29. تنها آرامش
"فکر میکنی زمانی همه چیز درست بشه؟"
اشتون زمزمه کرد. تو "خونه" تنها بود. روی تخت دونفره دراز کشیده بود و داشت با دستبندش حرف میزد. احساس میکرد هرچی بهش بگه رو مادرش میشنوه. داشت دیوونه میشد.
زندگیش فقط شده دیوونه بازی.
بعضی وقتا به این فکر میکنه که بهتره همینجا و همین الان بمیره؛ ولی وقتی یادش میوفته آرزوی مرگ چیز شومیه، هیچی نمیگه.
باید تحمل کنه.
در خونه باز شد و اشتون حتی از سرجاش هم تکون نخورد. میدونست کیه. خیلی خوب هم میدونست. اینجا یه واحد آپارتمانی بود که فقط اون و لوک توش زندگی میکردن و فقط جفتشون کلید رو داشتن- تصحیح میکنم، فقط لوک.
"های پرینسس!" لوک تو نشیمن داد کشید. اشتون برگشت روی پهلوش خوابید و چشماشو بست. لوک در اتاق رو زد و وارد شد. وقتی دید پسر کوچیکتر تو خودش جمع شده و خوابیده آه کوتاهی کشید. این پسر واقعا از لوک بدش میاد، نه؟
لوک موهای بلوندش رو که الان بلندتر شده بودن کنار زد و رفت تو آشپزخونه تا کمی آب بخوره. میخواست با اشتون حرف بزنه ولی گویا پسر کوچیکتر خیال نداشت با لوک راه بیاد. ولی چیزی که تو قلب لوک بود نمیذاشت با اشتون چپ بیاد. اون فقط دوست داشت پسر کوچیکتر رو بین دستاش نگه داره و اشکای خوشگلش رو ببوسه. لوک عاشق این بود که اشتون تو بغلش آروم میگرفت. احساسی که تو بوسیدن اشتون بود، تو هیچ چیز دیگه ای نبود.
ولی لوک آدمی نیست که اینا رو باور کنه.
اون فقط فکر میکنه به اشتون عادت کرده. همین.
ولی، وقتی به چیزی عادت کنی فکر نمیکنی که اون چیز زیباترین موجوده، یا بهترین اتفاق زندگیته، یا اینکه منبع آرامشته. وقتی به چیزی عادت کنی درتلاشی که اون رو از خودت جدا کنی، نه اینکه بپرستیش.
لوک تو همین فکرا بود که یکی جلوش ایستاد. اون به بالا نگاه کرد و بدون هیچ اختیاری یه لبخند بزرگ زد.
"اش!"
"درکم کن وقتی نمیخوام باهات تو یه خونه باشم." اشتون سریع و صریح گفت. لبخند لوک پرید
"اش...خودتم میدونی که من مراقبتم."
"تو چیزی هستی که بهم صدمه میزنه."
"من- من هرگز نمیخواستم بهت صدمه بزنم...فقط کنترل بعضی کارام دست خودم نبود که الان همه چیز خوبه!"
"اون هرگز نمیخواست بهم صدمه بزنه" این چیزی بود که اشتون باید باور میکرد. بعد اون همه اذیت باید باورش میکرد.
"قلبم درد میکنه." اشتون گفت، برای اولین بار بود که میخواست درباره ی احساسات حقیقیش حرف بزنه، چون خسته ست. وقتی خسته ای، دیگه هیچی برات مهم نیست.
"من خسته م. برام مهم نیست اگه همینجا بکشیم، مثل عروسکای دیگه ت. مهم هم نیست که بخوای اینا رو بعدا علیه خودم استفاده کنی." اون گفت. لوک کمی شوکه شد ولی ظاهرش رو آروم نگه داشت و روی کاناپه زد تا اشتون بشینه سرجاش.
"قلبم درد میکنه. میترسم. احساس میکنم میخوای بازم اذیتم کنی...بهت اعتماد ندارم، لوک."
"اشتون-"
"نمیتونم داشته باشم بعد این مدتی که باهم بودیم. نباید هم داشته باشم. تو همون کسی هستی که بهم تجاوز کرد." اشتون گفت و جلوی اشکای پشت چشمش رو گرفت تا بیرون نیان. قلبش تو دهنش میزد و بدنش گرم شده بود
"من گفتم که تو برام فرق میکنی، من شناختمت و دوستت دارم." لوک اعتراف کرد.
"انتظار داری باور کنم؟ همین الانه که سرم داد بکشی و بهم بگی خفه شم." اشتون باز هم جلوی اشکاش رو گرفت. لوک سرش رو تکون داد.
"ولی میدونی چی بیشتر از همه میترسونتم؟" اشتون پرسید و لوک با فیروزه های درخشانش به زمردهای اشتون خیره شد، منتظر جواب بود.
"اینکه تنها چیزی که تو ذهنم میچرخه تویی، تنها آرامشی که دارم آغوشته."
-
کلوم داشت لباسهاش رو توی کشو میذاشت. مایکل وارد اتاق شد و به چهارچوب تکیه داد.
"تو خیلی هاتی وقتی مشغول یه کاری هستی." اون بدون مقدمه گفت و یه لبخند بزرگ زد. کلوم چشماشو تو حدقه چرخوند.
"حتی همین الانشم که دارم باهات زندگی میکنم نفهمیدم چطور قبول کردم دوست پسرت باشم." کلوم جواب داد و مایکل خندید. مثل یه بچه بپر بپر کرد و از پشت کلوم رو بغل کرد.
"چون کیوتم!"
"نه نیستی، مایکل!"
"فاک یو، هستم! هات هم هستم!" مایکل مثل یه پسربچه ی تخس گفت و گردن کلوم رو فوت کرد. کلوم آهی کشید و برگشت. دستاش رو دور کمر مایکل پیچید و سینه ش رو چسبوند به خودش.
"داری اذیتم میکنی." کلوم کوتاه با صدای بمش گفت. مایکل خندید و سرش رو روی شونه ی پسر دیگه گذاشت. پسر سبزه یه لبخند محو زد.
شاید بعد اینهمه اصرار، بد نبود با مایکل بهتر راه میومد...
***خیلی احساساتی شدم :/
تولد اشتونه :) باید خوشحال باشم ولی راستشو بخواید، درد داره دیدن پسری که همین سه چهارسال پیش یه فلاف و کیوتی بود
هیچ سال به اندازه ی امسال تولد اشتون برای من سخت نبود
مـ ـریـ ـلـ ـآ***
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top