی امیدوار میشیم دوباره دعوا میکنن😂
دوستتون دارم🫂
مرسی که میخونید💚
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top