•13•

⭐️+💬

کامنت‌ها کم باشه تحریمتون می‌کنم😂
○●○●○

"من بردم مرتیکه خودپسند دروغگو!"

"نخیر تو نبردی."

"من بلندتر، سریع‌تر و قوی‌ترم. مشخصا نمی‌تونه جور دیگه‌ای باشه!"

"خب پس این‌جوری باید بیشتر خجالت بکشی که باختی. من سیب بیشتری رو انداختم."

شاید هری و لویی برای این ساخته نشده بودند که دعوا نکنند. حدود یه ساعت بود که به اون مکان رفته بودند و حتی نتونسته بودند نیمی از اون زمان رو با همدیگه سازش‌ کنند. لویی فکر می‌کرد که امیدی به ارتباط بین اون دو نیست... گرچه قرار نبود خودش قدمی برای بهتر کردنش‌ برداره. اجازه نمی‌داد هری‌ برنده بشه!

با دیدن دودی که از یه دودکش بیرون می‌اومد و دیوارهای آجری و قرمز رنگِ یه خونه، اجازه نداد که هری بیشتر از اون حرفی‌ بزنه. "هی!" لویی با هیجان گفت و به اون خونه اشاره کرد. "اون‌جا باید خونه مادرهولدا باشه، مگه نه؟"

"میگی نی؟" هری ادای لویی رو درآورد اما لویی نادیده‌اش گرفت و به سمت خونه پا تند کرد.

وقتی که به اندازه کافی‌ نزدیک شدند، پیرزنی‌ پنجره رو باز کرد تا سرکی بکشه و به مهمانانش نگاه کنه، که البته مشکلی هم نداشت و قابل درک بود و این به هیچ‌وجه چیز‌ غیرعادی‌ای نبود. فقط مشکل این بود که اون زن دندون‌های بزرگ، تیز و ترسناکی داشت.

لویی با ترس هینی‌ گفت و قدمی عقب رفت که به بدن هری‌ برخورد کرد و شوکه از اون تماس بدنی، دو قدم به جلو پرواز‌ کرد. به نظر نمی‌رسید اون زن به خاطر واکنش‌ لویی ناراحت شده باشه، چون لبخندی زد و اون‌ها رو مخاطب‌ قرار داد. "نترسید عزیزانم! پیش من بمونید. اگر خوب برام کار کنید همه چیز خوب پیش میره. من مادر هولدام!"

لویی نفس‌ عمیقی کشید تا خودش رو آروم کنه. هری نیشخندی زد که لویی با فرو کردن آرنجش توی پهلوی پسر جوابش رو داد. "عوضی‌ نباش!" 

"فقط بیا انجامش بدیم و بریم. بهترین لبخندت رو بزن!"

لویی به پسرِ همراهش نگاه نکرد؛ چون صادقانه، اگر هری‌ می‌خواست تا آخر عمر جای اون دندون‌های زشت روی پوستش بمونه، به لویی ربطی‌ نداشت!

پاهای لویی کمی‌ از زمین فاصله گرفت و جلوتر از هری، به سمت در کوچیک خونه پرواز کرد و به آرومی در زد. وقتی که مادرهولدا بالاخره در رو باز کرد، هری بهش رسیده و کنارش ایستاده بود.

"سلام!" لویی با لبخندی رو به زن گفت. "من لویی‌ام و این هریه. ملاقات باهاتون باعث خوشحالیه." مادرهولدا با آغوش باز و لبخند دندونی‌ای به داخل‌ دعوتشون کرد و لویی با خودش فکر کرد که جدای از ظاهرِ دندون‌هاش، اون زن مهربون به نظر میاد.

یه بشقاب کوکی و یه پارچ لیموناد روی میز کوچیکی توی آشپزخونه بود، انگار که زن از قبل راجع‌به اومدنشون می‌دونست. "راجع‌به خودتون بهم بگید عزیزانم. چطور به اینجا اومدید؟" زن پرسید و لویی لبخند مضطربی‌ زد.

"اسم من لوییه و این هریه. اوه من این رو بهتون گفتم! خب... مطمئن نیستم که دقیقا چطور این اتفاق افتاد. درکش هنوز یکم سخته." شونه‌ای بالا انداخت و سعی کرد به سرعت دروغ قابل باوری‌ پیدا کنه. "خیلی عادی داشتیم اطراف چاه قدم می‌زدیم و من با هری حرف می‌زدم که انگشتم رو با یه چیز تیز زخم کردم! انقدر دردش ناگهانی بود که نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و هری هم کنار من بود، پس سعی‌ کردم با گرفتنش تعادلم رو حفظ کنم اما هر دوی ما داخل‌ چاه افتادیم!"

