•12•

سلام به خوشگلای خودم. حالتون چطوره؟
ممنونم بابت تمام کامنت‌ها و ووت‌های چپتر قبل. حمایتتون همیشه شامل حال من شده و بابتش قدردانم🥰

اگر برای هر چپتر حداقل به اندازه‌ی نصف چپتر قبل(میشه حدود 300 تا) کامنت بذارید دیگه از ایجاد انگیزه خبری نیست😂

ماچ به کله‌‌هاتون🍓
○●○●○

برای لیام کمی وقت برد تا خودش رو به زمین برسونه، پس لویی یه بار دیگه به تماشای اون پسر نشست. هری خیلی هم اشتباه نمی‌کرد... لیام واقعا عضله‌های قشنگی داشت.

و بعد ناگهان آه آرزومندی رو کنار گوشش شنید که باعث شد بال‌هاش با ترس تکون بخورن و از زمین فاصله بگیره.

"احتمالا‌ هیچ‌وقت از تماشا کردنش خسته نمیشم." هری همون‌طور که با چشم‌های قلبی به لیام خیره شده بود، گفت.

"این دیگه چه-" لویی به اون شبح خیره شد و چند باری پلک زد تا مطمئن بشه که داره درست می‌بینه. "چیکار کردی؟ از کجا پیدات شد؟ کجا رفته بودی؟"

با بیان آخرین جمله پسر بالدار دست‌های مشت کرده‌اش رو به بازوی هری کوبید. پسر چشم سبز هیسی کشید و خودش رو بلافاصله کنار کشید. "آخ!" بازوش رو با احتیاط مالید. "این دیگه برای چی بود؟"

"برای غیب شدنت و تنها گذاشتن ما درست مثل یه فرد خودخواه!"

"تنهاتون نذاشتم که!" هری چشم غره‌ای به پسر پری رفت و دست‌هاش رو جلوی سینه‌اش بهم گره زد. "کل مدت همون‌جا بودم!"

"اوه خب پس این‌جوری‌ واقعا مشکلی‌ نیست، مگه نه؟ از اون‌جایی که از یه گوشه کناری شاهد تقریبا کشته شدن ما بودی همه چی خوبه!"

"فقط شماها رو نگاه نمی‌کردم." هری با کلافگی موهای خودش رو کشید. لویی با خودش فکر کرد که خوبه! بذار حرص بخوره!

"فکر کردی عوضیم؟" لویی پلکی زد و خونسرد جوابش رو داد. "آره."

انقدر غرق بحث بودند که متوجه نشدند لیام به زمین رسیده و کنارشون ایستاده، تا اینکه اون پسر تصمیم گرفت دهنش رو باز کنه و سرزنششون کنه.

"نمی‌تونم کارهای شما دو تا رو باور کنم!" با نارضایتی گفت و سرش رو با تاسف‌ تکون داد و باعث شد اون دو از جا بپرند. "هری‌ فقط دو دقیقه‌ست که برگشته -راستی اصلا معلوم هست کجا رفته بودی؟- و هنوز هیچی نشده یقه‌ی همدیگه رو گرفتید! اصلا چطور برای این کار انرژی دارید؟ همین شنیدنش هم منو خسته می‌کنه... خدایا!"

لویی لبش رو گاز گرفت و با خجالت به پاهای‌ برهنه‌ش خیره شد. لیام باعث شده بود احساس کنه که رفتار بچگانه‌ای داشته و بابتش از اون پسر متنفر بود... اما بیشتر از اون، از هری متنفر بود.

"حالا هر چی..." پسر بالدار زیر لب گفت."نگو که نمی‌خوای بدونی برای چی ما رو ول کرد و غیبش زد!"

"اوه نه... قطعا می‌خوام بدونم!" لیام گفت و نگاه خشکش رو به هری دوخت."حالا که حرفش شد، برای چی این کار رو کردی؟"

"من ولتون نکردم!" هری با کلافگی گفت. "من یه بزدل لعنتی نیستم!"

