1.8
فوت فوت فوت
قربانی ها یکی یکی روی زمین افتادن. اشتون با ترس به لوک که کنارش، بیهوش افتاده بود نگاه کرد ولی یه چیز سوزن مانند رفت تو گردنش خودش هم کنار لوک افتاد
وقتی چشمش رو باز کرد، یه جای تاریک بودن که با نور نارنجی آتش روشن شده بود. اشتون سعی کرد تکون بخوره ولی بدنش لمس بود. به دور و بر نگاه کرد و فهمید روی یه صندلی نشسته و دستا و پاهاش بسته ن. ترسید...نکنه بومی های اینجا گرفته باشنشون؟
خدای من!
صدای جیغ یه نفر باعث شد چشمای اشتون گرد بشن...صدای هری بود. اشتون بیشتر تقلا کرد تا بره و برادرش رو نجات بده ولی نمیتونست تکون بخوره. اشکاش صورتشو خیس کردن و صداهای خفه ای از گلوش بیرون اومدن اما به پارچه که روی لباش بود برخوردن و برگشتن
اشتون ایستاد...باید فکرشو به کار مینداخت. باید...باید از اینجا فرار میکرد...باید بقیه رو نجات میداد
وقتی شنید یکی داره میاد بی حرکت سرجاش نشست...یه چیز...یه...یه روح؟ شبه؟ سایه؟ هرچی که بود اومد داخل. ولی اون...اون خیلی شبیه مادرش بود
"اوه بیبی کوچیک بی عرضه ی من!"
"ممممم"
اشتون خواست مادرش رو صدا کنه ولی صداش نامفهوم بود. آنه که به طرز وحشتناکی سفید بود و شیشه مانند جلوی اشتون زانو زد. اشکای اشتون بیشتر روی گونه هش ریختن وقتی مادرش رو جلوش دید
"من دهنت رو باز میکنم ولی وای به حالته اگر داد بکشی"
اون گفت و اشتون سرشو تکون داد. آنه آروم اون پارچه رو کنار کشید و منتظر موند تا جیغ اشتون رو بشنوه ولی اون چیزی یه ناله نشنید
"مام..."
آنه به اشتون نگاه کرد...چشماش قرمز بودن...یه قرمز شیطانی
"مام؟ هاها! من هرگز تو رو دوست نداشته م اشتون کوشولوی نازنازی لوس!"
"ولی ما-"
"آنه مرده!"
اون هیولا گفت و با دندونای تیزش روی اشتون هجوم برد. فریاد خفه ای تو گلوی اشتون گیر کرد
وقت اشتون چشماشو برای دومین بار تو اون روز باز کرد، اتاق خالی بود...زخم پهلوش درد میکرد و وقتی بهش نگاه کرد دید داره خونریزی میکنه. آره قراره همینطوری بمیره. همینطوری از فرط بی خونی بمیره
ولی اشتون نمیخواد اینجا بمیره...
سوسکای مرده خوار داشت پیداشون میشد چون بوی مرگ رو فهمیده بودن...اشتون از خون خودش استفاده کرد تا طناب بین مچش رو لیز کنه تا دستاش بیان بیرون. این کارو رو با حداکثر توان و سرعتش انجام داد. وقتی دست خونیش آزاد شد یه لبخند از سر آسودگی کشید و پاهاش رو هم باز کرد...با کمترین صدایی که میتونست ایجاد کنه رفت به سمت در...
در باز بود...
اون در رو باز کرد...به دور و بر نگاه کرد...مثل بیمارستان بود...اشتون اخم کرد و جلوتر رفت...
آنه اونجا بود...اشتون ترسید ولی دید که این آنه واقعی و جوون تره...خیلی جوون تر. یه دختر کوچولو کنارش ایستاده بود که گویا جما بود
"خواهرتون از دست رفتن...اما نوزاد سالم به دنیا اومده"
یه پرستار گفت. صداش اکو میشد. اشتون اخم کرد...اون کنار آنه ایستاد. یه نوزاد دادن دست آنه. اون با گریه نوزاد رو بوسید...بچه چشماشو باز کرد و درخشش رنگ عسلی چشماش اشتون رو شیفته ش کرد
"من اسمتو میذارم اشتون چون این اسمیه که مادرت دوست داشت"
آنه با هق هق گفت و اشتون احساس کرد قلبش ایستاد...باورش نمیشد...نه...امکان نداشت! یه ضجه از دهن اشتون بیرون پرید ولی اون دستش رو به موقع گذاشت روی دهنش
"این منم؟"
اشتون پرسید ولی نه آنه نه جما نشنیدن...بچه چشماشو بست...همه جا از بین رفت...همه چیز تغییر کرد و باد شدیدی وزید
"چی؟ اون که برادرم نیست! من یه برادر واقعی میخوام"
جما کوچولو نق زد...آنه نفس عمیقی کشید. اشتون به دور و بر نگاه کرد و دید که تو اتاق جماست
"ببین چه خوشگله!"