مادرهولدا سرش رو تکون داد و چونه‌اش رو به دستش تکیه داد. "و نسبت شما با هم چیه؟ تو از اهالی جنگل نیستی." جمله دوم رو، رو به هری گفت. "اهل گریمی؟"

لویی جلوی خودش رو گرفت تا چشم‌هاش رو نچرخونه و دهنش رو باز کرد تا به زن بگه که قطعا هری اهل گریم نیست اما هری زودتر از اون دست به کار شد. "نه... اهل اینجا نیستم." هری‌ نگاهش رو به دست‌هاش دوخت و لویی حاضر بود قسم بخوره که اون پسر... خجالت زده به نظر می‌رسید. از نظر لویی این حالت بهش می‌اومد. سرخی گونه‌هاش لویی رو یاد گل رز می انداخت. با توجه به حالتِ صورتِ هری، قطعا قرار نبود چیز خوبی پیش بیاد.

"من اهل گریم نیستم. در حقیقت من- من به خاطر اون اینجام." هری به لویی اشاره کرد و لبخند کمرنگی روی لب‌هاش نشست. دهن لویی باز موند اما قبل از اینکه مادر هولدا اون رو ببینه، به سرعت دهنش رو بست. زنگ‌های خطر‌ توی سرش به صدا در اومدند. چی داره-

توجه مادرهولدا حالا کاملا روی پسر شبح بود و با علاقه به سمتش خم شده بود. "اوه واقعا؟"

"بله..." هری نگاهی به چشم‌های‌ گرد شده لویی انداخت. لویی هیچ ایده‌ای نداشت که قصد اون پسر چیه. "نمی‌دونم چی شد. ما توی دانشگاه سه‌گانه با هم آشنا شدیم و این فقط... حس درستی داشت، می‌دونید چی میگم؟" لویی دهنش رو بسته نگه داشت تا در مورد اینکه هری عمرا نمی‌دونه چه چیزی حس درستی داره، حرفی نزنه.

و بعد انگار هری احساس کرد چیزهایی که گفته کافی‌ نیست، پس دستش رو دراز کرد و انگشت‌های بلندش رو بین انگشت‌های کوچیک لویی جا کرد.

حالا ممکن بود لویی واقعا غش کنه. جرأت نداشت حرفی بزنه، چون اگر کاری می‌کرد که نشون بده حرف‌هاشون ساختگی بوده، همه چیز بدتر می‌شد. دندون‌های مادر هولدا اون‌قدری‌ ترسونده بودش که نخواد چنین ریسکی بکنه.

پس بی‌صدا روی صندلیش‌ نشست و اجازه داد تا هری دستش رو بگیره که البته... می‌دونید... هیچ اشکالی نداشت. در هر صورت دست لویی سردش شده بود. مسئله بزرگی‌ نبود که! فقط دو تا دشمن دست همدیگه رو گرفته بودند. البته دست گرفتنِ ظاهری!

لویی دستِ یه عالمه موجود رو قبلا گرفته بود. از این کار یه جورایی لذت می‌برد و به همین دلیل بود که گرفتن دست هری براش آزار دهنده نبود. حالا درسته از هری‌ متنفر بود، اما گرفتن دست چیز مهمی‌ نبود. نباید بیش از حد بهش فکر می‌کرد.

"اون..." هری لبش رو به آرومی گزید. "فکر می‌کنم لویی عشق‌ زندگیمه!"

لویی سرش رو پایین انداخت تا فقط زمینِ کفِ خونه شاهد چشم‌های گرد شده‌اش باشه. دست هری رو تا جایی‌ که می‌تونست محکم فشرد تا بدون استفاده از کلمات بهش بفهمونه که 'چه غلطی داری‌ می‌کنی؟'

اما هری حتی نگاهش هم نکرد و به لبخند زدن به مادرهولدا ادامه داد. مادر هولدا با چشم‌های قلبی‌ نگاهش رو بین اون دو چرخوند. لویی هم مثل هری لبخندی روی لبش نشوند. عجیب‌ترین چیز این بود که هولدا باورشون کرده بود! زن هیچ شکی‌ نداشت که اون دوتا عاشق و معشوقن.