"اوه واقعا؟" لویی با کنایه پرسید. "قسم می‌خورم وقتی قدرت‌هامو پس بگیرم-"

"خدا وکیلی؟" لیام وسط جدالشون پرید و چشم غره‌ی کشنده‌ای تحویلشون داد.

اون دو پسر ساکت شدند و سرشون رو پایین انداختند. لویی لب‌هاش رو بهم فشرد تا ناراحتی‌ای که حضور منفور هری‌ براش ایجاد کرده بود رو به زبون نیاره. "یه آینه‌ای هست..." هری با زمزمه آرومی‌ سکوت رو شکست. "توی اتاق مادرگاتله. دروازه‌ای که ازش حرف می‌زدیم همونه. توی‌ پنهان کردنش عالی عمل کرده، ولی آره اون‌جاست."

اوه... لویی پلکی زد. پس این کاری بود که-

لیام سرش رو تکون داد و آهی کشید. "خیلی‌خب. خوبه. ممنون هری." لحن جدی لیام باعث شد هری به آرومی‌ سرش رو تکون بده و با انگشت‌های پاهاش طرح‌های نامعلومی روی چمن‌ها بکشه. لویی احساس حماقت می‌کرد.

"خیلی‌خب!" تقریبا فریاد زد و پسر شبح و پسر گرگ نما به خاطرش از جا پریدند. لویی بحث رو تغییر داد. "قراره همه با هم بریم خونه مادرهولدا یا چی؟" و تلاشش برای تغییر بحث جواب داد، چون لیام لبش رو گاز گرفت و دستی به پیشونیش کشید. "خیلی عاقلانه به نظر نمیاد. دهکده گریم اونقدرها هم جای آروم و بی‌دردسری نیست. به نظرم یه نفر باید بمونه و نگهبانی بده."

هاه. این به هیچ‌وجه سرگرم کننده به نظر نمی‌رسید. گوشه دیوار بشینی و برای ساعت‌ها هیچ کاری نکنی. قطعا لویی قرار نبود این کار رو بکنه. مطمئنا به خاطر سر رفتن حوصله‌ش مثل یه گل پژمرده می‌شد. اما حرف لیام منطقی به نظر می‌رسید. یه نفر باید می‌موند تا اگر اتفاقی می‌افتاد ازش با خبر بشن.

"خیلی‌خب." لویی موافقت خودش رو اعلام کرد."رای من هریه! به خوابیدن نیازی‌ نداره و انقدری منفور هست که هر کسی این اطراف اومد رو بترسونه."

"هاهاها... خیلی خنده‌دار بود." هری با لحن بی‌حسی‌ گفت. "من این فکر رو نمی‌کنم. لویی باید بمونه." پسر شبح مقتدرانه کمرش رو صاف‌ کرد. "اون جنگل رو مثل کف دستش می‌شناسه. هیچ‌کس جرات نمی‌کنه بهش آسیبی بزنه... فقط کافیه نگاهش کنن تا بلافاصله دلشون بخواد لوسش کنن."

لویی چشم غره‌ای تحویل‌ پسر داد. "اصلا این حرفت-"

"من می‌مونم!" لیام با جدیت حرف لویی رو قطع کرد. پسر فرفری و پسر بالدار سرشون رو به سمت اون چرخوندند و بهش خیره شدند. به نظر نمی‌رسید نگاه خیره‌شون لیام رو آزار بده، چون با بی‌خیالیِ خاصی دلیلش رو توضیح داد. "من توی نگهبانی‌ خوبم. یه گرگم و اگر اتفاقی افتاد می‌تونم از خودم دفاع کنم. منطقی‌تره که من بمونم."

