•11•
⭐️+💬
همین اول ایجاد انگیزه بکنم براتون؟
با تمام عشقی که به این بوک دارم و زحمت چند ماههای که برای گرفتن اجازه از نویسندهش کشیدم، با عرض معذرت میزان توجه به این چپتر قراره مشخص کنه که ترجمه رو ادامه بدم یا نه :)
چون من برای ترجمه و ویرایش هر چپتر 'حداقل' ۳ تا ۴ ساعت وقت میذارم اما وقتی بازخورد چندانی نمیگیره منم انگیزهای برای ادامه ندارم. به هر حال تصمیم با خودتونه و هیچ اجباری برای هیچ چیزی نیست.
لاو یو عال💙
○●○●○
لویی و هری به لیام که با سرعت و قدرت فوقالعادهای در حال بالا رفتن از اون موها بود، خیره شدند و هری سوت بلندی زد."لعنت!" پسر گفت و سرش رو کج کرد و عضلههای کمر لیام رو دید زد. "یه روز به فاکش میدم."
لویی سرش رو با سرعت به سمت پسر فرفری برگردوند و نگاه پر تنفری تحویلش داد. "خیلی مبتذلی!" هری لبخندی زد. "خیلی ممنونم. من توی یه محیط واقعا الهام بخش بزرگ شدم." لویی چشمهاش رو چرخوند، پوزخندی زد و نیشخند شیطنتبار هری رو نادیده گرفت. "چی آزارت میده؟" و بعد نچی کرد. "نکنه لویی کوچولو از کلمات بد خوشش نمیاد؟"
"خفه شو!" لویی زمزمه کرد و نگاهش رو روی لیام که درست مثل یه قهرمان در حال بالا رفتن از موهای راپونزل بود، متمرکز کرد. تقریبا داشت به بالای برج میرسید، پس احتمالا بهتر بود که اونها هم حرکت کنند.
"ما هم باید بریم اون بالا." لویی گفت. "یا ترجیح میدی اینجا بمونی و به دید زدنت ادامه بدی؟"
"چیزی که میخواستم تماشا کنم همین الان از پنجره رفت داخل."
لویی با انزجار صورتش رو جمع کرد و آرنجش رو توی پهلوی هری فرو کرد. هری خندید و لویی به سمت بالای برج پرواز کرد و بالهای دوست داشتنیش رو تا جایی که میتونست به سرعت تکون داد. (بالهاش احتمالا عزیزترین قسمت بدنش بودند. هیچوقت ناامیدش نکرده بودند و همیشه برای اطاعت ازش آماده و کاملا با ذهنش هماهنگ بودند. دلش برای کسانی که بدون بال زندگی میکردند، میسوخت.)
وقتی که لویی از پنجرهی کوچیک داخل رفت، هری از قبل اونجا بود. منظرهای که به محض رسیدن باهاش مواجه شد هری بود که بیخیال یه گوشه ایستاده بود، یه دختر وسط اتاق با وحشت نگاهشون میکرد و لیام داشت بهترین تلاشش رو میکرد تا آرومش کنه. "ببین. هی- هیش... ما قرار نیست بهت آسیبی بزنیم. به کمکت احتیاج داریم."
لرزش بدن دختری که مشخصا راپونزل بود، متوقف نشد و جوری موهاش رو چسبیده بود که انگار تنها راه نجاتش بودند. چشمهای آبیش درشت و ترسیده بودند. لویی نگاهی به هری که هر لحظه نیشش بیشتر باز میشد و لیام که لحظه به لحظه مضطربتر میشد، انداخت و اون موقع بود که تصمیم گرفت جلو بره و همه رو نجات بده.