"این خیلی دوست داشتنیه." هولدا با لبخند اون دو رو مخاطب قرار داد."براتون بهترین‌ها رو آرزو می‌کنم." هری از زن تشکر کرد و بعد از اون، هر سه از جا بلند شدند. هری به آرومی‌ دست لویی‌ رو رها کرد و شونه‌های لویی بلافاصله به پایین خم شدند. دستش حالا دوباره سردش شده بود. به گرمای دست هری عادت کرده بود.

اشکالی نداشت... قطعا مشکلی نبود. این روی لویی تاثیری‌ نمیذاشت.

مادرهولدا اون‌ها رو به سمت اتاق‌ قشنگی با دیوارهای آبی رنگ و کف‌ چوبی برد. بیشتر فضای اتاق‌ توسط تخت بزرگی اشغال شده بود، روتختیش‌ کاملا صاف بود و احتمالا‌ اتو شده بود و به طرز زیبایی‌ مرتب‌ بود. لویی‌ دلش می‌خواست که زیر اون ملحفه‌ها بره و صورتش رو توی اون بالش‌های‌ پفکی که روی تخت بود، فرو کنه. البته این کار قطعا غیر حرفه‌ای بود، بنابراین با اکراه خواسته‌اش رو نادیده گرفت.

مادرهولدا با مهربونی‌ بهشون توضیح داد که چیکار باید بکنند و بعد تنهاشون گذاشت تا به کارشون برسن و در رو پشت سرش بست.

لویی بلافاصله کنار تخت رفت و ملحفه‌ها رو توی دست گرفت تا با اشتیاق‌ تکونشون بده.

"خب، دقیقا چند بار باید این کارها رو انجام بدیم؟" هری که هنوز سرجای قبلیش ایستاده بود، با صدای آرومی‌ پرسید و لویی که در حال تمیزکاری‌ بود رو تماشا کرد. لویی آهی‌ کشید. "یه بار‌، هری." لویی حرفی که هولدا یه دقیقه پیش بهشون گفته بود رو تکرار کرد. "باید یه بار‌ تمیزکاری کنیم... تمام گرد و خاک وسایل رو تمیز کنیم و زمین رو جارو‌ بزنیم. و باید همون یه بار رو به درستی انجام بدیم."

"بهتره ارزشش رو داشته باشه وگرنه به خدمت گاتل‌ می‌رسم!"

"هنوز هم قدرتی‌ نداری، فرفری."

"بهشون نیازی ندارم!"

"میشه دست از آویزون کردن لب‌هات برداری و کمکم کنی؟" هری نگاهی‌ به سر تا پای پسر‌ِ پری‌ انداخت، انگار داشت تصمیم می‌گرفت که باهاش بحث‌ کنه یا بی‌خیالش بشه و کمکش کنه. ظاهرا دومی رو انتخاب‌ کرد، چون طرف دیگه‌ی روتختی رو گرفت و شروع به تکون دادنش‌ کرد. لویی با خودش فکر کرد 'انتخاب هوشمندانه‌ای بود.'

با هر تکونی که به روتختی می‌دادند، پرهای کوچیکی توی هوا به حرکت در می‌اومدند و دور بدن‌های مشغول کار اون‌ها می‌چرخیدند. درست مثل نمایی از برفِ زمستونی. از نظر لویی این تصویر خیلی زیبا بود. اون همیشه قدردان چیزهای کوچیک توی زندگی بود. حتی گاهی اوقات به پیکسی‌ها به خاطر کوچولو بودنشون حسودیش می‌شد، چون اون‌ها همیشه در حال خوش‌گذرونی بودند و روی برگ‌های پاییزی یا دانه‌های برف استراحت می‌کردند. لویی دوست داشت چنین آرامشی رو توی زندگیش احساس کنه.

"دیدی؟" وقتی که پرها روی زمین نشستند و تخت مرتب شد، لویی رو به پسر شبح گفت. "خیلی هم بد نبود، مگه نه؟"

هری پوزخندی زد و چشم غره‌ای به روتختی رفت، انگار که اون پارچه‌ها بهش توهین کرده بودند. "از این شرایط خوشم نمیاد."

"مجبور نیستی که ازش خوشت بیاد، فرفری." لویی لبخند شیرینی زد. "حالا، جارو رو بردار و منم وسایل رو گردگیری می‌کنم. زودباش!"

هری با ناباوری به لویی نگاه کرد. "واقعا داری از این کار لذت می‌بری؟ مشکلت چیه آخه؟!"

