•1•
سلام سلام.
برای اینکه یکم بیشتر با داستان آشنا بشید یکم زودتر آپش کردم. لذت ببرید🥂
○●○●○
دانشگاه سهگانه وسیع، قدیمی و مجلل به نظر میرسید. چمنزارهای گستردهای در اطراف ساختمانهای بزرگ و در امتداد جادهی سیمانیِ محوطه بود. ساختمان اصلی دارای پلکانی مرمرین و ورودی باشکوهی بود که حداقل سه متر ارتفاعش بود.
دانشجوها درست مثل گلولههایی از انرژی، اطراف محوطه میچرخیدند. کسانی که مضطرب بودند، دنبال برقراری ارتباط و دوستی با بقیه بودند، دانشجوهای قدیمی با دوستانشون تجدید دیدار میکردند و موجودات جوانتر با چشمهای گرد اطراف محوطه میدویدند تا همنوعان خودشون رو پیدا کنند و با این دانشگاه که از دانشگاههای انسانی الهام گرفته شده بود، بیشتر آشنا بشن.
همه چیز کاملا جدید، ناآشنا و در عین حال هیجان انگیز و گیج کننده بود.
و لویی رسما عاشق اونجا شده بود.
اگر میخواست صادق باشه، همه چیز هنوز از نظرش غیرواقعی بود. تقریبا تمام عمرش رو منتظر چنین لحظهای بود و پیش بقیه در موردش لاف زده بود.
در مسیر تمیز بین جاده و دانشگاه، جریان باد توی موهاش میپیچید و خُنکای اون بدنش رو احاطه میکرد، انگار که میخواست نویدِ شروع جديدی رو بده... قرار بود اولین قدمهاش رو به عنوان دانشجوی رسمی اون دانشگاه برداره و واقعا از صبر کردن خسته شده بود.
پس انجامش داد... پای برهنه و کوچیکش رو بلند کرد و انگشتهاش رو یکم روی چمنهای کوتاه محوطه کشید، قبل از اینکه پاش رو روی زمین بذاره. همون کار رو با پای دیگهش هم انجام داد و به خاطر احساسی که داشت ریز ریز خندید. واقعا داشت انجامش میداد... داشت به دانشگاه میرفت! رسما دانشجوی دانشگاه سهگانه شده بود!
بند کیف جدیدی که مادرش از کتان و اسطوخودوس براش درست کرده بود رو محکم گرفت و به سمت جایی که ازدحام جمعیت از همه جا بیشتر بود، نزدیک شد. خودش رو به چند تا حوری، که دور هم جمع شده بودند و درست مثل اون تازه وارد به نظر میرسیدند و با چشمهای کنجکاو اطراف رو بررسی میکردند، چسبوند.
مادرش چندین بار در موردشون بهش گفته بود، پس تشخیصشون براش سخت نبود. موجوداتی با قد بلند، زیبایی و مهربونی بسیار، که از اهالی یونان بودند و کارشون کمک به طبیعت و زیبایی جنگلها بود؛ درست مثل خودشون... یا حداقل فقط اون بخش کمک به طبیعتش، نه بقیهش!
اگرچه توی بخش زیبایی هم کمی اشتراک داشتند! چون لویی خودش رو زیبا میدید؛ البته اگر اجازه داشت از خودش تعریف کنه. اگر میخواست صادق باشه باید میگفت که به شدت کیوته! فقط با اون بخش بلندیِ قد یکم مشکل داشت... به هر حال، لازم بود برای الان این افکار رو از سرش بیرون کنه چون حواسش داشت زیادی پرت میشد.
به آرومی پشت سر جمعیت بزرگی از موجودات متفاوت، که یه دانشجوی ارشد اونها رو جمع کرده بود تا اطراف رو نشونشون بده و در مورد تاریخ و زیر و بم ساختمان دانشگاه باهاشون حرف بزنه، قدم برداشت.