لویی کمی فکر کرد. حق با لیام بود اما این درست به نظر نمی‌رسید. چیزی بیشتر از یه توضیح قانع کننده نیاز بود تا بخواد با هری استایلز‌ توی یه چاه بپره. "نه!" لویی سرش رو تکون داد. "نه. این اتفاق نمیفته. من با این پسره اون پایین نمیرم. این کاری نیست که بخوام بکنم. نه. فراموشش کنید."

هری هم درست به همون اندازه مخالفِ این فکر به نظر می‌رسید و آماده بود تا اعتراض کنه اما لیام دستش رو بلند کرد تا ساکتشون کنه. "فکر می‌کنید وقتی نمی‌تونید کنار هم بودن رو تحمل کنید، می‌تونید از دنیای زیرین یا هر جای دیگه‌ای که ازش سر در بیاریم جون سالم به در ببرید؟" لیام ابرویی بالا‌ انداخت. "نه! باید یاد بگیرید همدیگه رو تحمل کنید. من قبول نکردم همراهتون بیام تا از شما دو تا پرستاری کنم! شما دو نفر با هم توی چاه میرید. با هم کنار میاید و غر نمی‌زنید."

لویی بهترین چشم غره‌ای که می‌تونست رو تحویل دوست جدیدش داد تا بهش نشون بده که تا چه حد توی اون لحظه ازش بدش میاد. البته نه به اندازه‌ای که از هری بدش می‌اومد، پس قبل از اینکه حرفی‌ بزنه نگاه چپی حواله هری کرد. "خیلی خب... اما اگر به خاطر گندهای این پسره بمیریم روحم برمی‌گرده و تا آخر عمر دنبالت میاد. فقط گفتم که بدونی!"

"مثلا قراره چیکار کنی؟" هری با تلخی زمزمه کرد." گل‌هاش رو پژمرده کنی؟ مثل پیکسی‌ها گرد و خاک روی بالشتش بریزی؟"

"خفه شو فرفری!"

با دیدن چشم غره‌ی لیام هر دو دهنشون رو بستند. لویی کم کم داشت به این نتیجه می‌رسید که از اون لیام خجالتی و کم حرف بیشتر خوشش می‌اومد. همیشه لویی بود که بقیه رو قانع می‌کرد تا کاری که می‌خواد رو انجام بدن. به علاوه، لیام داشت مثل یه بچه باهاش رفتار می‌کرد که از نظر لویی اصلا قشنگ نبود! درسته که حق با لیام بود، ولی باز هم قشنگ نبود.

"فقط بیا بریم." لویی با اکراه گفت و لیام سرش رو تکون داد و لبخند دلگرم کننده‌ای به روش زد. هری زیر لب غرید اما اعتراضش رو به زبون نیاورد."چقدر تا اون‌جا راهه؟" هری‌ پرسید.

"خیلی دور نیست. اگر عجله کنیم نهایتا نیم ساعت وقت ببره."

"خیلی خب." هری سرش رو تکون داد."یه چیز دیگه، این چاه که یه جور دروازه نیست، درسته؟" لویی پوزخندی زد. "نه. اون فقط متعلق به بخش پنهان روستای گریمه."

"فقط می‌خواستم بدونم." پسر چشم سبز شونه‌اش رو بالا انداخت."می‌خواستم مطمئن بشم که وقتی توقع یه مادربزرگ با یه ظرف کوکی رو دارم، یهو با ارتش مرگبار اودین یا چنین چیزی رو به رو نشم. واقعا خوشایند نیست."

لویی تقریبا به حرف پسر خندید اما به موقع جلوی خودش رو گرفت، خنده‌اش رو خورد و در عوض سرش رو تکون داد. "فقط یادتون باشه که باید یه راهی‌ پیدا کنیم تا به تیلور هم کمک کنیم. نمی‌تونیم با اون جادوگر تنهاش بذاریم."