"این لحنی نیست که در برابر عشق زندگیت باید ازش استفاده کنی... مگه نه؟" لویی ضربه آرومی روی آرنج هری زد.

نادیده گرفتن تلخیِ پشتِ کلماتِ لویی غیرممکن بود و مشخصا هری هم به خوبی متوجه‌اش شده بود. "اوه بی‌خیال! مادرهولدا یه موجود خوبه و موجودات خوب همیشه شیفته‌ی این چیزهای عاشقانه هستند، درست مثل خودت! من فقط دلیلی بهش دادم که باهامون گرم بگیره."

لویی می‌خواست مخالفت کنه، واقعا می‌خواست! اما متاسفانه متوجه شد که حق با هریه. احتمالا خودش هم برای یه داستان عاشقانه ضعف می‌کرد. لعنت بهش!

"حالا هر چی. برو جارو رو بردار. یه خونه هست که باید تمیزش کنیم."
___

تمام خونه رو به خوبی گردگیری کردند و وقتی که کارشون تموم شد، همه چیز از تمیزی برق می‌زد. مادر هولدا بعد از بررسی تمام گوشه‌های خونه لبخند رضایت بخشی به روشون زد.

هری و لویی وقتی که به سمت ایوان خونه می‌رفتند تا جایزه‌شون رو دریافت کنند، لبخند پیروزمندانه‌ای به روی همدیگه زدند.
لویی خیلی خوشحال بود که انقدر راحت و آسون این کار رو به پایان رسوندند، جوری که می‌خواست گریه کنه. ظاهرا هری هم همین احساس رو داشت، چون اون گودال‌های روی گونه‌هاش واضحا ناشی از لبخند رضایت‌مندش بودند. کارشون رو خوب انجام داده بودند.

اما وقتی که نوبت به دریافت پاداششون رسید، همه چیز تغییر کرد. لویی وحشت‌زده شد، چون مادر هولدا پشتش رو به اون‌ها کرد تا ازشون دور بشه.
این نشونه‌ی خوبی نبود. به هیچ‌وجه خوب نبود. موجودات خوب همیشه می‌موندن تا خوشحالی بقیه رو تماشا کنند. این یه اصل ثابت بود! تنها دلیلی که ممکن بود مادر هولدا به خاطرش بهشون پشت کنه این بود که...

این بود که هیچ پاداشی وجود نداشت!
ذهن لویی خالی شده بود و نمی‌دونست باید چی بگه یا چیکار کنه، جز اینکه با ناامیدی فریاد بزنه. "صبر کن!"

خوشبختانه مادر هولدا کاری که لویی ازش خواسته بود رو انجام داد و به آرومی به سمت لویی برگشت. اما حالت صورتش باعث شد تا تمام امید لویی با خاک یکسان بشه. چهره‌اش سرد و غیردوستانه بود، جوری که اون رو شبیه به خواهرش، گاتل، می‌کرد.

"مشکلی هست؟" زن با لحن خشک و ترسناکی پرسید و لویی بزاقش رو فرو داد. "چ-چی کار کردیم؟" لویی پرسید. هری نگاه نگرانش رو روی اون دو و محیط اطرافشون می‌چرخوند. مشخصا متوجه شده بود که یه مشکلی وجود داره. هیچ‌کدومشون نمی‌دونستند که باید چیکار کنند. هیچ نقشه‌ی پشتیبانی، محض این‌که نقشه اولشون شکست خورد، نداشتند.

مادر هولدا به تلخی خندید. "فکر کردید من احمقم؟" لویی جرأت نداشت پاسخی بده پس مادرهولدا ادامه داد."فکر کردید حرف‌هایی که توی خونه‌ی من رد و بدل میشه رو نمی‌شنوم؟ شما برای خواهرم کار می‌کنید."

"فاک." هری زیر لب گفت.

همه چیز برای لویی مشخص بود... قرار نبود پولی بگیرند. قرار نبود پولی بگیرند و قرار بود روی پوست نرم و خوشگلش جای دندون‌های اون زن تا ابد حک بشه، چون به نظر می‌رسید مادر هولدا فقط چند لحظه با کندن کله‌ی اون دو نفر با دندون‌های مسخره و غول پیکرش فاصله داره و همه این‌ها برای لویی زیادی بود.

