28. خاکستری؛ مثل خونه.

صبح زود بود. خیلی زود. هوا کمی سرد بود و کل شهر خواب بود. چون خورشید هنوز پشت ابرها بود، شهر کوچیک خاکستری به نظر میرسید. پسر مو "شیر نسکافه ای" از مرد پیر که به نظر میرسید جزو معدود افراد بیدار این شهر باشه تشکر کرد و وارد کاروانش شد. کاروان کمی تکون خورد و مایکل بدون هیچ حرفی پشت رول نشست.

کلوم که تازه خوابش برده بود از جا پرید و چشماشو مالوند. به مایکل نگاه کرد که برگشت و بهش لبخند زد

"بیدارت کردم-"

"نه...من نباید میخوابیدم." کلوم سریع جواب داد. هرچند اون از مایکل دل خوشی نداشت ولی نمیدونست چرا اینهمه دوستش داره.

زمانی که کلوم بخاطر بدهی های پدرش مجبور شد از لوک پول قرض بگیره، مجبور بود هی بره به دیدن لوک...و اونجا بود که مایکل دیدش. مایکل دائم میپاییدش و کلوم فکر میکرد لوک ازش خواسته، ولی حقیقت این بود که مایکل از پسر سبزه خوشش اومده بود. کلوم چون میخواست هیچ تبادل دیگه ای با لوک همینگز و گنگِش نداشته باشه، مایکل رو ده ها بار رد کرد.

ولی آخر کارش به کجا رسید؟

وقتی کلوم فهمید مایکل خودش اشتون رو گرفته با اینکه خودِ هدفِ لوک جلوی چشمش بود، کلی عصبانی شد...ولی بعد یه مدتی دلش پرپر زد. مثل چند وقت پیش که مایکل برای آخرین بار بهش پیشنهاد دوستی داد و اون ردش کرد...

درواقع، اگه علاقه ی مایکل به کلوم اینقدر افراطی نبود، پای اشتون هرگز به ساختمون خاکستری باز نمیشد...هرگز با لوک روبرو نمیشد و هرگز اینقدر زجر نمیکشید.

ولی کلوم وقتی داشت این فکرا رو میکرد، اینو نمیدونست که زندگی اشتون چقدر عوض شد. بهتر که نه، یه کم رنگ به خودش گرفت. آرامش حقیقیِ دردآور که توکتابا دربارش خونده بود رو تجربه کرد...درد مطلق که نه، درد مفرط رو تجربه کرد...زیبایی رو فهمید...بیرون رو دید...دوست واقعی پیدا کرد.

کلوم فقط میدونست که اشتون هرقدر هم که با لوک چپ بیاد آخر کار مثل یه جوجه برمیگرده سمت صاحبش

"دیشب باز زدن به پر و بال هم...جدا نمیتونن مثل آدمیزاد باهم رفتار کنن...نه به نگاهای عشقولانه شون نه به دعواهای نفرت انگیزشون!" مایکل غرغر کرد. کلوم آروم خندید و آهسته زد به بازوی مایکل. مایکل لبخند زد و جلوی یه خونه ی آجری که شبیه خونه های دیگه بود، نگه داشت. کلوم به خیابون سنگ فرش نگاه کرد...

کمی آفتاب روی سنگ فرشای خاکستری افتاده بود. مثل این بود که یه تیکه از لباس خورشید افتاده باشه تو یه باتلاق خاکستری. این شهر باعث میشد دل کلوم بگیره و بخواد هرچه زودتر برگرده نیویورک.

اون حتی اسم این شهر رو هم نمیدونست.

"پیاده شو بریم، لوک رو هم بیدار کن بگو جا پیدا کردیم." مایکل گفت و پیاده شد. کلوم رفت پشت کاروان و لوک که محکم اشتون رو بغل کرده بود، رو بیدار کرد. لوک از جا پرید و با یه چشم باز به کلوم و بعد به اشتون نگاه کرد

سرشو برای کلوم که به بیرون اشاره کرد تکون داد و آروم از روی تخت اشتون پایین اومد. از کاروان پیاده شد و دنبال مایکل رفت تو یه ساختمون. مایکل موهای لوک رو با انگشتاش شونه کرد و صورتش رو کمی کشید تا پسر قد بلندتر سرحال بیاد. بعد وارد یه راهرو شدن که یه در داشت.

راهرو توسی تیره بود...مثل خونه.

لوک به دو و بر نگاه کرد و مایکل بعد زدن در وارد شد.