آنه گفت و یه بچه ی تقریبا یک ساله تو بغلش رو نشون جما داد. موهای روشن و چشمهای سبز پسر صورتش رو خوشگل تر کرده بودن
"من داداش خودمو میخواااااااامممممممم"
جما لج کرد. قلب اشتون شکست...هق هق کرد...اشک ریخت...ولی...ولی نه اونا نمیدیدنش. باز هم همه جا به هم ریخت و دیوار ها از جا کنده شدن. اشتون روی زمین افتاد و منتظر یه صحنه ی دردناک دیگه موند
اینبار آنه تو بیمارستان بود...دس...آه...دس یه بچه داد بغل آنه. یه نوزاد دیگه...اون...اون کی بود؟ اشتون خودش رو دید که توی کالسکه ش داره شیطونی میکنه و صدا درمیاره ولی کسی نیست که بهش توجه کنه
"ببین جما، عزیزم، برادرت...اسمشو میذاریم هری"
آنه با خوشحالی گفت. دس هم خوشحال بود...جما هم خوشحال بود
"هری ادوار!"
دس گفت و اونا به هم لبخند زدن. اشتون احساس کرد...فهمید...از همون اولش احساس اضافی بودن میکرد. اونقدر که هری اذیتش میکرد، یا اونقدر که جما هری رو دوست داشت...اونقدر که آنه بیشتر مراقبش بود...همه و همه مثل پتک خورده شد تو سر اشتون و اونو ریز ریز کرد. اشتون دستشو گذاشت روی دهنش وقتی همه جا به هم ریخت تا صحنه ی دیگه ای رو به نمایش بذارن
باز هم بیمارستان...
"خدای من!"
آنه نگران بود...پسرش- پسر خواهرش به خاطر زدن رگش تو بیمارستان بود. خودکشی. اشتون نفس عمیقی کشید وقتی یادش اومد وقتی هفده سال داشت کم مونده بود خودشو بکشه...البته که اون همچین قصدی نداشت! اون فقط درد رو دوست داشت
"اون یه عوضیه فریکه!"
جما غرید و هری اخم کرد
"ولی اون اشتونه"
هری گفت...اون هیچ نمیدونست...خود اشتون هم نمیدونست...اشتون احساس کرد داره خفه میشه...مهم نیست اگه پیداش کنن و بکشنش، فقط میخواد از این جهنم بره بیرون...جهنم خاطراتی که خودش ندیده
"کمممکککک"
اشتون فریاد کشید...همه ی دیوارا پایین اومدن و آنه جلوش ایستاد
"فقط اون دارو رو بدین به ما، ما هم تمام کسایی رو که کُشتیم میدیم بهتون. الان با من بیاد"
اون موجود شبیه به آنه گفت و آرنج اشتون رو گرفت و با خودش کشید. اشتون دستشو روی زخمش گذاشت و باهاش رفت. اون در یه اتاق رو باز کرد و اشتون رو پرت کرد داخل، بعد در رو بست
"اشتون!"
هری زود اشتون رو بغل کرد. اشتون هم با تمام وجودش برادرش رو بغل کرد...آره برادرش...برادرش
"همه اینجان"
لوک گفت و دستشو گذاشت روی شونه ی اشتون. اشتون با لبخند به لوک نگاه کرد و بعد دور رو بر رو از نظاره گذروند...یه اتاق ساده با دیوارای طوسی، روشنه...
"اونا چی میخوان؟"
لویی پرسید
"دارو..."
اشتون گفت. زین و لیام به لویی نگاه کردن. امکان نداشت لویی بذاره داروش دست یه مشت هیولا بیفته
"ممکن نیست"
لویی گفت. هری اخم کرد
"نباید اینقدر خودخواه باشی!"
هری اعتراض کرد. لویی سرشو تکون داد...اون نمیخواست همه ی زحماتش به باد بره.میخواست این دارو رو به اسم خودش ثبت کنه
"من خودخواه نی-"
"خودخواهی! ما چند روزه تو این جهنم تو دام این هیولاها افتادیم الان که یه راه دارن نشونمون میدن تو نمیخوای داروتو بدی-"
"آره نمیخوام بدم...چون من مثل تو احمق نیستم فرفری!"
لویی بلند گفت. هری ساکت نشست. هیچی نگفت. همه تو فکر بودن
لویی به این فکر میکرد که اگه دارو رو بده...اونا میکشنشون...ولی اونا انسان نیستن...انسانها چنین کارهایی میکنن
هیولاها دروغ نمیگن!
>:) خـبـیـث (:<
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top