پس بهترین لبخندش رو زد، دستهاش رو بهم چسبوند و جلوتر رفت. "سلام!" با انرژی بیش از حدی رو به راپونزل گفت. "من لوییام. یه پریام! احتمالا قبلا من و دوستام رو اون بیرون دیدی. ازمون نترس. کسی قرار نیست اذیتت کنه. تو راپونزلی، درسته؟"
راپونزل با شک نگاهش میکرد اما دیگه مثل سابق نمیلرزید. "لطفا اونجوری صدام نزن!" لبخند لویی کمی به خاطر گیجیش کمرنگ شد. "آم باشه. چی دوست داری صدات بزنم؟"
"من- آم..." راپونزل - یا هر چیزی که بود - لبهاش رو گاز گرفت. "تیلور. اسم واقعی من تیلوره." دختر حرف دیگهای نزد، پس لویی به این نتیجه رسید که بهتره ادامه بده. "سلام تیلور. موهای دوست داشتنیای داری." از دختر تعریف کرد. "منظورم اینه که، من همیشه فکر میکردم موهای خودم خیلی قشنگن اما الان که مال تو رو دیدم فکر کنم این جایگاه برازنده توئه." به نظر نمیرسید که تیلور تحت تاثیر قرار گرفته باشه. "ازشون متنفرم."
"واقعا؟" چشمهای لویی گرد شد. خب پس...
"همیشه سر راهمن. ساعتها وقت میبره تا شونهشون کنم و وقتی که میخوام بخوابم خفهام میکنن."
"اوه." لویی با بهت گفت."که اینطور. چرا کوتاهشون نمیکنی؟"
"مادرم بهم اجازه نمیده." تیلور اخمی کرد. "بهشون نیاز داره."
"این احمقانهترین چیزیه که تا حالا شنیدم. اینها موهای توئن، درسته؟ به سر تو متصلن. این باید تصمیم تو باشه که باهاشون چیکار کنی. اگر گاتل اصرار داره اونجوری بیاد تو خونه میتونه برای خودش یه نردبون بگیره."
لرزش دختر هر لحظه کمتر از قبل میشد و مشتاقانه سرش رو تکون میداد. یه امتیاز برای لویی! "حق با توئه. منم همین فکر رو میکنم اما اونقدری قوی نیستم که کاری راجع بهش بکنم. اون خیلی قدرتمنده." تیلور نگاهش رو به پاهاش دوخت. "یه جورایی منو میترسونه." با صدای آرومی اعتراف کرد.
لویی نمیتونست جلوی حس دلسوزیش نسبت به اون دختر رو بگیره. اون لایق چنین زندگی برنامه ریزی شده و منزویای که مادر گاتل براش به وجود آورده بود، نبود. لویی میدونست که اگر توی شرایطی مثل اون دختر قرار میگرفت، دیوانه میشد.
"میدونی چیه؟" با انرژی ناگهانیای گفت و صورتش درخشید. "یه ایده عالی دارم! واقعا فکر شگفت انگیزیه. ما به کمک تو نیاز داریم، خب؟ چطوره که تو به ما کمک کنی و ما هم به تو کمک کنیم تا فرار کنی!" برقی توی نگاه تیلور نشست و لویی میدونست که توجه دختر رو جلب کرده. دختر بخشی از موهاش رو دور انگشت هاش پیچید و به آرومی لبش رو گاز گرفت قبل از اینکه سرش رو به نشونه موافقت تکون بده. "نهایت تلاشم رو میکنم."
لویی به عقب چرخید تا لبخند پر غروری تحویل لیام و هری بده. به نظر میاومد که خیال لیام راحت شده و هری هم تقریبا جواب لبخندش رو داد. البته تلاش کرد تا پنهانش کنه اما لویی تونست تکون گوشهی لبش رو ببینه.
"خب..." لویی به سمت دختر برگشت. "شنیدیم که مادر گاتل یه دروازه مخصوص به خودش داره که یه جایی پنهانش کرده. ممکن هست بدونی این حرف حقیقت داره یا نه و اینکه اگر حقیقت داره، اون دروازه رو کجا پنهان کرده؟"
"اوه." چینی به پیشانی تیلور افتاد و چشمهاش کمی گرد شد. "آم... حقیقت داره اما نباید الان ازش استفاده کنید. سیستم دروازهها خراب شده." لویی دستی به گردنش کشید. "آره. میدونیم. در واقع همینجوری بود که پامون به اینجا باز شد."
"اما... برای چی بهش نیاز دارید؟"
"چون این دو تا که همراه منن علاقه خاصی به این مسیر مرگبار دارن." لویی زمزمه کرد. "مهم نیست. میتونی کمکمون کنی؟" تیلور لبخند کوچیکی زد. "در واقع آره... میدونم اون دروازه کجاست اما..."
