3. دردسرهای شیرین و کوچولو

اینانا یه بوسه برای تروی فرستاد و تروی با یه لبخند کوچولو وارد خونشون شد. دختر موقهوه ایِ نگران دوباره پاش رو روی گاز فشار داد. ماشین از جا پرید و اون متوجه شد دنده رو تنظیم نکرده. کسپر بهش خندید...پسره ی سرخوش!

"باید به تروی بگیم"

اینانا پیشنهاد داد. کسپر آرنجش رو روی چارچوب پنجره گذاشت و دستش رو روی گونه ش. سکوت. و بعد، کسپر به حرف اومد

"بهتره اول با لیلی حرف بزنیم، هرچی باشه ویرایشگر و منشیِ استایلز دخترعموی اونه!"

کسپر یادآوری کرد. اینانا با فکری مشغول ماشین رو به سمت خونه ی کسپر هدایت کرد. وقتی بین صدای موسیقیِ بدِ تو رادیو به مقصد رسیدن، اینانا تازه فهمید چه گندی زده. فکرش اونقدر مشغول بود که جلوی خونه ی قبلی کسپر نگه داشته بود

"من- من متاسفم، من...الان میریم خونه ی اصلیت"

اینانا زود دست به کار شد و دوباره ماشینِ آبیِ روشنش رو به راه انداخت. کسپر چیزی نگفت. ولی شیشه ی چشماش تَرَک خوردن. یه ذره از آب اقیانوس پشت شیشه ریخت تو ساحل پلک پایینیش...ولی روی گونه هاش سیل نیومد. اینانا سعی کرد به دوستش نگاه نکنه و کمی بعد، اونا جلوی خونه ی نسبتا جدید کسپر بودن

"کاری داشتی بهم مسج بده، یا اگه به فکر جدیدی رسیدی. من میرم پیش لیلی، باهاش حرف میزنم و بهت میگم چی شده"

اینانا گفت و یه بوسه برای کسپر فرستاد. کسپر یه لبخند زورکی زد و وارد خونه ش شد. خونه ش زیاد بزرگ نبود، ولی برای یه نفر خیلی خوب بود. یه سال پیش، اون تو یه خونه که چهل درصد از اینجا بزرگتر بود زندگی میکرد، ولی اون تنها نبود. اونموقع اون یه همخونه داشت و یه دوستی هم داشت که تقریبا با اونا زندگی میکرد، ولی...اونا خونه هاشون رو ازهم جدا کردن. و کسپر شک داره بتونن برگردن و باهم زندگی کنن...خیلی حرمت ها بین اون و همخونه ش هنوز سرجاشون هستن ولی-

کسپر روی راحتیش دراز کشید و تی وی رو روشن کرد. کانالی که اخبار همه جا رو ریز به ریز میگفت آن بود. کسپر توجهی نمیکرد؛ فکرش زیادی با خاطرات مشغول بود

مثلا...زمانی که اون و همخونه ش کلی سر به سر هم میذاشتن و همدیگه رو تو دردسر مینداختن. دردسرهای شیرین و کوچولو و پر از شیطنت. زندگیش پر از خنده و هیجان بود؛ اون اززندگی با همخونه ش لذت میبرد. ولی الان یه ساله که دیگه لذتی ندیده. این دو سر داره، یکی اینکه چون بهش خوش میگذشت عاشق اون زندگیش بود یا...بخاطر...بخاطر اون بود- به هرحال!

 چشمای کسپر به مانیتور تی وی خورد...خیلی تصادفی و بعد اون صحنه رو دید. همین که شعله های آتیش رو از پشت مانیتور تلویزیون دید چشماش گرد شدن

یه قسمت از شهر آتیش گرفته بود. دو تا خونه کاملا سوخته بودن و سه تا خونه ی دیگه صدمه دیده بودن. کسپر با تعجب به خونه ها نگاه کرد، این خونه ها رو میشناسه، اینجا رو میشناسه! نه این که چون تو شهرشه میشناستش، نه! اون رفته اونجا و دو روز مونده...نه تنها کسپر، بلکه تروی هم بود...همخونه ی کسپر هم بود!

کسپر از جا بلند شد و گوشی خونه ش رو برداشت...نمیشد اینو با تایپ کردن کلمات تو مدار مجازی به اینانا خبر بده، باید به خودش میگفت، باید حرف میزد و صداش رو رها میکرد

و بعد سه بوق، اینانا جواب داد

"کسپر؟"

"نانا...تو دردسر افتادیم!"


***عکس کسپر لی بالاست *-* اون یه فرشته ست

مـ ـریـ ـلـ ـآ***


Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top