21. اشکها و کریستال
پسر ایمیش روی تخت دراز کشیده بود چون هیچ کار دیگه ای نداشت. سرش درد میکرد و همش بخاطر بی خوابی و دوتا گلوله ای که تو ساختمون شلیک شد بود
"اااااااشیییی"
وقتی صدای آشنا رو شنید از جا پرید. آهق نه دوباره...اینبار باید کاری میکرد که دختره بره
امیلی بود
اشتون در رو باز کرد و دختر قدبلند بهش لبخند فیکی زد
"اوه اشی کیوتی، یادت نیومد لوکی کجااااست؟"
"اوه هی، ممنون که دوباره مزاحم شدی ولی من نمیدونم اون عوضی کجاست و دیگه خوش ندارم با بیچاچوهایی مثل تو بحث کنم، پس الان در رو میکوبونم تو صورتت و تو میری و دیگه بر.نِ.می.گَر.دی باشه بابای"
اون خیلی تند تند با لبخند الکیش گفت و بلافاصله در رو تو صورت دختر که گیج شده بود کوبوند. نفس عمیقی کشید...و بعد...صدای پاشنه بلندایی رو شنید که از اتاق دور شدن
میدونین نیم ساعت بعد چی شد؟
لوک برگشت!
"حتما باید بیرونش میکردی؟ نمیتونستی باهاش مدارا کنی؟"
لوک سر اشتون داد کشید. پسر کوچیکتر اخم کرد و دیگه هیچی نگفت. لوک خیلی سریع کمد اشتون رو باز کرد و هرچی دم دستش اومد رو تو کیف پرت کرد
"وسایلاتو جمع کن"
"لو-"
"وسایلاتو جمع کن همین الان!"
لوک دوباره داد کشید. یه حسی به اشتون میگفت همش تقصیر اونه پس چیزی نگفت و وسایلش رو فوری جمع کرد تو یه کوله. لوک دستش رو گرفت و اونا از ساختمون بیرون اومدن. همه داشتن به این ور اونور میدویدن
"اینجا چه خبره؟"
اشتون پرسید، ترسیده بود...ترسناک بود...همه داشتن مسلح میشدن. لوک جلوی ساختمون ایستاد و در ماشینی که یه دختر توش نشسته بود رو باز کرد. کیف رو انداخت روی صندلی عقب و صورت اشتون رو قاب گرفت
"بهم گوش کن خب؟ هیچ نترس، ما خوبیم، همه چیز خوب میشه، اگه منو دیگه ندیدی، همونجایی که هستی بمون، خواهش میکنم کله شقی نکن و گستاخ نباش، خواهش میکنم پرینسس"
"لوک، داری چی میگی؟"
اشتون جیغ کشید...لوک محکم بغلش کرد و اشتون آروم شد
"هی هی هی آروم باش خب، تقصیر تو نیست یادت باشه. اش...تو برام خیلی اهمیت داری، میدونی؟ پس مراقب خودت باش"
لوک گفت و لبای اشتون رو بوسید...موهاش رو بو کشید و سوار ماشین کردش. در رو بست و دختر بعد یه لبخند زدن به لوک ماشین رو به راه انداخت
"لوک...کی برمیگر-"
"نمیدونم پرینسس...ولی دلم برات تنگ میشه"
لوک گفت و این آخرین کلماتی بودن که اشتون ازش شنید...چون ماشین به راه افتاد. اون گیج بود
"هی، اسم من کریستال عه، منو نمیشناسی ولی مجبوری بهم اعتماد کنی"
اون دختر گفت. اشتون بهش نگاه کرد. چشمای عسلی تیره و درشت با مژه های بلند. موهای تیره بلند و یه قیافه ی از خودراضی ولی جذاب *عکسش پایینه و تو کست هم اسم شخصیت های جدید هستن*
"نمیخوای خودتو معرفی کنی بیبی بوی؟"
اون چشمک زد و خندید. چطور میتونست تو این وضعیت بخنده؟
"ا-اشتون"
"اشتون اووووه! پسر گوگولیِ لوک همینگزِ عوضی!"
اون گفت و خندید. اشتون به در چسبید. اون دختر -کریستال- لبخندش رو گذاشت روی لباش بمونه
"ولی میدونی، تو برای یه پسر خیلی خوشگلی!"
کریستال گفت و گونه های اشتون یه کوچولو سرخ شدن. اون یه "به حساب تعریف میگیرم" آرومی زمزمه کرد و بعد دیگه هیچکدوم چیزی نگفتن. بعد چند دقیقه جلوی یه مغازه که خیلی آشنا بود ایستادن
"پریتی بوی، پیاده شو و اینجا بایست تا من فوری این قارقارکو پارک کنم، اوکی؟"
"باشه" اشتون زمزمه کرد و پیاده شد. کمی بعد کریستال با ساک پسر اِیمیش برگشت و دستش رو گرفت. با شور وارد رستوران شد که تقریبا خالی بود. اون بلند خندید و داد کشید: "خاله کتی!"