لیام لبش رو گاز گرفت و دستی توی موهاش کشید. "درسته. سعی می‌کنم توی مدتی که منتظرتون می‌مونم یه راهی پیدا کنم. خوبه؟"

"واقعا درک نمی‌کنم چرا مجبوریم این کار رو بکنیم." هری پرسید و دو جفت چشم عصبی رو به سمت خودش کشید. "چیه؟ وظیفه ما نیست که هر پرنسس بدبختی رو نجات بدیم. بهترین کاری که می‌تونیم بکنیم اینه که هوای خودمون رو داشته باشیم و امیدوار باشیم دختره بتونه خودش رو از اون شرایط نجات بده."

فک لویی بهم فشرده شد. "خیلی حرف‌ها دلم می‌خواد بزنم... اما چیزی نمیگم!"
"واقعا قدردانم دارلینگ." هری با لحن سردی گفت.

(لیام چشم‌هاش رو چرخوند اما در هر صورت، همین هم برای اون دو نفر یه نوع پیشرفت به حساب می‌اومد.)

____
لویی مطمئن نبود که این ایده‌ی خوبیه یا نه. در واقع اصلا مطمئن نبود. نه که ترسیده باشه... به هیچ وجه! چون اون شخصیت دلیری داشت. یه شیردل واقعی و یه قهرمان بود. فقط مشکل این بود که اون چاه خیلی خوشایند به نظر نمی‌رسید. عمیق و باریک بود و آب درون چاه، تیره و سرد بود.

به نظر نمی‌اومد که هری مشکلی باهاش داشته باشه، پس لویی قطعا نمی‌تونست تردیدش رو نشون بده."خیلی خب."‌ لویی نفسی گرفت و لبه‌ی چاه نشست. پاهای کوچولوش به سطح آب‌ نمی‌رسیدند. بزاق دهنش رو قورت داد. هری به راحتی کنارش‌ نشست. "آماده‌ای پیکسی؟"

"چی؟" لویی تلاشش رو کرد تا بلندتر و قوی‌تر از چیزی‌ که هست خودش رو نشون بده، پس یه نگاه از خودراضی به هری انداخت. "مگه تو آماده نیستی؟"

هری نیشخند سردی زد."بای بای لیام!" هری‌، قبل از اینکه بازوی لویی رو بگیره و اون رو همراه خودش توی‌ چاه بندازه، گفت. چشم‌های لویی گرد شد و دهنش رو باز کرد تا جیغ‌ بزنه اما همون موقع بود که به آب سرد‌ چاه برخورد کردند.

آب هر دو پسر رو درون خودش فرو برد. حالا دیگه هیچ راه برگشتی نبود. برای چند ثانیه همه چیز سرد و ناخوشایند بود و لویی نمی‌تونست نفس بکشه. آب به طرز عجیبی بی‌رحم بود، بدن ظریفش رو مدام به اطراف تاب‌ می‌داد و لویی واقعا توی اون شرایط درمانده بود و حتی نمی‌دونست هری کجاست.

و چند لحظه بعد،‌ همه چیز تموم شد و هری و لویی خودشون رو توی یه چمنزار خیلی زیبا پیدا کردند. ورودشون بی‌شباهت به ورود هیجان‌انگیزشون به دهکده گریم نبود. وزن لویی روی دست‌ها و پاهاش بود و همون‌طور که به سرعت نفس نفس می‌زد، اعضای بدنش‌ رو چک می‌کرد تا مطمئن بشه که اون‌ها سرجاشون قرار دارن و به درستیِ قبل کار می‌کنند. وقتی که مطمئن شد، از جا بلند شد و اطرافش رو نگاه کرد.

"چه جای خوشگلیه!" با شگفتی‌ گفت. "عاشقش شدم!"
"آره آره." صدای غرغر هری رو از پشت سرش شنید. "فقط بیا بریم این مصیبتِ کوفتی رو تموم کنیم، باشه؟"

"بی‌ادبی تو رو به هیچ جایی نمی‌رسونه."
"خودت هم اونقدرها دل پسند حرف نمی‌زنی!"

