30. هر هزارسال یکبار

کیسی مورِتا پسر فهمیده ای بود.

با این حال، اون فقط درظاهر یه مدیر ساختمون شیک و پیک بود. در باطن، اون یه گنگستر بود که عضو گروه مافیای "وایلت" بود. خب، کیسی زیاد دست و پای جدل رو نداشت، پس قسمت اطلاعات رو دادن به اون.

قسمت اطلاعات و جعل اسناد.

پس وقتی کیسی مورِتای شیک پوش چهارتا پاسپورت، چهارتا شناسنامه و چهارتا آی دی کارت کاملا جعل شده روی میز گذاشت، لوک و مایکل اصلا شوکه نشدن.

"خوبی کار شما اینه که-" کیسی کتش رو صاف کرد، "پلیس واقعا صورتتونو نمیشناسه. تبریک میگم، لوک، کارت عالیه!"

"ممنون کیسی، برای همه چیز." لوک گفت و لبخند کوچیکی زد. مایکل اسناد رو برداشت.

"فقط..." کیسی بلند گفت، "یه چیزی رو جا گذاشتید." اون ادامه داد و از کشوی میزش یه کاغذ دیگه درآورد.

"من به دستور رئیس تمام پول هایی که تو حساب های مختلف بانکی داشتی رو ریختم تو یه حساب در بانک بین المللی" کیسی توضیح داد. لوک اخم کرد.

"رئیس...؟"

"بله، رئیس، آقای کرام."

-

اشتون داشت با مک بوک کلوم ور میرفت.

"میدونی، بعد اون خواننده هه معتاد شد. اونقدر وید و هروئین کشید که بردنش بیمارستان و بعد چند وقت تازه به هوش اومد." کلوم گفت. داشت از دراماهای خواننده ها میگفت. برای اشتون که جالب نبود.

"اوه جدا؟ عجب احمقی." اون بی تفاوت جواب داد. داشت سعی میکرد اسمش رو تایپ کنه.

"آره، ولی من دوستش دارم، فوق العاده ست!"

"خوبه! آم، کل، میشه به یاد بدی چطور باید رنگ اینو عوض کنم؟"

کلوم خندید و بدون هیچ ناراحتی رفت تا به اشتون یاد بده. در خونه ی کلوم و مایکل باز شد.

"بیب! ما گرفتیمشون! الان دیگه میتونیم هرجای دنیا که میخوایم زندگی کنیم!" مایکل با خوشحالی داد زد و پرید کلوم رو بغل کرد. لوک پشت سرش خندید و به اشتون که ساکت داشت با اون چشمای درشت سبزش به مایکل نگاه میکرد، خیره شد.

"خیلی خب، پرینسس، وقتشه برگردیم خونه." لوک گفت و با دستش اشاره کرد تا اشتون بره پیشش. اشتون یه لبخند کوچولو زد و به سمت لوک رفت. لوک سریع دستش رو انداخت دور شونه های اشتون. اون در واحد خودشون رو باز کرد و وارد شدن.

"خب، بیبی، بیا تا بهت بگم."

"چی- چی رو؟" اشتون با صدای ضعیفی پرسید. لوک خندید. عاشق این بود که اشتون پیشش میتونست یه کیوتی کوچولو بشه.

"ما پاسپورت و آی دی کارت فیک گرفتیم." لوک گفت. خیلی صریح بود. اشتون سرشو تکون داد، تعجبی نکرد، لعنتی، لوک یه مافیا بود!

"خب؟"

"میتونیم بریم به هرکشوری که دلت خواست و دنیای بیرون رو ببینیم. مگه این چیزی نیست که میخوای؟" لوک گفت. چرا...اشتون خیلی دوست داشت دنیای بیرون رو ببینه، چیزی به جز خاکستری و قهوه ای...یا سبز روشن!

ولی...

"ن-نه...این- من میخوام و دوست دارم که بیرون رو ببینم ولی..." اشتون من و من کرد. لوک آهی سر داد و گوشی جدیدش رو از جیبش درآورد.

"بذار ببینم...من همیشه دوست داشتم تو یه کشور آروم زندگی کنم...خب...نیوزلند؟" لوک پرسید. اشتون شونه هاشو بالا انداخت. اون جغرافی نخونده بود...

"میدونستی کلوم نیوزلندیه؟"

اشتون سرش رو تکون داد. لوک خندید. دوباره رفت تو گوشیش. کمی گشت و گشت و بعد به کسی زنگ زد.

"مایک، نیوزلند چطوره؟"

لوک با خودش تصمیم گرفته بود؛ ولی خب مهم نبود، چون هرجا لوک بره اشتون هم میره اونجا. چون هرجا آغوش لوک باشه، اونجا خونه ی اشتونه، هرجا بوسه ش باشه، اونجا بهشت اشتونه.

پسر بیچاره ی ایمیش حتی خودش هم نفهمید کِی اینقدر دلداده شد. نفهمید کِی اینقدر شیفته شد.

مجنون شد

این چیزی بود که عشق بود؟ عشق اینطوری بود؟ اشتون هیچ دوستش نداشت...این احساس باعث میشد نیروی جاذبه رو احساس نکنه و فکر کنه که هر آن ممکنه بیفته.

خب، اون یه بار افتاده، اونم تو عشق جوشان لوک، همون براش کافیه.

اون حتی نفهمید کِی کنار لوک نشست و سرش رو روی سینه ش گذاشت. ولی وقتی ضربان تند قلب پسر بزرگتر به گوشش خورد، بیدار شد. از اغمایی که این روزا زیاد هوش و حواسش رو با خودش میبرد.

لوک با انگشتای سفید و بلندش موهای حالت دار اشتون که بلندتر شده بودن و روی چشمش می افتادن رو نوازش کرد. بوی تنِ این پسر مستش میکرد، ولی به هیچ وجه نمیتونست هضم کنه این همون پسر بی دفاع جلوشه که تا حد جنون شکنجه ش کرد.

جدا چه هدفی داشت؟

این بازی به ضررش تموم شد. دلش رو از دست داد که هیچ، وجدانش رو هم پیدا کرد.

وجدان داشتن برای مافیا یعنی مرگ.

ولی...آخر کار، اون اشتون رو داشت، مگه نه؟ حداقل میدونست کسی هست که بهش "نیاز مبرم" داره، کسی هست که منتظرش میمونه، کسی هست که...دوستش داره...؟

لوک نمیدونه. اون اعتماد به  نفس بالایی داره. اینو میدونه که قیافه ش مدهوش کننده ست و لبخندش دلبرانه. اما نمیدونه آیا اشتون مدهوش قیافه و دلداده ی لبخندش هست؟

امیدواره که باشه، چون خیلی کم پیش میاد لوک شیفته ی کسی بشه...خیلی کم، مثلا هر هزارسال یکبار.

لوک مطمئن نیست چون...از هیچ چیز تو این دنیا نمیشه مطمئن بود- آقای کرام.


***یه ف ف جدید بذارم، میخونید؟ *-*

زیام و لری و این حرفا باشه ^_-

مـ ـریـ ـلـ ـآ***

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top