خاله کتی...این رستوران...اشتون فوری فهمید لوک چیکار کرده. اون فرستادتش اینجا که امن باشه؟ یعنی تو اون ساختمون چه خبره؟ امیلی کاری کرده؟
"اوه! تو...اوه لوک بهم گفته بود، تو هم مثل پسر خودمی، اشویل"
خاله کتی لبخند خوشگلی زد و اشتون رو بغل کرد
"اشتون درسته!"
کریستال با خنده گفت. "بچه ها کجان؟" اون پرسید. خاله کتی شونه هاشو بالا انداخت
"آماندا و کرِیگ رفتن بیرون و کورتنی هم دانشگاهه"
خاله گفت و کریستا سرشو تکون داد. اون اشتون رو به سمت طبقه ی بالا راهنمایی کرد. بعد کلی پله بالا رفتن، رسیدن به طبقه ی آخر، یا سوم و کریستال در یکی از اتاقا رو باز کرد
"اینجا اتاقته. لوک به ما گفته بود...میدونی اون هرگز کسی رو نمیفرسته که ما مراقبش باشیم! فقط یه بار کلومو فرستاد اونم چون کل زخمی شده بود"
کریستال توضیح داد. اشتون بازهم چیزی نگفت. روی تخت نشست و صدای جیر جیرش اذیتش کرد...چیزی نگفت. کریستال لبخند مهربونی زد و توضیح داد زندگی اینجا چطوره؛ اون این کار رو فقط با چند کلمه انجام داد
"تا صدات نکردیم از اتاقت بیرون نیا چون خطرناکه"
چیز سختی نبود نه؟ نه...بود. اون دوباره زندانیه
"کریس- کریستال"
اشتون آروم من و من کرد. اون دختر با لبخند برگشت سمتش
"بله اشتون؟"
"چرا لوک منو فرستاد اینجا؟"
اون پرسید و تازه فهمید بغض کرده. دلش برای 'خونه' تنگ شده بود، برای حس امنیت، برای کلوم، برای حسی که میدونست مایکل همیشه اونجاست تا ازش محافظت کنه، برای نوشته هاش، برای...برای لوک
و هنوز خیلی زوده
"بهت نگفت؟"
"تو بهم بگو"
اشتون به چشمای کریستال خیره شد
"گوش کن...لوک فقط به خاله کتی زنگ زد و گفت که یکی رو بفرسته دنبال تو...چیزی درباره ی راتاج گفت. اون مردِ خطرناکیه و لوک باهاش درافتاد. اون نباید این کار رو میکرد و با این حال، دخترش رو بازی داد...الان داره تاوان کاراشو پس میده"
کریستال گفت. اون کنار اشتون نشست و دستش رو گرفت
"چرا بی تابی میکنی؟ من که میدونم لوک آدم نمیشه و هشتاد درصد مطمئنم که رد زخم کنار لبت رو اون درست کرده"
کریستال گفت. اشک اشتون روی گونه ش سر خورد و با یه هورا پایین افتاد. اشک ها چیزای عجیبی ان...نه رنگ دارن، نه بو و فقط مزه ی شور دارن، ولی آی درد دارن، آی درد دارن. اونا وقتی از روی گونه سر میخورن کیف میکنن چون گونه ها مثل سرسره ان. ولی وقتی یه آدم اشک میریزه، آه میکشه و ناراحت میشه، میشکنه
"همه چیز درست میشه، فقط تحمل کن"
کریستال گفت. اون نمیدونست تا اینجاشم بدن کوچیک اشتون زیادی تحمل کرده. نمیدونست ذهن گسترده و روح بزرگ اشتون تا اینجاشم زیادی تحمل کرده
و فقط برای همین، کریستال تنها گذاشتش. گفت میره لباساش رو عوض کنه، شایدم فقط میخواست اشتون رو کمی تنها بذاره. اش به دور و بر نگاه کرد. گونه هاش رو با دستاش پاک کرد. کف چوبی، یه فرش رنگ و رو رفته ی کوچیکِ ایرانی وسط اتاق، یه تخت فلزی جیرجیری، یه عسلی و یه ست دراور روبروی تخت...و دیگه هیچی. فقط یه چیز نظر اشتون رو به خودش جلب کرد و اون گلدون کاکتوس خیلی بزرگ بود کنار اتاق. این اتاق زیادی قهوه ای بود...ولی...قهوه ای هرچی باشه بهتر از طوسیه برای اشتون. همین که روح پسر داشت به طوسی عادت میکرد، با قهوه ای روبرو شد و الان، توان عوض کردن رنگ خودش رو نداره
الان که فکر میکنم، اشک ها برای این شادن که زیادی ناراحتن. این چطوری ممکنه؟ چون زیادی ناراحتی دارن دیگه بی حس شده ن، و بعد، شاد شدن. اونا سعی میکنن تو بدترین شرایط باز هم شاد باشن چون با ناراحتی های زیادی که کشیده ن، قوی شده ن
کاش همه مثل اشک ها بودیم
***مـ ـریـ ـلـ ـآ***
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top