لویی نفسش رو با کلافگی‌ بیرون داد و پشتش رو به اون پسر‌ کرد و با سرعت به سمت دیگه چمنزار قدم برداشت و منتظر شد تا هری پشت سرش بیاد. وقتی که پسر دنبالش راه افتاد، لبخند رضایتی روی لب‌های لویی نشست.

"خب، الان باید چیکار کنیم؟" هری وقتی که بالاخره خودش رو به پسرِ پری‌ رسوند، پرسید. لویی دستی به گردنش‌ کشید. "خب... خیلی مطمئن نیستم. تنها چیزی که راجع به مادرهولدا می‌دونم اینه که توی زمستون کمکمون می‌کنه. اون چند تا تشک داره، خب؟ و اون‌ها رو تکون میده و تصمیم می‌گیره که چقدر برف بهمون بده. گاهی اوقات کم و سبکه و گاهی هم خیلی سنگینن."

هری جوری نگاهش می‌کرد انگار که حرف‌های لویی به هیچ‌وجه با عقل جور در نمیان و لویی هم واقعا توقعی‌ نداشت. احتمالا حتی روز و شب هم از نظر اون پسر پیچیده بودند.

همون‌طور که مسیرشون رو به سمت جنگل خلوتی که سمت دیگه‌ی چمنزار بود ادامه می‌دادند، صدای ضعیفی رو شنیدند. صدای یه ناله بود. لویی با شنیدن اون صدا، درست مثل یه قهرمان واقعی، به سمت صدا دوید تا به موجودی که در عذاب بود، کمک کنه.

"حتما داری باهام شوخی‌ می‌کنی..." هری با دیدن چیزی‌ که منبع ناله‌ها بود، گفت. چشم‌های گرد و ناباورش خیره‌ی... خب... اجاقِ مقابلشون بود. "این یه اجاقه؟ وسط جنگل آخه؟ اصلا چطوری‌ کار می‌کنه؟"

"خفه شو!" لویی گفت و نفسش رو بیرون داد. "صدای ناله مال نون‌هاست... می‌بینی؟ تقریبا سوختن!"

حق با لویی بود. (البته که بود!) درون اجاق چند تا قرص نون قرار داشتند که با صدای بلندی می‌نالیدند. "ما رو بیرون بیارید. بیرونمون بیارید یا افسوس بخورید چون قراره به خاکستر تبدیل‌ بشیم! خیلی وقته که داریم میپزیم."

"اوه. درسته. البته..." هری با بداخلاقی‌ غر‌ زد و لویی سینی نون رو از توی فرِ اجاق‌ بیرون کشید. "قرص‌های‌ نونی که ناله می‌کنن. البته. کاملا با عقل‌ جور در میاد!"

خیلی زود از اجاق‌ فاصله گرفتند و به راهشون ادامه دادند و به هیچ عنوان مطمئن نبودند که مسیر درستی رو در پیش‌ گرفتند یا نه، اما امیدوار بودند که نتیجه‌ی دلخواهشون رو بگیرند.

بعد از چند لحظه برای بار دوم صدای یه ناله‌ی خواهشمند رو شنیدند. هری با صدای‌ بلندی غر زد اما لویی بی‌توجه به اون پسر، به سمت صدا شتافت تا به کسی که کمک نیاز داشت، یاری برسونه.

واقعا درک نمی‌کرد که چرا هری تمام مدت انقدر غر می‌زنه. کمک کردن که بد نبود! ممکن بود مجبور بشن کارهای بدتری‌ نسبت به کمک به موجودات بیچاره انجام بدن. اون پسر فقط شبیه یه بچه‌ی غرغرو بود.

(البته هری‌ توی اون لحظه کاملا شبیه به بچه‌ها بود. حتی لب‌هاش رو هم بیرون داده بود. شبیه یه عروسک شده بود. اگر لویی از اون پسر‌ متنفر نبود، فکر می‌کرد که قطعا خیلی دوست‌داشتنی به نظر می‌رسه.)