صدایی از بیرون برج حرف دختر رو قطع کرد و وحشت رو توی دل هر چهار نفرشون نشوند. نفس لویی توی سینه حبس شد.
"راپونزل، موهاتو بنداز پایین." صدای زنانه و جدیای از پایین برج گفت. لویی، هری، لیام و تیلور با ترس نگاهی رد و بدل کردند. مادرگاتل خیلی وقت نبود که رفته بود... نباید به این زودی برمیگشت. الان چکار باید میکردند؟
"توی اتاقم پنهان بشید." تیلور با عجله گفت و دستش رو تند تند به سمت در چوبی و کهنهای تکون داد. "برید دیگه!"
هری اولین کسی بود که کنترل بدنش رو به دست گرفت و به سمت اتاقی که تیلور اشاره کرده بود، دوید و در همون حین، دست لیام و لویی رو هم گرفت و با خودش کشید.
در رو محکم پشت سرشون بست و اتاق رو با نگاهش بررسی کرد تا یه جای خوب برای پنهان شدن پیدا کنه اما به نظر نمیاومد چیزی پیدا کرده باشه. دستی توی موهاش کشید. از نگاهش سردرگمی و نگرانی مشخص بود.
"چرا به جای یه کمد لعنتی باید یه جالباسی داشته باشی آخه؟" هری با عصبانیت گفت و لویی یهجورایی درکش میکرد. یه کمد لباس همیشه بهترین مکان برای پنهان شدن بود. زیر تخت فضای زیادی نبود و قفسه کتاب و گیتارِ کنار دیوار هم بیمصرف بودند. تیلور وسیله دیگهای نداشت که بتونه به اونها کمک کنه.
به نظر میرسید واقعا جای خوبی برای پنهان شدن ندارند. اگر موقعیت بهتری بود لویی با چنان صدای بلندی فحشمیداد که یه پیرزن توی زمین از جاش بپره. اما خب موقعیت خوبی نبود، چون همین الان هم یه صداهایی از بیرون اتاق شنیده میشد و جلب کردن توجه به سمت خودشون، آخرین چیزی بود که میخواست.
در نهایت اون سه پسر فقط خیلی ساده به دیوار کنارِ در چسبیدند و به هر خدایی که ممکن بود توی اون لحظه بهشون گوش بده دعا کردند که مادرگاتل دلیلی برای اومدن توی اون اتاق نداشته باشه و تیلور بتونه خیلی زود دوباره از برج بیرونش کنه. لویی انگشتهاش رو به دیوار سرد پشتش چسبوند و سعی کرد تا نفس کشیدنش رو آرومتر کنه. قلبش با شدت توی سینهش میتپید.
صداهایی که از بیرون میشنید آروم و عادی بودند، پس لویی حدس زد که مشکلی براشون پیش نمیاد. تا وقتی که کسی صدای بلند و نابهجایی ایجاد نمیکرد، مشکلی براشون پیش نمیاومد. حرفهای مادرش رو به طور مبهمی به یاد میآورد که در مورد جادوگران و حواس عجیبشون بهش گفته بود.
و بعد، از اونجایی که سرنوشت حس شوخ طبعی عجیبی داشت، توی بینیش خارشی رو احساس کرد.
قرار بود عطسه کنه! انقدر سریع اتفاق افتاد که نتونست جلوی خودش رو بگیره. البته عطسهاش از اون صداهای بمب مانند نداشت (در واقع صدای عطسه لویی خیلی ریز و بامزه بود) اما به هر حال قابل شنیدن بود.
هری و لیام با ترس سرشون رو به سمت اون چرخوندند. به نظر میرسید هری چیزی رو بیشتر از برگشتن قدرتهاش توی اون لحظه نمیخواست. و بعد صداهایی به اتاق نزدیک و نزدیکتر شدند و دیگه اونقدرها هم عادی و آروم به نظر نمیرسیدند. سه پسر به هم خیره شدند. انقدر ترسیده بودند که حتی نمیتونستند تکون بخورند.
