4. پرینسس کوچولو
اشتونِ اِیمیش رو پرت کردن وسط یه اتاق. به دور و بر نگاه کرد...اینجا چیکار میکرد؟ فقط میدونست یه پسر با موهای قرمز اونو آورده بود اینجا. الان هم یه پسر دیگه با موهای بلوند و چشمای خیلی آبی جلوش ایستاده و با نفرت خاصی بهش نگاه میکنه
اون پسر که از لباسای ترسناکی که کلوم هم پوشیده بود، به تن داشت، خم شد و جلوی اشتون زانو زد. درست توی چشمای اشتون خیره شد ولی اشتون کنار رو نگاه کرد، این پسر داشت میترسوندش! ولی وقتی انگشتای یه نفر به صورت نرمش خورد و دستمال رو از روی دهنش برداشت، اشتون به پسر بلوند نگاه کرد.
"خب، پسر کوچولو، اسم خوشگلت چیه؟ میتونی که حرف بزنی؟ من لوکم، دوست کلوم"
اون پسر با حرص خاصی تو صداش گفت. اشتون آب دهنش رو قورت داد و چیزی نگفت....فقط سرش رو پایین انداخت. معلوم بود که این پسر دوست کلوم نیست...اشتون شاید یه اِیمیش ساده باشه، ولی احمق نیست
"به من جواب بده!"
اون پسر داد کشید و اشتون از جا پرید
"اَ-اشتون"
"اشتون...اوه، اسم خیلی جالبیه! حالا به من بگو کلوم کجاست"
لوک خیلی آروم و ترسناک پرسید. اشتون نفسش رو ناگهانی به ریه هاش فرستاد و سرش رو تکون داد. اون پسر داشت عصبانی میشد...
"بگو! اگه نگی، من نمیذارم برگردی خونه!"
"با-باهاش چی-چیکار دارین؟"
اشتون با صدای ضعیفی پرسید. لوک خندید...از سر عصبانیت خندید و این ترسناک بود چشمای آبیش تیره شدن
"به تو چه ربطی داره موش کثیف؟"
اون پسر سر اشتون داد کشید، و اشتون چشماشو بست
"وقتی داری با من حرف میزنی،" لوک وحشیانه چونه ی اشتون رو گرفت، "بهم نگاه کن!" اون به طرز وحشتناکی نزدیک صورت اشتون بود. اِیمیش جوون یه نفس دیگه به ریه هاش فرستاد و به خودش لرزید
"مایکل...من با پرینسس اینجا کار دارم، میتونی بری، بعدا باهات حرف میزنم!"
لوک گفت و اون یکی پسر که اشتون رو آورده بود اینجا سرشو تکون داد و رفت. لوک ایستاد
"بهم بگو، وگرنه کاری میکنم آرزو کنی مرده بودی"
لوک از بین دندونای قفل شده ش پرسید. اشتون یه اِیمیش بود...اون نمیتونست بخاطر نجات جون خودش جون یه "دوست" رو به خطر بندازه...بله، کلوم دوست اشتون بود. اگه لوک کلوم رو پیدا میکرد بی شک بهش آسیب میرسوند
اشتون جواب نداد. فقط با چشمای عسلی-سبز ترسیده ش به لوک نگاه کرد...پسر قد بلندتر لباشو جمع کرد و با تمام قدرت با لگد زد تو شکم اشتون. اشتون آخی گفت و خم شد
"تو یه فریکی! یه عجیب! تو جایی مثل نیویورک تماما سفید پوشیدی و طوری رفتار میکنی انگار از هیچی خبر نداری!"
لوک بلند گفت و یه لگد دیگه زد. اشتون هیچی نگفت و فقط سرجاش خم شد. سرشو بلند کرد و گستاخانه به چشمای لوک زل زد
"برای من عادیه! لباس پوشیدن شما ها هم برای من عجیبه!"
اون جواب داد. لوک پوزخند آتیشی ای زد و دوباره جلوی اشتون زانو زد
"تو یه راهبی؟"
"نه"
اشتون نگفت یه اِیمیش عه چون ممکن بود ازش سوءاستفاده کنن. توی اون چیزای منفی که قبلا درباره ش حرف زدیم، سوءاستفاده هم بود
"پس میتونیم یه کارایی باهم بکنیم که بهت نشون بدم چرا باید به لوک همینگز جواب بدی!"
لوک گفت و لباشو خیلی وحشیانه روی لبای اشتون گذاشت...اشتون ترسید و صورتش رو کنارکشید
"بهم بگو کلوم کجاست"
"نه...من نمیدونم کجاست! دست از سر من بردار، من کاری نکرده م!"