این یکی از اون لحظات بود که کارهای زیادی می‌تونست انجام بده اما تعداد کمی ازشون می‌تونستند کمکش کنند و لویی فقط چند ثانیه با منفجر شدن از شدت استرس فاصله داشت. هری هم مشخصا نمی‌دونست باید چیکار کنه، چون پشت لویی ایستاده بود، لب‌هاش رو مضطربانه گاز گرفته بود و مدام اطرافش رو با نگرانی نگاه می‌کرد، انگار که منتظر بود یه چیزی ناگهان ظاهر بشه و نجاتشون بده.

پس لویی کاری که فکر می‌کرد توی اون لحظه منطقی و کمک کننده‌ست رو انجام داد... صورتش رو توی دست‌های کوچولوش فرو برد و زیر گریه زد.

به هیچ عنوان جلوی خودش رو نگرفت و با هق هق‌های بلند، تکون دادن سرش، تند تند پاک کردن اشک‌هاش و لرزوندن شونه‌های ظریفش آسیب پذیریش رو به رخ کشید.

نمی‌تونست واکنش مادر هولدا رو توصیف کنه، اما مطمئنا اون زن شوکه شده بود. وقتش بود که بهترین نمایش زندگیش رو اجرا کنه. "خواهش‌ می‌کنم... من واقعا متاسفم. متاسفم که ناامیدتون کردم! من... من فقط می‌خواستم که کمک کنم و حالا همه چیز خراب شده! سرنوشت ما یه زندگی شوم و پر از شرمندگیه و همه چیز تقصیر منه، هری!" پسر پری به سمت هری چرخید. "هیچ‌وقت قصد نداشتم که پای تو رو توی این شرایط بکشونم."

با چشم‌هاش به پسر‌ فهموند که باهاش همکاری کنه. توی کمتر از نیم ثانیه چهره‌ی هری از حالت شوکه، به گیج و بعد فهمیده‌ای تغییر کرد و به سرعت چهره‌اش رو به حالت ناراحتی تغییر داد. با ناامیدی شونه‌هاش رو بالا انداخت. "همینه که هست لویی. ممکن نبود که بدونی چنین اتفاقی میافته." لویی سرش رو تکون داد. "نه. نه... من باید درستش کنم!" لویی به سمت مادرهولدا برگشت. "میشه لطفا یه فرصت بهم بدید تا براتون توضیح بدم؟"

انگار چیزی توی لحن خواهشمند و چهره‌ی مظلوم لویی بود، چون مادر هولدا با اکراه سرش رو تکون داد. لویی اشک‌هاش رو از روی صورتش پاک کرد. "ممنونم. واقعا ممنونم! همون‌طور که می‌دونید ما به خاطر دلیلی که بهتون گفتیم اینجا نیستیم، اما بهتون اطمینان میدم که قصد بدی نداشتیم! ما- ما توی یه دروازه افتادیم خب؟ و سیستم دروازه‌ها خراب شده بودند و وقتی که ما اینجا اومدیم توسط مادر گاتل گروگان گرفته شدیم! تهدیدمون کرد که اگر پولی که شما بهمون میدید رو براش نبریم، ما رو توی یه دروازه‌ی دیگه میندازه!"

نگاه مادر هولدا هنوز هم به سردی سابق بود. "اینکه مجبور شدید این کار رو بکنید باعث نمیشه که نیت پاکی داشته باشید!"
"می‌دونم!" لویی گفت و ذهنش در تلاش بود تا دلیل معصومانه‌ای پیدا کنه."ما قرار نبود اون پول رو بهش بدیم! ما می‌خواستیم یه نقشه بریزیم و راپونزلِ بیچاره رو فراری بدیم و این پول رو به اون بدیم تا اون بتونه آزادانه زندگی کنه."
تصمیم گرفت بخشی از حقیقت رو توی حرف‌هاش بگنجونه و ظاهرا کارش جواب داد، چون چشم‌های زن با اشاره لویی به اون دختر غمگین شدند.

مادرهولدا نگاهش رو پایین انداخت و به دامن بلندش چشم دوخت، قبل از اینکه آهی بکشه."واقعا برای اون دختر بیچاره دلم می‌سوزه... دختر خوبیه."
"ما هم همین‌طور!" لویی سرش رو تکون داد و احتمالا یکم بیش از حد لحنش مشتاقانه بود."و به خاطر همین هم اون پول رو می‌خوایم. اون لایق عذابی که گاتل بهش میده، نیست."

