17. سیکس

به محض اینکه هری وارد خونه ش شد یه نفس راحت کشید و همونطوری صاف رفت به سمت حموم. اِما پوفی کشید و گوشیش رو درآورد.

"هر دوتون دستاتونو با اون مایع مخصوص که گذاشتم کنار ظرفشویی بشورین!" هری داد زد. اِما و لویی هر دو چشماشونو تو حدقه چرخوندن و برای نجات جونِ عزیزشون رفتن و دستاشونو شستن. اِما شماره ی کسی رو گرفت و گوشیش رو گذاشت روی گوشش. به لویی زل زده بود.

"اوه های لیلی! عزیزم~ چقدر دلم برات تنگ شده..." اِما گفت و صداش رو نازک تر از حد معمول کرد. لویی متقابلا بهش زل زد.

"میدونی، امروز تولد اولین شخصیت کارتونیِ هریه. میخوام یه کیکی، چیزی با وسایل پارتی برامون بیاری، به اضافه ی چندتا "دوست"" اِما با خنده گفت. صدای یه دختر جیغ جیغو از اونطرف خط اومد و اِما بهش گفت لوکیشن رو برای اون دختره، لیلی، میفرسته. همینطور به لویی زل زده بود.

"میخوای سکته ش بدی؟" لویی پرسید و دستای تَرِش رو مشت کرد. اِما دوباره خندید. اون یه شیطان بود. لویی عصبی شد.

"میخوای سکته ش بدی لعنتی؟ میدونی اگه ببینه چند نفر غریبه اومدن تو خونه ش دارن ریخت و پاش میکنن چه حالی میشه؟ اون مریضه دست خودش نیست، بفهم!" لویی بلند بلند کلمه ها رو تو صورت اِما پرت کرد. دختر منشی چشماشو تو حدقه چرخوند.

"تو هیچ سیکس رو میشناسی؟"

"اون دیگه خر کیه؟"

"بی ادب نباش، و اینکه، سیکس اولین شخصیت رسمی هریه. وقتی اونو درست کرد عاشقش بود، هنوز هم هست. زیاد معروف نشد ولی یه شخصیت فوق العاده بود." اِما گفت و لبخند زد، "من از همون اولش میدونستم امروز تولد سیکسه، ولی مثل هرسال به هری یادآوریش نکردم. میخواستم امسال متفاوت باشه..." اِما گفت. لویی اخم کرد.

"ولی تو گفتی-"

"میدونم، بهانه بود. خب میدونی، هری بعد چندسال از مرگ خانواده ش به غیر من و شخصیتاش یه هم صحبت دیگه پیدا کرده؛ و اون تویی، لویی." اِما لبخند کوچولویی زد. لویی با پاهای سست روی یکی از راحتی ها نشست تا با اِما تو یه لِول باشن.

"خانواده ش مرده ن؟" اون با شک پرسید و چشمای آبیش برق زدن.

"خب...آره. هری آدم خیلی تنهاییه. تنها کسی که تقریبا هرروز میدید من بودم...که حالا تو هم بعضی وقتا بهش سر میزنی." منشی گفت. لویی میدونست اِما یه چیزی بیشتر از منشی و یا "بدل" برای هریه ولی هرگز نمیدونست اِما اینطور به پسر "موردعلاقه ی جدیدش" نزدیکه.

"لویی...من هری رو "بزرگ" کردم. اون پسر بچه هیچی نمیدونست. من شاید زیاد بزرگتر نباشم ازش، ولی حق یه خواهر بزرگتر بهش دارم..."

پس برای همین بود هری نمیخواست لویی بلند درباره ی اینکه فکر میکنه اون به اِما علاقه داره حرف بزنه.
"امروز روز خیلی خوبی میشه، فقط صبر کن." اِما دلداری داد، با اینکه خودش میدونست ریسک بزرگی رو برداشته. میدونست اگه اشتباه کنه هری شاید حتی یه بریک دون هم داشته باشه ولی میدونست اگه درست تصمیم گرفته باشه همه چیز میتونه به سالای قبل او سی دی برسه.

هری نه تنها او سی دی داره، بلکه بخاطر شدت وسواسش حتی فوبیای بیرون رفتن از خونه رو داره. اون میترسه. فوبیا چیز شوخی دار یا باحالی نیست، با اینکه میتونه روی چیزای خیلی مسخره دلالت کنه.
مثلا، فوبیای آب.

یا فوبیای مورچه.

البته که فوبیای مورچه داریم!

جدا از این بحثای فلسفی-پزشکی-احمقانه ای، لویی سعی میکرد هری رو درک کنه. سعی میکرد باهاش همدردی کنه، شاید اون پسر کمی باهاش راحت تر شد. خودش هم نمیدونست چرا، ولی انگار از همون اول که دیده بودتش، جادوی چشمای سبز و پیچش موهای ابریشمیش لویی رو پاک دیوونه کرده بود.

شاید لویی از اونایی به نظر برسه که الکی با کسی خوش و بش کنه و بگه و بخنده ولی آدمیه که هدف تو زندگیش سریع پیدا میشه. هدفهای فعلیش تو زندگی، دست و پا کردن یه خونه برای خودش، موفق کردن تروی، درست کردن رابطه ی جو و کسپر و در آخر نزدیک شدن به هری و ترکوندن حباب دورشه.

هری الان تو یه حباب زندگی میکنه که منتظره یکی بیاد بترکونتش، پس میتونه بره بیرون و نفس تازه و "طبیعی" بکشه. میتونه احساساتش رو پس بگیره...گریه کنه، از ته دل بخنده، بدوئه، سرزنده باشه، لبخند بزنه...عاشق بشه.

عاشق بشه.

***دکمه ی پابلیش را لمس میکند و از همانجا یواشکی جیم میشود***
فحش ممنوع ×_¤

مریلآ

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top