"فاک!" هری زیر لب گفت و وقتی که لویی برگشت تا بهش نگاه کنه، اون پسر غیب شد. چند بار پلک زد. الان هری.... پسرهی ترسوی خائن!
اما لویی فرصتی نداشت تا خیلی بهش فکر کنه، چون در با صدای بلندی باز شد و لویی هینی کشید و کمی از زمین فاصله گرفت. و بعد لویی و لیام با یه پیرزن چروکیده با کمری قوز کرده و نگاهی شیطانی مواجه شدند. یهجورایی شکننده به نظر میرسید اما در عین حال ترسناک بود و لویی با خودش فکر کرد که همینه... قراره بمیرم.
ناگهان با فشار هوای شدیدی از اتاق به بیرون پرت شدند و روی زمین سفت و ناهموارِ کف برج افتادند. (حداقل از پنجره بیرون ننداختشون!)
لویی نالهای کرد و آرنجش رو نوازش کرد تا از دردی که داشت کم کنه. به محض اینکه روی پاهاشون ایستادند فشار دیگهای رو حس کردند که اونها رو به دیوار کنارشون میخ کرد. لویی تلاش کرد تا دست و پاهاش رو تکون بده، اما نتونست و گاتل هم هر لحظه داشت بهشون نزدیکتر میشد.
لویی از اول هم میدونست که این فکر بدیه. باید روی تصمیمش پافشاری میکرد و اجازه نمیداد که هری برای پیدا کردن یه دروازه جدید گولش بزنه. باید توی جنگل میموند و هری اگر خیلی دلش میخواست بره میتونست به تنهایی بره، چون اون موقع لویی ادامهی عمرش تضمین شده بود. ولی حالا هیچ شانسی برای دیدن فردا نداشت.
و همه اینها تقصیر هری بود و حالا غیبش زده بود. پسرهی بیوجدان لویی و لیام رو تنها گذاشته بود تا به تنهایی با عواقب تصمیم اون رو به رو بشن. لویی تا به حال چنین موجود نفرت انگیزی رو توی زندگیش ندیده بود.
مادرگاتل مقابلشون ایستاد و لویی میتونست بوی بد نفسش رو احساس کنه. "این کاریه که وقتی من نیستم میکنی راپونزل؟" زن لبهاش رو با حالت ناخوشایندی جمع کرد. "پسرهای خوشگل رو دعوت میکنی؟ قراره بهت کمک کنن فرار کنی عزیزم؟"
زن به سمت دختر لرزونی که پشتش ایستاده بود، برگشت. تیلور داشت گریه میکرد. گونههاش خیس بودند و چشمهاش رو محکم بهم میفشرد. اون دختر وحشت کرده بود. لویی میتونست این رو از توی صورتش بخونه و با دیدن جوری که مادرگاتل به سمت تیلور قدم برمیداشت، لویی اون دختر رو درک میکرد.
"میدونی که نمیتونی." پیرزن با خشم گفت. "تو اینجا گیر افتادی لاو. میدونی که اگر بخوای بری چه اتفاقی میفته."
سر تیلور به پایین خم شده بود و منتظر مجازاتش بود و لویی احتمال میداد که این شرایط یه چیز عادی بین اون دو نفره. لویی میدونست که گاتل نسبت به اون دختر خیلی خیلی بیرحمه. نمیتونست اجازه بده که جلوی چشم اون چنین اتفاقی بیفته.
"صبر کن!" لویی فریاد زد و توجه جادوگر رو دوباره به خودش جلب کرد. زن به شدت خشمگین به نظر میاومد. لویی با ترس بزاق دهنش رو فرو برد اما به هر حال ادامه داد. "اون ربطی به این قضیه نداره. ما کسایی بودیم که اومدیم اینجا. ما حتی از موهاش هم استفاده نکردیم! این تقصیر ماست."
