14. تقصیر
چشمای سبز هری به اِما خیره شدن. اون دختر واقعا خسته بود ولی قیافه ی گستاخی که به خودش میگرفت باعث میشد خستگیش پنهان بشه. هری پلک زد.
چطور این همه سال متوجه خستگی اِما نشده بود؟
"خیلی خب کجا بودیم؟ آها تروی سیوان." لویی داد کشید. اِما چشم غره رفت و هری یه کم از جا پرید.
"اوه بله تروی...آممم...سیوان...آها!" اِما از جا پرید، "هری بوی! همونی که بهت گفتم مغز خوبی داره یادم بندازش!" دختر منشی با ذوق گفت و هری اخم کرد...
اوه! آره اون راست میگه!
"ولی...تو یادم ننداختیش..." اِما آروم گفت. هری پس گردنش رو خاروند و فکر کرد، باید گردن کی بندازم این فراموشی رو- که چشمش افتاد به لویی.
"همین! این باکتریِ بی فرهنگ اومد تو خونه م و کل ذهنم رو ریخت به هم!" هری فوری گفت. تو دلش یه لبخند فوق خبیث زد و به قیافه ی لویی که صد و هشتاد درجه بماند، سیصد و پنجاه درجه عوض شد نگاه کرد- سیصد و پنجاه چون اگه سیصد و شصت درجه میبود یعنی تغییری نمیکرد.
بله! ریاضی هری خیلیم قویه، نظرات تنفرآمیزتون رو برای خودتون نگهدارین.
"من؟ من چطور میتونم به آینده ی عزیزترین کسم جفتک بندازم هان؟" لویی به هری پرید. هری که دید چاره ای نیست و گویا همه چیز زیر سر خودشه، بادی به سینه ش انداخت.
"تو! اِما پانز تو در قبال این باکتری و فک و فامیلش مسئولی!" هری محکم گفت. لویی خرخر کرد.
"اولندش که، فک و فامیل نه و پسر دخترخالمه که میشه نوه خاله م! دومندش هم که با اون بیچاره چیکار داری خودت یادت رفته؟" لویی کلماتش رو پرت کرد تو صورت هری و چون هری آدم حساسیه، روشو برگردوند اونطرف و ادای گریه کردن درآورد.
نه گریه ی معمولی ها، نه. از اون گریه های "زشتِ کریحِ بلندِ دل آزار"- البته اگه کلمه ی دل آزار وجود خارجی هم داشته باشه.
"محض رضای فاک هری!" اِما غرید.
"اصلا میدونی، میدونی؟ تو ذهنمو به هم ریختی که یادم رفت!" هری بالاخره صورتشو برگردوند سمت لویی. لویی ابروهاشو بالا انداخت.
"اشکات کو؟" اون پرسید. اِما خرخرکنان خندید، البته اگه ممکن باشه چنین کاری. هری فین فین الکی کرد و چشم غره رفت.
"و اینکه یعنی من اونقدر شگفت انگیزم که تونستم ذهنتو خیلی خیلی زیاد مشغول کنم؟" لویی آروم گفت و به چشما و بعد لبای هری نگاه کرد. هری جیغی کشید و مثل گریه ای که آب دیده باشه از روی مبل جست زد روی دسته ش نشست.
"دیدی چی کار کردی احمق؟ ضدعفونی نکرده رو این دسته نشستم!" اون داد زد. کم مونده بود گریه کنه، "نفست خورد به لبام، چطور انتظار داری بعد این غذامو راحت بخورم؟" اون ادامه داد. لویی اخم کرد و شونه هاشو بالا انداخت.
"اوپس یادم رفته بود تو مثل آدمای دیگه نیستی، پسره ی اعظم!" لویی بی خیال گفت ولی معلوم بود ته صداش یه حرص کوچیکی بود.
"تو داری اذیتش میکنی، راحتش بذار!" اِما فیس فیس کرد و لویی آروم گرفت. همه ساکت موندن. مدت خیلی کمی گذشت و اِما به ساعت نگاه کرد. تلفنش رو برداشت و شماره ای رو گرفت.
"الو آقای تِری- نه، نه...گویا جلسه ی آنلاینی برای آقای استایلز درحال صورته که باعث میشه من نتونم الگو ها رو امروز برسونم." اون گفت. کمی صبر کرد و بعد یه هوف از بین لباش خارج شد.
"خب قاقارکِ پیرِ مادر- هرچی! گفتم فردا یعنی فردا دیگه! خدانگهدار!" اون کمی بلندتر گفت و تلفن رو قطع کرد. هری آب دهنش رو قورت داد.
"خب، حالا دیگه کاری نمونده. از شانس تو، آقای هری، امروز وقتم زیادم پر نبود. حالا میتونیم خوش بگذرونیم!" اِما با ذوق گفت و لویی که تازه الان یخش آب شده بود، از جا پرید، "من میگم بریم بیرون!" اون گفت. هری تو خودش جمع شد.
بیرون؟ نه...ممنون! (این منم°3°)
هری نمیخواست اصلا اصلا اصلا بره بیرون. تا اینجا هم که اومده بود بخاطر این بود که میخواست بدونه چه بلایی داره سرش میاد. میترسید اِما کسی نباشه که اون فکرشو میکرد.
اون دوست داشت تو خونه بمونه. تو خونه ی تمیز خودش. قهوه بخوره و روی کاغذ زندگی بکشه. کرکتراش رو بالا پایین کنه و بهشون لبخند بزنه. میخواست به موسیقی بی کلامی که همیشه آرومش میکرد گوش بده؛ و فقط، آروم باشه.
الان احساس میکنه تحت فشار تمام کثیفی هایی که دوشن قرار گرفته. این به سینه ش فشار میاره و سرش رو به عذاب. چشماش اشکی میشن و میخواد بیشتر تو خودش جمع شه، شاید اینطوری کمتر به جاهای کثیف خورد.
وقتی دوتا بازو دور شونه ی هری پیچید، اون احساس کرد شوکی که بدنش رو قفل کرده بود، مثل برق از بدنش رد شد و...رفت.
***خب خب بالاخره~
مریلآ***
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top