چند لحظه‌ای سکوت بینشون حکم فرما شد. به نظر می‌اومد که مادرهولدا داره به حرف‌هاش فکر می‌کنه. لویی نفسش رو حبس کرده بود و توی دلش تند تند دعا می‌کرد تا نقشه‌اش جواب بده. هری هم درست مثل اون منتظر بود.

"اینکه تو قصد بدی نداشتی رو باور می‌کنم." مادر هولدا نگاهی به لویی انداخت اما بعد نگاهش به سمت هری برگشت و صورتش دوباره سرد شد‌. "اما دوستت... نمی‌تونم باورش کنم. اون شروره... می‌تونم حسش کنم. از اهالی دنیای زیرینه."

آره... لویی توی ذهنش حرف زن رو تایید کرد. می‌تونست با صدای بلند هم حرفش رو تایید کنه، پول رو بگیره و فرار کنه و هری رو تنها بذاره تا با اون دندون‌ها سر و کله بزنه. کار راحتی بود و مجبور هم نبود که دهکده گریم رو ترک کنه. می‌تونست یه دلیل ناراحت کننده و موجه برای لیام بگه و فقط صبر کنه تا سیستم دروازه‌ها درست بشن.

می‌تونست این کار رو بکنه، اما لویی دلش رو نداشت. یه چیزی اون رو از انجام دادنش منع می‌کرد. احتمالا به خاطر این بود که این نقشه‌ی بدجنسانه‌ای بود و لویی بدجنس نبود! اون یه پری مفتخر، مهربون و احتمالا گاهی اوقات یکم شلوغ بود، اما بدجنس نبود!

به علاوه، یه‌جورایی از اعتراف بهش متنفر بود اما اون به هری مدیون بود. چون جدای از غر زدن‌ها و حرف‌های نیش‌دار و کارهاش، اون پسر ثابت کرده بود که وفاداره. هری فرصتش رو داشت که لویی و لیام رو رها کنه و جون خودش رو نجات بده اما این کار رو نکرده بود و لویی عمرا نمی‌خواست قبل از هری کاری کنه که به عنوان یه فرد غیر قابل اعتماد شناخته بشه!

"اوه مادر هولدا..." با لحن سرزنش‌باری زن رو خطاب قرار داد. "بیاید از اون موجوداتی نباشیم که بقیه رو از روی ظاهرشون قضاوت می‌کنند."

مادرهولدا ابرویی بالا انداخت. "پس اون شرور نیست؟" لویی سرش رو به سرعت تکون داد. "منظورم رو اشتباه متوجه نشید... منم اون اوایل نسبت به قصد و نیتش تردید داشتم. فکر کنم تمام ما وقتی که با موجوداتی از دنیای زیرین مواجه میشیم چنین افکاری داریم اما وقتی که باهاش همراه شدم، متوجه اشتباهم شدم. وقتی که پشت اون ظاهر سردش رو دیدم، متوجه مهربونی ذاتیش شدم. نمی‌تونید پسری که اون جوری تربیت شده رو مقصر بدونید. این چیزی نبوده که بتونه کنترلش کنه. باورم کنید... شاید اصالتش برای سرزمینی شرور باشه اما ذاتش اون‌جوری نیست."

اون کلمات به طرز مشمئزکننده‌ای تلخ و تظاهرآمیز به نظر می‌رسیدند اما به نظر می‌رسید که دارن جواب میدن.

(اگر لویی پشت سرش رو نگاه می‌کرد، متوجه برق خاص چشم‌های سبز هری و فک افتاده‌اش می‌شد.)

مادرهولدا دست‌هاش رو بهم گره زد و با تردید نگاهش رو بین اون دو موجود عجیب و صورت‌های امیدوارشون گردوند تا اینکه در نهایت چشم‌هاش رو چرخوند و آهی کشید."خیلی‌خب. پول رو بهتون میدم اما باید یه قولی بهم بدید."

"هر چیزی که باشه!" لویی بلافاصله گفت، قلبش با سرعت می‌تپید.

"باید خواهرم رو بکشید."

○●○●○

بیاید با همکاری هم چسب بگیریم و دست هری رو به دست لویی بچسبونیم تا دست‌های کوچولوی پریمون سردش نشه🥺

هری هم که مود همه‌ی ما موقع خونه تکونیه😂😭

کمتر از ده روز به سال جدید مونده. بیاید بگید ببینم برنامه‌تون برای سال بعد چیه؟👀

دوستتون دارم💚

~آیدا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top