خیلی زود مقابل یه حوری قد بلند و پشت سرِ یه موجود به شدت ترسناک، با دندونهای بزرگ و پوست رنگ پریده که تا حالا در موردش چیزی نشنیده بود، ایستاده بود و آرزو میکرد کاش فقط یکم از 150 سانتیمتری که بود، بلندتر بود. میدونست که خیلی موجود ترسناکی نیست... موهای بهم ریخته و کاراملیش، بینی گوگولی و چشمهای آبی و همینطور بدن ظریفش چیز زیادی برای ترسیدن باقی نمیگذاشتند.
با خودش فکر کرد که به هر حال همينه که هست و سعی کرد روی صحبتهای راهنمای هیجان زدهشون تمرکز کنه. به نظر میرسید که بالاخره به مقصد و پایان گردششون رسیده باشند... خوابگاهها.
پانزده دقیقه بعد، وقتی که کلید خوابگاهش بهش داده شد، متوجه شد که خیلی به این بخش از دانشگاه فکر نکرده بود. نمیدونست باید با خوشحالی به سمت اتاقش بره یا اینکه با استرس ناخنهاش رو توی طول مسیر بجوه. قرار بود یه هم اتاقی داشته باشه. یه موجود زنده که قرار بود محل زندگیش رو برای مدت قابل توجهی باهاش به اشتراک بذاره... و هم اتاقیش ممکن بود هر کسی باشه. ممکن بود یه موجود کشنده از سرزمینهای زیرین باشه، ممکن بود یه شبح حیلهگر از دریاها یا یه شبح مهربون از آسمونها باشه. لویی نمیدونست. اون هیچکس رو توی این مکان نمیشناخت، پس نمیدونست که باید انتظار چی رو داشته باشه.
برای اولین بار از زمانی که رسیده بود کمی احساس ناامنی و همینطور ترس میکرد. به آرومی و با حوصله از پلهها بالا رفت، در صورتی که اگر از بالهاش استفاده میکرد توی زمان کوتاهی به طبقه بالا میرسید اما به این زمان احتیاج داشت تا خودش رو جمع و جور کنه و آماده بشه. گوشهای نوک تیزش به حالت آماده باش قرار گرفته بودند و دستهاش رو با استرس به هم دیگه میمالید و به هزاران احتمال و اتفاقی که ممکن بود پشت اون درهای بسته بیفتن، فکر میکرد .
وقتی که به اتاق شماره 204 رسید، نفس عمیقی کشید. کلید رو از جیب شلوار کهنهش بیرون کشید و کمی باهاش بازی کرد، قبل از اینکه اون رو توی قفل در فرو کنه.
همینطور که کلید رو میچرخوند صدای ریزی از قفل به گوشش رسید. در رو که باز کرد، کسی رو ندید. داشت فکر میکرد که شاید اولین نفری بوده که رسیده اما یه سایه از سمت تختی که سمت چپ اتاق بود، داشت بهش نزدیک میشد و لویی حدس میزد که اون هم اتاقیش باشه.
موجود کوچیکی بود که شاخهای کوتاه و نامتقارنی از سرش بیرون زده بود و وقتی که نگاهش رو پایینتر برد، متوجه شد که پاهای پر موی اون موجود به جای پا به سم ختم میشدند. هم اتاقیش یه فان* بود. لویی تقریبا از سر آسودگی داشت غش میکرد.
"سلام!" به آرومی گفت و کنجکاوانه نگاهی به خونهی جدیدش انداخت. دو تخت، دو میز، دو تا کمد برای لباس، یه پنجره با منظرهی محوطهی دانشگاه، دیوارهایی به رنگ آبی روشن و کف چوبی کهنه که با هر قدم جیر جیر میکرد. ساده و به اندازهی کافی مناسب بود. در نهایت کامل به سمت اون فان برگشت و لبخند بزرگی تحویلش داد."من لوییام."