"که اینطور!" نگاه گاتل چنان ترسناک بود که لرزی به تن لویی انداخت. "پس چی باعث این دیدار دوست داشتنی شده... هوم؟"
اون زن از اون دسته افرادی بود که از کلمات بد موقع عصبانیت استفاده نمیکرد. این دسته حتی ترسناکتر از بقیه بودند. لویی بار دیگه بزاقش رو قورت داد و لبخند عذرخواهانهای تحویل زن داد. "خب... میدونی... یه سری شایعات اون بیرون هست که تو یه دروازه مخصوص اینجا داری. به یه دلایل خاصی برامون مهمه که از اینجا بزنیم بیرون و خب چاره دیگهای نداشتیم. و به خاطر همین اینجاییم."
لویی توضیح داد اما وقتی حالت بیحس صورت گاتل رو دید ترس توی دلش نشست. به حرف زدن ادامه داد تا شاید چیزی برای گفتن پیدا کنه و اون حالت ناخوشایند چهره زن رو از بین ببره.
"ببین، ما قصد فضولی نداشتیم. قرار نبود کاری به جز... میدونی... قرض گرفتن دروازهای که داری انجام بدیم. فقط همین یه بار! ما فقط میخواستیم از اینجا بریم بیرون. این تقصیر تی- راپونزل نبود. ما هم که قصد نداشتیم آسیبی برسونیم، پس لطفا... لطفا بذار ما بریم. لطفا!" مادرگاتل برای چند لحظه بهشون خیره شد. به نظر میرسید که در حال بررسی انتخابهاشه. برای چند لحظه سکوتی بینشون حکم فرما شد اما بعد نیشخندی روی لبهای نازک زن نشست و دندونهای زردش رو نمایان کرد.
"خیلی خب. حرفت رو باور میکنم. حتی شاید اجازه دادم از دروازهای که دارم استفاده کنید." لویی نفس حبس شدهاش رو بیرون داد. شاید میتونستند از اینجا جون سالم به در ببرن. شاید همه چیز خوب پیش- "به شرطی که یه کاری برام انجام بدید."
...و این هم از این. خدایا! چرا همیشه باید پای یه شرط وسط باشه؟ دل لویی با نگرانی پیچ خورد. "و... و اون کار چیه؟"
گاتل سرش رو کج کرد. "من یه خواهر دارم. اسمش هولداست." اوه برای رضای خدا-
"مادر هولدا؟" لویی با تردید پرسید. "همونی که توی دهکدهی زیر چاه زندگی میکنه؟"
گاتل با هوم کوتاهی سرش رو تکون داد."درسته. میدونی... شرایط برای من توی بهترین حالتش نیست. من واقعا به پول نیاز دارم اما اگر اونجا سر و کلهام پیدا بشه هولدا منو میکشه. اصل مطلب اینه که... اگر شما برید اونجا و مثل پسرهای خوب براش کار کنید، یه پولی به عنوان پاداش بهتون میده. شما اونو به من بدید و منم میذارم از دروازه استفاده کنید. تا غروب وقت دارید."
لیام صدایی از روی تردید ایجاد کرد اما لویی وقتی برای رسیدگی به خواسته اون پسر نداشت. "قبوله!" با جدیت رو به زن گفت. "بذار بریم تا مستقیم بریم سرکارمون."
و گاتل همین کار رو کرد. فشار نامرئیای که روی بدن لویی بود، از بین رفت و پسر روی زمین افتاد و تند تند انگشتهاش رو تکون داد تا مطمئن بشه که هنوز به خوبی قبل کار میکنند. بعد کمرش رو صاف کرد و برای لیام سری تکون داد. به نظر نمیاومد که لیام از این قضیه خوشش اومده باشه اما این قرار نبود روی لویی تاثیری بذاره. اونها قرار بود انجامش بدن. مجبور بودند.
گاتل سوزنی به اونها داد و بهشون گفت که قبل از پریدن داخل چاه انگشتشون رو با اون سوزن زخم کرده و اون رو داخل چاه بندازن. وقتی که تیلور موهاش رو پایین انداخت تا لیام ازش پایین بره، لویی کنار گوشش زمزمه کرد. "نگران نباش. یه راهی پیدا میکنیم."
و بعد از پنجره بیرون پرید و به آرومی بال زد و خودش رو به زمین چمن شده زیر پاهاش رسوند.
○●○●○
لویی کلیژن👇
*غش کردن از شدت کیوتیش*
دوستتون دارم💙
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top