اشتون با اشکایی که روی گونه ش ریختن گفت. لوک صورتش رو محکم گرفت...میدونست بعدا جاش کبود میشه و این چیزی بود که میخواست
"چرا پرینسس گریه میکنه؟"
لوک خیلی آروم و ترسناک پرسید. لباش به لبای اشتون میخورد و تمام موهای بدن پسر بی دفاع رو سیخ میکرد
"ولم کن"
اشتون با چشمای اشکیش به چشمای لوک نگاه کرد که به لباش خیره شده بودن. لوک با یه لبخند شیطانی به چشمای اشتون نگاه کرد و نزدیک تر رفت. لب اشتون رو لیس زد. پسر موفرفری خواست سرشو بکشه کنار؛ ولی لوک محکم گرفته بودش
"ولی من از این لبا خیلی خوشم میاد"
یه چیزی تو لحن صدای لوک بود که لرزه به تن اشتون مینداخت...یه چیز غریزی بهش میگفت باید فرار کنه، باید بره...یه چیزی میگفت کاری که لوک قراره بکنه بهش آسیب جدی میزنه...ولی اشتون نمیتونست کاری بکنه
وقتی لوک دوباره بوسیدش، انگار نیروش برگشت و تونست با دستای بسته ش به فک لوک ضربه وارد کنه. وقتی لوک کنار رفت با دندونش لب اشتون رو پاره کرد، اشتون زود از فرصت استفاده کرد و پاهاش رو باز کرد. لوک دوباره بلند شد که اشتون با یه لگد دوباره خوابوندش روی زمین...با دستای بسته از اتاق بیرون اومد...نفس نفس میزد، این همه هیجان براش خوب نبود ولی باید فرار میکرد. به راهروی تاریک نگاه کرد. به سمت مخالف اتاقی که قبلا توش بود دوید و به یه راه پله رسید...از پله ها دوید پایین و تونست حین دویدن کم کم دستاش رو هم باز کنه. یه چیز چسب مانند بود که به دستش زده بودن، ولی اون بازش کرد. وقتی به یه در رسید، که تنها در اونجا بود، دستگیره رو چرخوند، ولی باز نشد...به سمت چپ دوید، ولی بن بست بود، یه سمت راست...بن بست.
سینه ش از شدت هیجان و ترس بالا پایین میرفت. تنها چاره ش این بود که برگرده بالا. داشت از پله ها بالا میومد که لوک جلوش سبز شد...اشتون عقب عقب رفت
"پرینسس کوچولو فکر میکنه میتونه از دست من فرار کنه؟"
لوک خندید...اون آرنجای اشتون رو گرفت و تونست عضله های ورزیده ش رو لمس کنه. یه جوری شد، ولی با اشتون تقلا کرد و آخر کار اونو برد جلوی اتاقی که قفل بود. اشتون تلاش میکرد از دست لوک فرار کنه، لبش میسوخت و بدنش درد میکرد. خسته بود و ترسیده بود.
لوک در رو با کلیدش باز کرد و اشتون رو هُل داد داخل.
چند ساعت بعد، وقتی اشتون چشماشو باز کرد، درد بدی تو کل بدنش پیچید که باعث شد چشماشو ببنده و آهی سر بده
"پرینسس کوچولو بیدار شدی؟ اوه ببخشید اگه درد داری، خیلی عصبانیم کرده بودی"
لوک با صدای خش دارش گفت و اشتون تازه متوجه شد کجاست و چه اتفاقی افتاده. خواست که بلند شه و سعی کنه خودشو نجات بده.
"لعنتی اینقدر تقلا نکن و بهم بگو کجا میتونم کلومو پیدا کنم! خسته م کردی پسره ی گستاخ!"
لوک داد کشید و موهای اشتون رو بین دستاش گرفت. اشتون اشکایی که میخواستن بریزن رو نگه داشت و سعی کرد دست لوک رو بکشه کنار
"من...نمیدونم! چرا خودشو نگرفتید؟"
اشتون جواب داد و وقتی فهمید چی گفته، احساس کرد تمام دنیا روی سرش خراب شد...یه اِیمیش، یه معتقد، آرزوی زجر دیدن دیگران رو نمیکنه! لوک که با تغییر ناگهانی اشتون تعجب کرده بود، موهای اشتون رو ول کرد. اشتون تو خودش جمع شد و گریه سر داد
"هی...هی چی شد؟ چیزی از کلوم فهمیدی یا دوباره فکر فرار زده-"
"من...کاری که نباید رو کردم"
"چه کاری پرینسس؟"
"من آرزوی زجر کشیدن دیگران رو کردم، اونم کسی مثل کلوم"
اشتون بین هق هق هاش گفت و لوک اخم کرد...واقعا...این پسر...جدی بود؟
"اوه پرینسس کوچولو این که چیزی نیست! کاملا عادیه!"
لوک گفت و خندید. گریه های اشتون بلند تر شدن. اینبار لوک فقط به اشکایی که روی گونه ی نرم اشتون می افتادن و بلافاصله بعد مرگشون اشک دیگه ای جاشون رو میگرفت نگاه کرد
"کافیه، خب؟"
لوک آروم دستاشو دور اشتون انداخت و اونو به سینه ش فشار داد. قلب اشتون تند تند میتپید و خودش هق هق میکرد. لوک فقط کمی با موهای پسر کوچیکتر بین دستاش بازی کرد تا آروم شه، شاید وقتی اشتون آروم شد یه لبخند هم زد ولی لازم نیست کسی بدونه!
***اوپسی
مـ ـریـ ـلـ ـآ***
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top