20. ترسو

بعد اینکه اون دختر از ساختمون بیرون رفت، اشتون خیلی عصبانی از اتاقش بیرون رفت. اون به امیلی گفته بود نمیدونه لوک کجاست ولی خودش حدس میزد اون کجا رفته. به سمت راهرویی که به زیر زمین میرسید رفت. از پله ها پایین دوید...این ها همون پله هایی بودن که اشتون سعی کرده بود با حماقت محض از طریقشون فرار کنه

اون در جهنمیِ آشنا رو دید و همین که رسید جلوش، مشتش رو کوبید روش

هیچ جوابی نیومد

"باز کن! میدونم اونجایی!"

اون فریاد کشید و یه مشت دیگه زد. لوک یه عوضی ترسو بود، به قلدریش نبود، اون یه ترسوئه!

"باز کن اون هرزه اینجا نیست که خودشو بچسبونه بهت! دِ درو باز کن ترسو!"

در باز شد. لوک اخم کرده بود. اون مستقیم به چشمای اشتون خیره شد

"ترسو؟ میدونی اگه من اونجا بودم چی میشد؟ هیچ میدونی اون کیه؟"

"خفه شو! تو من و اونو تنها گذاشتی تا هرچی دلش خواست بهم بگه و تحقیرم کنه!"

اشتون با حرص به بالای پله ها اشاره کرد. منظورش به امیلی بود

"اش...من...من-"

"خفه شو!" اشتون آروم تر گفت، "چه گندی بالا آوردی که اینطوری ازش فرار میکنی؟"

"درست حرف بزن!"

"به تو هیچ ربطی نداره! وقتی تو هرکاری دوست داری میکنی، منم هرطور میخوام حرف میزنم! الان جواب منو بده!"

اشتون بلندتر و بلندتر داد کشید. یه چند نفری بالای پله ها شاهد دعوا بودن

"من هیچ کاری نکرده م!" لوک بلندترتر داد کشید، "من هیچ کاری نکرده م، این امیلیه که یه بیچه" اون آروم تر شد..."ببین پرین-"

"دیگه اونطوری صدام نکن چون دیگه نمیتونی خامم کنی!" اشتون بلند گفت و با حرص به لوک نگاه کرد

"از کنترل خارج شدی انگار پرینسس" لوک در گوش اشتون زمزمه کرد و اشتون هلش داد. اون به پشتش نگاه کرد

"بهشون بگو برن"

اشتون با سرش به پشتش اشاره کرد. لوک اخمش رو غلیظ تر کرد و با یه دستور همه رو فرستاد پی کارشون. دست پسر کوچیکتر رو گرفت و کشیدش داخل اتاق خودش. در رو بست

"سر من داد میکشی پرینسس؟"

لوک دوباره ترسناک شده بود. اشتون ولی نذاشت که اون بهش نفوذ کنه. با گستاخی ذاتی که داشت صاف ایستاد و بی حالت به پسر بلوند روبروش نگاه کرد

"باید هم میکشیدم...اصلا تو کجا غیبت زد؟ میخواستی همینطوری ولم کنی جلوی دختره تا هر چی میخواد بهم بگه؟"

"اش، میدونی که من همچین کاری باهات نمیکنم...یه دیقه بهم گوش بده!"

لوک آرومتر گفت چون دید از راه دعوا نمیشه حرف تو کَتِ اشتون کرد

"خیلی خب بگو...بگو"

اشتون هم آروم تر شد و روی زمین جلوی تخت نشست. لوک چیزی نگفت و روبروش دو زانو نشست

"من امیلی رو بازی دادم"

"وا-"

"من! من باهاش بازی کردم، درست مثل یه عروسک و بعد پرتش کردم بیرون. من از همون اولشم میدونستم قراره همینکار رو بکنم. اون مطیع من بود، هرکاری میگفتم میکرد. خیلی عالی بود ولی خسته کننده. اون نمیتونست جای خالی تو زندگیم رو پر کنه. میدونی، زندگی من همه چیز داره...هیجان، پول، دوست، خنده..."

"مطمئن باشم همه اینا درسته؟"

اشتون پرسید و لوک لبخند زد . با همین لبخند، اشتون شک کرد...ولی چطور لوک میتونست به همین راحتی دروغ بگه و ترسناک به نظر نیاد؟

"بعد...من ولش کردم. بدون توجه به این که پدر اون کسیه که نمیشه باهاش درافتاد. یه مافیا همیشه باید همه جوانب رو در نظر بگیره، ولی من تازه کار بودم"

"این کارا رو تو دقیقا چند سال پیش انجام دادی ؟"

"دو، سه نمیدونم...دل دختره شکست. پدرش میخواست منو بکشه ولی خود امیلی نذاشت. من یه جورایی بهش مدیون شدم، خواستم برش گردونم و اینبار دیگه باهاش بازی نکنم که اینبار اون بازیم داد. من دلم نشکست چون واقعا ازش خوشم نمیومد. بعد اون، دو سه تا عروسک دیگه برای خودم جور کردم ولی هرکدوم سه چهار ماه دووم آوردن...کشتمشون"

لوک جمله ی آخر رو با صدای بمش گفت و به چشمای لرزون اشتون زل زد

"منم قراره بُکُشی؟"

اون با بغض گفت...یعنی...یعنی لو-

"نه اش، تو پرینسس منی نه عروسکم..."

لوک گفت و گونه ی نرم اشتون رو لمس کرد. یه بوسه روش گذاشت ولی اشتون پاکش کرد

"اول بقیه ش رو بگو"

"بقیه نداره که، الان دختره فقط دنبال نابود کردن منه و میخواد انتقام بگیره، پیدام کنه میکشتم. خیلی کینه ایه"

لوک گفت و بلند خندید. اشتون چنگی به موهای خودش انداخت

"تو یه ترسویی، نه؟"

"اش-"

"تو یه ترسویی...یکی پیدا شد که تو ازش میترسی...نه...تو از جون خودت میترسی، از اینکه از دستش بدی"

اشتون با تلخی گفت و لوک چشماشو تو حدقه چرخوند

"از دراما خوشم نمیاد"

"تو میترسی جونتو از دست بدی پس هیچ امکان نداشت که ماشه رو بِکِشی"

"ماشه؟"

"ماشه ی اسلحه ای که گذاشته بودی روی شقیقه ت تا نشون بدی مثلا برات مهمم"

اشتون گفت و پوزخند زد. احساس حماقت میکرد چون اون برای چندمین بار به لوک اجازه داده بود ازش استفاده کنه و گولش بزنه...اون خود لوسیفره

"ولی پرین-"

"خفه شو! دیگه نیا اتاق من، بیای به مایکل میگم اون اَسِ گنده ت رو از اتاقم شوت کنه بیرون فهمیدی؟"

این آخرین حرفایی بود که اشتون گفت و بعد از اتاق لوک دوید بیرون. رفت تو اتاق خودش و پشت در نشست. گیج تر از این حرفا بود که بفهمه اشکاش گونه هاشو خیس کرده ن

اون اول از اشتون سوءاستفاده ی جنسی میکنه، بعد فیزیکی، و الانم سوءاستفاده ی احساسی

قرار نیست خوب تموم شه


***به پیجم سر بزنین ;)

مـ ـریـ ـلـ ـآ***



Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top