"استن..." فان خودش رو معرفی کرد و جواب لبخند لویی رو با بالا بردن آروم گوشهی لبهاش داد."تو یه...پریای؟درسته؟"
لویی با تکون سر حرفش رو تایید کرد. "درسته. تبریک میگم که اولین حدست درست بود! اون خانومی که توی پذیرش بود بهم گفت اِلف! که خب نمیدونم باید بهم بربخوره یا به عنوان تعریف قبولش کنم. وقتی تو یه مکان مثل اینجا کار میکنی باید تفاوتها رو متوجه بشی. تا حالا یه اِلف رو دیدی؟ اونها قدبلند و هیکلیان... پس اگر قراره با موجودی اشتباه گرفته بشم فکر کنم اِلفها رو ترجیح میدم!"
وقتی که حرفهاش تموم شد، متوجه شد که احتمالا کمی بیش از حد وراجی کرده و به خاطر همین گونههاش صورتی شد."معذرت میخوام. وقتی که هیجان زده میشم زیاد حرف میزنم. تو یه فانی." برخلاف استن، لویی شکی راجع به نوع اون پسر نداشت."و میشه بگم چقدر خوشحالم که یه دوست هم قد خودم توی این دانشگاه پیدا کردم؟ یه نفر رو هم پیدا نکردم که قدش دو متر نباشه و ترسناک نباشه!"
حرفش خنده ریزی رو از گلوی استن بیرون کشید."خدایا، منم همینطور! میترسیدم تو یه خونآشام یا چنین چیزی باشی! ما کوچولوها باید اینجور جاها به همدیگه بچسبیم." خب لویی ازش خوشش میاومد! و این خیلی خوب بود، چون اینکه از هم اتاقیت خوشت بیاد یه نکته مهم بود! حداقل الان یه دوست پیدا کرده بود.
لویی متوجه شد که استن اهل رومه و کارش اینه که انسانهای گمشده رو به راه خودشون برگردونه. در ابتدا لویی فکر میکرد که این حرفش یه استعاره است یا شاید معنای عمیقی داره اما بعد متوجه شد کار استن دقیقا همون هدایت انسانهای گمشدهی توی جنگل، به سمت شهره. که البته این چیز خوبی بود، معصومانه و یکم خلاف انتظارش بود اما خوب بود!
استن مهربون بود. تقریبا شبیه لویی بود به جز اینکه ساکتتر و محتاطتر بود، اما خب... لویی میتونست باهاش کنار بیاد. به نظر میرسید که همه چیز قراره خوب پیش بره و لویی میتونست احساس کنه که دیگه خبری از نگرانیای که کمی قبلتر توی دلش بود، نیست. از آشنایی با هم اتاقیش جون سالم به در برده بود.
___
روز اول دانشگاه، لویی قبل از طلوع خورشید بیدار شد. روی لبهی پنجره نشست و به آسمان که با بالاتر اومدن خورشید از رنگ زغالاختهی بیش از حد رسیده، به رنگ زردآلوی تازه چیده شده تبدیل میشد، نگاه کرد. این بیدار شدن همزمان با طلوع خورشید عادتش شده بود. باعث میشد احساس کنه که بخشی از یه چیز بزرگه... یه چیز خوب و مهم.
دوست داشت که بالای یه درخت یا روی یه سنگ توی رودخونه بنشینه و به این فکر کنه که خورشید توی اون ساعت توی چه سرزمینهایی داره طلوع میکنه. اینکه شاید یه نفر دیگه توی دنیا مثل اون به تماشای طلوع خورشید نشسته... اینکه شاید یه نفر به خورشید کمک میکنه تا طلوع کنه... اینکه شاید این شغل یه نفره.
پرتوهای خورشید به همه چیز رنگ طلایی میپاشيد و باعث میشد سایهی تیره درختان و ساختمانهایی که اطراف محوطه بود، روی زمین دانشگاه بیفته. باد با لطافت شروع به نوازش شاخههای شکوفه زدهی درختان و گیاهان کرده بود، انگار که میترسید در برابرشون بیش از حد خشونت به خرج بده.