دومین چیزی که به کمک نیاز داشت یه درخت سیب بود. اون درخت یکی از اون درخت‌های خاص و کمیاب بود و لویی واقعا براش ناراحت بود، مخصوصا که صدای ناله‌اش خیلی دلخراش بود. "تکونم بده. التماست می‌کنم تکونم بده. سیب‌هام همه رسیده‌ان."

لویی بلافاصله اطاعت کرد و هری دستش رو توی پیشونی خودش کوبید. "این دهکده‌ی فاکی... یا خودِ زئوس!" پسر فرفری همون‌طور که لویی پرواز‌ می‌کرد تا شاخه‌های رو تکون بده، نق زد.

"یا خدا هری. از اون نون‌ها هم بیشتر نق‌ می‌زنی!" لویی چشم‌هاش رو چرخوند. تعداد کمی از سیب‌ها با هر تکونی که لویی به شاخه‌ها می‌داد، پایین می‌افتادند. اخمی روی صورتش‌ نشست. سخت‌تر از چیزی بود که فکرش رو می‌کرد. اگر قرار بود لویی این کار رو ادامه بده، تا ابد طول می‌کشید."توهین‌های زیادی توی عمرم شنیدم ولی این یکی واقعا جدید بود!"

"دهنت رو ببند و کمکم کن درخت رو تکون بدم." لویی دستور داد. هری‌ جوری به پسر بالدار نگاه می‌کرد انگار که فکر می‌کرد اون دیوونه شده، اما بعد آه بلندی‌ کشید و شاخه‌ی بزرگی که سیب‌های سرخ رنگ روشون جا خوش کرده بودند رو محکم تکون داد.

سیب‌ها با سرعت روی سرش ریختند و اگر اون پسر انسان بود، قطعا سر و دست‌هاش کبود می‌شد. انگار همین اتفاق مود پسر رو بدتر کرد، چون به سیب‌هایی که اطرافش‌ بودند، نگاه کرد و بلند فحش داد. به سیب‌ها چشم غره رفت و جوری اخم کرد که قطعا یه خطِ اخم روی صورتش‌ باقی‌ می‌موند. درست مثل یه بچه شده بود.

لویی نتونست جلوی خودش رو بگیره و نخودی خندید. هری سرش رو بلند کرد و چشم‌هاش رو ریز‌ کرد. "فکر می‌کنی‌ این خنده داره، آره؟" پسر بالدار فقط کف دستش رو روی دهنش‌ کوبید تا صدای خنده‌اش رو خفه کنه.

هری استایلز، شبحِ ترسناکِ درد، با موهای بهم ریخته‌ای که روی چشم‌هاش افتاده بودند و لب‌های آویزون، وسط یه چمنزار ایستاده بود و دور تا دورش رو سیب‌ها احاطه کرده بودند. این فوق‌العاده خنده‌دار بود.

هری‌ نیشخندی زد. "نباید انقدر‌ گستاخ باشی، پیکسی. من می‌تونم تمام این سیب‌ها رو پایین بیارم در حالی که تو هنوز سومین سیب رو هم نکندی!"

صدای خنده‌ی لویی قطع شد و ابرویی بالا‌ انداخت. "داری منو به چالش‌ می‌کشی؟" هری با تکون دادن یه شاخه‌ی دیگه جوابش رو داد. لویی این رو به عنوان یه جواب بله در نظر گرفت و چهل و پنج دقیقه‌ی بعدی به تکون دادن شاخه‌ها و صدای داد و فریادشون گذشت.

○●○●○
لری این بوک فقط دو تا نینی‌ان🤏🏻

مادرهولدا هم ورژن خارجی ننه سرمای ما ایرانی‌هاست😄

دوستتون دارم🧡

~آیدا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top