25. جا به جا

"رسیدیم..."

مایکل گفت و کاروان رو نگه داشت. کلوم هورایی سر داد و از کاروان پرید پایین. اشتون خیلی آروم از پله های کوچیک پایین رفت و وقتی منظره روبروییش رو دید چشماش گرد شدن

"ای- اینجا-"

"آره! اینجا همونجاست"

لوک گفت و دستش رو دور کمر اشتون حلقه کرد

"فقط قبل اینکه وارد روستا بشیم، باید یه چیزایی رو بهتون بگم" مایکل به حرف اومد، "یک، لوکاس رابرت، اشتون ایروین، کلارک هود، مارک کلیفهنگ"

"کلیفهَنگ" لوک تکرار کرد و بلند بلند خندید. کلوم چشماشو تو حدقه چرخوند

"اون یارو میدونه اسم من کلومه! و میدونن که اسم تو مایکله"

اون اعتراض کرد. مایکل چونه ش رو خارید

"راست میگی...خب، کلوم هودفورد و مایکل کلیفهنگ"

لوک دوباره بلندتر خندید. هربار میخندید اشتون رو به سینه ش فشار میداد...اشتون مثل یه کیتن بود، هیچی نمیگفت و یه جورایی از این کار پسر بزرگتر خوشش میومد

"خب آه...گویا اینجا هر یونیکورنی که رنگین کمون بالا میاره رو میگیرن و میکشن، پس برای آخرین بار کاراتونو بکنین، چیزه آم، از این حرفا دیگه!"

مایکل گفت و کلوم رو بوسید. کلوم کنار کشید ولی دوباره مایکل رو برای بوسه ی عمیق تر کشید سمت خودش. لوک فقط یه بوسه ی آروم رو لبای صورتی رنگ پریده اشتون گذاشت و این پسر کوچیک رو متعجب کرد

"خب تموم شد بریم!"

کلوم مایکل رو هُل داد. مایکل خندید. اونا وارد روستا شدن...جایی که ناقوس بزرگ داشت و بچه هاش تو دشت با کره اسبا بازی میکردن

جایی که قدم به قدمش پر خاطره بود برای اشتون

خونه ی اشتون.

"اینجا یه ذره زیادی خلوته"

کلوم زمزمه کرد. دست لوک از دور کمر اشتون به سمت زیر کت چرمیش رفت...آماده شلیک بود

"کلوم!"

آقای کرام، همون آقای غرغرو که اشتون و بقیه رو برده بود شهر صدا زد. خندید و کلوم رو بغل کرد. بعد با پسرا دست داد و اشتون رو هم بغل کرد. اشتون نمیدونست چی بگه. چشماش پر اشک بودن. لوک بغلش کرد

"آووو! من گفتم یه روز برمیگردی ولی اون روز خیلی زود اومد"

آقای کرام گفت. اشتون سرشو تکون داد. کلوم لبخند زد

"ما قفط برای چند روز اینجاییم، برای تعطیلات اومدیم!"

مایکل سرخوش گفت و پسرا خندیدن. اشتون اشکاشو پس زد و از بین دستای لوک بیرون اومد و یه نگاه بهش انداخت. اون داشت بدون هیچ توجهی میخندید. آقای کرام یه خونه بهشون داد و گفت زیاد دور و بر مردم نرن چون معمولا براشون مهمون نمیاد. ولی گفت میتونن برن خونه ی اشتون و پدر و مادرش رو ببینن. دل اشتون بی قرار خانواده ش بود ولی فقط یه لبخند زد و کیفی که کلوم بهش داد رو برد داخل. وجود دستبندش رو بیشتر از همیشه دور مچش احساس میکرد. دو تا اتاق تو کلبه بود. حداقل اینجاش خوب بود

"خب...همه چیز سرجاشه، الان، باید یه چیزی برای خوردن پیدا کنیم. من کنسرو آوردم ولی چون اینجا گاز نداره باید هیزم جمع کنیم"

کلوم گفت. پسرا سرشونو تکون دادن

"میتونیم از هیزم شکن هیزم بخریم، ولی اون خیلی وقتا پول قبول نمیکنه. باید تبادل کالا بکنیم"

اشتون گفت. مایکل جیغ کشید

"چییییی!"

"ایمیش ها پول قبول میکنن، ولی بیشتر از چک استفاده میکنن. چون دهکده ی ما بیشتر روی سنت تاکید داره، خیلیا هنوزم تبادل کالا میکنن"

اشتون گفت و شونه هاش رو بالا انداخت

"فاک من میخوام برگردم!"

مایکل غرغر کرد. لوک یه پس گردنی بهش زد

"یادت نره اینجا رئیس کیه!"

لوک غرید. اون زیادم عوض نشده بود آم...آره، خب، آه، هاها، آره. آهم.

الان همه چیز جا به جا شده بود

"اشتون؟ چطور از این استفاده کنم؟"

کلوم به یه شیر قدیمی اشاره کرد که بیرون کلبه بود. اشتون خندید. به کلوم یاد داد

"میدونی..." اشتون گفت و نفسی تازه کرد، "جاهامون عوض شده!"

اون یه لبخند زد که چالهاش رو خوشگل تر از همیشه نشون میداد. انگار بعد از روزها دوباره چشمای عجیب اشتون داشتن لبخند میزدن

"هاها...آره! الان دیگه تو به من سبک زندگیتون رو یاد میدی!"

کلوم با خوشحالی گفت. اون به همون اندازه که اشتون میخواست درباره ی دنیای بیرون بدونه، میخواست از دنیای درونی بدونه. دنیای عجیب اِیمیش.

الان همه چیز جا به جا شده بود.



*** D: یاااااااااسسسسس

نمیدونم چرا، ولی خواستم انرژی مثبت بدم >_<

مـ ـریـ ـلـ ـآ***


Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top