"سلام. آقای کیسی مورتا؟" مایکل پرسید و پیر جوونی که پشت یه مززکار نشسته بود به دوتا پسر غریبه ی روبروش نگاه کرد.

"بله. امری داشتین؟" اون پرسید. موهای بلند قهوه ای و صورت تراشیده ش تو چشم میزد. لوک لبش رو جوید.

"دوتا از اتاقای این ساختمون رو ما پیش خرید کرده بودیم. سه سال پیش، حتی اثاث هم گذاشتیم داخلش. یادتون هست؟" مایکل پرسید و جلو رفت. سند رو از جیب کت چرمیش درآورد و گذاشت روی میز.

آقای مورِتا به سندها نگاهی انداخت.

"واحد ها به اسم جک تامبِلیناست." مایکل توضیح داد و یه کارت شناسایی پرت کرد روی میز. کیسی مورِتا به مایکل نگاه کرد.

-

کلوم ساک رو آورد گذاشت تو اتاق. اشتون به دور و بر نگاه کرد. خونه بود. یه نشیمن نسبتا بزرگ و یه اتاق و آشپزخونه. یه ایوان که میشد ازش پارک محل رو دید. دیوارها سفید و سبز روشن بودن و اثاث هم سبز روشن، سفید و صورتی روشن (صورتی پَستِل) بود. اشتون قیافه ش رو جمع کرد بخاطر انتخاب رنگ نامتناسب اونی که وسایل رو چیده.

"خوشگله نه؟ رنگاشو کریستال انتخاب کرده." مایکل از پشتشون گفت. اشتون برگشت و لبخند محوی زد. کریستال...دلش برای خانواده ی خاله تنگ شده بود ولی نه میخواست برگرده پیششون و نه میخواست یاد اون زندان بیفته.

کلوم ساک کوچیکش رو که اشتون مطمئن بود فقط وسایل برقی و چند تا تیشرت با یه جین توشه رو برداشت.

"وسایلاتونو بذارید و بیاید خونه ی ما تا یه چیزی برای صبحانه بخوریم، هاه؟" کلوم با خوشحالی گفت و اشتون اخم کرد.

"کل-کلوم...مگه تو با من نمیمونی؟" اشتون نجوا مانند گفت و با چشمای درشت مظلومش به کلوم نگاه کرد. دوتا دست قوی دور شونه های اشتون پیچیدن و اون رو از پشت بغل کردن.

"بیب، میخوای دوتا لاو بیرد رو از هم جدا کنی؟" لوک پرسید و کلوم قرمز شد.

"اوه کل، با تو نبودم‌، با خودم و اش بودم!" لوک با پررویی تمام گفت و کلوم با یه چشم غره رفت تو واحد بغلی، بعدم در رو کوبوند. لوک آروم در گوش اشتون خندید. پسر کوچیکتر احساس کرد همه موهاش سیخ وایستاد. نفساش تند شدن و عرق سرد ریخت. قلبش تو دهنش میزد. اون نمیخواد با لوک تو یه اتاق باشه. اون میخواد با کلوم باشه، اون میدونه با کلوم امنه ولی لوک...

تجربه نشون داده اون همخونه ی خوبی نیست جدا!

اشتون خودش رو از بین قفسی که لوک با دستاش درست کرده بود بیرون کشید و وارد خونه ی جدید شد. لوک ساک ها رو آورد داخل و گذاشت تو اتاق خواب که بعدا بازشون کنن.

"میخوام حرف بزنیم." اشتون با صدای لرزونش گفت. لوک برگشت. ‌

"نمیخوای یه دوش بگیری بعد غر بزنی؟" لوک پرسید. اشتون با حرص بهش نگاه کرد. لوک دیگه خسته شده بود. نمیخواست بیشتر از این حرفشون بشه.

"ببین، من متاسفم خب؟ خونه ی رنگی تر باید زندگی رنگی تری هم توش جریان داشته باشه...فکر نمیکنی اینطوریه، بیبی بوی؟"

و بعد اون اشتون رو بوسید. با تمام وجودش.

***بیشتر از یک ماه نبودم. خیلی اتفاقا برام افتاد -خوب و بد- که جنبه ی بدش بیشتر بود...خیلی بیشتر.
حالا برگشتم. مدتی هم که نبودم بیکار ننشستم.
پس منتظر خبرای جدید باشین.

درضمن، فکر میکنین لوک و اشتون دارن چیکار میکنن؟ باید یه داستان سد اندینگ تو لیست کارام باشه؟ ;))

مِریلآ***

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top