لویی برای باد احترام زیادی قائل بود. جدای از تمام موجودات و اشباح و نیروهای طبیعی که باهاشون کار میکرد، کار کردن با باد سختترینشون بود. در واقع بین همه نیروهای طبیعی، آب تنبلترینشون بود و بقیه اون رو جا به جا میکردند، چون برای بقای زندگی اهمیت داشت یا چیزی مثل این. (از اونجایی که حمام کردن توی آب خیلی کیف میداد، لویی آب رو به خاطر تنبلیش میبخشید.) اما خب باد هیچوقت متوقف نمیشد، مگه نه؟ همیشه جایی در حال غوغا به پا کردن بود. مهم نبود که چی بشه همیشه کارش رو انجام میداد. لویی فکر میکرد این قابل تحسینه.
وقتی که خورشید تا نیمه بالا اومده بود، استن تکونی خورد و از خواب بیدار شد و لویی رو دید که کنار پنجره مشغول ستایشِ طبیعته. صبح بخیرِ آرومش توسط لویی پاسخ داده شد. "مطمئنم هیچ چیزی قشنگتر از بیداریِ طبیعت موقع طلوع خورشید نیست."
"آره خوبه... میشه از اونجا بیای پایین؟ ما الان طبقه ششمیم."
"من بال دارم خنگجان... اتفاقی برام نمیفته!"
اما به هر حال لویی به خاطر درخواست دوستش از لبهی پنجره پایین اومد، چون ذات خوب و مهربونی داشت و در عوض لبهی تختش نشست."خب ساعت چنده؟" استن نگاه سریعی به ساعتی که بالای در نصب شده بود، انداخت."ساعت 6:30 دقیقهست."
"عالیه!" لویی لبخندی زد و انگشتهاش رو پشت سرش به هم گره زد و روی تخت دراز کشید."من عاشق صبحم! تو عاشقش نیستی؟"
استن با بیحواسی تایید کرد و یه تیشرتِ تیره رو از کمد کنار تختش برداشت و تنش کرد. لویی وقتی لباس پوشیدنش رو دید، اخمی کرد."نمیدونستم که فانها لباسهای آدمیزادی میپوشن!"
استن پوزخندی زد."الان میپوشن دیگه... پریها هم میپوشن. ما توی یه محیطِ الهام گرفته از ساختمانهای انسانی هستیم... لباس پوشیدن لازمه."
"اما من نمیتونم لباس بپوشم!" لویی معترضانه گفت."بالهام سر راهن! این کار مسخرهست." استن سرش رو با لبخندی تکون داد و شلوار جینی برداشت. "فکر میکنی خودشون به این چیزها فکر نکردن؟" استن با ابروهای بالا رفته پرسید.
(در نهایت، لویی لباس سفید سادهای رو با نارضایتی امتحان کرد. اون پارچه به راحتی از بالهاش رد شد و به تنش چسبید، انگار نه انگار که اصلا بالهاش وجود دارن! این اتفاق تقریبا ترسوندش و باعث شد دستش رو عقب ببره و بال چپش رو لمس کنه تا خیالش راحت بشه که اونها هنوز سرجاشون هستند. استن به این کارش خندید و لبهای لویی آویزون شد.)
○●○●○
*فان: فانها در اسطورهشناسی رومی، روحهای رامنشدنی جنگل هستند. فانها شاخ دارند و نیمتنه بالایی شبیه انسان داشته و از کمر به پایین مانند بز هستند. البته فانها به ربالنوع مزارع نیز شهرت دارند.
○●○●○
لویی خیلی کیوته🥲
نمیتونمش.
دوستتون دارم💚
اگر مایل بودید دوستانتون رو تگ کنید تا اونها هم با بوک آشنا بشن.
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top