1.4

خب من از سه شنبه ها خوشم نمیاد >:|

پس مراقب خودتون باشین >:)

طوری که هری مراقب اشتون بود، نایل مراقب جکی، زین مراقب لیام، کریستوفر مراقب اشتون، کایل مراقب خودش، لویی مراقب نایل، لوک مراقب اشتون و جکی مراقب لوک بود

آه کمی پیچیده شد ولی کریستوفر واقعا نباید مراقب اشتون باشه چون هری و لوک مراقبش هستن!

لوک حلقه ی مادر اشتون رو کنار مدالش انداخته بود و خیال نداشت به این زودیا انگشتر رو بده به اشتون. اونا زیر چیز چادر مانندی که با برگ ها درست شده بود نشستن. همه مشغول یه کاری شدن

"دستت چطوره؟"

هری آروم از لویی پرسید. لویی که انگار تازه یادش اومده بود، پانسمان رو باز کرد. زخمش ترمیم شده بود فقط یه رد سرخ ازش باقی مونده بود

"واو"

هری گفت و لویی احساس سربلندی کرد؛ البته این حس رو هم داشت که هری بیش از اندازه بهش نزدیک شده. لویی ظرف فلزی دارو رو بیرون آورد. به چشمای سبز و رنجیده ی هری نگاه کرد

"الان میتونم اینو روی زخم برادرت بزنم؟"

لویی پرسید. هری نفسشو فوت کرد

"اون تنها کیه که دارم...مراقب باش لطفا"

هری خواهش کرد. لویی لبخند کوچولویی زد و از جا بلند شد

"خب آممم...اسمت چی بود پسر کیوت؟"

لویی پرسید. اشتون مظلومانه به لویی نگاه کرد. آروم زمزمه کرد: "اشتون" لویی لبخند زد و جلوش زانو زد. دستش رو گرفت جلوی اشتون

"یادته دیروز من از این دارو زدم به زخمم؟"

"بله"

"خب...الان این زخم خوب شده، من و برادرت فکر کردیم شاید بهتره زودتر زخم تو رو هم معالجه کنیم"

لویی آروم توضیح داد. هری هم کنار لویی نشست

"بهت حق میدم اگه بترسی، ولی ببین زخم لویی خوب شده"

هری گفت. اشتون آب دهنشو قورت داد

"من نمیترسم"

اون زمزمه کرد. لوک که دید هری و لویی دور اشتون جمع شدن، زود خودشو به اونا رسوند

"چیکار میکنین"

"لوک خواهش میکنم!"

هری گفت. وقتی لوک اون ظرف فلزی رو دید، چشماش گرد شدن

"مگه...مگه رو زخم خودت اثر کرد؟ ببینم!"

لوک زود دست لویی رو گرفت و به جای زخم نگاه کرد

"واو پسر! کی این دارو رو درست کرده؟"

لوک پرسید. لویی هاش کرد و به نایل گفت کمتر با اون دختره فلیرت کنه و زودتر بره دنبال برگ های پهن و سالم که کشنده هم نباشن! نایل و جکی رفتن دنبال برگ بگردن

"مراقب باش وقتی برگی رو لمس میکنی"

نایل گفت. جکی بی خیال برگ های پهن رو از درخت نخل مانندی کَند و زد زیر بغلش. نایل خندید. قیافه ی جکی خیلی بامزه بود

"نمیدونم چرا اون لوک گیر داده به پسر فرفریه! نمیگه مثلا خواهر منم به مراقبت احتیاج داره! حالا خوبه پسر هات دور و برش زیادن، اومده گیر داده به این! استاکر عوضی هیز"

جکی زیر لب زمزمه میکرد. نایل بیشتر خندید

"من مراقبتم"

نایل گفت و جکی لبخند زد. اون گونه ی نایل رو بوسید

"تو خیلی سوئیتی"

اون گفت و به سمت پناهگاهشون رفت. نایل به خودش اومد و دنبال جکی دوید. لبخند زد و با جکی وارد پناهگاه شد. لویی زخم اشتون رو با برگ ها پانسمان کرد. کریستوفر با دقت به کار لویی نگاه میکرد. اون...پسر خوبی بود نه؟

کایل و عموی کریستوفر، مارک، تونستن آب آشامیدنی پیدا کنن و گفتن امتحانش کرده ن. فقط کمی گاز دار بود

"خوبه میتونیم موهیتو درست کنیم!"

نایل شوخی کرد. جکی خندید و زین و لیام چشماشونو تو حدقه چرخوندن. نایل خیلی عوض شده بود. اون زیاد عادت نداشت بخنده یا پرحرفی کنه. شاید جوکای بی مزه میگفت و زیاد غذا میخورد ولی نه در این حد

اوه میبینم که برمودا داره اثرش رو روی قربانی هاش امتحان میکنه >:)

کمی دورتر از اونها، مایکل شاهد چیزهایی بود که داشتن اونو ذره ذره میکُشتن

موجوداتی که به عمرتون نه دیدین، نه درباره شون شنیدین

اونا حتی آدم فضایی هم نبودن

اونا...

اوه هنوز خیلی زوده تا اونا رو براتون توصیف کنم >:) خب...اشتون احساس میکرد زخمش داره آتیش میگیره و میسوزه ولی حرفی نمیزد و ناله ای نمیکرد

لوک کنارش نشسته بود و جم نمیخورد. هری از لویی تشکر کرد

"آممم...و معذرت میخوام برای دیروز. من اشتونو خیلی دوست دارم نمیخوام طوریش بشه. نتونستم خودمو کنترل-"

"مشکلی نیست هریِ کرلی! تو پسر خوبی هستی. خیلی خوب"

لویی با لبخند جذابش گفت و هری سرخ شد. اون سرشو پایین انداخت و از لویی دور شد. کنار اشتون نشست

"خوبی؟"

هری پرسید و دستشو روی پیشونی اشتون گذاشت. کمی گرم بود ولی تب نداشت. اشتون سرشو تکون داد و لبخند زد. لوک سر اشتون رو روی شونه ش گذاشت قبل از اینکه هری اینکارو بکنه

"تو آنه رو دیدی...چطوری مُرده بود؟"

هری پرسید. لوک گلوشو صاف کرد

"آممم...اون...اون خوب بود. یعنی، زیاد خوب نه، ولی...آهق این دیگه چه سوالیه؟"

لوک طفره رفت. هری نفسشو فوت کرد

"میدونی...حداقل میدونم اونا راحت شده ن. الان ما معلوم نیست چه بلایی سرمون خواهد اومد...ولی اونا مُرده ن و راحتن"

هری گفت. اشتون سرشو تو گردن لوک برد تا شاید بتونه از واقعیت فرار کنه

مادرش معلوم نبود چطوری کشته شده بود، خواهرش توسط یه سری حشره ی جهنمی خورده شده بود، برادرش در خطر بود، همینطور خودش، قلبش داشت کم کم و آهسته آهسته به لوک میباخت

نمیخواست یه شکست دیگه رو متحمل بشه...اگه به لوک احساسی پیدا کنه، وقتی اتفاقی برای لوک بیفته- نه نه خواهش میکنم نگو

>:| باید بگم آخه

به من ربطی نداره این دورکا چه احساساتی دارن یا چه بلاهایی سرشون میاد، برای من این مهمه که زودتر این کتاب لعنتیو تموم کنم و از شر این دختره و فضولیاش و این کتاب خسته کننده خلاص بشم

>:| اهمیتی هم نمیدم چی دربارهم فکر میکنین

>:) ولی یه پیشنهاد

بهتره از من خوشتون بیاد چون تقریبا نصف کارمون موند- صبر کن!

این کارل بود که فریاد زد؟



>:)    خـبـیـث    (:<

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top